داریوش آشوری
…سیروس همان بعد از ظهر به اطاق من در اداره آمد و در پایان روز اداری با هم به گشت-و-گذار خیابانی رفتیم، شاید هم به خانهی او. و این گونه بود که بهزودی میانِ همسران ما، مهری و بهجت، هم دوستی نزدیکِ پایداری پا گرفت که بیش از چهل و پنج سال است که ادامه دارد. این رابطهی دوستی میانِ فرزندانِ ما هم برقرار است…
[این یادبودنامه در مجلهیِ بخارا، تهران، شمارهیِ ٩١ بهمن و اسفندِ ١٣٩١ نشر شده است.]
برخوردِ من با سیروس یک پیشامد بود، در یک ساندویچفروشی در نزدیکی میدان بهارستان در روزی از روزهای سال ١٣۴۶ یا ۴٧. او، پس از بازگشت از فرنگ، بهتازگی در سازمان برنامه، که یک دستگاه دولتی بود، استخدام شده بود و من هم دو-سه سالی بود که آن جا کار میکردم. او با یکی از دوستانِ دورانِ دانشجوییِ من در دانشکدهی حقوق، که همکارِ او بود، برای ناهار به آن جا آمده بود. آن دوست ما را به هم معرفی کرد. همان چند دقیقهای که با هم بودیم سرآغاز دوستیِ پایداری شد که تا همین روزها، تا پایان عمر او، دوام داشت. سیروس با نام من آشنا بود و همان جا گفت که مقالهی مرا در نقدِ کتابِ غربزدگیِ آل احمد خوانده است. و بعدها هم گفت که یکی از دانشجویانِ ایرانی در اتریش، که همکلاسیِ من بود در کلاس ششم ادبی دبیرستان دارالفنون و همدورهی او در اتریش، با او در بارهی من حرف زده بوده است.
همان جا رابطهای میان ما گره خورد که انس و دوستی پایدار دنبالهی آن بود. این مرد جذاب با قامتِ بلند و چهرهی زیبا و لبخندِ پر از مهربانی و کلامِ پرظرافت، که حکایت از هوشمندی بسیار-اش داشت، در دلربایی از همه، از کودک و نوجوان و مرد و زن، و در دوستیابی و پایدار نگاه داشتنِ دوستیها هنری تمام داشت. من هم، مانندِ بسیاری از کسانی که او را شناخته اند، در همان برخوردِ اول او را بسیار دلپذیر یافتم.
سیروس همان بعد از ظهر به اطاق من در اداره آمد و در پایان روز اداری با هم به گشت-و-گذار خیابانی رفتیم، شاید هم به خانهی او. و این گونه بود که بهزودی میانِ همسران ما، مهری و بهجت، هم دوستی نزدیکِ پایداری پا گرفت که بیش از چهل و پنج سال است که ادامه دارد. این رابطهی دوستی میانِ فرزندانِ ما هم برقرار است.
از آن پس شبهای ما هم بیشتر با هم میگذشت. سیروس با هنر مهرورزی و دوستی، و همچنین گشادهدستی و مهماننوازیِ ویژهاش، محورِ جمعِ دوستانهای بود که بر گردِ او، و بیشتر در خانهی او، جمع بودند. دو-سه سالی بعد بخش معاونت برنامهریزی سازمانِ برنامه گسترش یافت و به چندین مدیریت بخشبندی شد. سیروس رئیسِ یکی از این مدیریتها شد و سه تن از دوستاناش، جمشید ارجمند، باقر پرهام، و مرا هم در آن جا زیرِ پر-و-بالِ خود گرفت. من اهلِ کارِ اداری نبودم و دوست داشتم حقوق دولتی را برای گذرانِ زندگی بگیرم اما به کتابخوانی و پژوهندگی و نویسندگیِ خود بپردازم. ازاینرو، سیروس بهترین رئیسی بود که من میتوانستم داشته باشم. به ما سه تن پستِ رئیس گروه در آن دفتر داده بود. و من که کارِ اداری را جدی نمیگرفتم و به آن میخندیدم، به خودمان عنوانِ «گروهبان» داده بودم و به سیروس هم بهشوخی میگفتیم «سرگروهبان». حالا دیگر هم روزهای من با سیروس میگدشت و هم بیشتر شبها. در حقیقت، یارِ غارِ هم بودیم و محرمِ اسرارِ هم.
اما در برخی کارها با من مشورت میکرد و برایِ برخی کارها، از جمله ویرایشِ متنها، او را یاری میکردم. در این دوران شاهدِ توانمندیِ بسیارِ او در کارِ مدیریت نیز بودم. یکی از پروژههایی که به ابتکار و مدیریتِ او به انجام رسید، ترجمه و انتشارِ گزارشهایی بود که در همان اوایلِ سالهایِ دههیِ هفتادِ میلادی از سویِ نهادی به نامِ «کلوبِ رُم» منتشر شده بود. گزارشها تحلیلهایِ کارشناسانهای بود در بارهیِ آیندهنگریِ توسعهیِ اقتصادی در سطحِ جهانی همراه با نگرانی در بارهیِ آثارِ انسانی و زیستمحیطیِ آن. سیروس که مسئولِ «دفترِ روشهایِ برنامهریزی» بود، برایِ آن که این نظرهایِ سنجیدهیِ کارشناسانِ برجستهیِ بینالمللی بازتابی در سیاستهایِ برنامهریزیِ اقتصادی در ایران پیدا کند، بر آن شد که پروژهیِ ترجمهیِ آنها را هرچه زودتر، به صورتِ ضربتی، انجام دهد. متن به زبانِ فرانسه بود. سیروس برایِ این کار گروهی از دوستانی را که زبانِ فرانسه میدانستند– حسینِ ملک، جمشیدِ ارجمند، باقر پرهام، و منوجهر هزارخانی– و مرا به عنوانِ ویراستار، سه-چهار شبانهروز در خانهی خود جمع کرد و ناهار و شام داد. به این ترتیب، کارِ ترجمه و ویرایشِ آن بهتندی به پایان رسید و به دستِ ماشیننویسها سپرده شد و بهزودی برای پخش در سازمانِ برنامه آماده شد. اما، آن جا گوشِ کسی به این حرفها بدهکار نبود. زیرا سیاستهایِ توسعهیِ اقتصادی و بودجههای آن همه با نظر و دستورِ شاهانه برنهاده میشد و هیچ کس حقِ «فضولی» در آن مسائل را نداشت.
سیروس در عالم دوستی بهراستی سنگِ تمام میگذاشت و با تمام وجود از دوستاناش غیرتمندانه پشتیبانی میکرد. من و بچههایام از یاریهای همدلانهی او بسیار برخوردار شده ایم. دوستانِ دیگر هم. او با آن هنری که در برقراری رابطه با آدمها داشت، با فرزندانِ من از همان کودکیِ آنان تا پایان عمرِ خویش چنان رابطهیِ پرمهرِ «عمویانه«ای برقرار کرده بود که مرگِ او برایِ آنان یکی از دردناکترین رویدادهایِ زندگیشان بود. سیروس تواناییها و هنرهای گوناگون داشت، ولی میتوانم بگویم که هنرِ دوستیابی و دوستنوازیاش از هنرهای دیگر-اش برتر بود. در همین شهرِ کرتی (Créteil)، فرانسه، در کافهای که پایینِ خانهی او پاتوقِ او بود، بی آن که زبانِ فرانسهیِ چندانی بداند، با دو-سه تن از آدمهای ولگردِ محل چنان رابطهی دوستانهای برقرار کرده بود که برایاش هدیههای دوستانه میآوردند و در مراسمِ خاکسپاریِ او هم آمده بودند. شاهد بودم که در این سالهای زندگی در فرنگ با تلفن رابطهی خود را با دوستان بسیاری از ایران و اتریش و جاهای دیگر نگاه داشته بود. جاذبهی شخصیت سیروس و زبانِ گرمِ پر از مهر و ظرافتاش نمیگذاشت که رابطهها کهنه شوند و رنگ ببازند. افزون بر قد-و-بالای بلندِ خوشتراش و چهرهیِ دلپذیر، شخصیّتِ فرّهمند (کاریزماتیک) او هم جاذبهیِ بسیار داشت.
سالهایِ اوجِ جوانیِ ما که با هم میگذشت، سالهای زمینهساز انقلاب و شورِ انقلابی هم بود. ما از نسلی بودیم که در نوجوانی یا در جوانی سرکوبِ کودتای ٢٨ مرداد و سالهای پس از آن را زیسته بودیم و اگرچه نانمان از دستگاهِ اداریِ نظامِ شاهنشاهی میرسید، هیچگاه با آن یکدل نبودیم. سیروس یکی از همین نسل با چنین ذهنیتِ سیاسی بود. در سالهایِ دانشجویی هم در کنفدراسیونِ دانشجویانِ ایرانی در اروپا بر ضد رژیم شاه کوشا بود.
با درگیری انقلاب سیروس و خیلِ دوستانِ او نیز در صفِ انقلاب و در تظاهراتِ آن بودند. سیروس به عنوانِ مدیری توانا، با آرمانخواهیِ ملیاش میخواست که به خدمتِ دولتِ انقلاب دراید و در دورانِ نخستوزیری مهندس بازرگان و ریاستِ عزتاللهِ سحابی بر سازمانِ برنامه و تا چندی پس از آن در کارِ برنامهریزیِ اقتصادی با رژیمِ تازه همکاریِ صمیمانه داشت. اما او نیز قربانیِ آن شبحِ «انقلابیِ» سیاهی شد که برای در چنگ گرفتن تمامی قدرت آرام-آرام پیش میخزید و بر همهچیز و همهجا چنگ میانداخت و هر کسی را که «خودی» نمیشناخت از سرِ راه برمیداشت.
در پاییز سال ١٣۶٠، درست در روزی که دختر او، یاسمن، به دنیا آمد، شبانگاه به خانهاش ریختند و او را دستگیر کردند. ششماهی که در زندانهای اوین و «کمیتهی مشترک» با تجربههای هولناک بر او گذشت، یکی آثار-اش بیماریِ قلبی پس از آزادی بود. سیروس ذهنی باریکبین و پیشبین داشت و چشماندازِ آینده برایاش نگرانکننده بود. با آن که دوری بهویژه از آن کودکِ دلبند، یعنی دختر-اش، برای او سخت بود، همسر و فرزنداناش را به اروپا فرستاد و خود در تنهاییِ سخت و بیپولی، با بیماری قلبی، برایِ آن که از پدر و مادرِ سالخورده و بیمار پرستاری کند، در ایران ماند و این بارِ گران را کشید. تا این که با مرگِ مادر، و سپس پدر، توانست از ایران به فرانسه نزدِ خانوادهاش بیاید. و دیگر بازنگشت.
در این جا او آرام-آرام به شکوفا کردنِ استعدادهای دیگر خود نیز پرداخت. سیروس در نوجوانی استعدادی در شاعری از خود نشان داده بود. و رباعی میسرود و ترانهسازی میکرد. چند ترانهی نامدار از او از آن سالها به یادگار مانده است. در فرانسه هم گاهی به تفنن و به شوخی و جد شعرهایی در قالب رباعی و غزل و همچنین شعر نو سروده است. اما زندگانی دوباره در اروپا و ارزیابی دو بارهی تجربههایی که نسل ما با انقلاب از سر گذرانده بود، و دگردیسیهایِ بزرگی که جهان از دورانِ نوجوانی تا پیری نسل ما رخ داده بود، در ذهن حساس و اندیشندهی سیروس نیز اثر خود را گذاشته بود. این گونه بود که او دست به ترجمهی چند اثر از زبانِ آلمانی زد، یکی ادبی و دو دیگر فلسفی. این ترجمهها که بازتابی ست از چرخشهایِ فکری او در این دوران، کارهایی ست پخته و ارزشمند. در یکی از آنها که اثری ادبی نیز هست، یعنی وجدانِ بیدار، اثر اشتفن تسوایک، سیروس با نثرِ زنده و سبکدار و پروردهای که برای آن آفرید، هنر خود را در نویسندگی نیز نشان داد. گزینش این اثر برای ترجمه خود کاری هوشمندانه و بهنگام بود. این کتاب بهویژه در فضای روشنفکری دینی در ایران بازتابِ بزرگی یافت. چندی پیش مهندس موسوی در پیامی از زندانِ خانگیاش خواندن آن را به همه سفارش کرده بود.
دو اثرِ با اهمیتِ دیگر که سیروس ترجمه کرد، مقالههایی بود از بحتهای اواخر قرنِ هجدهم و اوایل قرن نوزدهم در آلمان در بارهی مفهومِ Aufklärungکه مقالهی نامدار کانت از آن جمله است. سیروس پافشاری میکرد که بهجای واژهی «روشنگری»، که در فارسی برای ترجمهی این مفهوم و نامگذاریِ این دوران از تاریخ اندیشه در اروپا به کار میبریم، باید «روشننگری» را به کار برد. سپس این را هم رسا ندانست و عنوانِ مجموعهی سپسین را «روشنییابی» گداشت. جای بحث در این باره در این جا نیست، اما به اشاره بگویم که، به نظر من، دستِ کم در موردِ ترجمهی این مفهوم در مقالهی کانت حق با او بود.
گرفتاریهای جسمانی و بیماریهایاش، از سویی، نمیگذاشت که او بیش از این به کار نوشتن بپردازد. از سویِ دیگر، خود او هم شوقی چندان به نامآوریِ ادبی و سیاسی نداشت و بیشتر در انزوا میزیست. میلاش بیشتر به لذت بردن از زندگی با فرهاد و سمنو (یاسمن، دختر-اش را سمنو صدا میکرد) و نوادگاناش و همچنین همنشینی با دوستان و دوستارانی بود که شوقِ دیدارِ او را داشتند و از همه جا به دیدار او میآمدند، همانهایی که، از کوچک و بزرگ، او را «عمو سیروس» صدا میکردند. نوعی خصلتِ درویشی و بینیازیِ ذاتیِ آمیخته با غرور و عزّتِ نفس در او بود. در پیِ مال و جاه و نام نبود. به همین دلیل، در مجلسهایِ همگانی خیلی کم حضور مییافت. بیشتر دوست داشت «عمو سیروس» باشد و روزگار را با «عمو داریوش» و «عمو جمشید» و «عمو هوشنگ» و «عمو»های دیگر در محفلِ خودمانی بگذراند تا سیروس آرینپور باشد با چهرهی سرشناسِ سیاسی یا ادبی.
یاد-اش زنده باد