esmail nooriala 02

نیروی دافعهء تبعیض

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

esmail nooriala 02

esmail nooriala 02اسماعیل نوری علا

«تبعیض» زایشگاه نیروی گریزاننده ای در آدمیان عادی است که چون نمی توانند تبعیض کننده را بشکنند خود از حوزهء اعمال نفوذش بیرون می روند. و این «خروج» چیزی جز «جدائی از قلمروی قدرت سرکوبگر» نیست. اما اگرچه میل به جدا شدن می تواند به «جدائی» بیانجامد، این جدائی متضمن و متعهد به تحقق هیچ نتیجهء خاصی نیست. یعنی میل به گریز و جدائی اغلب کور است و چشم بر آینده ندارد و فقط چون حال را نمی پسندد، ماجراجویانه از آن جدا می شود.


۱.
جاذبه و دافعهء قدرت

«قدرت» را در زبان علم سیاست می توان با «نیرو» در فیزیک نیوتونی مقایسه کرد کهبا داشتن «جاذبه»، همچون خورشید، ضامن حفظ و بقای یک سیستم است و در صورت برخوردار بودن از «دافعه» موجب متلاشی شدن آن می شود. در عالم سیاست اجزائی از یک سیستم سیاسی، مثلاً حاکمیت و حکومت و دولت و مدیریت، همگی، موجودیت و پایداری و ارتباط های کارآمد خود را از «قدرت» می گیرند و قدرت نیز چیزی نیست جز توان اعمال اراده از جانب مجموعهء اجزاء قدرتمند بر اجزاء دیگر سیستم؛ امری که گاه مورد پذیرش یا تحمل این اجزاء اخیر قرار می گیرد و گاه در برابر آن مقاومت می شود و گاه اجزاء مقاومت کننده از مجموعهء سیستم به خارج پرتاب می شوند.

اما سیستم های سیاسی یک تفاوت عمده با سیستم های فیزیکی و مکانیکی دارند و آن «انسان بودن اجزاء این سیستم ها» است. انسان ها، بعنوان موجوداتی زنده و اجتماعی، در داخل سیستم های سیاسی زندگی کرده و نقش های دو گانهء صاحبان و اعمال کنندگان قدرت، از یکسو، و دریافت کنندگان و تحمل کنندگان قدرت، از سوی دیگر، را بازی می کنند. این انسان ها، بر خلاف اجزاء مکانیکی یک سیستم فیزیکی، صرفاً دارای «وضعیت انفعالی» نیستند و بر اساس دریافت های حسی شان واکنش های عاطفی گوناگونی را از خود نشان می دهند. بعبارت دیگر، پذیرش، تحمل، مقاومت و گریز همگی ـ بجای سرجشمه گرفتن از وضعیت فیزیکی او ـ ابتدا از پاسگاه اداراکی و آگاهی او می گذرند و آنگاه تبدیل به یک واقعهء اجتماعی می شوند.

در درون سیستم های اجتماعی، و در طیف بزرگ واکنش های عاطفی آدمیان، می توان به دو «مدیر عاطفی» نیز اشاره کرد که یکی «رضایت و خرسندی» و دیگری «نارضائی و ناخرسندی» نام دارند و در برابر آنچه از منشاء قدرت صادر می شود در نقش تعیین کنندهء نوع واکنش های انسان ها در برابر آنچه از منشاء قدرت صادر می شود عمل می کنند.

اما، آنچه که کاملاً سیستم های سیاسی را از سیستم های مکانیکی متمایز می کند تمهیدهائی است که مجموعه های صاحب قدرت برای کنترل واکنش های عاطفی انسان هائی که اجزاء سیستم بشمار می آیند اندیشیده و بکار می برند. در همین صحنه، جزء ناراضی هم می تواند بین دو گزینهء «مقاومت تا سرحد خنثی ساختن قدرت تحمیل شده بر او» و یا «گریز از گسترهء اعمال قدرت» نوسان کند. دارندگان قدرت نیز بین گزینهء «کوشش برای ایجاد رضایت در اجزاء» و گزینهء «پیشه کردن روش های ارعاب و سرکوب» در نوسانند.

در این میان آنچه که انواع «تنش های اجتماعی» را می آفریند و دقیقاً از «ساختار عاطفی انسان ها» سرچشمه می گیرد «تبعیض» نام دارد، یعنی همان چیزی که در هر سیستم وجود دارد اما در مجموعه های فیزیکی عنصر آگاهی اجزاء به وضعیت خود وجود ندارد اما در مجموعه های سیاسی این «آگاهی» خود را در مرکز ادراکهء عاطفی اجزاء قرار می دهد.

هرچه تبعیض بیشتر باشد و هر چه آگاهی بر آن دقیق تر شود میزان «نارضائی» و «ناخرسندی» هم بیشتر می شود و، در نتیجه، آدمیان ِ قرار گرفته در سمت و سوی دریافت تبعیض، وادار به نشان دادن انواع واکنش هائی که در مرکزشان مفهوم «مقاومت» قرار دارد می شوند. هنگامی که دارندهء قدرت نتواند رضایت آدمیان قرار گرفته در معرض قدرت اش را جلب کند و ناچار، برای کنترل آنان، دست به تحمیل و سرکوب بزند، در واقع، وارد مداری چرخنده و بالا رونده می شود که از مقاومت آدمیان جان می گیرد و بصورتی دائم التزاید بسوی در همپاشیدگی سیستم می رود.

ذر عین حال، واکنش کسی که مورد تبعیض قرار می گیرد می تواند صورت های مختلفی را بخود بگیرد: از قهر و  کناره گیری، تا اعتراض و قیام، و تا شکست یا پیروزی یکی از طرفین روند واجد تبعیض. اما جز این واکنش ها میل به گریز هم هست، پیش از آنکه هرگونه شکست یا پیروزی معینی قابل پیش بینی باشد.

***

از نظر من، تک تک آدمیانی که در سی و سه سال گذشته بساط خود را جمع کرده، به کوه و بیابان زده، از مرزهای وطن شان بیرون رفته و به کشورهائی جز موطن خود متوسل و پناهنده شده اند، مظهر این نیروی «گریزنده» اند که از تبعیض چاره ناپذیر بوجود می آید. دختری که از خانه بیرون می زند و «خیابانی» می شود، سربازی که از سرباز خانه می گریزد، و آدمی که خود را به دار می زند یا رگ های دست خویش را می درد، و حتی آدمی که برای فراموش کردن واقعیت های جاری جامعه اش به مواد مخدر می آویزد و، بقول نصرت رحمانی، شاعر آوارهء پس از 28 مرداد 32، «در غبار گم می شود» همه در حال گریزند و در جستجوی رضایتمندی و آسایشی واقعی یا کاذب، در حد فراموشی و نیستی.

پس، «تبعیض» زایشگاه نیروی گریزاننده ای در آدمیان عادی است که چون نمی توانند تبعیض کننده را بشکنند خود از حوزهء اعمال نفوذش بیرون می روند. و این «خروج» چیزی جز «جدائی از قلمروی قدرت سرکوبگر» نیست. اما اگرچه میل به جدا شدن می تواند به «جدائی» بیانجامد، این جدائی متضمن و متعهد به تحقق هیچ نتیجهء خاصی نیست. یعنی میل به گریز و جدائی اغلب کور است و چشم بر آینده ندارد و فقط چون حال را نمی پسندد، ماجراجویانه از آن جدا می شود.

 ۲. علاقه و پیوند ـ سلب علاقه و بیگانگی

          اجزاء یک سیستم از طریق رشته هائی مرئی و نامرئی با کل سیستم پیوند دارند. در سیستم های مکانیکیی پیوندها عینی اند و در سیستم های اجتماعی پیوندها بصورت پدیده هائی معنوی همچون تاریخ مشترک، سرزمین مشترک، زبان مشترک و فرهنگ مشترک عمل می کنند و رشته های پیوند اجزاء با کل مجموعهء سیستمیک را فراهم می آورند.

به رشته نخی که چیزی را به چیزی متصل می کند در زبان فارسی «علاقه» گفته می شود. در گذشته شغلی به نام «علاقه بندی» وجود داشت که ناظر بر تولید همین «رشته های متصل کننده» بود. در عین حال، همین واژه معنائی مجازی نیز بخود گرفته و در زبان فارسی جا خوش کرده است بطوری که اکنون «علاقه داشتن» و «علاقه مند» بودن از دوست داشتن و وجود «اتصالی معنوی» بین اشخاص حکایت می کند چرا که، در یک انتقال تشبیهی، عشق و دوست داشتن همچون رشته های متصل کننده (یا «علاقه جات») آدمیان را به هم متصل می کنند. همچنین، همین واژه / مفهوم را برای بیان رابطهء بین فرد و اشیاء نیز مورد استفاده قرار می دهیم. مثلاً، می گوئیم: «فلانی در شمال علاقه جاتی دارد» و منظورمان آن است که او دارای خانه یا باغ یا زمینی در شمال کشور است

همین مفهوم دقیقاً در زبان فرنگی نیز وجود دارد. واژهء Lien به معنی «رشتهء متصل کننده» بوده است. در معنای مجازی اش هم، مثلاً، وام دهندگان، بعنوان گروئی و تضمین وام شان، بر روی ملکی که وام گیرنده پیش می نهاد Lien می گذارند. در سیستم های پیشافئودالی هم، که زمین به شاهان تعلق داشت و از جانب او به خدمتگزاران اهدا می شد، مالکیت دریافت کننده بصورت سندی که Lien خوانده می شد مسجل می شد.

          اما عکس آن هم می توانست اتفاق افتد. زمینی که به شخصی داده شده بود از او پس گرفته و ضبط می شد. در این حال رشتهء ارتباط او با ملک اش قطع شده و Lien مربوطه هم باطل می گشت. این معنا با افزودن حرف “a” (که در دستور زبان های هند و اروپائی اغلب معنای کلمه را معکوس می کند) بر سر این واژه بیان می گردید و Lien تبدیل به alien می شد. در نتیجه، اگر برای واژهء alien در جستجوی معادلی فارسی باشیم، و اگر در این راستا رابطهء Lien با «رشته» یا «علاقه» را در نظر بگیریم، بلافاصله به صفت عربی «مسلوب العلاقه» برمی خوریم که در گذشته به «گسسته شدگی رشتهء ارتباط» اشاره داشته است.

          اما در اینجا، در زبان فارسی، مشکلی پیش می آید. بدین معنی که یکی از واژه های دچار بدفهمی شدهء فرنگی در زبان فارسی، واژهء alienation است که بخصوص بوسیلهء کارل مارکس وارد ادبیات سیاسی شده و سپس به فارسی معوجی ترجمه گشته است. مارکس این واژه را در مورد وضعیت «کارگر»ی که در طول انقلاب صنعتی به «پرولتاریا» تبدیل می شود بکار برده و می گفت تفاوت پرولتاریا با کارگر کلاسیک آن است که کارگر با آنچه می سازد در ارتباط است حال آنکه در جریان صنعتی شدن جهان هیچ پیوند معنی داری بین کارگر و کاری که انجام می دهد باقی نمی ماند و او نسبت به کارش alien یا «مسلوب العلاقه» می شود. شاید بهترین تجسم و نمایش منظور مارکس از alienation را چارلی چاپلین در فیلم «عصر جدید» به نمایش گذاشته باشد که در آن  کار او، بعنوان یک کارگر صنعتی در برابر ماشینی عظیم، سفت کردن فقط یک پیچ است بدون آنکه بداند این کار در کل سیستم چه نقش و دهشی دارد.

          اما چگونه شد که مترجمین فارسی زبان ما alienation را به «از خود بیگانگی» ترجمه کردند حال آنکه معنای واقعی این واژه «مسلوب العلاقه گی» یا چیزی در حدود آن، مثل«پیوند گسستگی»، است و به هیچ وجه گسستن شخص را از «خود» معنی نمی دهد و به گسستن پیوند او از چیزی جز «خود» اشاره دارد؟

          دلیل را می توان در این نکته یافت که فرنگی ها کسانی را که به سرزمین شان می آیند alien می خوانند؛ به این معنی که این شخص در سرزمین ما دارای «علاقه» ای نیست یا پیوندی بین او و این سرزمین وجود ندارد. فرهنگستان رضاشاهی واژهء alien را در مورد آمدن «خارجی ها» به کشور معادل واژهء «بیگانه» گرفت، که در مقابل «یگانه» قرار داشت و مستقیماً به داشتن علاقه و پیوند ربطی پیدا نمی کرد. سپس مترجمین متن های مارکسیستی همین معادل گزاری فرهنگستان را مبنای کار خود قرار دادند و alienation را از باب «بیگانگی» دانسته و چون باید برای این «بیگانگی» مفعولی پیدا می کردند آن را به «از خود بیگانگی» تبدیل کردند که بکلی ناقض معنای درست alienation است.

کسی که دچار alienation می شود «از خود» بیگانه نمی شود بلکه رشتهء پیوندش با چیزی در بیرون از خود (حتی اگر جان خودش باشد) از هم می گسلد. تا قبل از انقلاب 57 در ایران «ادارهء اتباع بیگانه» را داشتیم که واژهء بیگانه در آن معادل alien بود. نمی دانم اکنون همان نام را حفظ کرده و یا نامی درخور حکومت اسلامی» برایش یافته اند.

          باری، در زبان فرنگی، شما تا زمانی که به شهروندی جامعهء جدیدی که به آن آمده یا پناهنده شده اید در نیائید یک «بی علاقه» اید، یعنی رشته ای شما را به جامعهء جدید پیوند نمی دهد و به همین دلیل alien خوانده می شوید.

در این مقام همهء فراریان و تبعیدان از وطن، از دید کشورهای میزبان و مهاجرپذیر، آدمیانی «مسلوب العلاقه» و نیز «فاقد علاقه» محسوب می شوند. از یکسو رشته های پیوند خود را از موطن خویش بریده اند و از سوی دیگر در جامعهء جدید هنوز ریشه ندوانده و علاقه ای پیدا نکرده اند.

          بر این زمینه است که براحتی می توان دید چرا آنکه بر اساس تبعیضی که بر او روا شده از سیستم سیاسی خاصی می گریزد و به خارج از حوزهء اقتدار آن می رود آدمی «پیوند گسسته» محسوب می شود. تبعیض زایندهء اصلی آن پیوندگسستگی ِ تلخی است که برای آدمی سخت دردناک و بحران آفرین محسوب می شود.

 

۳. تبعیض و «جدائی خواهی فردی و جمعی»

          سی و سه سال است که صاحبان قدرتی بر ایران ما حکومت می کنند که کاری جز ایجاد نیروی گریز در ما نداشته اند و این «نیروآفرینی ِ پیوند گسل» را از طریق اعمال انواع تبعیض انجام داده اند. در مقابل، هر که توانسته از چنگال تبعیض زای این حکومت گریخته است، یعنی تن به جدائی از وطن و علاقه های خود داده است تا بتواند، شاید، ناخرسندی خود را به تحمل و رضایت تبدیل کند. و تا این حکومت بر جا است زن و مرد و پیر و جوان از آن می گریزند، علاقه های خود را پشت سر می گذارند و از مرزهای قدرت آن جدا می شوند.

اما این گریز یک اقدام فردی است و هر کس حداکثر خود و خانواده اش را از وطن جدا می کند و به دیار بیگانه می آورد. حال آنکه یک قدرت سیاسی سرکوبگر و زورگو و تبعیض کننده توان ایجاد نارضایت های عمومی منطقه ای را، از طریق تحمیل مجموعه ای از تبعیض های ناخرسندساز اجتماعی، همچون تبعیض های فرهنگی، مذهبی و قومیتی، نیز دارد و این زمان است که میل به گریز فردی تبدیل به یک پدیدهء اجتماعی می شود و زمینه ای واقعی را فراهم می کند که دائماً به عواطف گریزخواه پر از زخم و چرک مردمان یک منطقه از کشور افزوده و به حس پیوند گسستگی آنان و لزوم تحقق عینی آن در منطقه دامن می زند.

و دقیقاً بر بنیاد همین «واقعیت ها» است که قدرت طلبی از یکسو و فرصت طلبی، از سوی دیگر، دست به دست هم داده و برخی از رهبران مذهبی و سیاسی و اجتماعی مناطق قومیتی کشور را به مطالباتی می کشاند که در انواع نظریهء های «هویت طلبی»، «استقلال خواهی»، «جداسری» و «تجزیه طلبی» و خواستاری «حق تعیین [یک طرفهء] سرنوشت» ظهور می یابند.

همچنین «وضعیت نامطلوب ناشی از تبعیض» فرصتی را فراهم می کند تا کشورهای قوی تر و استثمارگر، که در مقیاس های فردی مربوط به اندیشمندان و متخصصین، همواره در راستای آنچه که «فرار مغزها» خوانده می شود می کوشند، در مقیاس های اجتماعی نیز از نارضایتی مردمان مناطق مختلف سوء استفاده کرده و برای تضعیف کشور ما، که بالقوه ابرقدرت منطقه و تعیین کنندهء راستای آیندهء آن است و اکنون به فلاکت حکومت اسلامی دچار آمده، در بوق «جدایی خواهی ِ اجتماعی »، یعنی جدا کردن تکه ای از خاک این کشورها، بدمند.

          اینگونه است که امروزه در کشور ما، «جدائی طلبی» تبدیل به یک واقعیت اجتماعی شده و دیگر نمی توان نسبت به آن بی اعتناء بود. اما پرسش مهمتر آن است که در برابر همین واقعیت های علمی ـ سیاسی، و در مسیر رفع مشکل، آیا می توان صرفاً با فریاد زدن، ناسزا گفتن، افشاگری کردن و اعلامیه و مقاله نوشتن چاره ای برای مسئله یافت و به کمک آن حفظ یکپارچگی وطن ِ در خطرمان را تضمین کرد؟ و یا آیا بهتر نیست که به چاره جوئی واقعی برخیزیم و ببینیم که چگونه می توان بجای آنکه جزئی از «صورت مسئله» شویم به «حل مسئله» کمک کنیم؟

من فکر می کنم که در برابر هرگونه بی مسئولیتی رهبران قومیتی، برای اپوزیسیون سکولار دموکرات، ملی و انحلال طلب ما، که شامل آن دسته از احزاب منطقه ای که به یکپارچگی ایران اعتقاد و التزام دارند نیز می شود، وظایفی وجود دارد که کلاً دارای جنبه های مختلف زیرند:

قبل از هرچیز باید به وجود گستردهء تبعیض نسبت به تیره های مردمی که دارای فرهنگ و زبان و مذهب و نوع زندگی خاص خویش اند، و هیچ یک از این عناصر با ایدئولوژی مذهبی حاکم بر ایران نمی خواند، صریحاً اعتراف کرد.

 و، باز هم قبل از هرچیز، باید پذیرفت که اگر می خواهیم از شیوع میل به گریز و جدائی طلبی جلوگیری کنیم باید نخست بپذیریم که تا زمانی که حکومت اسلامی و تبعیض هایش برقرارند رشد دایم التزاید جدائی خواهی نیز یک واقعیت دردناک جامعهء ما است.

در عین حال، وظیفهء این اپوزیسیون است که بکوشد مردمان تحت ستم مناطق مختلف کشور را مورد خطاب قرار داده و بجای آنکه از موضع بالای قدرتمندی و بخشندگی با آنان سخن بگوید بر این نکته پافشاری کند که تبعیضی که بر شما روا می رود خاص شما نیست و تمام اقشار مختلف جامعه را در بر گرفته است و تنها شما و ما، مشترکاً، می توانیم به رفع آن بپردازیم.

همچنین وظیفهء این اپوزیسیون است که برای مردمان مناطق مختلف کشور توضیح دهد که در روند جدائی از ایران هیچگونه  تضمینی برای سعادت آیندهء آنان وجود ندارد و، با توجه به تجربه های متعدد گذشته ـ بخصوص در پی فروپاشی شوروی ـ احتمال اینکه آنها در «منطقهء مستقل شده»ی خود به استبدادی تلخ تر و سرکوبگرتر از این که هست دچار شوید و در فقر و تحقیرشدگی گرفتار آیند بسیار بالا است.

نیز باید به آنها، با دلایل و براهین معتبر، ثابت کرد که فردای بی تبعیض و مرفه ایران را همگی می توانیم به کمک هم بسازیم و استمرارش را تضمین کنیم و از این جهت نیز هیچ تفاوتی بین «ما» و «شما» نیست. ما با «پیوند»هائی کهن بهم جوش خورده ایم و با یکدیگر بیگانه نیستیم. سرزمین کهن باستانی ما سرزمینی ثروتمند و مردمان اش مردمی با استعداد و کوشایند. باید با کمک هم این نکبت را براندازیم، راه بازگشت استبداد را به آن کور کنیم، و سیستمی را فراهم آوریم که «فشار تبعیض» رشته های پیوند دهنده اش را از هم نگسلیده باشد. یعنی، کوششی اگر هست باید رو به درون و پشت به بیرون مبهم و بی تضمین داشته باشد و آینده ای را تضمین کند که در آن کشور ما متعلق به همهء شهروندانش و متضمن همهء آزادی های بی تبعیض آنان باشد.

          بنظر من این فهرستی از مسئوولیت هائی است که بر گردهء همهء ما نهاده شده و لذا، در این میان، انتشار اعلامیه های غلاظ و شداد اما «توخالی» و «اسقاط تکلیفی» نمی تواند دردی را از جامعهء تبعیض زدهء ما دوا کند؛ چرا که می پندارم بزرگ ترین خطا آن است که بی پروا بر طبل انشقاق در اپوزیسیون حکومت اسلامی بکوبیم. یقین کردن بر جدائی طلبی بخش هائی از اپوزیسیون و کوشش در افشای آن چیزی را از وظایف ما در راستای ایجاد وفاق ملی و جبههء متحد برانداز حکومت اسلامی کم نمی کند. چرا که، در اغلب اوقات، «اعتراض و تحکم صرف» معادل کوشش نکردن برای ایجاد تفاهم، و اصرار بر جلوگیری از برقراری «دیالوگ» بوده و، مآلاً، به قرار گرفتن در کنار حکومت اسلامی می انجامد. می دانم که خیلی ها در اپوزیسیون خارج کشور بر این عقیده اند که در صورت به میان آمدن فکر تجزیهء ایران باید در کنار حکومت اسلامی ایستاد اما، بنظر من، آنها از این نکته غافلند که دقیقاً همین ایستار و موضع گیری راه ها را بر آشتی ملی می بندد و روند دلشکن تجزیهء ایران را تسریع می کند.

          مثلاً، آنکه با «غیرت شبه مذهبی» از ضرورت «حفظ یکپارچگی ایران» سخن می گوید و زیر این «پرچم» مشت بر میز می کوبد و شعارهای خشمگین می دهد، باید موظف شود که به این پرسش پاسخ دهد که «برای آن جوان نونهالی که در خیابان های سنندج یا زاهدان یا اهواز کتک می خورد، به زندان می افتد، اعدام رفقایش را می بیند و کسی جز به زبان زور با او سخن نمی گوید، تو چه کرده ای که حال توقع داری که او گوش هوش به نصایح تو بسپارد و بپذیرد که کتک خوردن و به زندان رفتن و اعدام شدن در برابر گناه غیرقابل بخشایش ِ جداسازی سرزمین رادگاهش از کشوری که حکومت اش بر او چنین روا می دارد هیچ اهمیتی ندارد؟»

          من اگر با تجزیهء ایران مخالفم و به ضرورت حفظ تمامیت ارضی ایران باور دارم بدان خاطر نیست که معتقدم بی هیچ دلیلی باید پذیرفت که «تمامیت ارضی» خط قرمز همهء ما است؛ چرا که برای من سعادت و رفاه و خرسندی مردم از همه چیز بالا تر است. اما در عین حال می دانم که تکه تکه شدن ایران هیچ کدام از این «مواهب» را ـ به اضافهء آزادی و دموکراسی و سکولاریسم ـ برای هموطنانم بهمراه نخواهد داشت. «آذربایجان جنوبی مستقل» کشوری تو سری خور از «برادرهای بزرگ اش» خواهد بود؛ کردهای ایران همواره شهروند درجهء دوی کردستانی که زعامت اش با کردهای عراق است باقی خواهند ماند، بلوچ های ایران، تحت سلطهء بلوچستان پاکستان، بدبختی خود را مضاغف خواهند کرد و آن دسته از اعراب خوزستان ـ که در اوهام بی پایهء ایجاد عربستان و الاحواز غوطه ورند ـ به همان روزگاری برخواهند گشت که بیگانگان بر در رستوران هاشان نوشته بودند «ورود سگ و ایرانی ممنوع است»؛ آن هم تازه اگر کشورهای نفت خوار جهان و حتی بقیهء همین ایرانی هائی که به یمن مدیریت حکومت اسلامی همهء نان شان وابسته به چاه های نفت شده، بگذارند که آب خوش از گلوی عرب خوزستانی پائین رود! نیز بر این باورم که اکثریت مردمان وابسته به اقوام و عشیره ها و قومیت های ایران (حتی اگر بخواهیم آنان را «ملیت های ایران» بخوانیم) وطن خویش را دوست دارند، بخش های عمده ای از استوره و تاریخ این وطن  از آن آنها است، و چون ببینند که اپوزیسیون برانداز حکومت اسلامی آینده ای بی تبعیض و مرفه را برای آنان تضمین می کند، بجای تمایل به تجزیه طلبان، زایندهء قهرمانانی می شوند که همواره ایران را از اضمحلال نجات داده اند.

          باری، اینگونه است که فکر می کنم، علاوه بر صدور اعلامیه های غلاظ و شداد علیه آنانی که تجزیه طلبان شان می خوانیم، بد نیست که با مردمان مناطق مختلف کشورمان نیز حرف بزنیم. ایران فقط تهران و شیراز و اصفهان و مشهد نیست که همهء برنامه ها و رسانه ها و تلویزیون هامان را روی آنها کوک کرده ایم و فقط به زبان آنها سخن می گوئیم و آئین های آنان را پاس می داریم.

اما اگر از این «واقعیت ها» غافل شویم،

اگر چشم بر این نکته ببندیم که دور  تا دور ایران را اقوام و تیره های غیر شیعه و غیر فارسی زبانی احاطه کرده اند که سرفرازانه خود را ایرانی می دانند و در همارهء تاریخ برای آزادی و استقلال همهء این کشور جنگیده اند،

و اگر در نیابیم که این ضرورتی انسانی و تاریخی است که آنان باید در قدرت و مدیریت و ثروت تمام کشور شریک شوند،

آنگاه این ما خواهیم بود که، دست در دست عناصر تجریه طلب و نوکران بیگانه، هیزم آسیاب های خون ِ «روز مبادا» را فراهم می کنیم.

 

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.