مجید نفیسی
هیچ کس شک ندارد که حسینبن منصور حلاج (۳۰۹ــ ۲۴۴ هـ . ق) اولا در دورهی معینی از زندگی خود شروع به گفتن این جمله کرد: “اناالحق” و ثانیاً توسط مقتدر عباسی در بغداد به دار آویخته شد. جز این دو مورد، بر سر دیگر مسائل مربوط به زندگی این شخصیت نیمه افسانه ای مابین گذشتگان و امروزیان به یک نسبت اختلاف وجود دارد. علی شریعتی او را دیوانه میخوانَد و علی میرفطروس کم مانده تا او را مارکسیست بخواند.
از قدما نیز گروهی او را موحد و برخی ملحد می خواندند. اکثر آثار منسوب به او قطعاً جعلی است و در صحت برخی دیگر نیز جای ابهام وجود دارد. از میان متونی که راجع به او نوشته شده روایت شیخ عطار (مرگ ۶۱۸ هـ . ق) در کتاب “تذکره اولیا” که بیش از سه قرن پس از او نوشته شده، تنها سندی است که تصویر کاملی از زندگی و افکار حسین حلاج را به دست می دهد.
روشن نیست که این روایت تا چه حد با واقعیت وفق می دهد و چه بسا که سراپا دروغ باشد. در این مقاله اما همچنان که از عنوانش پیداست فقط به “حلاج” عطار پرداخته شده است. به یُمن همین شهادت نامه است که حسین حلاج سیدالشهدای صوفیان لقب گرفته و در کنار امام حسین الهام بخش شور مرگ گشته است. اگر بخواهیم این شور مرگ را بشناسیم باید بر این شهادت نامه تأمل کنیم. در این روایت حلاج چون صوفی سرمستی تصویر شده که می داند با گفتن اناالحق بر سر دار خواهد رفت و با این وجود از گفتن آن اِبا ندارد. او شهادت را به خاطر نفس شهادت میپذیرد، چرا که از شکنجه و مُثله شدن وحشیانه خود لذت میبرد و قاتلین و سنگسارکنندگان خود را والاتر از مریدان خویش می داند. او قبل از این قتل وحشیانه در طول زندگی به دست خود، خویشتن را شکنجه و آزار می داده و قرار است که پس از مرگ هم در روز قیامت با سر بریده وظیفه ی سپردن سر بریده به سربریدگان دیگر را انجام دهد. منظور او از اناالحق همین کشتن نفس است، چرا که انسان فقط با زجر و شکنجه دائمی خویش می تواند خدا شود. فلسفه ی او در زندگی ستایش مرگ و شور بی پایان برای رسیدن به آن لحظهی طلائی است.
حلاج چه کرده که باید کشته شود؟ یا بهتر است بپرسیم: او چه کرده که باید خود را به کشتن بدهد؟ هنگامی که او در زندان است ابنعطا یکی از دوستانش کس می فرستد که اگر عذر بخواهی خلاص خواهی شد، ولی حلاج سر باز می زند. به علاوه ۳۰۰ تن زندانی دیگر را که با او هم بند بودهاند ساحرانه آزاد می کند ولی خود در بند میماند. “دیگر روز گفتند: زندانیان کجا رفتند؟ گفت: آزاد کردیم. گفتند: تو چرا نرفتی؟ گفت: حق را با من عتابی است، نرفتم.” شبلی یکی دیگر از همکاران او که توبه می کند و بدینوسیله رهائی مییابد علت “عتاب” خدا را با حلاج چنین بازگو می کند:”نقل است که شبلی گفت: آنشب به سر گور او شدم و تا بامداد نماز کردم. سحرگاه مناجات کردم و گفتم: الهی این بندهی تو بود، مومن و عارف و موحد، این بلا با او چرا کردی. خواب بر من غلبه کرد. به خواب دیدم که قیامت است و از حق فرمان آمدی که: این از آن کردم که سّرِ ما با غیر گفت.”این سّر” همان شعار اناالحق است که حلاج به خاطر گفتن آن بر سر دار می رود. به اعتقاد شیخ عطار، این شعار هیچگونه جنبهی الحادی ندارد، و فقط جرم حلاج آن است که آنرا بر زبان آورده است. عطار ظاهراً با اشاره به داستان چوب حنانه که در فراق محمد ناله می کرده است سعی مینماید تا میان اناالحق گوئی و توحید همانندی ببیند: “مرا عجب آمد از کسی که روا دارد که از درختی اناالله برآید و درخت در میان نه، چرا روا نباشد که از حسین اناالحق برآید و حسین در میان نه.” به عبارت دیگر، خدا از طریق حسین سخن می گوید و حسین به صورت سخنگوی او درآمده است. آیا این امر بدین معناست که بر حسین وحی شده و او به صورت پیغامبر خدا درآمده است؟ به هیچوجه، زیرا اگر چه حسین سخنگوی خداست ولی سخنگو در صاحب سخن گم شده است و آن دو در واقع یکی هستند. «و جمله بر قتل او اتفاق کردند از آنچه می گفت اناالحق. گفتند: بگو هوالحق. گفت: بلی، همه اوست. شما میگوئید که گم شده است، بلکه حسین گم شده است. بحر محیط گم نشود و گم نگردد.» منظور از “بحر محیط” همان وحدت وجود بین خدا و حسین است. در این بحر، هر جزئی با آحاد دیگر پیوند دارد و همهی اجزا در مجموع یک کل را می سازند.
اگر میان حسین و خدا تفاوتی وجود ندارد پس چه لازم است که او رنج ریاضت و شهادت را بر خود هموار سازد؟ یکی از جملات قصار حلاج موضوع را روشن می سازد:
«پرسیدند که طریق به خدای چگونه است؟ گفت: دو قدم است، و رسیدی. یک قدم از دنیا برگیر و یک قدم از عقبی. اینک رسیدی به مولی.» در جای دیگر این دو قدم را به زهد تن و زهد جان تعبیر می کند: “دنیا به گذاشتن زهد نفس است و آخرت به گذاشتن زهد دل و ترک خود گفتن.” ابلیس نمایندهی این نفس است که باید آن را کشت. عطار در آخر روایت این موضوع را چنین روشن می سازد: “نقل است که چون او را بر سر دار کردند ابلیس بیامد و گفت: یکی انام تو گفتی و یکی من، چون است که از آن تو رحمت بار آورد و از آن من لعنت؟ حلاج گفت: تو انا به دست خود بردی، من از خود دور کردم. مرا رحمت آمد و تو را نه، چنانکه دیدی و شنیدی تا بدانی که منی کردن نه نیکو است، و منی از خود دور کردن به غایت نیکو است.”
گفتهها و کرده های حلاج قبل از اعدام نشان می دهد که او چگونه منی را از خود دور می کرد. اولین درس او توکل است، که اولین قدم در راه آن روزه داری ست. انسان باید از مائدههای زمینی حذر کند و بر خود سخت گیرد: “نقل است که یک روز در بادیه، ابراهیم غواص را گفت: در چه کاری؟ گفت: در مقام توکل. توکل درست می کنم. گفت: همهی عمر در عمارت شکم کردی، کی در توحید فانی خواهی شد؟ یعنی اصل توکل در ناخوردن و تو در همهی عمر در توکل در شکم کردن خواهی بودن. فنا در توحید کی خواهی بود؟” جنبهی دیگر ریاضت، کشتن شهوت است. البته بنا بر روایت عطار، حلاج زن داشته و در هنگام مرگ نیز پسرش از او طلب وصیت کرده است، ولی نه فقط کل فضای ریاضت کشانهای که تصویر شده خالی از رابطهی بین دو جنس است، بلکه وقتی هم صحبت از زنان می شود از بدشگونی آنان است. در روایت، علاوه بر زن حلاج به دو شخصیت زن دیگر نیز اشاره شده است: یکی زنی است که هنگام مُثله شدن حلاج ناگاه به خاطر او می آید. در این هنگام حلاج به خادمش که جزو تماشاچیان بوده چنین می گوید: “نقل است که در جوانی به زنی نگریسته بود، خادم را گفت: هر که چنان برنگرد چنین فرو نگرد.” از نقل قول فوق چنین برداشت می شود که حلاج برسر دار شدن خود را چون مکافات “نگاه ناپاکی” می داند که در جوانی به زنی انداخته است. این مکافات با اصل سنگسار کردن زناکاران مطابقت دارد، چرا که به قول انجیل “هر کس به زنی با نظر شهوت بنگرد در دل با وی زنا کرده است.”
دومین شخصیت زن هنگامی در داستان ظاهر میشود که کار حلاج تمام است: “عجوزهای با کوزهای در دست میآید، چون حسین را دید گفت: زنید و محکم زنید که این حلاجک رعنا را با سخن خدای چه کار.” و پس از این واقعه است که زبان او را میبرند. زن، مظهر زندگی و زنده بودن است، و برای مرتاضی که از زندگی نفرت دارد و عاشق مرگ است، طبیعتاً زن باید صورتک عجوزهای به خود بگیرد و بر مرگ او شادمانی کند.
ریاضت برای حلاج فقط جنبهی رفعی ندارد، که نخورد یا با زنان معاشرت ننماید. جنبهی مهم آن رنج و فشاری است که بر خود مینهد. این نوع شکنجه نیز یا روانی است یا بدنی: “نقل است که در شبانروزی چهار صد رکعت نماز کردی و بر خود لازم داشتی. گفتند: در این درجه که توای، چندین رنج چه است؟ گفت: نه راحت در حال دوستان اثر کند و نه رنج، که دوستان فانی صفتند، و نه رنج در ایشان اثر کند و نه راحت.”شکنجه در عبادت با شکنجه در تن همراه می شود: “نقل است که یک بار در بادیه چهار هزار آدمی با او بودند تا کعبه، و یکسال در آفتاب گرم در برابر کعبه بایستاد برهنه، تا روغن از اعضای او بر آن سنگ می رفت. پوست باز بشد و از آنجا نجنبید و هر روز قرصی و کوزه آبی پیش او آوردندی و او بدان کنارهها افطار کردی و باقی بر سر کوزهی آب نهادی. و گویند که کژدم در ابزار او آشیانه کرده بود.” ریاضت و شکنجهی تن البته باید همراه با گوشهنشینی باشد. طبیعتاً در این چله نشین ها احتیاجی به نظافت نیست و مونس درویشها ماران و عقرب ها هستند: “نقل است که در ابتدا که ریاضت می کشید دلقی داشت که بیست سال بیرون نکرده بودی. روزی به ستم از وی بیرون کردند. گزندهی بسیار در وی افتاده بود. یکی از آن وزن کردند نیم دانگ.” “نقل است که یکی به نزدیک او آمد، عقربی دید که گرد او می گشت، قصد کشتن کرد. حلاج گفت: دست از وی بدار که دوازده سال است تا او ندیم ماست و گرد ما میگردد.”
چنین آدمی که از طریق ریاضت و شکنجه، تن و روان خود را “کشته” قادر می گردد که به سرچشمهی حیاب دست یابد و در یک چشم بهم زدن در بیابان بهترین خوراک ها را آماده نماید. او که در واقع سرچشمهی آفرینش خویش را به دست خود کور کرده، اکنون در عالم خیال خود را قادر به سحرآمیزترین شعبده بازی ها میبیند: “طایفه او را در بادیه گفتند: ما را انجیر میباید. دست در هوا کرد و طبقی انجیر تازه پیش ایشان بنهاد؛ و یکبار حلوا خواستند. طبقی حلوا به شکر گرم پیش ایشان بنهاد. گفتند: این حلوا در بابالطاق بغداد باشد. گفت: ما را بغداد و بادیه یکی است.” حلاج سر سبز خود را در یکی از همین شگردها نمایش می دهد: “بعد از آن گفتند: ما را رطب میباید، و خود گفت مرا بیفشانید. بیفشاندند. رطب از وی میبارید تا سیر بخوردند.” قدرت سحر حلاج از این حد بسی فراتر می رود: “شب اول که او را حبس کردند، بیامدند او را در زندان ندیدند. جملهی زندان بگشتند پس او را ندیدند. شب دوم نه او را دیدند و نه زندان. هر چند زندان را طلب کردند ندیدند. شب سوم او را در زندان دیدند. گفتند: شب اول کجا بودی، و شب دوم تو و زندان کجا بودید، اکنون هر دو پدید آمدید، این چه واقعه است؟ گفت: شب اول من به حضرت بودم، از آن نبودم و شب دوم حضرت اینجا بود و از آن هر دو غایب بودیم، و شب سوم باز مرا فرستادند برای حفظ شریعت.”
فلسفهی فقر حلاج با فلسفهی عشق او جوش میخورد. او این فلسفه را به هنگام مرگ چنین توضیح می دهد: “نقل است که درویشی در آن میان از او پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی. آنروزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بر دادند. یعنی عشق اینست.” همانطور که فلسفهی فقر حلاج دوستی با تهیدستان نبوده، بلکه فضیلت ساختن از فقر و تهیدستی است، به همان نحو فلسفهی عشق او نیز، عشق به زندگی نیست، بلکه عشق به مرگ است. او نمیمیرد تا از زندگی دفاع کند، می میرد زیرا مرگ را دوست دارد. این مرگ هر چه وحشیانهتر و شقاوتآمیزتر باشد، مرتبهی آن بالاتر است “مردان بر سر دار به معراج خدا می روند” نه برای آنکه باید برای دفاع از زندگی بمیرند، بلکه به این خاطر که اینگونه مرگ دردناکتر است: “چون به زیر دارش بردند، به بابالطاق قبله بر زد، و پای بر نردبان نهاد. گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مردان بر سر دار است.” اگر شهادت حلاج به خاطر دفاع از زندگی بود قاعدتاً می بایست بر دشمنان و قاتلین خود نفرین میکرد و مریدان خود را به پایداری فرا میخواند ولی او چنین نکرد: “پس بر سر دار شد. جماعت مریدان گفتند: چه گوئی در ما که مریدان توائیم و اینها که منکرند و تو را به سنگ خواهند زد؟ گفت: ایشان را دو ثواب است و شما را یکی، از آنکه شما را به من حسن ظنی بیش نیست و ایشان به قوّتِ توحید به سلامت شریعت میجنبند، و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع.” سپس داستان شهادت حلاج به نقطهی اوج خود می رسد: “…پس دستش جدا کردند، خندهای زد. گفتند: خنده ی چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است، مرد آنست که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می کشد قطع کند. پس پاهایش ببریدند. تبسمی کرد. گفت: بدین پای سفر خاکی می کردم، قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانید آن قدم را ببرید. سپس هر دو دست بریدهی خونآلود در روی مالید، تا هر دو ساعد و روی خونآلود کرد. گفتند این چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده، باشد شما پندارید که زردی روی من از ترس است، خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم، که گلگونهی مردان خون ایشان است. گفتند: اگر روی را به خون سرخ کردی، ساعد باری چرا آلودی؟ گفت: وضو می ساختم. گفتند: چه وضو؟ گفت: … در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون. پس چشمهایش برکندند. قیامتی از خلق برآمد. بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند. پس خواستند تا زبانش ببرند. گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم. روی سوی آسمان کرد و گفت: الهی بدین رنج که برای تو بر من می برند محرومشان مگردان، و از این دولتشان بی نصیب مکن. الحمدالله دست و پای من بریدند در راه تو، و اگر سر از تن من باز کنند در مشاهدهی جلال تو بر سر دار می کنند. پس گوش و بینی بریدند و سنگ روان کردند.”
حلاج نه فقط در طول زندگی با تن و روان خود دشمنانه رفتار میکرد، بلکه حتی به اعضای مثله شده و خاکستر جسد خود نیز خیانت کرد. او با نشان دادن راه جلوگیری از طغیان رود دجله به خادم خویش، در واقع راه شورش و خونخواهی مریدان خویش را از قبل میبندد: “نماز شام بود که سرش را بریدند و در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا برد و از یکیک اندام او آواز می آمد که اناالحق. روز دیگر گفتند این فتنه بیش از آن خواهد بود که در پارهی حیات بود. پس اعضای او بسوختند، از خاکستر او آواز اناالحق میآمد، چنانکه در وقت کشتن هر قطرهی خون او که میچکید الله پدید میآمد، درماندند به دجله انداختند بغداد را از آب بیم بود که غرق شود. خرقهی من پیش آب باز برید و گرنه دمار از بغداد برآید. خادم چون چنان دید خرقهی شیخ را بر لب دجله آورد تا آب به قرار خود رفت و خاکستر خاموش شد. پس خاکستر او را جمع کردند و دفع کردند.”
بدین ترتیب روشن می شود که اناالحقی که حلاج به روایت عطار می گوید، معنای دیگری ندارد جز عشق به مرگ و نفرت از زندگی. اگر می خواهی به خدا برسی باید نفس خود را بکشی، ریاضتکشی و از مردمان دوری کنی، و خود را جسماً و روحاً برای آن لحظهی طلائی که مرگ از راه می رسد آماده نمائی. خود را کوچک کن تا بزرگ شوی. خود را بکش تا زنده شوی. این است شعار اناالحق. میان این شعار و فلسفهی وحدت وجود در عرفان رابطهای ناگسستنی وجود دارد. ما همه یکی می شویم، ولی به شرط آنکه یکیها بمیرند. فلسفهی فقر تن ما را برای “یکی شدن” آماده می کند و فلسفهی عشق، روح ما را. سی مرغ سیمرغ می شوند، اما به قیمت از میان رفتن جان سی مرغ. در نتیجه ی این نوع کشتن نفس، ممکن است نوعی “برابری” بین مریدان حاصل شود، ولی مریدان انسان هائی هستند که خود و زندگی را تحقیر میکنند و دوستدار مرگ و شکنجهاند. درک این نکته آسان است که چگونه این گلهی عظیم انسان های تحقیر شده با دیدن او به عنوان نقطهی وحدت خود، برای مستقر کردن آئین مرگ، زنده و زندگی را از میان بردارند.
علاوه بر تفسیر وحدت وجودی از اناالحق، به دو تفسیر دیگر از این شعار برمیخوریم: یکی “فردخدائی” و دیگری “انسان خدائی”. در فرد خدائی، یک فرد مشخص به عنوان خدا مورد پرستش دیگران قرار گرفته، و خودکامگی فردی از عالیترین درجهی پشتوانهی الهی برخوردار میشود. دیگر این قدرت، یک “فره” ایزدی نیست که به شخص شاه به ودیعه شده، و از دیگری یک قیم ساخته است، بلکه این خود خداست که تخت آسمانی را با همهی شکوه و جلالش ترک کرده و به تخت زمینی آمده است. آئین فردخدائی سابقهای بس طولانی دارد. لازم نیست که فراعنهی مصر یا مفهوم مسیحی تثلیث خدا را یادآور شویم. در گرایشی از مذهب شیعه که به “غُلات” معروف است نمونههای فرد خدا بسیار دیده می شود. فرهنگ معین دربارهی “علی اللهیان” می نویسد: “فرقهای از غلات که علیبنابیطالب را به الوهیت شناسند و معتقدند که خدا برای انتظام امور خلق و به جهت یاری پیغمبرش به قدرت کاملهی خویش در جنس انس آشکار شد، و او علیعلیهالسلام است که زمانی در کسوت ابراهیم به آتش درآمد، در هر دو، حق به اجساد انبیاء و اولیا پیوست تا به احمد و علی رسید. این فرقه به تناسخ نور انبیاء حق در ائمه قائلند و گویند در این دور حق در علی ظهور کرد و دور علیالله بود و بعد از او در اولاد نامدار او. ایشان معتقدند که محمد فرستادهی علیالله است و گویند به قرآن موجود نباید عمل کرد، چه مصحفی که علیالله به محمد داده این نیست. بعضی میگویند که مصحف علیالله است لیکن چون عثمان آنرا جمع آوری کرده سزاوار خواندن نیست.” میان علی اللهیان که خود را اهل حق نیز میخوانند با اناالحق گوئی حلاج، رابطهای نزدیک وجود دارد. عصر حلاج، دورهی پاگیری و شکوفائی گرایش غلات در شیعه است. او هنوز جوانی شانزده ساله بود که امام غائب شیعیان از جهان رفت. (۲۶۰ هـ . ق) و در همین سال حجرالاسود کعبه توسط قرمطیان شکسته شد و برای مدتی نزد آنان در بحرین ماند. بر اساس همین زمینهی تاریخی است که می توان تعبیر لغوی شعار حلاج را عیناً پذیرفت. او گفت: من خدا هستم، و منظورش از “من” فقط خود او بود نه انسان به طور کلی. بقیهی معارضه جوئی های حلاج با مذهب سنی رائج را می توان در همین چهارچوب گنجاند. نامهی منسوب به او که در آن حکم ویران کردن کعبه را داده، و یا این قول که او میخواسته قرآنی همانند کتاب محمد بنویسد و نظائر اینها، هیچیک دلیلی بر تفکر انسانگرایانه حلاج نیست. در این مورد الحاد مذهبی در چهارچوب مذهب باقی مانده است. الله و رسول و قرآن و کعبه نفی میشوند فقط برای اینکه قدرت الهی یک فرد جای آنها را بگیرد. طرز تفکر فوق اگر چه ممکن است به صورت آرمان یک جنبش تودهای هم درآید، ولی به خودی خود انسانگرا نیست و قابل دفاع نمی باشد. در تفسیر انسانگرایانه از اناالحق، از جمله در کتاب”حلاج” نوشتهی آقای میرفطروس، “انا” نه یک فرد انسان، بلکه انسان به طور مطلق در نظر گرفته می شود. نفی خدا در آسمان نه به پرستش یک فرد انسانی به عنوان خدا در زمین میانجامد (فردخدائی) و نه موجب می شود که انسان فردیت خود را نفی کند تا به درجهی خدائی برسد (وحدت وجود) بر عکس توجه به انسان، تن، روان و جامعهی او اشاعه یافته و خدا و مذهب تنها به عنوان یک امر خصوصی تلقی می گردد. بروز یک چنین آئینی را به روشنی میتوان در دورهی نوزائی اروپا دید. در آن دوره همراه با سقوط الوهیت پاپ، ما شاهد فرو افتادن بسیاری از بت های الهی هستیم. زمین دیگر مرکز کائنات شمرده نمیشود. علم مبدا صدور خود را، مشاهده و تحلیل واقعیت قرار می دهد و نه احکام صادر شده از کتب مقدس. جامعه شناسی و تاریخ اجتماعی جای تاریخ پیامبران و سلاطین را میگیرد. قلم نقاش طبیعت را می کشد و چکش پیکرتراش بدن برهنه و زیبای انسان را. در جنبش های سیاسی و اجتماعی، حکومت مردم (دموکراسی) به صورت یک شعار عمده درمیآید. اینها و نظائر آن زمینههای بروز نوزائی فرهنگی در اروپا را نشان می دهند. جلوههائی از این دست نیز در عصر حلاج درخشیدهاند: ویران شدن کعبه، بروز شورش های متعدد مذهبی و اجتماعی و بحران های اقتصادی، و بالاخره اشاعهی فلسفه و علم و ظهور افرادی چون زکریای رازی. با این همه، در گفتهها یا شنیدههائی که منسوب به حلاج است، نمیتوان کمترین اشارهای به انسانگرائی یافت و اگر قرار باشد بر پایهی این مدارک و شواهد دست به حدس و گمان زنیم، شاید بهتر آن است که تفسیر فردخدائی از اناالحق را نزدیکتر به واقعیت بدانیم تا تعبیر انسان خدائی را. در هر صورت شعار اناالحق چنان مبهم است که هم می تواند ورد اهل حق گردد، هم ذکر شیخ عطار شود، و هم موضوع ستایش یک مارکسیست؛ اگر چه نمیتوان شک داشت که نوای عطاری آن در فرهنگ ما از همه پرطنینتر بوده است.*
لس آنجلس ـ ۱۹۸۷
* متن عطار را از کتاب زیر برگرفته ام:
“تذکرهالاولیاء” فریدالدین عطار نیشابوری، به کوشش محمد استعلامی، چاپ دوم، تهران، انتشارات زوار، ۱۳۵۵.
جامعه رنگین کمان