abolfazl ghassemi 03

۱۲ – قاسمی را تیرباران کردند!

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

abolfazl ghassemi 03

abolfazl ghassemi 03

۱۲ – قاسمی را تیرباران کردند!

کلمه “مصاحبه” مانند پتکی بود که بر روان و اندیشه من فرود آمد. اوه، مصاحبه یعنی آزمایش تاریخ، آزمون سیاسی، کارنامه سی و پنج سال مبارزه. مبارزه‌ایکه در آن پدر، پدر خانم و برادر، بسیاری از هم‌مسلکان، از همشهریان با من به زندان آمده، تبعید شده‌اند، برادرم بدست دژخیمان شاه کشته شد. مبارزه‌ایکه از گوشه درگز تا مشهد و تهران، بندرعباس ادامه یافته. همه چشم به من و اندیشه‌ام دوخته‌اند.


بخش دوازدهم

 در همین روزها بود که دستگاه در مورد من به جنایتی بزرگ دست زد که روزی باید جواب‌ده آن باشد. «احمد انواری» مدیر روزنامه “پرخاش” و مدیر جبهه ملیون در اروپا به پسرش خبر می دهد: اینجا اعلام کردند، «قاسمی» را تیرباران کرده‌اند.

 

پسر او در تهران به خانواده‌ام این خبر را میدهد. همزمان با این خبر کسی بنام «توکلی» از زندان اوین به خانواده‌ام تلفن می کند. خود را اهل درگز معرفی می نماید. می گوید: من در نجارخانه اوین کار می کنم… و خبر اعدام مرا به خانواده‌ام میدهد. شما مجسم کنید با این جریان بر افراد یک خانواده و دوستان و همفکران چه میگذرد.

پسرم فرزاد بهمراه مهندس فتحی خود را به دادگاه انقلاب ارتش می رسانند. سر و صدا براه می اندازند. تا اینکه ملاقاتی ترتیب میدهند. مرا می بینند، اطمینان پیدا می کنند که خبر اعدام من، دروغ است. شما حساب کنید این خبر چه بر سر روح و اعصاب زن و بچه‌های من می آورد. این یعنی، اسلام ناب محمدی.

نگهبان زندان داخل سلول – سلول جهنم –  آمد و گفت: اینجا همه چیز دارید – اشاره به یک دریچه مستطیل شکل و یک سوراخی که یک بشقاب می تواند عبور کند – گفت: از اینجا هم چائی و غذا میدهند. ما دیگر با شما کار نداریم، مزاحم نشوید. این خانه آخرت شماست. در مواقع بسیار ضروری و لازم میتوانید این کاغذ را از زیر در به بیرون بفرستید. اگر ما لازم دیدیم جوابی بشما خواهیم داد.

با اینکه کلمه “خانه آخرت” در من احساس بدی بجا گذاشت، نگران وقایع بعدی نبودم. چند دقیقه نگذشت چند عدد قرص که برای من ناشناخته بود از همان دریچه بالا دادند، سپس دریچه را محکم بستند.

نیم‌ساعتی بعد دیدم حرارت کف اتاق بالا رفت. فصل پائیز بود. هنوز گرما آزار میداد. دلیل حرارت کف اتاق را نفهمیدم. بتدریج کف اتاق گرمتر و سپس داغ شد. روی پتو رفتم. ولی حرارت از زیر پتو نیز آزار دهنده بود. لباس را کندم. ولی حرارت لحظه به لحظه بالا رفت. بدنم خیس عرق شد. حرارت کف و حتی پتو حالم را تغییر داد. ابتدا قدری آب کف اتاق ریختم. ولی آب بسرعت گرم و سپس بخار میشد. دیگر نمیشد پا روی کف اتاق گذاشت. گرمای پتو هم سخت آزار دهنده بود.

من از تجسم این صحنه ناتوانم. شما خود تصور کنید یک آدم با سابقه‌ای از بیماری قلبی و فشار خون در چنین محیط چه حالی خواهد داشت.

سر کاغذ را از زیر بیرون فرستادم. ساعتی گذشت، خبری نشد.

ناگزیر در را زدم. نگهبان آمد گفت: چرا در می زنی؟ با ضربی محکم‌تر دریچه در را بست و با نوک پا کاغذ را تو فرستاد و رفت. خیس عرق شده بودم. احساس می کردم تپش قلبم بالا رفته است با ناراحتی به چاره‌جوئی پرداختم. حالت ضعف بمن دست داد. بعداز فکر زیاد آنهم تفکر بدون تمرکز، راه حلی بنظرم رسید. پتو را تو دستشوئی انداختم. خیس کردم به کف اتاق انداختم. ساعتی بد نبود. قرصی خوردم روی پتو دراز کشیدم. ساعت ۱۱ شب بود. نگهبان از سوراخ در نگاه کرد. من از جا بلند شدم. هنوز صدای برادر گفتن من بلند نشده بود این نابرادر در را بست، با نوک پا کاغذ را زد تو و رفت. فهمیدم که برایم برنامه‌ای پیاده کرده‌اند. برنامه‌ای بظاهر بی‌اثر، طبیعی. هیچ رد و اثری از تعزیر و شکنجه و آزار نیست، ولی …

دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی چشم گشودم، دیدم روز است. از تکه نان و پنیری که از لای در انداخته بودند، معلوم شد بین ظهر و صبح است. بلند شدم. سرگیجه گرفتم. به زمین خوردم. استفراغ و ضعف بر من مستولی بود. بزحمت از جا بلند شدم. آبی به صورت زدم. ولی سلول به حالت عادی برگشته بود. کف آن حرارتی نداشت.

این برنامه تا سه ماه – متناوب – ادامه داشت. گذشته از ضعف شدید جسمی، تپش قلب، بالارفتن فشار خون، دو عارضه دیگر کم‌کم به سراغم می آمد، یکی ناشنوائی دیگری نابینائی. احساس میکردم که چشمم دارد بینائی‌اش را از دست می دهد. گوشم بشدت سنگین شده است. از وضع ظاهر و قیافه‌ام خبر نداشتم. ولی می دیدم بشدت لاغر شده‌ام. مچ دستم مثل مچ یک بچه شده است. بخوبی مچم در مشت و انگشتهای دست دیگرم جای می گیرد. رنگ پوست بدنم به زردی می رود.

می کوشیدم چیزی پیدا کنم قیافه خودم را ببینم. میسر نمیشد.

روبروی در نشسته بودم. دیدم پنجره باز شد. سر و گردن شخصی نمودار گردید. گردنش رو بسته بود. عینک دودی بچشم داشت. قیافه‌اش غیرانسانی بنظر میرسید. بعدها فهمیدم این «لاجوردی» بود. سلام کرد. در را بست و رفت.

فردای آنروز یک سلمانی همراه شخصی دیگر وارد سلول شد. شخص همراه به سلمانی گفت: او را خوب اصلاح کن، میخواهیم با او مصاحبه کنیم.

کلمه “مصاحبه” مانند پتکی بود که بر روان و اندیشه من فرود آمد. اوه، مصاحبه یعنی آزمایش تاریخ، آزمون سیاسی، کارنامه سی و پنج سال مبارزه. مبارزه‌ایکه در آن پدر، پدر خانم و برادر، بسیاری از هم‌مسلکان، از همشهریان با من به زندان آمده، تبعید شده‌اند، برادرم بدست دژخیمان شاه کشته شد. مبارزه‌ایکه از گوشه درگز تا مشهد و تهران، بندرعباس ادامه یافته. همه چشم به من و اندیشه‌ام دوخته‌اند. مصاحبه برای این مبارزه، مردمی که در انتخابات در برابر چپ و راست مردانه ایستادند، با انتخاب من مشت به دهان ارتجاع و استبداد و استعمار و استحمار زدند. این مصاحبه پاسخ به مقاومت این مردم است.

مصاحبه‌ایکه کارنامه مطبوعاتی و فکری ۳۷ ساله من در آن خلاصه می شود. مصاحبه‌ایکه با همه سروصداها در جراید داخلی و خارجی، رادیوها و خبرگزاری‌ها که درباره من شده، چشم به دهان من دوخته‌اند.

همه کش و قوس زندگی سیاسی من در نظرم مجسم شد. گویی نیروی جدیدی به بدنم و جانم وارد شد. در این فکر بودم که مأمور ویژه گفت: پاشو شلوارت را به پا کن، پیراهن ‌ات رو بپوش. پاشو که اگر به دلخواه من مصاحبه کنی، جرمت سبک، احتمالاً آزاد می شوی.

این جمله روح مرا بجوشش و تلاطم واداشت. معنای مصاحبه دلخواه را میدانی؟ یعنی قلم بطلان به همه گذشته سیاسی، بهمه زندان‌ها و تبعیدها، سختی و مرارت‌ها که در راه عقیده متحمل شده‌ای، بکشی. این نوع مصاحبه یعنی انتحار، بدتر از انتحار، مرگی ننگین است.

تا جان در بدن دارم نباید بهیچ بها آب به آسیاب ارتجاع ریخته شود.

چشم‌بند به چشمم زدند. مثل کوری دستم را گرفتند. مرا از سلول خارج کردند. بعداز مدتی چپ و راست، بالا و پائین رفتن مرا وارد اتاقی کردند. چشم‌بند از چشمم برداشتند. بزحمت نگاه کردم. سالن بزرگی بود که فقط برای مصاحبه تلوزیونی ترتیب داده شده بود. مرا پشت میزی نشاندند. یک بسته دارو روی میز دیگر گذاشتند. یکی از کارگردان‌های صحنه گفت: این داروها مال شماست. بعداز مصاحبه بتو خواهیم داد. چشمم به قرص‌ها افتاد. قرص‌ها – ایندرال، آیزودریل – مخصوص قلب بود. وقتی مرا در منزل بازداشت کردند، گفته بودم: من بیماری قلب دارم، اجازه بدهید همین قرص را بردارم. نگذاشتند. حال پس از چند ماه درد و رنج آنهم در سلول مرگ، دادن قرص‌ها را موکول به مصاحبه مورد نظر و پسند کرده‌اند.

تلوزیون روشن شد. دستگاه‌ها شروع به فیلم‌برداری کردند.

–   شما قبول دارید که جبهه ملی و حزب ایران خائن هستند؟

–   چرا؟

–   برای اینکه ملی‌گرا می باشند. در راس‌شان افراد خیانت‌کاری مانند «دکتر مصدق»، «دکتر سنجابی»، «دکتر بختیار» قرار دارند.

–   اول باید ملی‌گرا را شناخت و تعریف کرد، سپس در باره عناصر وابسته به ملی‌گرایی صحبت نمود. حضرت علی می فرمایند، اول باید حق و باطل را شناخت، تا اینکه درباره حق‌جویان و باطل‌گرایان اظهار نظر کرد.

شروع کردم به تعریف “ناسیونالیسم و ملی‌گرائی”.

یک دفعه مصاحبه‌گر با پرخاش گفت:

– این مزخرفات چیست می گویی؟ مگر نمی خواهی آزاد شوی؟ باید بگویی «دکتر مصدق» خائن است، «دکتر سنجابی» عامل خارجی است. سپس با پائین‌آوردن آهنگ صدای خود افزود:

–   از نظر شما «دکتر بختیار» چطور آدمی است؟

–   من سالهاست با «دکتر بختیار» در یک حزب بوده علیه استعمار و استبداد و ارتجاع مبارزه کرده‌ایم. بعد از هم جدا شدیم. «دکتر بختیار» سیاست‌مداری است که پاره‌ای خصلت‌های خوب سیاسی و برخی اخلاق نامطلوب اجتماعی دارد. «بختیار» مردی شجاع، پاک، درستکار، قاطع است. ولی مردی عجول، خودخواه و تک رو و لجوج است.

–   «دکتر بختیار» نوکر آمریکا نیست؟

–   من مدارکی در این باره ندیده‌ام. ممکن است برای پیشرفت اهداف خود روش سازش‌کارانه با آمریکائی‌ها پیش گیرد.

–   مصاحبه‌گر حزب‌الهی با تندی گفت:

–   لابد میخواهی بگویی، عرق‌خور هم نیست، جنده‌بازی نمی کند؟

–   من از خصلت‌های فردی اشخاص اطلاع ندارم.

–   پس حتماً تریاک هم نمی کشد؟

–   سیگار کشیدن او را ندیده‌ام. معمولاً تریاکی‌ها حتماً سیگارکش هستند.

–   با اشاره او دستگاه فیلم‌برداری تعطیل شد. سپس به من گفت: تو هنوز آدم نشده‌ای. باید ترا حسابی کیفر داد.

در حالیکه مصاحبه‌گر اتاق را ترک میگفت، به نگهبان گفت: او را ببرید.

مرا به سلول جدید در همان بند ۲۰۹ بردند. این سلول یک سلول عادی بود. در آن از وسایل آزار چیزی دیده نمیشد. از خصوصیات این سلول نوازش رئیس بند ۲۰۹ بود که بهنگام خواب بسراغ آدمی می آمد. با لگد و فحش از خواب بلند میکرد.

–   بلندشو، ملی‌گرای خائن، همکار «بختیار» … کودتاچی، ساواکی، کافر، ضدانقلاب…

کار این آقا بشدت و ضعف جنبه عمومی داشت. همین جنبه‌های رفتار حیوانی او بود، بطوریکه در زندان شایع شد در بیرون، آزار‌دیده‌گان بسراغش رفته و بحسابش رسیدند.

چند روز بطور عادی در زندان انفرادی گذشت. از اولین امتیازاتی که استفاده کردم، اجازه خواندن کتاب و سپس روزنامه خبری عصر بود. بعداز ۴ ماه برای اولین بار از این طریق راهی به دنیای خارج پیدا کردم.

بازجویی دگر بار شروع شد. پشت‌سرهم صبح و بعدازظهر مرا برای بازجویی می بردند. علت بازداشت اولیه من به اتهام شرکت در کودتای نوژه و همکاری با «دکتر بختیار» بود. هیچگونه مدرک و شاهدی در اینمورد نبود. جز اینکه شادروان «ابوالقاسم خادم» روی غرض شخصی می خواست مرا مربوط به نوژه معرفی کند. او از ما گله‌مند بود. چرا او را باتهام “بختیار گرائی” از حزب ایران اخراج کرده‌ایم. دلیل دیگر مسافرت «احمد خلیل‌الله مقدم» به اروپا بود. گفته میشد او مأمور و رابط من با «دکتر بختیار» بود. قرار شد، مواجه‌ای بین ما دو نفر صورت گیرد، اما انجام نشد.

سپس اتهام جنبه کلی‌تر بخود گرفت. مرا متهم به “براندازی جمهوری اسلامی” کردند. یکی از دلایل براندازی نطق‌های ضد ارتجاعی من در بانک‌ها، مؤسسات دولتی، دانشگاه‌ها، گمرک، سازمان مدیریت، دانشگاه اصفهان، در حزب ایران، جبهه ملی و دوران انتخابات در مشهد و درگز بود که حمله به «بهشتی»، «رفسنجانی» و سایر سران نظام را دلیل اقدام به براندازی میدانستند.

دلیل دیگر بر براندازی مطالب روزنامه جبهه آزادی بود که مدیریت آنرا من داشتم. همه مقالات ضد ارتجاعی دلیل این بود که خط من در حزب خط ضد ولایت فقیه، ضد جمهوری اسلامی بود. در این مورد چندین جلسه بازجویی شدم. و همچنین مصاحبه‌ها و مقاله‌های من در روزنامه‌های خبری و سایر روزنامه‌ها بقول خودشان مدرکی برای دادگاه انقلاب علیه من بود.

بازجو خط حزب ایران، بیانیه‌ها و جهت‌گیری‌های حقوقی و علمی ما علیه قانون اساسی، ولایت فقیه را خط ضد انقلاب ضد امام و ضد جمهوری قلمداد می کرد.

من بوسیله روزنامه متهم به توهین به مقام روحانیت شدم. چاپ عکس «قنات‌آبادی»، «سید مصطفی کاشانی» و گرفتن نشان از «شاه» و اقدامات دیگر جرم بزرگ من بود. آنها تجلیل مرا از «طالقانی» بمنظور علم‌کردن «طالقانی» علیه ولی‌فقیه میدانستند. این اقدامات مرا ضد جمهوری اسلامی قلمداد میکردند.

مصاحبه روزنامه با «عزالدین حسینی» درج مقالات «آیه‌الله برقعی»، مصاحبه با «آیه‌الله شریعتمداری» و داشتن روابط حسنه با حزب خلق مسلمان… قراین دیگری از اقدامات ضد جمهوری اسلامی من بود.

هرچه آنها برایم اتهامات جدید می تراشیدند، اقدامات گسترده در ایران و اروپا و جهان و یادآوری مبارزات من آنها را بیشتر ناراحت و عصبانی می کرد. آنها می دیدند شخصیت مطبوعاتی و سیاسی و اجتماعی من درخشندگی بیشتری پیدا می کند، پس چه باید کرد؟ اول ترور شخصیت و سپس ترور فیزیکی. باید او را لجن‌مال کرد، ضایع کرد، سیاه کرد. هیچ حربه و کثافتی در این زمان بهتر از اتهام وابستگی به “ساواک” نیست. از اینرو همه تلاش خود را متوجه این تهمت ناروا کردند. اگر او را ساواکی معرفی کنیم، مبارزات، پایداری‌ها، محرومیت‌ها، جانبازی‌ها، خود زیر این کثافات و لجن‌ها می روند. سپس به آسانی میتوان او را نفله کرد.

برای نظامی که وارث دستگاه‌ها، لابراتوارها، الگوها، اسناد، نمونه‌ها و حتی افراد زبده و برجسته رژیم سابق شده است و برای محو دشمن خود از «شریعتمداری» گرفته تا «مهدی هاشمی» هر کاری را مشروع و جایز می داند، درست‌کردن چنان پرونده‌ای با تطمیع و بمزدبگیری از یک “ساواکی” و حزبی حتی یک حزبی مطرود و اخراجی چون «مهربان» کار آسانی بود. بنابر این تلاش همه‌جانبه‌ای را برای ترور شخصیت پیش گرفتند.

بدنبال این بازجویی چند روزه و مداوم، یک روز بازجو مرا از اتاق بازجویی بیرون آورد. در حالیکه به طرف سلولم می آورد بمن گفت: پرونده تو کامل است. هیچ چیز در پرونده علیه شما نیست. من نظر خود را میدهم، به دادستانی رد می کنم. شاید دیگر ما یکدیگر را نبینیم. ولی باید بدانید چند نفر گام‌گام دنبال این پرونده و شما هستند. میخواهند خونت را بریزند. «دکتر بهشتی»، «دکتر آیت»، «دکتر محمود کاشانی» دشمن خونی تو هستند. خدا به شما رحم کند.

ادامه دارد…


بخش های دیگر

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.