امین قضایی
هم در میان مردم عادی و هم در میان بسیاری از متخصصین مطالعات مذهبی، این باور شایع است که ظهور سه مذهب سامی یکتاپرست به خصوص مذهب مسیحیت، در زمانه خودشان نشانه پیشرفت قوه تفکر بشر بوده و نسبت به مذاهب پاگان و چندخدایی که جایگزین آنها شده اند، مترقی تر و عقلانی تر بوده اند. بنابراین به زعم ایشان، مذاهبی مانند یهودیت، مسیحیت و اسلام اگرچه اکنون با شرایط مدرن مطابقتی ندارند، اما دست کم در زمان ظهور خودشان، به لحاظ نظری، پیشرفته تر بودند و عقاید بشری را گامی به جلو بردند. من در این مقاله می خواهم نشان بدهم این باور رایج بی پایه و اساس است و اگر نگوییم یک دروغ بی شرمانه، از جهل و ناآگاهی نسبت به مذاهب و تفکرات رقیب در زمان ظهور این مذاهب سامی نشات میگیرد. پیروان این عقیده دروغین، به خودشان زحمتی نمیدهند تا تفکرات الحادی یا پاگان آنزمان را مطالعه کنند و بعد در این مورد به قضاوت بنشینند.
برعکس، من کاملا بر این باورم که هر سه مذهب یهودیت، مسیحیت و اسلام یک جریان ارتجاعی بوده و حتی در زمان ظهورشان مانع بزرگی در جهت رشد فکری و پیشرفت مادی و اجتماعی بشر ایجاد کردهاند.
تفاوت و تعارض ادعا شده بین یکتاپرستی و چندخدایی چیزی جز بازی زبانی توخالی نیست. در اصل چنین تقسیم بندی غلط است و مذاهب به پرستش یک یا چند خدا تقسیم نمی شوند. یک مقایسه ساده پوچی این تقسیمبندی را نشان خواهد داد. برای مقایسه، چون اطلاعات ما از مذهب یونانیان باستان بیشتر است، ما این سه دین و اساطیر یهود (که مسیحیت و اسلام نیز آنرا به عنوان واقعیت پذیرفته اند) را با مذاهب یا اساطیر یونان باستان مقایسه میکنیم. همانطور که از نامشان پیداست، یکتاپرستان به وجود یک خدا اعتقاد دارند. اما در واقع خدا تنها موجود غیرمادی نیست که به آن اعتقاد دارند. پیروان هر سه دین به موجودات فرازمینی مانند شیطان، فرشتگان، اجنه و نگاهبانان جهنم و …نیز معتقد هستند. البته آنها معتقدند که در نهایت همه این موجودات مخلوقات یک خدا هستند و تنها یک خدا است که جهان را آفریده است. اما مذهب یونان باستان نیز برای جهان یک منشا قائل است و منشا جهان را کائوس یا هرج و مرج می دانند. از این نظر هیچ تفاوتی بین خدا به عنوان تنها منشا جهان و کائوس به عنوان سرآغاز جهان وجود ندارد. در واقع فرض وجود هرج و مرج به عنوان منشا جهان دست کم از چند جهت با یافتههای علمی ما از کیهان مطابقت بیشتری دارد. خدایان اساطیر یونان نیز همگی مخلوق یا زاده همین یک منشا هستند و مانند اساطیر سه مذهب سامی، تمام این خدایان نیز مخلوق هستند. همچنین همانطور که فرشتگانی مانند جبرئیل، میکائیل یا سوراسرافیل، شیطان و …نامیرا هستند، خدایان یونانی نیز تنها از جهت نامیرایی با انسانها متفاوتاند. بنابراین میبینیم که کلمه خدا با فرشته جایگزین شده است و در ماهیت تفاوتی بین این دو وجود ندارد. برای مثال اسلام فرشتگان مرد را با سه الهه لات، منی و عزی از مذهب اعراب پیش از اسلام جایگزین کرده است. فرشتگان نیز مانند این خدایان یا الههها در کار امور جهان خدا را یاری میدهند. پس چه فرق است بین زئوسی که امور دریا را به پوزایدون سپرده است با خدایی که روح القدس یا جبرئیل را مامور باردار کردن یک زن فلسطینی یا پیام رسانی خود کرده است؟ بنابراین در ماهیت تفاوت و مرز قاطعی بین یکتاپرستی و چندخدایی وجود ندارد و این صرفا یک پروپاگاندای مذهبی و برتری دروغینی است که پیروان مذاهب سامی برای خود قائل میشوند. به سادگی چون آنها در رقابت بر ادیان رقیب پیروز شدهاند توانسته اند که نظرات رقبای خود را سخیف جلوه دهند.
پیروان عامی این مذاهب، نه تنها کوچکترین درکی از مذاهب باستانی به اصطلاح پاگان ندارند، بلکه آنها را به دروغ بت پرست نیز میخوانند. مسلمانان در پافشاری روی این جعل و گزافه گویی پیشتاز هستند. آنها ادعا میکنند که پیروان مذاهب پیشااسلامی یا باستانی (همچنان که در داستان بت شکنی ابراهیم نقل میشود- این داستان در اصل اقتباسی است از داستان کتاب پیدایش صغیر یا book of Jubilees)، بت پرست بودهاند به این معنا که مجسمههایی از سنگ و چوب را به عنوان خدا پرستش میکردند. این یک دروغ بیشرمانه است. هیچ کسی تا کنون مجسمه را با خدا اشتباه نگرفته است. آنها به سادگی برای خدایان خود مجسمه میساختند و در معابد قرار میداده اند با نمادی از خدا باشد. امروزه هیچ بودایی هر قدر هم که احمق باشد، مجسمه بودا در مبعد را با خود بودا اشتباه نمیگیرد، اما به معبد میرود و در مقابل مجسمه تعظیم میکند.در واقع احمق یا شیاد مسلمانان و مسیحیانی هستند که تصور میکنند پیروان مذاهب دیگر بت پرست هستند فقط به این دلیل که آنها برای خدا یا خدایانشان مجسمه میساختند. مسلما برای پیروان این مذاهب، مجسمهها نماد یا سمبل این خدایان بود و نه خود خدایان. اگر بازنمایی خدا با یک مجسمه به معنای بت پرستی است پس بوسیدن صلیب و طواف دور کعبه به عنوان خانه خدا نیز باید بت پرستی خوانده شود. چه فرقی میکند بین بازنمایی خدا با یک خانه و صلیب با یک مجسمه؟ این ادعای ایشان واهی و توخالی است و تنها برای تخطئه مذاهب رقیب مطرح شده است.
پس مذاهب سامی هیچ برتری تئولوژیکی یا کیهان شناختی نسبت به مذاهب رقیب شان نداشتند. اما این سه مذهب سامی در مسیر پیشرفت فکری، از یک جهت کاملا ارتجاعیاند. اگر مذهب مسیحیت را با نحلههای فلسفی پیش از آن مقایسه کنیم، خواهیم دید که مسیحیت با خرافات پوشالی خود چگونه سدی شد بر پیشرفت فلسفی. مسیحیت و متالهین، بسیاری از نحله های فکری مادی گرا یا دیالکتیکی را پس زدند و تنها با یک تحریف همه جانبه، فلسفه ارسطویی را با آموزه های مسیحی تطبیق دادند. اگرچه یکپای این تطبیق همیشه میلنگید، اما آنها همچنان مجبور به این کار بودند، چون آموزههای مسیحی هیچ حرف جدی و قابل تاملی در توضیح قوانین حاکم بر جهان، استدلال منطقی، ذهن، شناخت شناسی، سیاست، هنر و ادبیات و جامعه نداشت و بنابراین مجبور بود که به یک فلسفه دست یازد. فلسفه ارسطو بهترین گزینه بود و امکان بیشترین تطبیق را با مذهب مسیحیت داشت. این بحث البته طولانی و پیچیده است، اما در اینجا به ذکر این بسنده میکنیم که مسیحیت و بعدا اسلام، فلسفه را به زیر یوغ خود در آوردند و از آن یک چارچوب بسته و تحمیلی ساختند که هرگونه مخالفت با اصول فیزیک ارسطویی کفر تلقی میشد فقط به این خاطر که واتیکان و کلیسا آنرا پذیرفته بود. این تحمیل و اسارت فکری قرن ها به طول انجامید و حتی با ظهور علم مدرن نیز در مقابل ان مقاومت می کرد همچنان که در مورد جوردانو برونو و گالیله شاهد هستیم. پس تصورش سخت نیست که آنها چه بلایی بر سر مسیر تفکر فلسفی آوردند. هم مسیحیت و هم اسلام با یک نسخه رقیق و صلب از فلسفه ارسطویی، فلسفه را از پویایی و حرکت بازداشتند. این در حالی که است ادیان پیش از آن مانند دین یونان و روم، دست کم اجازه و آزادی تفکر را به فیلسوفان میدادند. در واقع اگر یک وجه تمایز واقعی بین مسیحیت و دین روم باستان باشد، آن استبداد فکری اولی و تساهل و رواداری دومی است.
پیش از ظهور مسیحیت و اقتدار خفقان آور آن، محیط فرهنگی روم و اطراف مانند مصر (به خصوص شهر اسکندریه) غنی بود از نحلههای فلسفی و پیروان ارسطو تنها یکی از آنان در میان شک گرایان، کلبیون، رواقیون، افلاطونیها و اپیکوریها بود. من در اینجا یک مقایسه ساده و مجمل بین تفکر اپیکور در حدود سی صد سال قبل از ظهور مسیحیت با این مذهب و نیز اسلام ارائه میدهم تا یک ذهن بی طرف و بدون تعصب بتواند عمق حمق و خرافات این دو مذهب را دریابد.
1. مسیحیت از خود هیچ نظریهای درباره جهان فیزیکی ندارد اما نظریه فیزیکی ارسطو را پذیرفته است. مسیحیت جهان را به جهان مادی و روحانی یا فراطبیعی تقسیم میکند و نیز انسان را به بدن جسمانی و روح غیرجسمانی و البته مانند مشکلاتی که هر نظریه دوآلیستی دارد معلوم نیست بعد جسمی و روحی چگونه روی هم تاثیر میگذارند. اپیکور معتقد بود که تمامی جهان حتی روان یا روح انسان نیز از ذرات غیر قابل شکاف (اتم) و خلا تشکیل شده است. اتم ها بسیار ریز هستند طوری که با چشم دیده نمیشوند. اتم ها در انواع متفاوت هستند و اگرچه انواع شان محدود است اما تعداد خود اتم ها نامحدود است. ذرات در مسیر مستقیم با سرعت یکسان حرکت میکنند و تنها از برخورد با هم هست که حرکت همدیگر را خنثی کرده و در نتیجه اجسام بزرگتر در حالت سکون یا سرعت کمتر قرار میگیرند.
2. برای مسیحیت و اسلام، خدا جهان را از هیچ خلق کرد. ابتدا زمین و آسمان را آفرید، بعد روشنایی و تاریکی را. توده های بخار را جمع کرده و آب پدید آورد و سپس دستور داد تا «آبهای زیر آسمان یکجا جمع شوند تا خشکی پدید آید و اجتماع آبها را دریا نامید» (پیدایش ۱)و سپس انواع گیاهان و حیوانات را پدید آورده و همه این کارها را تنها در شش روز انجام داده است. اپیکور مانند ارسطو معتقد بود که امکان ندارد چیزی از هیچ پدید آید و یا چیزی هیچ بشود. جهان ازلی است و در زمانهای دور، تنها ذراتی وجود داشتند که در مسیر مستقیم حرکت میکردند اما با انحراف اندکی (معروف به نظریه انحراف از مسیر مستقیم که البته ممکن است لوکرتیوس یکی از پیروان اپیکور آنرا ابداع کرده باشد. جالب است که بدانید تز دکترای مارکس نیز درباره همین نظریه اپیکور است) به هم برخورد کرده و به تدریج اجسام بزرگتر شکل گرفتهاند.
3. برای مسیحیت و نیز اسلام، روح بعد از مرگ باقی میماند. اما نزد اپیکور، روح چیزی جز هماهنگی اتمهایی ظریف و ریز نیست که در بدن قرار دارد و با مرگ بدن، روح نیز از بین می رود. روح نزد اپیکور چیزی جز همین نظم و ترتیبات حاصل از ذرات روح نیست که در سراسر بدن پخش شده اند.
4. مسیحیت و نیز به اقتباس از آن اسلام، معقتدند که دعا تاثیر گذار است (البته اگر اعتقادات متاخر فرقه پروتستان را در نظر نگیریم). با دعا، خدا در قوانین طبیعت دست میبرد یا اینکه اداره امور جهان کاملا بر اراده خدا استوار است و بنابراین دعا تاثیر گذار است. اپیکور مانند بسیاری دیگر از فیلسوفان آنزمان دعای مردم را مسخره میکرد و معتقد بود که خدایان در میان ذرات و در خلا هستند و اصولا به امور مربوط به جهان انسانی اهمیتی نم دهند. همچنین پاداش و مجازاتی بعد از مرگ وجود ندارد و انسان با مرگ از بین میرود.
5. همچنانکه میدانید، نزد مسیحیت و نیز اسلام، هدف زندگی انسان را مشیت الهی مقدر کرده است و آن چیزی نیست جز اطاعت از فرامین الهی تا در سایه و هدایت آن و نمایندگان آن در روی زمین، فرد به تعالی روحانی رسیده و در بهشت موعود به جاودانگی و خشنودی ابدی دست یابد. برای اپیکور هدف زندگی رسیدن به شادی است اما شادی برخلاف نظر رواقیون نه با رعایت اصول اخلاقی و انتزاعی، بلکه با اصل بیشینه کردن لذت و کمتر کردن درد حاصل میشود. البته جستجوی لذت را باید با تامل و عقلانیت دنبال کرد، زیرا بسیاری از امور اگرچه فورا لذت بخش هستند، اما ممکن است نتایج رنج آور طولانیمدت به بار آورند. همچنین اگر محاسبه ما عقلانی نباشد، در اثر خطا در فرآیند شناخت، به جای لذت، رنج و مصیبت نصیب ما خواهد شد. پس لذت طلبی، به معنای بی بند و باری بی فکر و تامل نیست، برعکس، با اتکا به این اصل، در مییابیم که بسیاری از اعمال به ظاهر لذتجویانه مانند جستجوی ثروت و شهرت، در نهایت به رنج انسان منجر شده و به لذت ایستا catastematic و آرامش ذهنی نمیانجامد.
6. مسیحیت و اسلام، انسان را با عذاب و خشم الهی چه در این جهان و چه در آخرت میترسانند تا وی را به پیروی از رسوم دینی متقاعد کنند. برعکس، اپیکور معتقد بود که ترس، به خصوص ترس ناعقلانی، یک وضعیت ذهنی منفی است و از ترس هیچ خوشبختی حاصل نمیشود. یکی از این ترسهای غیرعقلانی ترس از مرگ است. اپیکور تاکید دارد که مرگ برای ما هیچ است زیرا تا وقتی ما وجود داریم، مرگ وجود ندارد و وقتی مرگ رخ دهد ما وجود نخواهیم داشت. اما اگر شخص صرفا از نام مرگ بهراسد، پس این ترس همیشه دوام خواهد داشت زیرا ما میدانیم که نهایتا خواهیم مرد. ترس یک منبع تشویش ذهنی است و مصیبتی است بدتر از درد فیزیکی.
7. نظریه اجتماعی مسیحیت و اسلام درباره ظهور جوامع نیز چیزی جز اساطیر یهود نیست که همگی با آن آشنا هستیم. آدم و سپس حوا توسط خدا آفریده میشوند، خدا به آدم و فرزندانش، کشاورزی و دام پروری یاد میدهد و همگی از همان ابتدا به یک زبان صحبت می کردند و با کشت و تولید آشنا بودند و خانواده تشکیل میدادند. زبان انسانها در ابتدا یکی بوده است و فقط وقتی متفاوت شد که در شهر بابل جمع شدند و برجی ساختند و خدا برای جلوگیری از کار آنها، زبان شان را متفاوت ساخت تا حرف هم را نفهمند و پراکنده شوند. اکنون این خزعبلات را با نظریه اپیکور مقایسه کنید:
در آغاز انسان منفرد زندگی میکرد و تنها برحسب ارتباط تصادفی تولید مثل میکرد. انسان قادر به ارتباط زبانی نبود و نهاد اجتماعی وجود نداشت اما چون به لحاظ جسمانی قوی بنیهتر از انسان کنونی بود میتوانست بقا یابد. در طول زمان، به خاطر کشف آتش، و همچنین تشکیل خانواده و همسر و اولاد، طبع انسان ملایمتر شد. در این مرحله انسانها در موقعیتی قرار گرفتند که بتواند برای دفع خطرات طبیعی مانند جانوران وحشی با هم متحد شوند. اولین کلمات ابتدا طبیعی به وجود آمدند به این معنا که نسل بشر تاثرات مختلف و تصاویر متعددی را تجربه میکرد و به آنها اصواتی را اطلاق می کرد. از آنجایی که ویژگیهای جسمانی انسان از مکانی بعد به مکان دیگر متفاوت بود، صداهایی که مردم در می آوردند نیز متفاوت شد و به همین خاطر امروزه زبانها متفاوت هستند. براین اساس، بعدا مردم هر ملتی، اصطلاحات مخصوص خود را برای بهبود ارتباطات بشری ابداع کردند. نهایتا، برخی افراد متخصصی پیدا شدند که کلمات را جمع کرده تا با معرفی کلمات تخصصی و جدید، نتایج تحقیقات نظری شان را توضیح بدهند. وقتی زبان به سطح پیشرفته ای رسید، مردم شروع کردند به ایجاد اتحاد و دوستی که به ایجاد امنیت اجتماعی کمک میکرد.
اولین شکل زندگی اجتماعی امتیازات متعددی داشت. کمیابی نسبی کالاها مانع رقابت افراطی میشد و بنابراین اشتراک منافع برای بقا ضروری بود و به این ترتیب محدودیتهایی را بر امیال غیرطبیعی (مانند قدرت طلبی و جنگجویی) ایجاد میکرد. در مراحل پیشرفته تر به خاطر تضاد منافع، به جنگ و آشوب منجر شد. چون در مراحل اولیه، کلمات صرفا به ابژه های اصیل و اولیه اشاره داشت، زبان توانایی کمتری برای اغتشاش ذهنی ایجاد میکرد. اما به خاطر انباشت تدریجی ثروت، مبارزه برای کالاها روابط اجتماعی را آلوده ساخت و پادشاهان و مستبدینی بوجود آمدند که بر دیگران نه به خاطر قدرت جسمانی شان بلکه به خاطر طلا و ثروت، حکم راندند. این استبدادهای محض نیز سرانجام برچیده شد زیرا مردم دریافتند که عقل حکم میکند که تحت لوای قانون زندگی کنند. اما این قانون ترس عام از تنبیه و مجازات را هم بوجود آورد.
لوکرتیوس در توضیح نظرات اپیکور، در توضیح پیدایش خرافات مذهبی و ترس از خدایان به همین ترس از مجازات اشاره میکند. وی توضیح میدهد که تندر و برق به عنوان نشانههایی که خدایان از گناه انسان خشمگین هستند تعبیر شد. با اینکه مردم در موقعیت پیشا اجتماعی ممکن بود از قدرت طبیعی بهت زده شوند و آنها را به اعمال خدایان را نسبت دهند، اما ضرورتا این را به عنوان مجازات گناه بشری توضیح نمی دادند زیرا قبلا مفهوم تنبیه تحت قانون وجود نداشت. مردم آنزمان اگرچه تصوراتی از خدایان داشتند اما ماهیت دقیق این خدایان برای ایشان مبهم بود. تنها بعد از ایجاد قانون و مجازات بود که ایده خرافی ترس از خدایان از ترس از تنبیه و مجازات بوجود آمد.
این مقایسه مجمل بین عقاید مسیحی و اسلامی با یکی از فیلسوفان باستانی که سی صد سال قبل از میلاد می زیست، به روشنی نشان میدهد که مسیحیت نه تنها به رشد فکری بشریت کمکی نکرده است بلکه آنرا صدها سال نیز عقبتر برده است. البته مذاهب باستانی نیز مملو از خرافات و مهملات هستند، اما دست کم، آنها در جهت انقیاد فلسفه گام برنمیداشتند. اپیکور یکی از همان به اصطلاح کسانی است که به وجود خدایان اعتقاد دارد و قاعدتا باید عقایدش عقب ماندهتر از یکتاپرستان باشد. در حالیکه در اینجا می بینیم قضیه برعکس است. اپیکور اگرچه از بسیاری جهات فیلسوف منحصر به فردی است اما محیط فرهنگی پیش از مسیحیت مملو بود از متفکرینی با همین سطح از پیچیدگی فکری و عقلانیت.
نتیجه آنکه مسیحیت و اسلام، در زمان خود جنبشهای مذهبی مترقی نبودند و به لحاظ فکری نیز پیشرفته نبودند. همچنانکه نشان دادم ادعای یکتاپرستی آنان نیز به عنوان یک ویژگی برتر مذهبی شان تنها گزافه گویی است.