محمد مالجو
منظورم گرایش پوپر به یکی گرفتن تحلیل تجریدی و تحلیل تاریخی در آرای مارکس است. برای این که منظورم را روشنتر بیان کنم اجازه بدهید عمدتاً، و نه طابقالنعلبهنعل و کاملاً، ملهم از رابرت آلبریتون، مارکسشناس معاصر، میان سه سطح تحلیل در اقتصاد سیاسی مارکسی تمایز بگذارم. معتقدم اگر کتابجامعهی باز نتوانسته است درک درستی از مارکس به دست دهد بیش از هر چیز به علت قصور در شناخت همین سطوح سهگانهی تحلیل است.
روز سهشنبه نوزدهم خرداد نشستی ذیل عنوان «بررسی کارنامه عزتالله فولادوند» با حضور آقایان عزتالله فولادوند، حسینعلی نوذری، محمد مالجو و داریوش رحمانیان در پژوهشکدهی تاریخ اسلام برگزار شد. ازآنجاکه سخنرانی محمد مالجو در دقایق پایانی با اعتراض خشماگین و ممانعت عملی آقای فولادوند قطع شد و ناتمام ماند، متن کامل آن سخنرانی ناتمام به شرح زیر در سایت نقد اقتصاد سیاسی منتشر میشود.
ندارم، اما اگر صلاحیت میداشتم و بنا بود از باب نمونه کتابی در ارزیابی دههها مساعی قلمی استاد ارجمند آقای دکتر عزتالله فولادوند مینوشتم، علیالقاعده بدنهی اصلی این کتاب فرضی از نگاه من میبایست اختصاص مییافت به آنچه حقیقتاً میتوان دستاوردهای چشمگیر آثار پرشمار ایشان برای ارتقای سطح فکری مخاطبان وسیعشان در قلمروهای بسیار متنوعی نظیر فلسفه، سیاست، تا حدی ادبیات و، البته، اندیشهی اجتماعی قلمداد کرد. درعینحال، این کتاب فرضی میتوانست در حاشیه واجد برخی زیرنویسها نیز باشد، مشخصاً در باب آنچه گمانم چهبسا بتوان پیامد نه مثبتِ ولو ناخواستهی معدودی از ترجمههای ایشان محسوب کرد. طی 25 دقیقهای که در اختیار دارم میخواهم صرفاً به همین زیرنویسهای فرضی و فرعی بپردازم، آنهم با تمرکز بر ترجمهای از آقای فولادوند که گرچه، نظر به گسترهی گستردهی آثار قلمی ایشان، بالنسبه بخش کوچکی از کلیت کارهاشان را دربرمیگیرد اما احتمالاً یکی از مؤثرترین ترجمهها و چهبسا حتی تأثیرگذارترین ترجمهی ایشان بوده است. اشارهام مشخصاً به کتاب جامعهی باز و دشمنان آننوشتهی کارل پوپر است و دقیقاً به سیزده فصل پایانی کتاب اشاره دارم که به آرای کارل مارکس میپردازد. آقای فولادوند 22 سال پیش در خلال گفتگویی که با نشریهی نگاه نو داشتند بهدرستی فرمودند: «معتقدم مارکس را باید بهتر از این که تا به حال در ایران شناختهاند بشناسند و بحثهای جدیدتر دربارهی او بشود؛ نه دشمنی صرف جلوی چشمها را بگیرد و نه بتپرستیْ افکار را منحرف کند… معتقدم که فهم صحیح مارکس برای ما لازم است… من هم در آثاری که ترجمه کردهام کوشش کردهام به سهم خودم به شناخت بهتر اندیشههای او و پیروانش کمک کنم.» موضوع بحث من عبارت است از سنجش و ارزیابی همین عبارت اخیر ایشان با تمرکز بر کتاب جامعهی باز. آیا جامعهی باز درک صحیحی از مارکس به خواننده ارائه میکند؟
امروز از انتشار متن اصلی جامعهی باز هفتاد سال میگذرد و از انتشار آخرین بخش از متن ترجمهی فارسی این کتاب به قلم درسآموز و توانای آقای فولادوند نیز حدود 25 سال. تا جایی که میدانم در این فاصله ارزیابیها و بررسیها و نقدها و نظرهای پرشماری دربارهی این کتاب عمدتاً در دنیای انگلیسیزبان و مختصری هم در زبان فارسی مطرح شده است. اما من بنا ندارم اینجا سیاهه یا چکیدهای از این نقد و نظرها به دست دهم، بلکه درصددم از نگاه خودم محوریترین خطای متدولوژیک پوپر را باز کنم که به گمانم بخش اعظم مطالب کتاب در معرفی و ارزیابی دستگاه فکری مارکس را به بیراهه کشانده است. منظورم گرایش پوپر به یکی گرفتن تحلیل تجریدی و تحلیل تاریخی در آرای مارکس است. برای این که منظورم را روشنتر بیان کنم اجازه بدهید عمدتاً، و نه طابقالنعلبهنعل و کاملاً، ملهم از رابرت آلبریتون، مارکسشناس معاصر، میان سه سطح تحلیل در اقتصاد سیاسی مارکسی تمایز بگذارم. معتقدم اگر کتابجامعهی باز نتوانسته است درک درستی از مارکس به دست دهد بیش از هر چیز به علت قصور در شناخت همین سطوح سهگانهی تحلیل است.
از اولین سطح از این سطوح سهگانهی تحلیل شروع میکنم، از سطح تحلیل انتزاعی. در این سطح از تحلیل، فرض بر این است که سامان تولید و توزیع و مصرف و مبادله، یعنی آنچه سرجمع نظام اقتصادی را برمیسازد، فقط و فقط در اثر نقشآفرینی یک نیروی واحد تعین مییابد و شکل میگیرد: نیروی منطق سرمایه. منطق سرمایه یعنی میل بیپایان به انباشت سرمایهی هر چه بیشتر. فرض بر این است که هیچ نیروی دیگری برخلاف تحقق تمامعیار منطق سرمایه قد علم نمیکند. این فرض بههیچوجه واقعی نیست اما از رهگذر تجرید میسر میشود، از رهگذر انتزاع. انتزاع نه ندیدن بلکه دیدن اما به دیده نگرفتن است، نادیدهگرفتن است، نادیدهگرفتن همهی نیروهایی که گرچه وجود دارند و گرچه واقعیاند اما به هوای بهتردیدن نیروی دیگری که شناخت آن برای من و شما اولویت و اهمیت بیشتری دارد عامدانه نادیده گرفته میشوند. در این سطح از تحلیل، به یمن چنین انتزاعی، فرض بر این است که سایر نیروها به نحوی در جامعه جاری و ساری میشوند که شرایط برای تحقق تمامعیار منطق سرمایه، یعنی انباشت هر چه بیشتر سرمایه، به تمامی مهیا شود. اینجا منطق سرمایه ابرسوژه است. هیچ نیرویی در برابر منطق سرمایه دارای سوژگی نیست. برونداد نظریهپردازی در این سطح از تحلیل عبارت است از نظریهی جامعهی سرمایهداری ناب، یعنی جامعهای که در آن فقط منطق سرمایه حکمفرمایی میکند. چنین جامعهای نه قبل از مارکس وجود داشت، نه در زمان مارکس و نه اصلاً امکان تحقق دارد. اما اهمیت بیهمتای این نوع نظریهپردازی در این است که حد اعلای عملکرد قویترین نیرو در عصر مدرن را برای ما به تصویر میکشد. البته جامعهی سرمایهداری ناب با انواع سرمایهداریهای تاریخی که میشناسیم تفاوت دارد. برای حرکت از سمت جامعهی سرمایهداری ناب به سوی انواع سرمایهداریهای تاریخی باید از درجهی انتزاع بکاهیم و بر خصلت انضمامیبودن تحلیل بیافزاییم. اولین گام را که در این مسیر برداریم از سطح تحلیل تجریدی به سطح تحلیل میانی میرسیم، به دومین سطح تحلیل.
سطح تحلیل میانی یک گام برای پرکردن بخشی از شکاف میان جامعهی سرمایهداری ناب و سرمایهداریهای تاریخی است. بخشی از نیروهایی را که در سطح تحلیل تجریدی نادیده گرفتیم اینجا به سطح تحلیل میانی وارد میکنیم. کدام نیروها؟ یکم، مقاومت ارزشهای مصرفی. اگر بنا بر انباشت سرمایه باشد باید هم کار و هم طبیعت به عنوان دو عامل تولید اصلی، به درجات، مطیع و منقاد الزامات حاکم بر پروسهی انباشت سرمایه شوند. این کار در تاریخ مدرن از رهگذر درجات گوناگونی از کالاییسازی کار و کالاییسازی طبیعت به وقوع پیوسته است. اما روند کالاییسازی کار و کالاییسازی طبیعت مطلقاً روندی بیدستانداز نبوده است. این ارزشهای مصرفی به شکلهای گوناگون در برابر الزامات انباشت سرمایه مقاومت میکنند. مثلاً صاحبان کار از رهگذر انواع کنشهای فردی یا دستهجمعی در قالب جنبشهای کارگری در برابر سرمایه مقاومت میکنند. یا مثلاً طبیعت به واسطهی انواع جنبشهای زیستمحیطی یا قهر و انتقام طبیعت در روند انباشت سرمایه اختلال ایجاد میکند. دوم، به محض این که موضوع کالاییسازی کار و طبیعت را در دستور تحلیل قرار میدهیم، پای دولت به تحلیلمان کشیده میشود، چه از رهگذر تلاش برای کالاییسازی کار و طبیعت برای تقویت روند انباشت سرمایه و چه از طریق کالازدایی از کار و طبیعت برای صیانت از طبقات و گروههای صدمهدیده از روند انباشت سرمایه. سوم، همچنین به محض این که دولت را در تحلیلمان میگنجانیم، پای قانون اساسی و قوانین مدنی و قوانین جزایی و نیز انواع سازوبرگهای ایدئولوژیک دولت چه برای اِعمال زور و چه برای ایجاد اقناع نیز به این سطح از تحلیل کشانده میشود. اینها مهمترین نیروهاییاند که در سطح تحلیل میانی باید گنجانده شوند.
تا اینجا آنچه که در تور تحلیل تجریدی و تحلیل میانیمان افتاده است در واقع نوعی خاصی از مناسبات قدرت است: مناسبات قدرت طبقاتی، چه در رابطهی استثماری انسان با انسان جلوه یابد و چه در رابطهی سلطهی انسان بر طبیعت. اما حیات اجتماعی در سرمایهداری فقط برساختهی مناسبات قدرت طبقاتی نیست. سایر انواع مناسبات قدرت نیز در بین است. اگر بکوشیم این انواع سایر مناسبات قدرت را نیز وارد تحلیلمان کنیم به سطح سومین سطح تحلیل رسیدهایم: سطح تحلیل تاریخی. در این سطح از تحلیل میکوشیم سایر نیروهایی نظیر جنسیت و قومیت و ملیت و مذهب و ژئوپولتیک را نیز در تحلیلمان بگنجانیم و از این رهگذر تولید و توزیع و مبادله و مصرف را در متن شبکهای از انواع مناسبات قدرت به تصویر بکشیم. این غایتِ تحلیل تاریخی است. همین سطح از تحلیل است که میتواند تصویری حتیالمقدور صحیح از سرمایهداریهای واقعی به دست دهد که تاکنون شاهدشان بودهایم.
نکتهی بسیار مهم در این میان این است که مارکس در آن دسته از آثار خودش که موضوع بحث پوپر درجامعهی باز بودهاند عمدتاً در سطح تحلیل تجریدی خیمه زده است و گرچه گاه به سطوح تحلیل میانی و تاریخی نیز گریز میزند اما گویی پژوهش در این سطوح را به نسلهای بعدی واگذار کرده است. از باب نمونه، لنین مناسبات مرکز و پیرامون را بیش از پیش در دستگاه فکری مارکس جای داد. آلتوسر سازوبرگهای ایدئولوژیک دولت را، پولانزاس روایت خاص خویش از نظریهی دولت را، پل سوئیزی سرمایه مالی را، هاروی فضا را، والرشتاین ژئوپولتیک را، پولانی جنبشهای اجتماعی را، ادوارد پالمر تامسون فرهنگ را، لبوویتز اقتصاد سیاسی طبقهی کارگر را، جیمز اُکانر اقتصاد سیاسی طبیعت را، و غیره.
این نمونههایی از جرح و تعدیلهایی است که در سنت البته ناهمگن تحلیل مارکسیستی شاهدشان بودهایم. اما استدلالی که پوپر در جامعهی باز به دست میدهد گویی همهی این تلاشها و جرح و تعدیلها را حتی گاه پیشاپیش با آنچه دلیلتراشی مینامد تقبیح میکند. پوپر در فصل بیستم جامعهی باز میگوید: «تجربه نشان میدهد که پیشگوییهای مارکس غلط درآمده است. ولی تجربه را همیشه میتوان با دلیلتراشی نادیده گرفت، کمااینکه هم مارکس و هم انگلس مثلاً برای توضیح اینکه چرا قانون فقر متزاید آنگونه که انتظار میرفت عمل نکرده است، به فرضیهای تکمیلی متشبث شدهاند.»
جواب پوپر را پل سوئیزی سه سال قبل از انتشار کتاب جامعهی باز داده بود. سوئیزی در سال 1942 نوشته بود: «نتایج حاصل در جلد یکم کاپیتال خصلتی موقتی دارند و در بسیار از موارد، و نه الزاماً همیشه، در مراحل پایینتر انتزاع، یعنی وقتی وجوه بیشتری از واقعیت به حساب آیند، کم یا بیش دچار جرح و تعدیلهای گسترده میشوند. پس معلوم میشود که گرایشها و قوانینی را که در جلد یکم مطرح شدهاند نباید به معنای پیشبینیهای مستقیمی دربارهی آینده تلقی کرد. اعتبار این نتایج وابسته است به سطح انتزاعی که در آن استنتاج شدهاند و نیز به میزان جرح و تعدیلی که در مراحل انضمامیتر تحلیل صورت خواهد گرفت. فهم این واقعیت میتوانست بسیاری از مناظرات بیهوده را مانع شود.» مباحث پوپر در جامعهی باز دربارهی مارکس یکی از این مناظرههای بیهوده بوده است.
عنایت داشته باشید اصلیترین محورهای کتاب جامعهی باز که اینجا نه موضوع بحثم بلکه اجمالاً آماج نقدم بود اصلیترین محورهای مارکسیسم عامیانه نیز هست. مارکسیسم عامیانه نیز قوانین حاصل از تحلیل تجریدی را بدون واسطه و بدون هیچ نوع جرح و تعدیل برای سطح تاریخی به کار میبندد. جامعهی باز روی دیگرِ سکهی مارکسیسم عامیانه است. این دو روی این سکهی واحد با یکدیگر هم وجوه اشتراک دارند هم وجوه افتراق. مهمترین وجه اشتراکشان در خلط سطوح گوناگون تحلیل مارکس و ازاینرو ارائهی تصویری مغشوش و مغلوط از دستگاه فکری مارکس است. مهمترین وجه افتراقشان اما در این است که یکی از مارکس یک بت میسازد و دیگری یک خصم، یک دشمن. این دو نگاه معوج در ظاهر دو نفرت متقابلاند، در عمل اما دو هماغوش همیشگی. در ظاهر با یکدیگر امکان همزیستی ندارند، در عمل اما بدون یکدیگر امکان زیست ندارند. برای فهم دستگاه فکری مارکس که نه شرط کافی اما شرط لازم برای فهم دنیای امروزمان در سطوح گوناگون محلی و ملی و منطقهای و بینالمللی است، ما باید از این هر دو نگاهِ بهغایت غلط فراتر رویم. عرضم رو به پایان است. آقای فولادوند، باز هم 22 سال پیش اما این بار در فصلنامهی مترجم، دربارهی کیفیت ترجمهها و نوع انتخابهای زندهیاد محمد قاضی فرمودند: «ذوق و قدرت قلم و حسن سلیقهای که در بهترین آثارش دیده میشود هنوز برای مترجمان ما … بهترین راهنماست. اما همیشه، خاصه در سالهای اخیر، با او از حیث کتابهایی که برای ترجمه برگزیده است موافق نبودهام. معتقدم با توانایی و استعدادی که داشته و بارها آن را در میدان توانآزماییهای دشوار به اثبات رسانیده، شاید از این جهت به خویشتن ستم کرده است. ولی چه چاره! بسا که این هم از زیانهای ایدئولوژی باشد!» اگر پای کیفیت ترجمه در بین باشد، معتقدم ارزیابی درستی است، همانقدر معتبر برای محمد قاضی که برای استاد فولادوند. اگر صحبت از نوع انتخابها برای ترجمه باشد، معتقدم باز هم ارزیابی درستی است، اما نه ضرورتاً دربارهی محمد قاضی بلکه دربارهی آقای فولادوند، البته فقط تا جایی که به انتخاب سیزده فصل پایانیِ کتاب جامعهی باز برای ترجمه برمیگردد.