مجید نفیسی
امروز سنگَت را شکستم
و بُغضَت در گلو شکست.
هر روز آن را در مشت می فشردی
بی واهمه به مدرسه می رفتی
و می دانستی که هیچ کس
همسنگِ تو نیست.
در اتوبوس
روی صندلی می ایستادی
آن را چون الماسی به شیشه می کشیدی
و می گفتی که حتی گلوله ی پلیس
به آن کارگر نیست.
گاهی سنگ، غیبش می زد
جیبهایت را می گشتی
خانه را زیر و رو می کردی
و سرانجام آن را
در خوابهایت می دیدی.
امروز از من پرسیدی:
“آیا چکشِ تو
سنگِ مرا می شکند؟”
ما چون دو سنگ شناس
با هم به حیاط رفتیم.
اول تو آزمودی
و چون کارگر نشد
از من خواستی که بیازمایم.
ایکاش چکشم شکسته بود
تا دلت را چنین نمی شکستم.
دنیا پُر است از سنگهای سخت
اما نمی دانم آیا دستهای کوچک تو
دوباره سنگی را مشت خواهند کرد؟
11 آوریل 1994
To see the picture please click at:
http://www.iroon.com/irtn/blog/6765/
Rock
By Majid Naficy
I broke your rock today
And you broke into tears.
Everyday you held it in your fist
And boldly went to school.
You knew that no one
Was as solid as you.
On the bus, you stood on the seat
And rubbed it over the window
Like a diamond cutter.
You said that even a police bullet
Could not break it into pieces.
Sometimes the rock disappeared.
You searched your pockets
Looked high and low in the house
And, finally, saw it in your dreams.
Today you asked me:
“Can your hammer break my rock?”
We went to the backyard
Like two petrologist.
First, you hammered it
But it didn’t break.
Then, you wanted me to try.
I wish my hammer had been broken
So I had not broken your heart.
The world is full of solid rocks
But I don’t know if your tiny hands
Will grasp a rock again.
April 11, 1994