بهرام رحمانی
مدتی پیش رفیق مجید آذری که متاسفانه هنوز ایشان را از نزدیک ندیده ام مطلبی تحت عنوان «رفیق بهرام رحمانی و حزب کمونیستی»، در جواب به مطلب به نام «هر کس که مجبور است برای امرار معاش نیروی «فکری و جسمی» خود را بفروشد، کارگر است!» نوشته بود.
این مطلب جدا از مواضع سیاسی اش، صمیمی نوشته شده و فضای مناسبی ایجاد می کند که بحث ها ادامه پیدا کند. به همین دلیل خود را موظف دانستم که به بحث و بررسی درباره «طبقه کارگر، مبارزه طبقاتی و جایگاه احزاب در این مبارزه»، از جمله با رفیق مجید ادامه دهم.
رفیق مجید، می نویسد: «… اما رفیق بهرامی که از مقاله آخرش در سایت آزادی بیان متوجه شدم با دیگر کمونیست های “مستقل” از زمین تا آسمان فاصله دارد. در این مقاله آخر، ایشان مطالبی راجع به سوسیالیسم علمی و تعریف پرولتاریا و دیگر مواضع انقلابی اتخاذ کرده که من با تمام این مواضع توافق دارم و فکر می کنم یک موضع رادیکال و کمونیستی می باشد. فقط نوشته کوتاه من راجع به یک موضع رفیق بهرام است که در این جا می خواهم آن را باز کنم و اختلاف موضع خودم با آن را نشان دهم. نه از این جهت که یک برخورد شخصی به رفیق عزیزم بکنم، بلکه اختلاف نظرم را با بسیاری از انقلابیون و کمونیست های صادق و مستقل نشان دهم«.
البته تاکید کنم که من در آن مقاله مورد نظر رفیق مجید، بحثی از مستقل و عدم مستقل بودن نکرده ام. چون که خودم را همواره عضوی از جنبش کارگری کمونیستی می دانم و به همین دلیل، وظیفه آگاهانه و داوطلبانه خود می دانم که در این عرصه چه در عرصه عملی با راه انداختن کمپین های سیاسی کارگری و چه در عرصه بحث های نظری دخالت کنم. بنابراین، این برداشت خود رفیق مجید است.
رفیق مجید، می نویسد: «رفیق رحمانی معتقد است که تشکیلات کمونیستی نمی تواند جدا از طبقه کارگر و خواست طبقه کارگر به وجود آید و از آن جا به این نتیجه می رسد که تمام تشکیلات و احزاب کمونیستی که مثلا در خارج کشور تشکیلات زده اند ربطی به طبقه کارگر و سوسیالیسم ندارند. هم چنین رفیق معتقد است که کارگران خودشان با تشکیلات خودشان می توانند حکومت را سرنگون کنند و اگر توانستند می توانند حکومت شورایی بسازند و حکومت کنند و احتیاجی به یک حزب کمونیستی ندارند.»
به نظرم رفیق مجید، با این موضع من مخالف است و تلاش کرده آن را نقد کند. اما وی، اضافه کرده که: «… تمام احزاب کمونیستی ربطی به سوسیالیسم و حکومت شورایی ندارند و شاید بهتر است که منحل شوند و بگذارند طبقه کارگر خودش شورا بسازد، انقلاب کند و حکومت کند.»
رفیق مجید، در این جا نیز برداشت خودش را از مطلب من استنباط کرده است. چون که من هرگز نگفتم و ننوشتم «تمام احزاب کمونیستی ربطی به سوسیالیسم و حکومت شورایی ندارند و شاید بهتر است منحل شوند…» جوهر بحث من در آن مطلب این بود که برخی احزاب و سازمان های چپ خودشان را به جای طبقه می گذارند و امر انقلاب و حاکمیت را نیز از آن خود می دانند. برای مثال، حزب کمونیست شوروی را مثال زده بودم. یعنی این حزب با وجود این که یک حزب سیاسی و اجتماعی قدرت مندی بود و در درون طبقه کارگر نیز جایگاه مهمی داشت در مقطع انقلاب، شعارش به ویژه توسط لنین تاکید می شد این بود که «همه قدرت به دست شوراها!» در حالی که بعدا معلوم شد این شعار برای حزب بلشویک نه یک شعار استراتژیک، بلکه یک شعار مقطعی و تاکتیکی بود. از این رو، قدم قدم طبقه کارگر و تشکل های کارگری را از حاکمیت کنار زدند و حزب کمونیست به جای طبقه قدرت را به دست گرفت. پس از مرگ لنین، چند سالی استالین خاموش بود تا این که در سال 1928 اعلام کرد برنامه پنج ساله اقتصادی نپ، یک اقتصاد سوسیالیستی است و سوسیالیسم در شوروی پیروز شده است. در حالی که چنین چیزی واقعیت نداشت. چرا که برنامه اقتصادی نپ که لنین تدوین کننده آن بود خودش می گفت برنامه اقتصادی بورژوایی برای برون رفت از بحران های موجود است و می گفت بلشویک ها به لحاظ سیاسی حرفه و با تجربه هستند اما از اقتصاد چندان چیزی نمی دانند. از این رو، به حزب توصیه می کرد که به مسایل اقتصادی، توجه ویژه ای بدهد. از سوی دیگر، لنین می گفت به دلیل این که تکنوکرات ها کشور را ترک کرده اند و بلشویک ها نیز از اقتصاد چیز زیادی نمی دانند بنابراین، ما کمی عقب نشینی می کنیم تا اقتصاد را با برگشت تکنوکرات ها سر و سامان دهیم. برنامه اقتصادی نپ، برای یک دوره پنج ساله بود. حال لنین در آن دوره، آلترناتیو اقتصادی دیگری داشت یا نه؟ در این جا مورد بحث نیست. اما هنگامی که استالین پس از مرگ لنین در راس اتحاد جماهیر شوروی، قرار گرفت ادعا کرد که این برنامه، یک برنامه اقتصاد سوسیالیستی است و ساختمان سوسیالیسم در شوروی تحقق یافته است. در حالی که خود لنین گفته بود برنامه اقتصادی نپ یک برنامه بورژوایی برای یک دوره معین است.
می بینیم که در رابطه با مسایل مختلف به ویژه اقتصاد، چقدر بین لنین و استالین اختلاف عیمقی وجود داست و سر حل مساله ملی نیز همین طور. لنین در وصیت نامه خود به کمیته مرکزی حزب توصیه کرده بود که از انتخاب تروتسکی و استالین به رهبری حزب پرهیز کنند. بنابراین، ادعای استالین، جز سرمایه داری دولتی چیز دیگری نبود. به علاوه این که استالین پاک سازی بی رحمانه ای در درون حزب و جامعه راه انداخت و هر کسی را که فکر می کرد مخالفتی با سیاست هایش دارد به دیار نیستی فرستاد. بر این اساس، حزب کمونیست حاکم بر شوروی، نه تنها کوچک ترین قدمی در راستای لغو کار مزدی و مالکیت خصوصی برنداشت، بلکه نسل هایی از کارگران را با کارهای شاق و طولانی نابود کرد. پس آن چه که در شوروی به نام کمونیسم در جریان بود سرمایه داری دولتی بود و کارگر هم چنان نیروی کار خود را می فروخت و استثمار می شد.
بر این اساس، به نظر من بحث بر سر قدرت طبقه و یا حزب به جای طبقه یک بحث اساسی و پایه ای در مبارزه سیاسی طبقاتی است. هیچ حزب کمونیستی نباید به خودش اجازه دهد به جای طبقه حاکمیت کند و حکومت حزبی خودش را حکومت کارگری بنامد.
حالا همین مدل شوروی، چین، آلبانی، کوبا و کشورهای دیگر اروپایی شرقی و یا آمریکای لاتین همه کشورهای پروروس به شکل تراژدی و به شکل شبه مارکسیست تکرار شده اند.
رفیق مجید، در ادامه بحث خود می نویسد: «من با خیلی از مواضع رفیق (منظور بهرام) همراه هستم و حتی در مورد دیکتاتوری حزب به جای حکومت شورایی در شوروی سابق. اما مساله این است که چطور می توان بدون حزب به قدرت رسید.»
اتفاقا به نظرم گیر اصلی بحث رفیق مجید، و یا کسانی که مانند وی فکر می کنند در این جاست که می نویسد: «من معتقدم شوراها به خودی خود نمی توانند حکومت را سرنگون کنند تازه اگر سرنگون کنند نمی توانند حکومت کنند و اگر به فرض محال حکومت کنند فوری سرنگون می شوند.»
سئوال این است که رفق مجید، این منطق سیاسی را از کجا آورده است؟ اتفاقا این طبقه کارگر و تشکل های کارگری، به ویژه شوراها هستند که بورژوازی را سرنگون می کنند نه حزب. اگر انقلاب به همین سادگی و به اراده حزبی روی می داد ما باید هر روز در چهارگوشه جهان شاهد یک انقلاب می شدیم. انقلاب امری پیچیده است و مراحل و روند طبیعی خود را در جامعه طی می کند و پایگاه و بستر اصلی آن نیز طبقه کارگر و ستم دیدگان و محرومان جامعه اند.
نظر صریح من این است که هر حزب سیاسی و جدی کمونیستی، باید سعی کند تمام امکانات مادی و معنوی خود را در اختیار طبقه قرار دهد تا این طبقه از یک طبقه درخود به یک طبقه خودآگاه ارتقا یابد به طوری که خودش را به عنوان یکی از طبقات اصلی جامعه بداند، آلترناتیوهای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی خود را در مقابل جامعه قرار دهد و خودش را از هر نظر برای برپایی حکومتش آماده کند. یک انقلاب سیاسی – اجتماعی را طبقه کارگر رهبری می کند و به ثمر می رساند. به همین سادگی نیز همین طبقه حکومت خود را تاسیس می کند. اعضا و فعالین و هواداران احزاب نیز می توانند از طریق شوراها و تشکل های دیگرشان در فعل و انفعالات حکومت کارگری مسئولیت بگیرند و نقش خود را ایفا کنند.
به علاوه احزابی که هنوز خودشان اندر خم یک کوچه اند و جایگاه چندانی نیز در درون طبقه کارگر ندارند اما به طبقه القا می کنند که شما نمی توانید حکومت کنید. بنابراین، حکومت از آن حزب است و حکومت این حزب هم حکومت شماست؟! چنین سیاستی به غایت غلط است و دید ابزاری و مکانیکی نسبت به طبقه کارگر و فعل و انفعالات آن است. چنین حزبی از طبقه می خواهد انقلاب کند؛ خون بدهد و جان فشانی کند اما هنگامی که بورژوازی را سرنگون کرد به سر کار و زندگی اش برگردد و حاکمیت را دو دستی به حزب واگذار نماید؟! سئوال این است که چرا نمی توان این سیاست وارونه را برگرداند و به قول مارکس روی پاهای اصلی اش قرار داد و با صدای گفت: حکومت کارگری، یعنی حکومت همه محرومان و ستم دیدگان جامعه؛ نه حکومت حزبی!
من با این موضع و جهت گیری، نقش احزاب و سازمان های جدی کمونیستی در تحولات سیاسی و انقلابی را هرگز نادیده نمی گیرم. هم چنان که نقش مخرب احزاب و سازمان های سکتاریست و فرقه گرا را نیز نادیده نمی گیرم. همه آن ها را در یک کاسه قرار نمی دهم. زیرا من بر این عقیده ام که احزاب و سازمان های چپ و سوسیالیست به درجاتی با همدیگر فرق دارند. ابدا من جریانات پروروس، پروچین، پروآلبانی، پروکوبا و طرفداران چاورز و غیره را سوسیالیست نمی دانم هیچ، بلکه جریاناتی می دانم که کمونیسم را بد نام کرده اند و هنوز هم بدنام می کنند. این باور تازه من نیست، بلکه از همان جوانی که به کمونیسم و سیاست روی آوردم این گرایشات را به عنوان گرایشات کمونیستی قبول نداشتم و هنوز هم ندارم. برای مثال، به حزب کمونیست چین نگاه کنید؛ حزبی که چندین دهه است قدرت مطلق در این کشور پهناور را در اختیار دارد و نسل هایی از طبقه کارگر را با کارهای شاق و ساعات طولانی هم چون سرباز نابود کرده است تا هر چه بیش تر اقتصادش سودآور باشد. رفتار مقامات چینی با کارگران، همانند رفتار سرهنگ ها با سربازان در سربازخانه هاست. با این وجود برخی از تحلیل گران چپ، همواره به رشد اقتصادی چین افتخار می کنند بدون این که توجه کنند این رشد اقتصادی با مکیدن خون طبقه کارگر چین کسب شده است. هم اکنون حکومت چین، در سکوی نخست اعدام، یعنی کشتن انسان ها با طرح و نقشه قبلی دولتی ایستاده؛ اما هنوز هم نامش حزب کمونیست چین است؟! در خود زمامداری مائو نیز همین سیاست در جریان بود. همان انقلاب فرهنگی چین بود که حکومت اسلامی نیز در ایران تکرار کرد. بنابراین، ریشه این وضعیت را در مبارزات قبل از انقلاب چین و در خود رهبری وقت آن مائو باید جستجو کرد. یا جریانی که به نام کمونیسم از حزب الهر دفاع می کند و ارتجاعی ترین مواضع را به نام کمونیسم می گیرد دیگر جایی برای دشمنان کمونیست ها باقی نمی گذارد!
یک نگرش غلط دیگری هم در مورد آگاهی طبقاتی و سوسیالیستی طبقه کارگر است. گویا فقط احزاب و سازمان های مدعی سوسیالیست مسلح به آگاهی سوسیالیستی اند و آنان هستند که می توانند طبقه کارگر را آموزش دهند و رهبری کنند. چنین بحثی بسیار نازل و نادرست است. مهم تر از همه، چنین نگرشی یک توهین بزرگ به طبقه کارگر است. در درون همه احزاب و سازمان ها و حتی رهبری آن ها، گرایشات مختلفی وجود دارد و همه شان نیز آن چنان به آگاهی سوسیالیستی مسلح نیستند. به علاوه طبقه کارگر یک کشوری، نه در راهروها و کلاس های حزبی جا می گیرد و نه امکان آن را دارد. اما طبقه کارگر هر لحظه و هر روز و در هر فصل گرما و سرما، در مبارزه بی امان خود با بوژوازی آموزش طبقاتی و سوسیالیستی می بیند و آب دیده می شود. مبارزه طبقه کارگر هر چقدر عمیق تر و گسترده تر می گردد به همان نسبت نیز اگاهی طبقاتی و انقلابی پیدا می کند. اساسا هدف مبارزه طبقاتی کارگران، رهایی خود و هم طبقه ای هایش و کل جامعه از اسارت سرمایه داری با استراتژی سوسیالیستی است. البته در درون طبقه هم گرایشات مختلفی وجود دارد. اما طبقه کارگر در کلیت خود و به دلیل این که هر روز و هر لحظه تحت ستم قرار می گیرد و استثمار می گردد با تمام قدرتش به دنبال راه حل هایی می گردد که خودش و هم طبقه هایش را از وضعیت اسف بار موجود رها سازد.
در واقع بحث بردن آگاهی سوسیالیستی از بیرون به درون طبقه کارگر، یک بحث غیرطبقاتی تنگ نظرانه، خودمحوربینی و غلط است. بحثی که از برج عاج به طبقه نگاه می کند و پایش روی زمین نیست. طبقه کارگر با افت و خیزهای مبارزه طبقاتی و با شکست و پیروزی هایش به خودآگاهی طبقاتی می رسد. به عبارت دیگر، آگاهی طبقاتی پدیده ای خارج از طبقه نیست، بلکه برعکس در درون طبقه و سوخت و ساز مبارزاتی آن ریشه دارد. نباید شعور توده های کارگران به عنوان تولیدکنندگان ثروت های بی کران جامعه و یک نیروی عظیم انقلابی را دست کم گرفت که در جریان مبارزه طبقاتی هم به خودسازماندهی می پردازد و هم از منافع خود و کل جامعه به طور یک طبقه آگاه دفاع می کند.
همان طور که مارکس، اثبات کرده تمامی تاریخ تاکنونی، تاریخ مبارزه طبقاتی است، که مبارزات سیاسی با تمامی جنبه ها و گوشه های گوناگون آن، مبارزه بر سر کسب قدرت اجتماعی و سیاسی است و آن هم به این دلیل که طبقات کهن می خواهند سیادت خود را دوام بخشند و طبقات جدید در حال رویش می خواهند سیادت خود را حاکم سازند.
همیشه در تاریخ بشر، استثمار کننده و استثمار شونده وجود داشت و همیشه اکثر انسان ها مجبور بودند برای امرار معاش به کارهای سخت تن در دهند و محرومیت های زندگی را تحمل کنند و در عین حال به فکر رهایی از همه فلاکت های اقتصادی و سیاسی و اجتماعی باشند.
تاریخ مبارزات طبقاتی، نشان داده است که پرولتاریا نیروی اصلی محرک تاریخ و تغییر وضعیت موجود است. طبقه ای که خود را تنها با مبارزه پیگیر و دایمی خویش رها می سازد و در حقیقت تمامی سلطه طبقاتی، تمامی بندگی و تمامی استثمار را از بین می برد.
به نظر من، تضعیف کمونیسم نه از فروپاشی شوروی، بلکه از همان زمان تضعیف شوراها و انحلال آن ها در روسیه و به قدرت رسیدن حزب به جای طبقه آغاز شد.
لنین، برای اولین بار در رساله «دولت و انقلاب» در سپتامبر ۱۹۱۷، به صورت مستدل، تعهد خود را به حکومت نوع کمونی اعلام داشت و با تطبیق این تئوری به آموزش های تاریخی و مارکسیستی، آن را در مقام محور اصلی انقلابات پرولتری قرار داد. اما همان طور که می دانیم، اکثریت کمیته مرکزی و رهبران حزب بلشویک در موضع مخالفت با این طرح قرار گرفتند و تنها زمانی به آن تمکین کردند که لنین تهدید به استعفاء کرد.
با این پیش زمینه فکری، حزب بلشویک پس از انقلاب در طی جنگ داخلی و روند بازسازی، بیش تر به تکنوکرات ها و بوروکرات های حزبی تکیه کرد تا سازمان های پرولتری. و در تداوم برنامه های اقتصادی و نظامی خود، همان روابط سرمایه داری را در پیش گرفت.
در ایران نیز پس از سرنگونی حکومت پهلوی در 22 بهمن 1357، گرایشات مختلف بورژوازی از مذهبی تا لیبرال ها و غیره به قدرت رسیدند. و از همان سال 1358، یعنی در اولین بهار آزادی سرکوب نیروهای چپ و سوسیالیست آغاز شد و در طول هشت سال جنگ ایران و عراق سرکوب و سانسور و اختناق شدیدتر شد. در کشتارهای سال های 60 تا 64، به ویژه در تابستان 67، حکومت اسلامی هزاران نفر از فعالین سیاسی را اعدام کرد. خامنه ای در سال 66 گفته بود هدف ما، شکستن همه سازمان گران سازمان های سیاسی است. به معنای واقعی حکومت اسلامی، بسیاری از فعالین جنبش کارگری، رهبران و کادرها و اعضا و سازمان گران سازمان های سیاسی را از بین برد و حتی به هواداران این سازمان ها نیز رحم نکرد.
به این ترتیب، پس از شکست مبارزات پرشور انقلابی و متشکل صنفی و سیاسی و اجتماعی کارگران پس از انقلاب 57، تشکل های کارگری نیز با یورش حکومت و سرمایه داران و پاک سازی های وسیع به ویژه کارگران کمونیست و رادیکال، یا دستگیری و اعدام فعالین کارگری، هم از متحد کردن طبقه خود و هم پیشروی جلوگیری کرد. از سوی دیگر، کارهای موقت و پیمانی، بی کار سازی ها، بحران های اقتصادی و صنعتی در جامعه باعث شد که کارگران ناچارا به سطحی پایینی از معیشت و دست مزد گردن بگذارند و در تحولات سیاسی و اجتماعی جاری در جامعه نیز چندان دخیل نباشند.
بنابراین، پرواضح است که دلیل ناکامی خیزش ها و تحولاتی که در سه دهه اخیر در جامعه ما روی داده است به خصوص تحولات سال 88، عدم فقدان تشکل های کارگری و اجتماعی بوده است. از این رو، ایجاد تشکل های مستقل کارگری در محیط کار و زیست و زندگی و دخالت در تحولات جاری جامعه از موضع طبقه کارگر، مهم ترین پیشروی و موفقیت در جنبش کارگری است. تشکل هایی چون کمیته هماهنگی و غیره، تشکل های فعالین کارگری خارج از محیط های کاری کارگران هستند. براین اساس این تشکل ها، نمی توانند جای تشکل های توده ای کارگران در محیط کار را بگیرند.
در چنین شرایطی، فعالیت سازمان های سیاسی زیرزمین شد و به مرور زمان آن ها اجبارا به خارج کشور گریختند. طولانی شدن زندگی در تبعید، اطراف سازمان های سیاسی چه چپ و چه راست را خالی کرد. انشعابات پی در پی نیز هر چه بیش تر به تضعیف این سازمان ها و احزاب سیاسی انجامید. برخی از جداشدگان از سازمان های مادر، سازمان ها و احزاب کوچک چند نفره را سر هم بندی کردند که از رقبای خود عقب نمانند بدون این که حتی افق و چشم انداز روشنی برای خود ترسیم کنند. این بی افقی سیاسی، باز هم به افول این نوع سازمان ها منجر شد. همین انشعابات و سازمان سازی های بی رویه و دل بخواهی و غیراصولی، فرقه گرایی و سکتاریسم آن را بیش از پیش تقویت کرد به طوری که این نوع سازمان ها، قبل از این که با حکومت اسلامی مبارزه کنند و یا به سازمان یابی و اتحاد طبقاتی کارگران یاری برسانند با بغل دستی خود رقابت می کنند. در واقع، کل این وضعیت تاثیر منفی خود را در تشکل های فعالین سیاسی جنبش کارگری داخل کشور گذاشته است و آن ها را نیز دایما در کشمکش و انشعابات مختلف و جدایی ها قرار داده است. بر این اساس، برخی از این سازمان ها و احزاب موجود خودشان مانعی به پیشروی مبارزه طبقاتی در خارج کشور و تا حدودی نیز در داخل کشور تبدیل شده اند. به باور من اگر این احزاب و سازمان ها به طور جدی به اشتباهات و سیاست های غلط خود و حتی برخوردهای زشت و ناروایی که به رفقای دیروزی شان در جدایی ها داشته اند پی نبرند، خودشان را عمیقا نقد نکنند، به جای فرقه گرایی به همدیگر نزدیک نشوند در وهله نخست صرفا برای خودشان و اعضا و هواداران شان مشغله های بی تاثیر درست کرده اند و هم چنان در انزوای سیاسی و در حاشیه جامعه و بی تاثیر و بی عمل باقی خواهند ماند. آن ها، حتی تحلیل های سطحی در رابطه با تحولات جامعه ایران و منطقه و جهان می دهند. به عبارت دیگر، هم اکنون بسیاری از سازمان های مدعی «سوسیالیسم» و «چپ»، نه تاثیر پراتیکی در جامعه دارند و نه تاثیر نظری. نه افق و چشم انداز روشنی از این تحولات به دست می دهند. آن ها تنها به تکرار همان سیاست ها و مواضعی که به آن ها عادت کرده اند، به صورت کسالت آوری ادامه می دهند. پس جریاناتی که دچار روزمرگی و آکسیونیسم و سیاست های صرفا تبلیغی عوام پسند افتاده اند چگونه می توانند به سازمان یابی طبقه کارگر یک جامعه هفتاد و شش میلیونی یاری برسانند و گره های مبارزه طبقاتی را در شرایط جدید با ارائه راه حل های عملی و تحلیل های جامع و عمیق باز کنند؟!
در چنین شرایطی، هم فکری بین سوسیالیست ها و کمونیست ها، مبارزین انقلابی و فعالان کارگری، به جای این که عمیق تر و گسترده تر شود سطحی و گذرا شده است. هم چنین نزدیکی و اتحادهای تاکنونی نیز ر هبه جایی نبرده است.
اگر به تاریخ مبارزه طبقاتی جامعه ایران مراجعه کنیم می بینیم که تحلیل های متفاوتی از تحولات جامعه ایران داده شده است و همین تحلیل های سیاسی غلط نیز نیروهای سیاسی را به چپ و راست کشانده است.
احمد سلطانزاده، دبیر اول حزب کمونیست ایران در اولین کنگره حزب در 1299 شمسی گفت که به گمان او، ایران انقلاب بورژوایی را پشت سر گذاشته و اکنون آماده یک انقلاب کارگری – دهقانی است. معنی این تحلیل این است که بورژوازی را نه یک طبقه مترقی و در حال مبارزه با فئودالیسم؛ بلکه طبقه حاکم استثمارگری ست که با اتکا به سرمایه داری جهانی در ایران حکومت می کند و باید با مبارزه انقلابی طبق کارگر و دهقانان فقیر واژگون گردد. حال این تحلیل را با تحلیل های سال 57 مقایسه کنید که بسیاری از نیروهای مدعی سوسیالیست در تحلیل موقعیت طبقاتی خمینی و حکومت اسلامی تازه به قدرت رسیده دچار سرگیجه سیاسی شده بودند و با اشغال سفارت آمریکا توسط دانش جویان خط امام، سیاست ضدامپرالیستی شان و عمدتا علیه امپریالیسم آمریکا، آن چنان گل کرد که در مقابل سفارت آمریکا، عملا از دانش جویان خط امام که ارتجاعی ترین نیرو بود دفاع کردند. تازه نیروهای ضدامپریالیست آن زمان که در مقابل سفارت آمریکا می خوابیدند، برای مثال چین و شوروی امپریالیسم نمی دانستند؟
نخست حزب توده و سپس فدائیان خلق ایران (اکثریت) با تحلیل های من درآوردی خود، به دنبال حکومت اسلامی ضدامپریالیسم افتادند. آن ها در همکاری با حکومت اسلامی سنگ تمام گذاشتند و ضربه های شدیدی به نیروهای مخالف حکومت اسلامی زدند. سرانجام خودشان نیز فربانی این سیاست های راست و سازش کارانه شان شدند. این طیف توده ای – اکثریتی، هنوز هم همین سیاست های خود را در رابطه با جناح اصلاح طلبان حکومت اسلامی ادامه می دهند. بنابراین، تحلیل سلطانزاده در سال 1229 این بود که طبقه کارگر باید علیه سیستم موجود سرمایه داری و حکومت شاه مبارزه کند نه این که با آن از سر سازش و همکاری درآید. در حالی که حزب توده در سال 1357، با حکومت سرمایه داری جهل و جنایت و ترور اسلامی همکاری کرده و هنوز هم بند ناف سیاسی خود را از یک جناح آن نبریده است.
در این جا، ضروری ست که تاکید کنیم ضدامپریالیسم بودن مترادف با ضدسرمایه دار بودن نیست و اگر بود باید این «برادران دو قلو»، یعنی احمدی نژاد و چاورز را نیز باید ضدسرمایه دار و طرفدار طبقه کارگر معرفی می شدند؟! امروز مرتجعین ترین گرایشات دم از ضدامپرالیسم می زنند. بنابراین، منظور صریح کمونیست ها از مبارزه با امپریالیسم، مبارزه با کاپیتالیسم است. آن هم در جهانی که همه دولت های سرمایه داری از یک آخور تغذیه می کنند و در سرکوب و کشتار و استثمار وحشیانه نیروی کار ذینفعند. بنابراین، نیروهایی که در انقلاب 57 حضور داشتند توجهی به تجارب مثبت و منفی نیروهای دوران انقلاب مشروطیت نکردند.
بی تردید اندیشه مبارزه با طبقه حاکم از سوی طبقه کارگر در جهت کسب قدرت سیاسی، باید دایما از سوی هر جریان و عنصر جدی کمونیستی تبلیغ و ترویج شود؛ نه این که طبقه کارگر به سیاهی لشکر به قدرت رساندن احزاب تبدیل شود. این سیاستی است که احزاب سوسیال دمکرات و رفرمیست از انترناسیونال به ویژه انترناسیونال دوم تاکنون اتخاذ کرده اند و هم چنان پیش می برند. هم اکنون در بسیاری از کشورهای پیشرفته صنعتی غرب مانند یونان، پرتقال، اسپانیا و…، بحران های اقتصادی به حدی عمیق و گسترده است و به حدی به دستاوردهای گذشته طبقه کارگر تعرض می شود و در حالی که میلیون ها کارگر در اتحادیه ها و کنفدراسیون های کارگری متشکل هستند و اعتصابات و اعتراضات میلیونی سازمان می دهند و به مرحله اجرا درمی آورند اما هنگامی که بحث قدرت سیاسی می رسد این نیروی عظیم طبقه کارگر به سیاهی لشکر احزاب سوسیال دمکرات و رفرمیست تبدیل می گردد و آن ها را به قدرت می رساند. اتخاذ چنین سیاستی از سوی کمونیست ها، تنها یک خطا و اشتباه سیاسی نیست، بلکه یک انحراف سیاسی بزرگ در مبارزه طبقاتی است که در واقع ریشه آن به احزاب رفرمیست و قدرت طلب سوسیال دمکرات می رسد. در آمریکا، وضعیت از این هم بدتر است. چرا که همواره به طبقه کارگر و به طور کلی به جامعه این سیاست را دیکته کرده اند که قدرت سیاسی از آن دو حزب دمکرات و جمهوری خواه است از این رو، بقیه شهروندان موظفند رای خود را به یکی از این دو حزب بدهند و سپس به خانه هایشان برگردند و تا انتخابات بعدی منتظر باز هم رای دادن جدید به یکی از این دو حزب سرمایه داران باشند!
در چنین وضعیتی، چه کسی و جریانی باید در این جوامع فریاد بزند کارگران نباید بیش از این سیاهی لشکر احزاب بورژوا – رفرمیست شوند! دیگر بس است! طبقه کارگر به عنوان یکی از طبقات اصلی جامعه، باید به فکر حکومت خودش باشد و برای آن دست به اعتراض و اعتصاب بزند! طبقه کارگر باید تشکل های موجود خود را که به اهرم مهمی در به قدرت رساندن احزاب رفرمیست و سوسیال دمکرات تبدیل شده اند زیر و رو کند و توده کارگران در همه روندهای تصمیم گیری و اجرا دخالت مستقیم داشته و در هر شرایطی به فکر آلترناتیو طبقاتی خود باشد. قطعا علاوه بر خود طبقه کارگر، همه نیروهای سوسیالیست و کمونیست و چپ و مبارزین انقلابی نیز موظفند که حکومت کارگری را تبلیغ و ترویج کنند. حکومتی که اگر به قدرت برسد همه مناسبات ظالمانه سرمایه داری از سانسور و اختناق، سرکوب و زندان و اعدام گرفته تا تبعیض و نابرابری اقتصادی، جنسی و ملی و نهایتا مالکیت خصوصی و کار مزدی را لغو خواهد کرد.
طبیعتا باید سطح بحث و تحلیل ها را در جهت کسب قدرت سیاسی طبقه کارگر و روابط و منازعات طبقاتی و ماهیت طبقاتی و اجتماعی حکومت کارگری ببریم. یعنی کسب قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر می بایست پایه فکری و مشغله اصلی همه نیروهای کارگری کمونیستی را بگیرد. طبقه کارگر با این هدف، بهتر و جدی تر می مطالبات رومزه و یا کوتاه مدت و دارزمدت خود را پیگیری کند.
در این جا، باید به این سئوال پرداخت که رابطه شوراها به عنوان تشکل های سیاسی طبقه کارگر، با احزاب سیاسی طبقه کارگر که فرض کنیم آن ها هم تشکل سیاسی طبقه کارگر است، چگونه باید نتظیم شود و نهاتیا تکلیف احزاب چه خواهد شد؟
می دانیم که شوراها هم می توانند تشکل های مبارزاتی کارگران باشند و هم ارگان های کسب حاکمیت سیاسی طبقه کارگر محسوب می شوند. شوراها، مستقیما خودشان و بدون دخالت هیچ حزب و سازمانی اهداف و برنامه خود را تدوین می کنند و در مجامع عمومی خود آن ها را به بحث و بررسی می گذارند و تصویب می رسانند. شوراها هم چنین مستقیما رهبری خودشان را انتخاب می کنند. هم چنین افق و چشم انداز مبارزه طبقاتی شان را جمعی ترسیم می کنند و جمعی هم پیش می برند. در حالی که احزاب طبقه کارگر، صرفا ارگان های سیاسی هستند که رهبری و برنامه و اهداف خودشان را دارند.
احزاب طبقاتی کارگران که تاریخا به احزاب کمونیست معروفند، نحوه عضوگیری خاص خودشان را دارند. در حالی که آحاد طبقه کارگر مجازند در تشکل های طبقاتی خود، یعنی شوراها متحد و متشکل شوند. اعضای احزاب که در کارخانه ها و کارگاه ها کار می کنند نیز مجازند در شوراها فعالیت کنند و سیاست های شورا را پیش ببرند.
هنگامی که در تحولات آینده کشوری هم چون ایران، حکومت اسلامی به پیشگامی و رهبری طبقه کارگر متحد و متشکل و آگاه سرنگون گردد هم چون انقلاب 1917 روسیه، باید کنگره شوراها توسط رهبری آن فراخوانده شوند تا برنامه و اهداف و قانون اساسی حکومت کارگری و… را تدوین و تصویب کنند و هیات دولت را تعیین نمایند. حال باز هم در این هیات دولت و دیگر ارگان های حاکمیت، اعضای احزاب که کارگرند و در شوراها فعالیت دارند در صورتی که رای بیاورند حضور پیدا می کنند. آحاد دیگر جامعه، مثلا روزنامه نگاران، نویسندگان، هنرمندان و… نیز از طریق شوراهای خودشان در کنگره شوراها شرکت می کند و مانند همه نمایندگان شوراها حق رای و بحث و تصمیم گیری و هم چنین حق کاندید شدن برای ارگان های حاکمیت دارند. بنابراین، در شوراها دمکراسی مستقیم حاکم است و هیچ کس، حتی کسانی که به ارگان های دولتی انتخاب می شوند دارای حقوق و مزایای ویژه ای نیستند.
پس ما باید تجارب تاریخی جامعه خود و جوامع دیگر را در نظر بگیریم. تجربه شکست انقلاب کارگری روسیه و حاکمیت مطلق حزب به جای طبقه، باید درس بزرگی برای ما و همه کمونیست های جهان باشد که حزب سیاسی طبقه کارگر به هیچ وجه مجاز نباشد به جای طبقه کارگر و حکومت شوراها، حاکمیت حزبی خود را به طبقه کارگر و کل جامعه تحمیل کند. طبقه کارگر نباید اجازه دهد که حزب سیاسی به نام طبقه بر جامعه حاکمیت کند.
وظیفه حزب، هم چنان بالا بردن سطح آگاهی کل جامعه، کمک به شکوفا کردن خلاقیت های نیروهای اجتماعی، پیشنهاد طرح ها و رهنمودهای تاکتیکی و استراتژیکی در عرصه های مختلف اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و غیره در حمایت و پشتیبانی از حکومت شوراهاست نه در رقابت با آن ها!
هم چنین قبل از انقلاب 1917 روسیه، تجربه واقعی کمون پاریس و حکومت کارگری کموناردها، ثابت کرد که تدارک و روند انقلاب باید توسط خود پرولتاریا رهبری شود تا پس از سرنگونی حاکمیت سرمایه، قطعا باید حاکمیت خود را برقرار نماید.
چند ماه پس از کمون پاریس در سپتامبر 1871 شورای کل انترناسیونال، کنفرانس این سازمان بین المللی خود را در لندن برگزار کرد. عده ای از شرکت کنندگان در کمون پاریس و از جمله بلانکیست ها در کنفرانس شرکت داشتند.
انگلس، در این کنفرانس، در جواب آنارشیست ها، می گوید: «امتناع مطلق از سیاست ممکن نیست. همه روزنامه هایی هم که هوادار امتناع از سیاست اند به سیاست می پردازند. مساله فقط این ست که کدام سیاست را و چگونه اجرا کنیم… ما می خواهیم طبقات را نابود کنیم. وسیله رسیدن به این هدف کدام است؟ حاکمیت سیاسی پرولتاریا. و اینک که این مساله روشن تر از گفتار شده از ما می خواهند که در سیاست دخالت نکنیم. تمام مبلغین امتناع از سیاست خود را انقلابی- حتی انقلابی ممتاز- می دانند. اما انقلاب عالی ترین اقدام سیاسی است، و هر کس در راه آن می کوشد باید وسایلی را هم که انقلاب را تدارک می کند و کارگران را برای انقلاب پرورش می دهد وسایلی را که بدون آن ها کارگران در فردای پیکار همواره فریب خواهند خورد- یعنی اقدامات سیاسی را- به رسمیت بشناسند.»
مسلم است که یکی از مهم ترین پیش شرط های مبارزه طبقاتی درهم شکستن ماشین دولتی بورژوازی، تسخیر قدرت سیاسی، به زیر کشیدن حاکمیت سرمایه و پی ریزی اقتصاد سوسیالیستی و حرکت به سوی لغو مالکیت خصوصی و کار مزدی است. همان طور که تز سوم مارکس در مورد فوئرباخ، می گوید: «آن اصل ماتریالیستی که انسان ها را محصول اوضاع و احوال و تربیت شان می داند و در نتیجه معتقد است برای تغییر انسان ها باید اوضاع و احوال را تغییر داد، این نکته را به فراموشی می سپارد که همانا این خود انسان ها هستند که اوضاع و احوال را تغییر می دهند و معلم، خود باید متعلم باشد…» به این ترتیب، مارکس، جایگاه پراتیک آگاهانه و انقلابی طبقه کارگر در تحول تاریخی جامعه را به شفاف ترین شکلی نشان می دهد. آگاهی طبقاتی و مبارزه متشکل کارگران، نشان دهنده عزم طبقه کارگران برای سازماندهی و رهبری انقلاب سیاسی – اجتماعی است.
مارکس در برخی از آثار خود، تاکید کرده است که رهایی طبقه کارگر، فقط می تواند توسط خود طبقه کارگر تحقق یابد. یعنی نیرویی از بیرون، نمی تواند به پرولتاریا چنین رهایی را ممکن سازد. به عقیده مارکس، حتی مبارزه برای کسب امتیازاتی برای طبقه کارگر نیز نمی تواند مبارزه برای دست یابی به رهایی طبقه کارگر منجر گردد. زیرا فقط آن مبارزه ای رهایی کارگران را متحقق خواهد ساخت که موجب نابودی کل حاکمیت طبقاتی شود و برابری کامل انسان ها را به ارمغان بیارود. به همین دلیل مارکس در رابطه با ایجاد «انجمن بین الملل کارگری»، تاکید کرد که «تمامی جنبش های سیاسی را باید در خدمت هدف نهایی و بزرگ رهایی اقتصادی طبقه کارگر قرار داد… زیرا رهایی طبقه کارگر نه وظیفه ای محلی و ملی، بلکه کاری اجتماعی است که تمامی سرزمین هایی را در بر می گیرد که در آن ها جامعه مدرن وجود دارد.»
انگلس نیز در «منشاء خانواده، مالکیت شخصی و دولت» می نویسد: «در مرحله معینی از انکشاف جمهوری روم هزینه نگه داری بردگان بیش تر از ثروتی شد که با کار بردگان تولید می شد، تولید کرد، وضعیتی که سبب شد تا بسیاری از برده داران کلان بردگان خود را «آزاد» سازند، یعنی «بردگی چون دیگر به صرفه نبود، از بین رفت.» مارکس نیز در جلد سوم سرمایه در بخش «قانون گرایش کاهشی نرخ سود»، نشان داده است که در مرحله معینی از انکشاف شیوه تولید سرمایه داری، سرمایه می تواند استعداد ارزش افزایی خود را از دست دهد، یعنی دیگر نخواهد توانست به ارزش خود بیافزاید. به این ترتیب، رهایی واقعی پرولتاریا و کل جامعه بشری، در گرو برانداختن شیوه تولید سرمایه داری و سازمان دهی شیوه تولید سوسیالیستی است.
مانیفست کمونیست نیز تاکید می کند که: «کمونیست ها حزب جداگانه ای در برابر دیگر احزاب طبقه کارگر تشکیل نمی دهند. آنان منافعی جدا و مجزا از منافع کل طبقه کارگر ندارند. آنان اصول فرقه گرایانه ای را پیشنهاد نمی کنند که بخواهند از طریق آن جنبش طبقه کارگر را شکل دهند و قالب ریزی کنند. کمونیست ها از سایر احزاب طبقه کارگر فقط به این لحاظ متمایز می شوند: اول، در مبارزات ملی کارگران کشورهای گوناگون منافع کل طبقه کارگر را مستقل از ملیت گوشزد می کنند و پیش می کشند. دوم، در مراحل گوناگون تکامل که مبارزه طبقه کارگر علیه بورژوازی باید از آن بگذرد، همواره و همه جا نماینده منافع کل جنبش می باشند.»
سئوال جدی این است که کمونیست هایی که جوهر مانیفست و جهان بینی فکری مارکس را به معنای واقعی قبول دارند آیا این همه تفرقه و حزب سازی ها و سازمان سازی های مشابه شان، مغایر با مانیفست و آموزه های مارکس نیست؟!
مسلم است که مبارزات طبقاتی کارگران تعطیل ناپذیر است. هر چند که در دوره هایی مبارزه طبقاتی کارگران به دلیل سرکوب های خونین و فشارهای پلیسی می تواند دچار افت شود؛ اما بی تردید مبارزه طبقاتی همانند آتش زیر خاکستر است که با هر نسیمی شعله ور می گردد. به علاوه شاید احزاب و سازمان های سیاسی از بین بروند اما جنبش های اجتماعی در هر شرایطی به بقای خود ادامه می دهند و از هر فرصتی برای متحد کردن صفوف خود استفاده می کنند.
مهم تر از همه کارگر که همه نعمات و ثروت های بی کران جامعه بشری را تولید می کند در حالی که خودش از بهره گیری از تولیدات و دست رنج واقعی اش محروم است. هم چنین به دلیل این که کارگر استثمار می گردد، همواره با سرمایه دار در حال تضاد طبقاتی و کشمکش و مبارزه است. حرص و ولع ثروت اندوزی طبقه سرمایه دار و استثمار شدید نیروی کار، دایما به طبقه کارگر انگیزه مبارزاتی می دهد تا حق خود را با مبارزه پیگیر طبقاتی اش از حلقوم سرمایه داران بیرون بکشد. در این مبارزه طبقاتی، به ویژه در دوره های انقلابی، با سرعت غیرقابل تصوری خودسازمان دهی و خودآگاهی کارگران به سطح عالی تری ارتقا می یابد و خود را برای سرنگونی سرمایه داری و کسب قدرت سیاسی آماده می کنند.
در این میان، کمونیست ها آن بخشى از طبقه کارگر هستند که در تمام دقایق این مبارزه و اعتراض طبقه حضور دارند. آگاهی کمونیستی نیز حاصل مبارزه طبقاتی خود طبقه کارگر است.
بیست و سوم آذر 1391 – سیزدهم دسامبر 2012