مازیار سعیدی
در آن خلیج پاک
در آن بیرنگ سرزمین مملو از پالایش فرشتگان نفرین شده ی بی عرش
زمان را پنهان می بینم
زیر بوته های بی غیرتان نفت فروش
و چشمانی چروکیده از چرک چاکران چرتکه چین!
خلیجی با رنگی آبی
خلیجی با لبخندی پر از گرمای سبزه های عرقچین بر سر
خلیجی بزک کرده و دست در دامان غروری پارساپسند
که تکه ای خاک خمیده است در آب روان چشمان همیشه جاری
که پاهایم خاکها را لمس می کنند و به شایدهای ” پرژین ” میرسند … زیر زبونه ی زمان
… پنهان!
در این خلیج
آبخاکی می بینم لبریز از پاکیزگی نیلگون پارسی
و سه خواهرانی رنجدیده و همیشه تنها…
با لبخندهایی زیر نکبت گرسنگی و آه فقیران ماه فروخته
و… تازه به دوران رسیدگانی که رنج خواهران را دیدند و
فقر برادران بی کفنش را
و دست آویختند بر ناموس پاک لپ سرخشان.
دستهایی آلوده…
با دندانهایی شرم گرفته و کرم خورده … و بدبو!
کنار نفتالینهایی پر از شاپرکهایی فراری!
در آن پارسا خلیج … لبریز شرمم از اشکهای چکیده ی هرجایی بی شرم
و از مارهای مولک خورده ی مملو در صحرا
شرمی چکیده چکیده!
چکیده شرمی از گاههای کبابهای کوبیده ی آویزان و شلابی درون سیخ های زنگ زده ی قلابی!
مارهایی مولک خور!
دهان هایی گشاد و ارزان فروش!
کیسه هایی زرین و بادکرده!
و همه ی اینها
اینها همه برای اینست که :
چه ارزانتر
غیرت بفروشند مدعیان از خود فروخته ی عفت به باد ده بی تاج …
مازیار سعیدی – نیویورک ۲۰۱۲