مازیار سعیدى
یک تلنگر کوچک بود زمین
ر یزش جویبار روزگار رفته، یک تلنگر نازک و سهمگین…
یک تلنگر لرزنده و آرام مثل خوابهایی که دست یافتنی اند و سه بعدى
تلنگری به قیمت خونهایی ریخته و
درختانی مریض… سرراه
نوک انگشتی که خواب از چشمان همیشه گریان مادران لالایی نخوانده می پراند؛
که برخیز اى مادر، گریه و زارى بس است و لبریز
که برخیز اى خان بابا، آسمان روزهاى ترک زبانمان تار شده و تیره!
که بلند شو اى برادر جان
برخیز و چشمان خواب پاشیده ات را بشوى
با آن کاسه کاسه اشکهاى از هم خشکیده
همگی چشمهایتان را به اندازه ى بزرگترین دروازه هاى روى زمین بگشایید
بگشاید و ببینید نکبت را خروار خروار
مسموم مسموم!
کوله بار کوله بار!
*****
یک تلنگر کوچک بود خوابهاى بربادرفته
تلنگر زیرکی که خندید و نداد بخششى مگر اشک و لبخندهایی نانوشته!
زیر پاهای مادران کودک نبوسیده
و برادران شب حجله ندیده
آری که آنشب همه دیدند ستارگان سرخ و سفید غرق ظلمت را
زیر خاکهاى پر از لگد
و خصومت سرد زمینى که می لرزاند دلهاى مهربان کودکانه ى مردگان از این دیدگان رفته را!
مازیار سعیدى/ نیویورک