رضا مقصدی
باز ، تو باز آمدی
ظلمتِ آن خاک وُ خِشت !
باز، نمی خواهمت
بهمنِ خونین سرشت !
با نفَسِ سرد تو
شاخه ی شادم شکست.
غم، به سراپرده ام
خیمه زدوُ ریشه بست.
با من وُ نیلوفرم
حرفِ تو از برف بود.
با دلِ گُلرنگِ من
گفتگو از برف بود.
کینه ی دیرینه ای !
سنگِ هر آیینه ای !
زندگی،از دستِ تو
اینهمه، فریاد گر.
باز، نمی خواهمت
بهمن بیدادگر!
2
چکامه ی تاریک
بعد از تو هرچه خنده که در هر شکوفه بود
درپیش رویِ چشم ما از باغ ما گریخت.
آنگاه
من ماند م وُچکامه ی تاریکِ شامگاه
من ماند م وُ ” قصیده ی لبخندِ چاک چاک “
من ماند م وُ سیاه ترین آه.