esmail nooriala 01

نهادهای اجتماعی و پیوندهای خانوادگی

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

esmail nooriala 01

esmail nooriala 01اسماعیل نوری علا

«حزب سیاسی» یک نهاد اجتماعی مدرن است که صاحبان عقاید و منافع مشترک در آن گرد هم می آیند. اما آیا می توان گفت که صرف «مدرن بودن ِ» یک نهاد ضرورتاً موجب آن می شود تا اعضایش عقاید به دست آمده از طریق تربیت خانوادگی خویش را کنار بگذارند و به عقاید نوینی روی آورند؟ در این صورت چرا تمام اعضاء خانوادهء کندی در امریکا عضو حزب دموکرات هستند و تمام اعضاء خاندان بوش عضو حزب جمهوریخواه؟ چرا در ایران خودمان فرزندان تربیت شده به دست پدران و مادران توده ای با عقایدی توده ای بار آمده و اعضاء جوانتر جبههء ملی اغلب از خانواده هائی می آیند که بزرگ ترهاشان مصدقی بوده و با این جبهه ارتباط داشته اند؟

یکی از واقعیت های بدیهی که اغلب از چشم آدمیان پنهان می ماند، و وقتی هم که اشخاص به آن آگاه می شوند سخت جا خورده و مدت ها دچار اغتشاش ذهنی می شوند، آن است که «اکثریت قریب به اتفاق انسان ها عقاید و باورهای مذهبی خود را از خانواده شان می گیرند». می گویم این «واقعیت» هم بدیهی و هم غافلگیر کننده است و یقین دارم بسیاری از ما در لحظاتی از عمر خود با آن مواجه و بخاطر آن دچار سردرگمی های مختلفی شده ایم.

فردی در خانواده ای مسیحی بدنیا می آید، به کمک آنچه «تربیت خانوادگی» خوانده می شود لوحهء پاک ذهن اش از باورهای مسیحی پر می شود، هویت اجتماعی اش را نیز همین مسیحی بودن تعیین می کند، و او معمولاً با همین باورها بزرگ می شود و مطابق همین باورها هم می میرد و در خاک فرو می رود اما، قبل از رفتن از دار دنیا، خود نیز خانواده تشکیل می دهد و، از طریق اعمال «تربیت خانوادگی»، فرزندان اش را شبیه خودش «مغز شوئی» می کند و مسیحی بار می آورد. این امر در مورد همهء ادیان و مذاهب صادق است. بعبارت دیگر، مذهب ِ هر کس «امری تصادفی» نیست و معمولاً از طریق پیوندهای خانوادگی ساخته و تثبیت می شود.

بر این اساس می توان گفت که خانواده «ماشین مغرشوئی عقیدتی» است و کم پیدا می شوند مادران و پدرانی که آگاهانه دست به این کار نزده و فرزندان شان را تا سن تصمیم گیری «بی طرف» بار آورند و اجازه دهند تا او، در پی تحقیق و تفکر شخصی، خود باورهایش را انتخاب کند. هرچند که همین وضعیت نیز چندان «خلاف قاعده» نیست؛ چرا که اگر خود پدران و مادرن بدون اعتقاد مذهبی باشند فرزندان خود را هم بدون اینگونه اعتقادات بار می آورند و، لذا، همچنان در این مورد نیز از «آزادی انتخاب» خبری نیست.

در عین حال، هر چند که پدیدهء «تغییر عقیده» نیز واقعیتی انکار ناپذیر است اما، «خروج» از باورهای ذهنی شده از طریق ماشین مغزشوئی خانواده، حادثه ای استثنائی است که می تواند به «ورود» به مجموعهء عقاید دیگری بیانجامد که برای حادث شدن شان به «ماشین» های دیگری نیاز است؛ ساز و کاری که موضوع بحث این مقاله نیست.

در واقع، اینکه انسان ها در مرحله ای از عمر مخیر شوند که عقایدشان را خود انتخاب کنند نیز چیزی را از این واقعیت نمی کاهد. به یاد دارم که، در ایام دبیرستان، یکی از دوستان نزدیکم که از خانواده ای بهائی می آمد برایم تعریف می کرد که هر جوان وابسته به خانواده ای بهائی تا 18 سالگی بهائی محسوب نمی شود و در آن سن حق دارد بهائیت را بپذیرد و یا نپذیرد، و اگر پذیرفت آنگاه اعتقاد خود را در تشکیلات بهائی «تسجیل» می کند و رسماً بهائی می شود. او این نکته را با سرفرازی و از این بابت می گفت که ثابت کند در بهائیت آزادی انتخاب وجود دارد. اما من می دیدم که پدر و مادر و برادر او بهائیانی متعصب هستند و او را روزهای جمعه به کلاس درس دینی می فرستند. او گاه برایم از داستان های تاریخی بابیت و بهائیت می گفت و می دیدم که در ذهن او هم موجوداتی اساطیری، که معادل امام حسین و یاران کربلائی اش در تربیت شیعی ِ خانوادگی من بودند، وجود دارند. قتل عام بهائیان در اوائل عصر ناصری برای او همان ابعاد افسانه ای را داشت که قتل عام خاندان پیامبر اسلام در دشت کربلا. سال ها بعد، روزی از او پرسیدم که «آیا تو بهائی هستی؟» او نگاهی به من کرد و گفت «همانقدر که تو مسلمانی».

***

          اما در دوران دانشجوئی و به هنگام خواندن مبانی جامعه شناسی بود که دیدم این داستان به دین و مذهب اشخاص بسنده نمی کند و خانواده، علاوه بر تزریق اینگونه عقاید، بصورتی شگفت انگیز، پیوند های اجتماعی دیگری را نیز به نوباوه گان خویش منتقل می سازد که اغلب تا آخر عمر با آنها باقی می مانند و بخش عمده ای از هویت شان را تشکیل می دهند.

          از نظر علوم اجتماعی، «خانواده» یک «نهاد اجتماعی» است (Social Institution). هر چنین نهادی، در سطح زندگی اجتماعی، دارای ساختار و تشکل و کارکردهای معینی است. «بانک» یک نهاد اجتماعی است؛ «مجلس شورا» هم؛ حکومت و دولت و دادگستری و پلیس هم. «خانواده» نیز نهادی اجتماعی است که ساختاری سنتی دارد (مرد، زن، ازدواج، تولید مثل، پرورش کودکان) و کارکرد اصلی اش، علاوه بر حفظ نسل، انتقال «دانش» است.

توجه کنیم که «دانش» (knowledge) پدیده ای است که با «علم» (science) فرق دارد و مجموعهء همهء آن چیزهائی است که در ذهن آگاه و ناآگاه هر انسانی وجود دارند و اغلب می توانند، از لحاظ «علمی»، کاملاً بی پایه و خطا و یا غیر قابل بررسی و تحقیق باشند. یک فرد مذهبی «می داند» که آفریدگاری هست و آدمیان را بعنوان رسولان خود انتخاب کرده و از طریق آنان فرامین خود را به آدمیان دیگر ابلاغ می کند. او «می داند» که خدا در «ملکوت خود» همراه با فرشتگان و مأموران اش حضور دارد و مراقب اعمال اوست. می داند که خود روحی دارد که از جسم اش جدا است و مستأجر این خانه محسوب می شود و روزی، به هنگام مرگ، «خانهء تن» را رها کرده و به «ملکوت اعلا» باز می گردد و قرار است که در آنجا حساب و کتاب پس بدهد و به عذاب یا رحمت خداوندی دچار آید. این ها همه بخشی از «دانش» او را تشکیل می دهند بی آنکه «علم» بتواند صحت و سقم این مواد دانشی را تأیید یا تکذیب کند. در عین حال باورهای علمی آدمی نیز بخشی از دانش او به حساب می آیند. همانگونه که ما اکنون «می دانیم» که زمین گرد است و بر مدار خورشید می گردد.

«دانش» (چه علمی و چه غیرعلمی، چه واقعی و چه خرافی) سر منشاء «عقیده» و «باور» است. هر فرد بر اساس مبادی دانشی اکتسابی خود دارای «جهان بینی» و «فلسفه» و «ایدئولوژی» خاص خویش است. او از پشت عینک رنگی دانش خود به جهان و جامعه می نگرد، می تواند پدیده ها را تعریف کند، و رفتار خود را نیز در قبال آنها تنظیم نماید. می تواند نظر بدهد، اظهار عقیده کند، رأی بدهد و تصمیم بگیرد؛ و در همهء این موارد «تربیت خانوادگی»، به معنی «کارکرد ماشین تلقین دانش» نقشی تعیین کننده دارد.

***

در اینجا می توان پرسشی را مطرح کرد: «آیا این نکات تنها به “عقاید مذهبی” محدود می شوند و یا “عقاید سیاسی” را هم در بر می گیرند؟»

تجربه نشان داده است که میلیون ها انسان در «همه»ی زمینه های عقیدتی به راه خانوادگی خود می روند و معدودند کسانی که مجموعهء عقاید تلقین شده به ذهن خویش را کنار نهاده و دستگاه فکری شان را بکلی عوض کنند. قاعده این بوده است که شخصی به نام «کارل مارکس» باید تبدیل به یک خاخام یهودی شود و یا آدمی به نام «بودا» باید پس از طی دورن ولیعهدی به مقام پادشاهی رسد. اما چنین نشده است. چرائی این «نشدن» موضوع مقالهء حاضر نیست اما می توان دید که بر اثر وجود این موارد، یک اقلیت اندک، که استثناء بر قاعده محسوب می شوند، بوجود آمده است.

در این مقاله اما من با «قاعده» کار دارم و، در این زمینه، به بحث «عقاید و نهادهای سیاسی» بسنده می کنم. «حزب سیاسی» یک نهاد اجتماعی مدرن است که صاحبان عقاید و منافع مشترک در آن گرد هم می آیند. اما آیا می توان گفت که صرف «مدرن بودن ِ» یک نهاد ضرورتاً موجب آن می شود تا اعضایش عقاید به دست آمده از طریق تربیت خانوادگی خویش را کنار بگذارند و به عقاید نوینی روی آورند؟ در این صورت چرا تمام اعضاء خانوادهء «کندی» در امریکا عضو حزب دموکرات هستند و تمام اعضاء خاندان «بوش» عضو حزب جمهوریخواه؟ چرا در ایران خودمان فرزندان تربیت شده به دست پدران و مادران توده ای با عقایدی توده ای بار آمده و اعضاء جوانتر ِ جبههء ملی اغلب از خانواده هائی می آیند که بزرگ ترهاشان مصدقی بوده و با این جبهه ارتباط داشته اند؟

باری از توجه به این نمونه ها می توان نتیجه گرفت که اگر خانواده نهادی برای تداوم مطمئن ِ ژنتیک ِ نسل ِ آدمی است، در عین حال، ماشین ادامهء زندگی ِ «عقاید» نیز هست. و هر نهاد اجتماعی ساخته شده بر بنیاد عقایدی معین از جمع اعضائی بوجود می آید که قبلاً بوسیلهء ماشین خانواده برای عضویت در آن نهاد تربیت و آماده شده اند.

***

البته، صاحبان نظریات «ماده مدار» ممکن است تأکید من بر «عقیده» را نوعی انحراف علمی بدانند و توجه من و شما را به این نکته جلب کنند که خود ِ پدیدهء «استمرار عقاید» به پدیده های بنیادین دیگری همچون «استمرار ثروت ها و امتیازات و منزلت های اجتماعی»، که همگی در روندی به نام «توارث اجتماعی» از نسلی به نسلی منتقل می شوند، مربوط است. یعنی عقیده «روبنا»ی آن ساختارهای «زیربنا»ئی است. من این تذکر را می پذیرم و اتفاقاً می خواهم بر این نکته تأکید کنم که همهء آن انتقال و توارث، سوار بر مرکبی به نام «عقیده» است که بهتر و کاراتر به مقصود اصلی می رسند و، به عبارت دیگر، اثبات آن نظر مستلزم نفی نکاتی که من مطرح می کنم نیست.

در واقع، در طول تاریخ، نهاد خانواده تضمین کنندهء ادامهء حیات نهادهای دیگر بوده است؛ نهادهائی که به شغل و کسب و درآمد و مالکیت می پردازند. در اعصار پیشامدرن، که لزوم داشتن ارتباطات اجتماعی تضمین کنندهء استمرار «مزایای اجتماعی» بود، خانواده در جمع نهادهای دیگر موقعیتی محوری داشت. مشاغل ارثی بودند. پسر مسگر «مسکوب» از آن در می آمد و کمتر اتفاق می افتاد که پسر یک آیت الله عمامه بر سر نگذارد. اکنون هم پسر مهندس مهدی بازرگان شخصی همچون عبدالعلی بازرگان از آب در می آید و پسر آیت الله مطهری نیز مرد مؤمنی می شود به نام علی مطهری که در مجلس اسلامی مواظب و نگاهبان دین پدری است. رضا شاه نیز محمد رضا پهلوی را «ولی ِ عهد» خود می نامد و برای پادشاهی آماده اش می کند. «آقایان» نیز همچنان آقازاده می آفرینند؛ و پسران جانشین پدران می شود.

پس، استمرار «سلسله های قدرت و ثروت» سخت به «استمرار عقیدتی» وابسته است. هر شاهزاده تربیت می شود که شاه شود و توقع اینکه او خود پادشاهی را منسوخه اعلام کند توقعی خلاف عادت است. فرزندان آیت الله خمینی هنوز از فرزندان دیگر آیت الله ها برتر محسوب می شوند. و «آقا مجتبای خامنه ای» هم اکنون سران سپاه و بسیج را سر انگشت خود می گرداند.

می خواهم بگویم که آنچه در گذشته «پیوند خونی» و معیار انتقال توارث اجتماعی به حساب می آمد، و شاهزادگی و آقازادگی و «مهتر زادگی» به اعتبار آن مشخص می شد، در واقعیت امر چیزی نبود جز «پیوند عقیدتی» که آن هم از طریق خانواده و بصورت «توارت اجتماعی» عمل می کرد. و این جامعهء جهل زده بود که «عقیده» را با «خون» اشتباه می کرد و توارث های خونی را می آفرید، حال آنکه خون شاه و گدا در زیر میکروسکپ علم چندان تفاوتی با هم نداشته و ندارند.

به همین ترتیب «توارث عقیدتی» تضمین کنندهء تحقق «توارث ثروت و امتیاز و منزلت اجتماعی» بوده و تنها در دوران مدرن است که، لااقل در سطح مالکیت و ثروت، شرط استمرار عقیدتی کمرنگ تر از گذشته شده است و اکنون قوانین مبتنی بر «تقدس مالکیت»، که تعیین کنندهء نحوهء توارث مادی اند، شرطی از بابت همخوانی عقیدتی بین ارث گذارنده و دریافت کنندهء آن قائل نمی شوند؛ اما مسلماً در زمینهء استمرار امتیازات و منزلت های اجتماعی وضعیت چنین نیست.

***

از «توارث اجتماعی» می توان با عناوینی همچون «ارتباطات اجتماعی»، «پارتی داشتن» و «رانت جوئی» نیز یاد کرد و دقیقاً مشاهده کرد که در همهء این موارد «توارث عقیدتی» نقشی مرکزی را بازی می کند. «عاق والدین»، «اخراج از مذهب» (excommunication)، و «قطع پیوند اجتماعی» (alienation) در اکثر موارد در حوزهء اختلاف عقیده، یا خروج از «عقیدهء پیوند دهنده»، اتفاق می افتند. جامعه، در طول تاریخ، برای جلوگیری از حدوث این واقعه تمهیدات بی شماری را پرورانده است. در اسلام کسی که مسلمان زاده شده و یا به اسلام روی آورده حق «خروج» از «دین مبین» را ندارد و مجازات چنین کاری مرگ است. کلیسا نیز در قرون وسطی بسیاری از آدمیان را بخاطر همین خروج عقیدتی در آتش سوزانده است. امروزه نیز هنوز، بخصوص در افغانستان و عربستان و ایران، برای خروج از دین اسلام مجازات مرگ وجود دارد و اغلب اعمال هم می شود. در سپهر احزاب کمونیستی نیز «تجدید نظر طلبی» (revisionism) یکی از گناهان کبیره بوده و گاه حتی به مرگ تجدید نظر طلبان انجامیده است.

البته اکنون، در جوامع پیشرفته و مدرن، بجای کشتن، از حربهء «قطع پیوند اجتماعی» استفاده می شود که نتایج آن می تواند بسی دردناک تر از مرگ آنی باشد. محروم کردن از ارث، خبر کردن همگنان از اینکه عضوی از یک نهاد کهن اجتماعی دچار «انحراف عقیدتی» شده و دیگر نباید به او امتیاز و منزلتی داد می تواند زندگی افراد را زیر و زبر کند.

***

یکی دیگر از پدیده های ناشی از «استمرار عقیده» را می توان در شباهت های اعجاب انگیز نهادهای اجتماعی وابسته به عقاید مشاهده کرد و اگرچه، در عصر مدرن، در اینگونه روابط تغییرات عمده ای ایجاد شده و در یک جامعهء پیشرفته ظاهراً نمی توان به آسانی به شباهت های، مثلاً،  یک حزب با یک کلیسا اشاره کرد اما، در جوامع ایدئولوژی زده ای همچون جامعهء ما، تفاوت چندانی بین حزب و مسجد و خانقاه وجود ندارد.

بعبارت دیگر، در جوامع عقب افتاده، و یا تحت سلطهء «ایدئولوژی» (که خود تحقق و تعین عقاید غیرعلمی و سرهمبندی شده است)، وجود قاهر «پیوند عقیدتی» بسیاری از نهاد ها را از لحاظ شکل و کارکرد بهم نزدیک می کند.

مثلاً، جالب است که در دوران اولیهء انقلاب 57، از نورالدین کیانوری، دبیر کل حزب کمونیستی «توده»، با عنوان «آیت الله کیانوری» یاد می کردند. این امر به شباهت دبیر کل حزب توده با «مراجعی» اشاره داشت که دارای «مقلد» بودند. یعنی، کیانوری، در کارکرد حزبی خود، تفاوتی با یک پیرخانقاه و یا یک آیت الله نداشت و اعضاء حزب به او همچون «پیر» و «مرجع» خویش می نگریستند و در برابر او چون و چرا نمی کردند.

***

حال، در این زمینه، می توان پرسید که «آیا در زندگی بشر روزی فرا خواهد رسید که خانواده ماشین انتقال عقیده، و عقیده وسیلهء انتقال امتیازات و منزلت های اجتماعی، نباشد؟»

من توان پیش بینی چنان روزی را ندارم و می بینم که جوامع بشری هنوز تا گلو در این باتلاق تثبیت کنندهء تبعیض های گوناگون اجتماعی فرو رفته اند؛ اما معتقدم که روندهای خلاف این قاعده نیز روز به روز قوی تر شده و در برخی از موارد دست بالا را هم پیدا کرده اند. نمونه اش به ریاست جمهوری رسیدن سیاه پوستی، فرزند پدری مسلمان و از افریقا آمده، به نام باراک حسین اوباما است. در گذشته چنین امری تنها از طریق قیام کتکی بر شمشمیر و فتح حکومت ممکن می شد، تا شخص فاتح سرسلسلهء توارثی ژنتیک و اجتماعی شود. اما امروز شمشیرها را غلاف کرده اند و این خود می تواند برای آدمیانی که از تبعیض آزرده اند و علیه آن مبارزه می کنند جای امیدی باشد؛ هر چند که بررسی چگونگی قرار گرفتن شخصی با مختصات «اوباما» در مدار امتیازات اجتماعی برآمده از ماشین یک حزب خود می تواند فصل مشبعی برای کتب آیندهء جامعه شناسی مدرن باشد.

و، در همین زمینه، یک موضوع دیگر هم باقی می ماند که به پدیدهء «شایسته سالاری» و ارتباط آن با پدیدهء «توارث اجتماعی» مربوط می شود. اما از آنجا که این موضوع خود بحث گسترده ای را می طلبد در این مقاله به آن نمی پردازم و سخنم را تنها با این پرسش ها به پایان می برم که:

«براستی، در جامعهء ایده آلی ِ ساخته شده بر شالودهء “شایستگی”، همین “صفت ِ” شایستگی چگونه به دست می آید و چگونه استمرار می یابد؟ آیا خانواده در آفرینش “شایستگی” چه نقشی دارد و چگونه می تواند آن را در نسل های بعدی خود استمرار بخشد؟»

 

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.