مازیار سعیدی
با دستانی که آتش گرفته اند از فقر شلاقی فرو آمده بر گونه هایی مغموم!
تو را چه صفایی ست ای جاودانه همسایه ی غریب من؟
چرا چنین غمگین بر من و چهره ی پر عجین افسرده ام می خندی؟
شاید ستاره های آن بالا برای ما راهنمایی باشند
راهنمایی برای جیبهای خالی بازنشستگان مهربان روی زمین
بازنشستگانی همه پدر، همه مادر و همه سرخ گونه
با دستانی که آتش گرفته اند از فقر شلاقهای فرو آمده بر گونه هایی مغموم!
بازنشستگانی همه گل، همه خوش بو… همه چشم شیشه ای
همه آرزومند بر فرزندانشان تا بیاسایند در فراغت احتیاج
بازنشستگانی همه خسته، همه فارغ، همه آزرده از شلاق تجربه
که در چنین روزگار خاک گرفته ای
سپیدی موی تجربه قیاسی نیست مگر یک اسکناس بی ارزش هزار تومانی
مازیار سعیدی