سفر جاودانهء یکی از آباء سکولار دموکراسی ایران

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

سفر جاودانهء یکی از آباء سکولار دموکراسی ایران

امروز روز جهانی عشق (والنتاین) است. صبح زود، روبروی کامپیوتر که نشستم، آرزو کردم که امروز چند خبر دلشاد کننده نیز میان آن همه خبر بد همیشگی وجود داشته باشد. اما اولین ای میلی که پیش چشمم نشست از جانب مهدی خانبابا تهرانی آمده بود، با این عنوان: «دریغ و درد!» و دلم یکباره فرو ریخت که این بار کدام یک تنی از شمار چشم کم شده که، در شمار خرد، از هزاران بیش بوده است؟

و تهرانی نوشته بود: «دریغ و درد / چقدر امید داشت که ایران آزاد فردا را ببیند / چقدر به همهء ما امید می داد. / آه؛ تکه تکه می شود تن ما / پاره پاره می شود دل ما. / آری، مربی ما، استاد ما، دوست ما و برادر ما / هوشنگ کشاورز صدر / از میان ما رفت!»

انتظار رفتن اش را داشتم. خودش در آخرین گفتگوی تلفنی مان به من گفته بود که روزهای باقی مانده اش اندک اند و من، که آخرین بار 45 سال پیش در صحن دانشکدهء علوم اجتماعی کنار او و غفار حسینی نشسته بودم و با هم درس هامان را برای امتحانات فوق لیسانس علوم اجتماعی مرور کرده بودیم، هرگز او را دور از خود نیافته بودم. مثل برادر بزرگی بود که هر شنبه انتظار زنگ تلفن اش را داشتم تا از او بشنوم که «جمعه گردی ات را خواندم و خواستم خسته نباشیدی بگویم». صدایش گاه از پاریس می آمد و گاه فلوریدا؛ بدان هنگام که به دیدار فرزندش به امریکا می آمد. بارها قرار و مدار گذاشتیم که یا من به فلوریدا بروم و یا او به دنور بیاید. و نشد که نشد. گاه هنوز در فلوریدا می پنداشتم اش و صدایش از پاریس می آمد که «فلانی، مریض شدم و با سختی خودم را به پاریس رساندم؛ آنجا که نمی شد زیر بار خرج دوا و درمان رفت؛ اینجا ما مشمول بیمه های اجتماعی این فرانسوی ها هستیم!»

رابطهء ما مظهر توانائی های عصر ارتباطات بود. 45 سال همدیگر را ندیدن و هرگز از هم غافل نشدن؛ این آیا معجزه نیست؟ صدایش اما چند ماهی بود که نمی آمد و می دانستم که آن روزهای آخر که می گفت از راه رسیده اند. جرأت نمی کردم تلفن کنم و صدایش را بشنوم که همیشه شیرین و پخته و دوستانه پر از حکمت بود. دو سال پیش بود که مژده داد عزم جزم کرده که به «همایش سکولارهای سبز ایران در تورنتو» بیاید تا نشان دهد که از فکر ایجاد آلترناتیو سکولار دموکرات انحلال طلب در خارج کشور حمایت می کند. می گفت یاد سخن دکتر مصدق افتاده است که در مجلس پنجم، در توجیه مخالفت اش با تعویض سلطنت، گفته بود که به توپچی یک عمر حقوق می دهند تا یک بار که لازم شود توپ بیاندازد. و پشت بندش از استاد هر دو مان، دکتر غلامحسین صدیقی، یاد می کرد که شاه از او خواسته بود تا در غیاب اش نخست وزیری را بر عهده بگیرد و او اما گفته بود شاهی که از مملکت برود دردی را درمان نکرده است. و چون رفقای جبههء ملی اش به او خرده گرفته بودند که چرا دعوت شاه را پذیرفته و در راستای قبول نخست وزیری هم راه آمده اما شرط گذاشته است، صدیقی گفته بود که آبروی به دست آمده در طول عمر را باید جائی در همین جا خرج کشور و مردم کرد.

می گفت در خانه ام جلساتی ترتیب داده ام و با سیاسیون مقیم پاریس دربارهء طرح شما حرف زده ام. امیدوار بود که مرا و شبکه را در کار قانع کردن همگان به ضرورت آلترناتیو سازی کمک کند. وقتی خبر آمدن اش به تورنتو را به همپیمانانم دادم همگی سخت شادمان شدند. مردی از سلالهء بزرگان همکار دکتر مصدق می آمد تا در تورنتو کنار رضا پهلوی و مصطفی هجری و دیگران بنشیند و همه را به اندیشیدن به ایران دعوت کند. اما هیچ کدام نیامدند. او، بر خلاف آن دو دیگر، پیام هم نفرستاد. پای تلفن صدایش گرفته بود. می گفت «پیام فرستادن اسقاط تکلیف است. باید می توانستم بیایم و حضوری در بحث ها شرکت کنم».

باری، نسل ما، زخم خورده از پیری و بیماری، رفته رفته توان سرپا بودن را از دست می دهد. می دانم که هوشنگ کشاورز صدر، تا آخرین لحظهء حیات، بقول خانبابا تهرانی، «امید داشت که ایران آزاد فردا را ببیند». پارسال، در تورنتو، خانبابا هم غایب بود. می گفت وضع پاهایش طوری است که نمی تواند چندین ساعت متوالی را در صندلی هواپیما بنشیند. اما همچنان به امید هوشنگ فکر می کند و لابد از خود می پرسد که بعد از او دیگر نوبت کیست؟

در این ماتم تازه اما در دل من نیز شعلهء چراغی از امید می سوزد. دلم می خواهد نسل ما ققنوسی باشد که از خاکسترش جوجه های سکولار دموکراسی گروهاگروه سر بر کشند و جان و جهان ایران مان را چراغان کنند. اما امروز، که روز عشق است، از دید من سکولار دموکراسی ایرانی در سوگ یکی از آباء خود نشسته است؛ سوگی که استمرار را نفی نمی کند و درمان خویش را در افق های فردا می جوید.

و برایم عجیب آن است که این «رفتن» در روزی اتفاق افتاده است که سالگرد تأسیس شبکه سکولارهای سبز هم هست؛ نوباوه ای از سکولار دموکراسی که پا به سومین سال حیات اش می گذارد؛ مجمع آن جوجه گان برخاسته از خاکستر «کشاورز صدر»ها که وصف شان را در «ققنوس» نیما یوشیج خوانده ایم:

ناگاه، چون بجای، پر و بال می زند

بانگی برآرد از ته دل، سوزناک و تلخ،

که معنی اش نداند هر مرغ رهگذر.

آنگه، ز رنج های درونی ش مست،

خود را به روی هیبت آتش می افکند.

باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!

خاکستر تن اش را اندوخته ست مرغ!

پس، جوجه هاش از دل خاکسترش به در!…

اسماعیل نوری علا

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.