کیسه های پلاستیک شیرخشک آنقدرضخیم نبودندکه جای شیشه رابگیرند.ماسردمان بود.کلاس مان سردش بود و ازغیظ بوی بدی می داد.کفش هایمان خیس بودند.معلم مان گفته بود:بگذاریدکناربخاری هیزمی که خشک شوند.توبه دنیا آمده بودی .مدیرمان گفت:کفش هایتان رابپوشید.ازامروز به مدت هفت روزجشن داریم.
ما با کفش های پاره مان به صف ایستادیم و هفت روز و هفت ماه و هفت سال و هزارسال برایت دعاکردیم : ای خداوند! ولیعهد ما را در پناه خود….ما سردمان بود. ما بیشترمان گرسنه بودیم. حتی از دهان انیس و خواهر دو قلویش مونس بیشتر وقتها خون می آمد. مامور اداره بهداشت گفت : از سل نیست. از لثه هایشان است. گفت که یک چیزی درغذای پرورشگاه شان کم است.ما اسم آن چیز را نمی دانستیم. ما بچه های دبستان صائب بودیم که پائیزها و زمستانها را دوست نداشتیم . ما که هر روز از یک پل خشتی باریک می گذشتیم تا سر صف برای تو و خاندانت دعاکنیم. ماسردمان بود…
معلم مان ما را دوست نداشت. فقط وقتی که شغل پدرهایمان رامی پرسید”صدایش رایک جور خیلی خوبی نازک می کرد. شهناز می گفت که بابایش پزشک است “آنوقت بودکه چشمهای خانم مان برق می زد و حتم دارم که پشتش از خوشی تیر می کشید. دوست داشت که این نمایش را در شروع هر ثلث تحصیلی با آب و تاب زیاد اجرا کند. ما نمی دانستیم که چرا از انیس و مونس هیچ وقت نمی پرسیدکه پدرشان چه کاره است. انیس خودش می دانست و به گمانم برای همین بودکه زنگ تفریح یک چیزی رابهانه می کرد و بچه ها را کتک می زد. آنوقت بود که خانم ناظم مان خط کش چوبی را از لبه تیزش می گرفت و دستهای انیس را سیاه و کبود می کرد. ما می ترسیدیم و به کفشهای خیس مان خیره می شدیم.
خانم مدیرمان گفت:آقای بازرس ما اینجا دانش آموزان نابغه ای داریم! از الان می توانند کتابهای کلاس پنجم را بخوانند. کتاب را که آوردند”شهنازخواند : … صدسال پیش دریکی ازشهرهای دانمارک پسری به دنیا آمد که او را هونز! نام نهادند. شرط می بندم که هیچکدامشان حتی اسم هانس کریستین اندرسن را نشنیده بودند. اماگفتندکه شهناز یقیناً یک کودک نابغه است و آینده درخشانی دارد.
آن روز کیسه های شیرخشک بد قلقی می کردند. آخر راه درازی را آمده بودند تا برسند به دبستان ما. ازصلیب سرخ یا نمی دانم کدام بنگاه خیریه امریکائی! آقای بازرس هم آمده بودکه با چشمهای خودش شیرخوردن ما را ببیند. خانم مدیرمان خیلی سعی کرده بود که سطل های حلبی شیر آن روز تمیز باشند. نمی دانم چه شد که شیرها بریدند. بچه ها لیوان هایشان راپس می زدند. انیس بلند بلند می خندید. مدیرمان گفت : آقای بازرس! اینها هر روز این نان و شیر را می گذارند روی سرشان و با دست انیس ومونس را نشان داد…بازرس گفت : هه!شماها دوقلوئین؟؟ حالا کدومتون بزرگتره؟! کلاس ساکت بود. خانم مدیر پچ پچی کرد….آقای بازرس گفت : آهان. پد رهمه این بچه ها اعلیحضرت همایونی و مادر همه شان شهبانو فرح هستند…آقای بازرس خیلی مهربان بود. از انیس پرسید : اگر شاهنشاه تشریف فرما شوند به شهرما…انیس خندید و کج و کوله شد.بازرس دوباره پرسید : اگرشاهنشاه بیایندشهر ما “تو از ایشان چه می خواهی؟؟ کلاس ساکت بود. انیس گفت: کتک نزنن…مونس رو. کتک نزنن…شبا که جاش رو خیس می کنه. کتک نزنن. بازرس گفت : خب برای خودت چی؟؟ انیس خندید و خانم ناظم رو نگاه کرد که بالای سرمان ایستاده بود..
*ازنسلی که اینچنین بزرگ شده وبالیده است” فقط می توان انتظار شور داشت. نه شعور…این که نوشتم داستان بچه ها نبود. عین حرفها و نگاهها و حتی صدای طپش قلبهای شان بر مغز استخوانم حک شده است. بیهوده نیست که شاملوگفت:…من درد در رگانم…
برگرفته از وبلاگ “ویولن زن روی بام”