abolfazl ghassemi 03

۱۰ – روایت زندان بعداز انقلاب

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

abolfazl ghassemi 03

abolfazl ghassemi 03

۱۰ – روایت زندان بعداز انقلاب

روز شنبه ۲۲ تیرماه ۱۳۵۹ توطئه کودتای نافرجام نوژه کشف شد. گروهی از سران و فعالان و کارگزاران نوژه و عناصر مشکوک و متهم دستگیر شدند. من در سفر کوتاه شمال بودم. همانروز به تهران بازگشتم. این خبر را در جراید خواندم. شتاب من برای بازگشت به تهران جهت شرکت در سخنرانی هفتگی جبهه ملی بود. همانروز عصر این سخنرانی برگزار میشد. سخنران «دکتر مدنی» بود. علاقه داشتم در این لحظات حساس تاریخی مطالب او را بشنوم.

فقیه شهر بیا که فکر انقلاب کنیم        شراب سرکه شد سرکه را شراب کنیم

آخوند «صاحب‌لار خویی» (هشت الهمت)

کودتای نوژه

روز شنبه ۲۲ تیرماه ۱۳۵۹ توطئه کودتای نافرجام “نوژه” کشف شد. گروهی از سران و فعالان و کارگزاران نوژه و عناصر مشکوک و متهم دستگیر شدند. من در سفر کوتاه شمال بودم. همانروز به تهران بازگشتم. این خبر را در جراید خواندم. شتاب من برای بازگشت به تهران جهت شرکت در سخنرانی هفتگی جبهه ملی بود. همانروز عصر این سخنرانی برگزار میشد. سخنران «دکتر مدنی» بود. علاقه داشتم در این لحظات حساس تاریخی مطالب او را بشنوم. وقتی به سازمان مرکزی جبهه ملی وارد شدم، یکی از دوستان گفت: تو هنوز در نرفته‌ای؟ در پاسخ توضیح بیشتر من اضافه کرد: اعلام شده است که حزب ایران کودتای نوژه را رهبری کرده است. با این تهمت حتماً در تعقیب تو هستند. چون دبیر کل حزب ایران بودم، پس از پایان سخنرانی افراد کمیته مرکزی را که در آنجا بودند خبر کردم تا نشستی داشته باشیم و اوضاع را بررسی کنیم.

باشگاه مرکزی حزب ایران در نزدیکی جبهه ملی قرار داشت. بفاصله چند دقیقه کمیته مرکزی در حزب تشکیل شد. پس از بررسی به این نتیجه رسیدیم: جانشین برای افراد تعیین شود که اگر افراد کمیته دستگیر شدند دیگران حزب را رهبری کنند.

جلسه در حدود ساعت ده شب تمام شد. راهی منزل شدم. منزل من در یک ناحیه کم‌جمعیت قرار داشت. معمولاً در این اوقات حدود خانه خلوت بود. وقتی اتوموبیل ما سر محله‌ای که من در آن می نشستم رسید، مردی را با چهره‌ای حزب‌الهی دیدم که حدس زدم منتظر من است. راننده ماشین که از دوستان و رفقای حزب بود گفت: بهتر است مستقیم برویم و وارد “کوی مهران” نشویم. گفتم: ما که کاری نکرده‌ایم از چه بترسیم، بطرف خانه بروید.

سر خیابان فرعی چند اتوبوس مشکوک با سرنشینان معلوم‌الحال پارک کرده بودند. همانجا از ماشین پیاده شدم. در اطراف چهارراه چند گردهمآیی چند نفری دیده میشد که با چشم‌های نگران مرا نگاه می کردند. وارد خیابان فرعی شدم. همینکه در خانه را که نیمه‌باز بود گشودم، افراد مسلح از چند سو مرا در محاصره گرفتند.

مرا وارد ساختمان کردند. دیدم دختر و پسرم را در هال نشانده‌اند. اخطار کرده‌اند با هم صحبت نکنند. خودشان نیز اتاق‌ها را بهم ریخته مشغول بازرسی هستند. حکم بازداشتم را از سوی دادستانی ارتش ارائه و توقیفم کردند. بهنگام خروج خواستم که قرص بیماری قلبم را بردارم، نگذاشتند. دم در مرا سوار ماشین کردند. همینکه از محله خارج نمودند دستبند بدستم زده آنرا به دستگیره در قفل کردند، چشمانم را نیز بستند.

بعداز گردشی طولانی در نقاط مختلف و توقف و اخذ دستورات اتوموبیل در جائی متوقف شد. طولی نکشید در ماشین باز شد. شخصی با ادای سلام پیدا بود که فرد مهمی است وارد اتوموبیل شده در ماشین را بست.

من همچنان چشم‌بسته بودم. نمیدانستم در کجا هستم. سرنشینان اتوموبیل کی‌ها هستند. صدایی مرا مخاطب قرار داد:

شما «ابوالفضل قاسمی» دبیر کل حزب ایران هستید؟ در پاسخ مثبت من گفت: آقای ضدانقلاب حالا کودتا هم می کنی؟ گفتم: روحم خبر ندارد.

بعداز مکث پرسید:

– نظر شما نسبت به ولایت‌فقیه چیست؟ گفتم: ما هرگونه تک‌دیوان‌سالاری را در هر نظام چه پلوتوکراسی  چه تئوکراسی مردود و محکوم می کنیم.

با چندتا فحش آبدار در حالیکه در ماشین را بهم زد، دستور داد: این فلان فلان‌شده را ببرید به ۲۰۹.

این آنچه بود تا نزدیک در زندان بر من گذشت. و اگر بدتر از این هم باشد، برای من قابل تحمل و توجیه بود. ولی نمیدانم این ناانسان‌ها که دعوی انسانیت می کنند با زن و بچه مردم چکار دارند.

پس از بازداشت من «آقای زواره‌ای» معاون وزارت کشور در تلوزیون ظاهر شد. بعداز هزار تهمت و بد و بیراه شماره تلفن خانه مرا از تلوزیون به حزب‌الله میدهد که بلافاصله تهدیدها و فحش‌ها شروع می شود. به خانواده من اعلام میدارند: شما را می کشیم، خانه‌تان را آتش می زنیم، تکه‌تکه‌تان می کنیم… اگر گناهی کرده‌ام، من کرده‌ام به خانواده و زن و بچه‌ام چه ارتباط دارد؟

آیا اینست معنای اسلامی که شما دارید؟ آیا اینست عدالت الهی؟

زندان خطرناک‌ها

در اوایل سال ۱۳۵۶ به دنبال نامه سرگشاده سران جبهه ملی و اعلام جرم من علیه حکومت وقت، در سال ۱۳۵۶ در یک حادثه مشکوک تصادف اتوموبیل، من دچار انفارکتوس شدم. مدتی در بیمارستان «امام خمینی» و سپس بیمارستان «سعادت‌آباد» در (C.C.U. ) بستری شده و سپس برای معالجه عازم اروپا شدم. طبق تشخیص اطباء در آلمان و فرانسه، من به بیماری “آنژین صدری” مبتلا شده بودم. باید مرتب دوای قلب و فشار خون مصرف نمایم. بهنگام بازداشت در منزل اصرار کردم، اجازه بدهند دوای قلبم را که دو قوطی بود، بردارم. اجازه ندادند. در سلول انفرادی ۲۰۹ حالم بهم خورد، دوا خواستم. یک آسپرین بمن دادند.

نیمه شب مرا به زندان ۳۲۵ و سلول انفرادی منتقل کردند. بعدها بازجو بمن گفت: میدانید اسم این زندان چیست؟ پس از پاسخ منفی من اعلام داشت: این زندان خطرناک‌هاست. چند لحظه پس از ورود به سلول انفرادی پاسداری برایم یک پتو آورد. صبح روز بعد مرا از این سلول به سلول شماره ۱ منتقل کردند. این سلول در ابتدای بند قرار داشت. یک لیوان، یک بشقاب و یک قاشق هم بمن دادند.

آنروز بدون حادثه گذشت. ولی مرتب صدای فحش و کتک، ضجه، ناله بگوش می رسید. اول شب اخبار از تلوزیون بندهای ۵ و ۶ پخش شد که صدای آن بسیار پائین و ضعیف به ما نیز میرسید. آنچه مفهوم بود اخطار امام بود که: به هیچ کس رحم نکنند، تحویل جوخه اعدام بدهید. که مسئولان بخوبی اجرا می کردند. مرتب خبر سپردن افسران کودتاچی به جوخه اعدام بود.

حمام خون راه افتاده بود، فتوا کاملاً روشن و قاطع و جبّارانه بود!

هیچ کس حق عفو یا مسامحه ندارد. آنهائی‌که با خیال فاسد کودتا همراه بوده‌اند، تمام اینها بحسب قرآن حکم‌شان قتل است.”[1]

تیغ به کف زنگیان قشرگرا داده شده بود. گروه اول کودتاچیان که تیرباران شدند: «ایران نژاد»، «جهانگیری»، «پور رضائی»، «حکمت» و «محققی» افسران شجاع و وطن‌پرستی بودند که ملت ایران نباید جانسپاری اینان را در راه مردم و وطن از یاد ببرد.

چند روز از اقامت من در این سلول گذشت. اخبار مغز و اعصاب ما را می کوبید.

خبرهای اعدام پیاپی بود که از تلوزیون پخش میشد تا مانع خواب و استراحت شبانه ما شود. دیو ارتجاع چهره واقعی خود را که هیچکس گمان نمی برد چنین خشن و حیوانی و درنده باشد، نشان داد. ارتجاعی به پهنای همه تاریخ.

به دنبال بازداشت پس از جلسات و رأی‌زنی‌ها بالاخره دادگاه انقلاب ارتش به سخن آمد. در روزنامه‌های ۲۵ تیر اعلام داشت: «ابوالفضل قاسمی» در رابطه با توطئه کودتا دستگیر شد. و سپس اضافه گردید: در بازرسی که از منزل وی بعمل آمد، علاوه بر اسناد و مدارک نامه‌هایی بدست آمد که در آن ارتشیان را تشویق به اعتصاب و تحصن کرده بود. [2]

ولی این کافی نبود. دستور برای “لمپن‌های الهی” صادر شد. بدنبال نماز جمعه دانشگاه تهران، «هادی غفاری» که روزی مداح من بود، از کتابهای “الیگارشی” من تعریف می کرد، حزب‌الهی‌ها را تهییج و بسوی باشگاه حزب ایران حرکت داد. “چنگیزوار” هرچه داشتیم را غارت کردند. حزب را اشغال نمودند. تبدیل به کمیته کردند. اینان پس از بازداشت “چنگیزوار” خانه مرا  نیز غارت کردند. البته با اشیاء سنگین کار نداشتند، طلاجات همسر و دخترانم  را بردند.

گروهک ” فرقان “!!؟

روبروی سلول من سلولی بود مجهز که در سلول همیشه باز بود. ظهر و شب سفره رنگین می انداختند. در تابستان که جگر ما برای یک جرعه آب خنک لک زده بود، آنان همه نوع میوه، مشروبات غیرالکلی در اختیار داشتند. صبح زود ریش خود را دو تیغه میتراشیدند، با کت و شلوار، کراوات خود را می آراستند. می رفتند بیرون، ظهر بر می گشتند. بعدازظهر باز این برنامه بود.

اینان بخشی از گروهک “فرقان” بودند که من سر در نیاوردم چگونه در قتل «مطهری»، «عراقی»… دست داشتند و اینقدر هم نوازش می شدند!؟ گفته می شود، رهبر آنان «بهشتی» بود. ولی من همه این ترورها از «دکتر شریعتی» تا «طالقانی» را در یک راستا میدانستم تا سنگی جلو “ارتجاعی کردن کامل ایران” نباشند. گاهی فکر ابلیسی به مغزم خطور می کرد مبادا اینان گروهک خودساز زعمای مذهبی بودند که هرکس که نقشش و وزنش در جمهوری تمام بود سرش را زیر آب ببرند؟ هر روز هم بیرون می رفتند. باصطلاح آخوندها برای “شیطنت” یا زمینه ترورهای دیگر.

یک روز که از دست‌شوئی برگشتم دیدم یک آلو در سلولم است. گویا آنان از باز بودن در استفاده کرده گلوی ما را با یک آلو تر نمودند. بهرحال نمیدانم بعدها چه بر سر آنان آمد؛ جزء ساواما شدند یا همینکه مأموریت‌شان تمام شد مثل «گودرزی» رئیس گروه روانه جهنم شدند. در هرصورت لازم بود به این مسئله اشاره‌ای شود.

در زندان کمیته مشترک

 این بند از سطح حیاط تقریباً یک متر بلکه بیشتر پائین بود. پنجره بالای سلول چسبیده به سقف در محاذات حیاط قرار داشت. هوای سلول مرطوب بود و شب سرد میشد. ولی باید با همان یک پتو بعنوان همه چیز ساخت. من با یک پیراهن و شلوار به زندان آمده بودم. پیراهنم حوله‌ام شد و از شلوار نیز بعنوان بالش استفاده می کردم. برای رفتن به دستشویی و شستن ظروف و نظافت فقط چند دقیقه فرصت بود که باید با چشم بسته برویم و برگردیم. بسرعت با همه چیز عادت کرده حتی با جهازها بجنگیم. وای به کسانی که معده عادی نداشتند؟؟!! با توجه به اینکه تغذیه زندان و اذیت و آزارها دستگاه گوارش را دگرگون می کرد، نظم گوارشی را غیرقابل کنترل می کرد.

دو هفته از اقامت من در این سلول گذشت که یک هم‌سلولی پیدا کردم: «ادوارد بالایان» که از اقلیت‌ “آسوری” بود و به اتهام شرکت در کودتا وارد سلولم کردند. اتهام او این بود که شوهر خواهر «نعمتی» نام از افسران رده اول رهبری کودتا بود، که چون «نعمتی» فرار کرده، او را بازداشت کرده‌اند.

«بالایان» جوانی منفی، دور از حوادث سیاسی بنظر میرسید. شغل خصوصی داشت. او سخت متوحش و نگران بود. حق هم داشت. آدمی منفی دور از جار و جنجال امروز گرفتار اتهام خطرناکی شده بود.

نگرانی او غیر از اتهام وابستگی او به اقلیت مذهبی نبود که از نظر قشریون اینان کافر محسوب میشدند. من او را دلداری دادم. روحیه‌اش را تقویت کردم.

پس از معرفی خودم و از جوسازی و هوچی‌گری که در بیرون برایم تدارک شده بود خبر داد و گفت: همه جا همه رسانه‌های جمعی از تو سخن می گویند. درست در همین لحظات بحرانی بود که در باز شد. پاسدار بند که یک مرد مسن با ریش سیاه و سفید بود به من اخطار کرد: آقا، این آقا کافر و نجس است به او نزدیک نشوی. لیوان و قاشق و ظرفت را به او ندهی.

من برخلاف اخطار او عمل کردم. چون این رفتار را آنهم با یک ایرانی خلاف انسانیت می دانستم.

قرآن نیز اهل کتاب و حتی “مجوس” و “زردشتیان” را خداپرست می داند. البته رساله آموزشی «خمینی» که در آموزش‌های عالی تدریس می شود، فقط مسلمان را خداپرست میداند.

بیست روزی در این سلول بودم که هر شب پیاپی اخبار تیرباران‌کردن افسران و جوانان “نوژه‌ای” اعصاب ما را می کوبید. ما از دیدن تلوزیون محروم بودیم ولی صدای اخبار را از بند مقابل بگوش ما می رساندند.

با «بالایان» بیشتر آشنا شدم. او فروشنده وسائل یدکی ماشین بود. کاری به سیاست نداشت جز بحسب اجبار که اطلاعات پیش پا افتاده راجع به انقلاب و نوژه داشت، از سیاست چیزی نمی فهمید.

وضع تغذیه عجیب بود. یک ملاقه آب رنگی بنام آبگوشت بما می دادند. چیزی هم بهم‌کوبیده بنام گوشت کوبیده. آبگوشت تقسیم می کردند که جز سیب‌زمینی چیزی در آن نبود. پس از بیست روز، روزی بسراغم آمدند. مرا از سلول بیرون کردند با چشم بسته از آن حدود دور نمودند. پیدا بود که بجای دیگری منتقلم می کنند. 

در کمیته مشترک

 چشم‌بسته ما را وارد زندان کمیته مشترک زندان شهربانی کردند. مرا وارد اتاقی کردند. عکسی از من گرفتند. سپس چشم‌بسته دستم را گرفتند، در جائی متوقف کردند. از صدای آمرانه و خشونت‌بار زندنبانان معلوم بود وارد بخش اصلی زندان شده‌ایم. مرا در جمعی نشاندند. بعداز مدتی از یک راهرو که در دو طرف آن زندانیان نشسته بودند و بسختی میشد بی آنکه پا به آنها بخورد عبور دادند. در جایی نشستم.

نبودن دارو و نحوه رفتار در این‌مدت بیماری قلب و فشار خون مرا بشدت افزوده بود. حال مساعدی نداشتم. بعد از دو روز از قراین فهمیدم جای من کنار توالت است. مراجعین در رفت و آمد بحال چشم‌بسته، مرا هم نوازشی می کنند. یکی پایم، یکی سرم را لگد میکند. بعداز اعتراضات زیاد جای مرا از جلو در توالت قدری دورتر کردند. رادیو با حداکثر توان موجی خود روشن بود. یک لحظه آسایش نبود. همه‌اش سرودهای گوش‌خراش بی سرو ته و اعصاب‌کوب پخش میشد.

چشم‌بند همه‌وقت جز چند دقیقه در توالت به چشم ما بود. کم‌کم احساس ضعف در دید میکردم. پس از یک هفته زندگی در کنار مستراح و استفاده از مزایای این جا، مرا به طبقه دوم زندان منتقل کردند. باز هم در راهرو با چشم بسته به زندگی زندانی ادامه دادم. البته از زیر چشم دزدکی استراق دید می کردم. مراقب این قسمت جوانکی هفده هجده ساله بود که ظواهرش حاکی از نجابت بود. ولی ساعتی نگذشت او مانند گرگی به من حمله‌ور شد: چرا از زیر چشم‌بند نگاه می کنی؟ جواب دادم: کجا را نگاه کردم؟ سقف را؟

دو روز بعد برای اولین بار مرا به بازجوئی بردند. وقتی شخص وارد محیط بازجویی میشد از هر سو صدای فحش و ناسزا، ناله و فریاد بگوش میرسید. مرا روی یک صندلی نشاندند. شخصی گفت: حق نداری سرت را به عقب برگردانی و به عقب نگاه کنی. جلو من دیوار اتاق بود. روی در و دیوار لکه‌های خون دیده میشد. کف اطاق نیز پر از ته سیگار و لکه‌های خون بود. بازجوئی در اطراف حزب ایران و سپس نوژه شروع شد. حزب متهم به براندازی و شرکت در کودتای نوژه شده بود.

مدتی مرا در اتاق تنها گذاشتند و رفتند. این اتاق در کنار اتاق دیگری بود که مرتب از آن صدای ضرب و شتم و ناله و ضجه و فریاد زن و مرد می آمد. فکر می کنم انتخاب این جا بمنظور ارعاب من بود تا به پندار خود هرچه مطالب نهانی و پنهانی دارم به زبان و قلم بیاورم. باصطلاح خودشان مرا تخلیه کنند.

قریب چهار ساعت در این اتاق بودم. همه سوالات در پیرامون حزب ایران و «دکتر بختیار» و شناسائی نوژه بود. من از سال ۱۳۳۰ «بختیار» را در حزب ایران شناختم. از ویژگی‌های فکری و سیاسی و شخصی وی آگاهی داشتم که لزومی به پنهان‌‌داشتن آن نمیدانستم. ولی من از چیزهایی که آنها می خواستند مطلقاً بی‌اطلاع بودم. از هر راه برای افشای حقایق وجود‌نداشته بمن فشار می آورند.

پس از ساعت‌ها باصطلاح بازجوئی که من در عمر سیاسی ۳۶ سال مانند آنرا ندیده بودم، مرا به یک سلول انفرادی برگرداندند. چه بازجویی‌ای ؟ همراه با کتک و توهین و آزار … به سلول برگشتم.

شیفتگان ایران عزیز ( قربانیان وطن )

 در درو دیوار سلول وصایای شعارگونه و کوتاه شهیدان راه وطن بچشم می خورد. کسانی با این پندار که ایران را از قید ارتجاع می رهانند، کشوری آزاد بنیاد می نهند، در کودتای نوژه شرکت کرده بودند. پس از ناکامی نوژه که نتیجه خامی و گل و گشادی تشکیلات آن بود، گیر افتاده بودند. اینان مردانه پایداری کردند و با افتخار در راه عقیده جان سپردند. از این افراد: «ایران تاج‌گل»، «کمال زاده»، از رفقای حزبی ما که وقتی به محاکمه می برند می گوید: یک آدم بی‌وطن حق محاکمه یک وطن‌پرست را ندارد. برای ما ننگ و عار ملی است که در یک دادگاه ضد ملی با شما رویارو شویم. این شیردل با گام‌های استوار چهره‌ای گلگون پذیرای گلوله‌های ارتجاع شد.

بجاست دو بیت شعر از “چکامه انقلاب” ام  را دوباره بازگو کنم:

ز «ایران» ز «مریم» من چه گویم        که ایران بود «ایران» را چو سنگر

چو «گردآفرید» آن سردار ….؟؟        که زد او سکه در تاریخ با زر

زنده‌ترین و گویاترین این شعارها که بیاد دارم متعلق به یک چترباز نامور ارتش ایران «استوار محمدمهدی حیدری» بود که روی دیوار سلول چنین نگاشته بود: “من با افتخار در راه وطن می میرم تا ایران زنده بماند.”

«محمدمهدی حیدری» را با چندین تن از افراد خاندان خراسانی خود بجرم شرکت در کودتای نوژه به جوخه اعدام سپرده بودند.

درود بر ایران‌دوستان!

باری، این بخش زندان شامل راهروها، سلول‌های انفرادی پر از زندانی بود. وقتی مرا برای کار ضروری به دستشوئی می بردند، چشم‌بسته ناگزیر، با لگدکردن سر و دست و پای زندانیان آمد و رفت می کردم. ولی چیزی که عوض دارد، گله ندارد. من خود مدتی در این راهرو زندانی بودم. نوازش‌ پاهای زندانیان را چشیده‌ام!

صدای ناله و ضجه و گریه مرد و زن و بچه و حتی بچه شیرخواره رقّت‌انگیز بود. هرچه بود زندانی کودتا بود. هنوز درگیری سایر گروه‌ها با دستگاه آغاز نشده بود. چپ و راست و میانه همه برای “خوش‌آیند ارتجاع” فحش و ناسزا نثار کودتاچیان می کردند و آب به آسیاب دشمن می ریختند.

مرا شب و روز و بطور مرتب برای بازجوئی می بردند و چون چیزی دستگیرشان نمی شد، می اندیشیدند که من از گفتن اسرار خودداری می کنم. از اینرو فشار حیوانی خود را ساعت به ساعت زیاد می کردند. یک روز بدنبال بازجویی حالم بهم خورد، مرا به بهداری بردند. چند قطره قلب دادند، دوباره برگرداندند!!!

شبی خواب بودم. شخصی با چهره نقابدار وارد زندان شد. با چند فحش آبدار و لگدهای پیاپی حواله به سرو روی و پشت و پهلویم کرده گفت: ترا بحرف می آوریم. نمی گویی چگونه میخواستید جماران را بمباران کنید، امام را بکشید؟

مأموران غلاظ و شداد مرتب تهدید می کردند فحش و ناسزا نثارم می نمودند.

چند روز بعد از این خشونت‌ها جوانی آرام و مؤدب وارد سلولم شد. از من خواست تا در افشای اسرار کودتا به جمهوری اسلامی کمک کنم. گفتم: شما همه اشتباه می کنید. درست است «دکتر بختیار» دبیر کل حزب ایران بود، ولی با قبول پست نخست‌وزیری، حزب او را کنار گذاشت. و حزب همواره می کوشید اجازه ندهد طرفداران «بختیار» از حزب ایران بسود خود استفاده کنند. حتی ما در این راه تا جائی پیش رفتیم که قدیمی‌ترین رفقای خود را از حزب بیرون کردیم. حزب ایران مطلقاً در نوژه دست نداشته است. ممکن است بعضی افراد حزب بدون اطلاع تشکیلات با این گروه بوده باشند، ولی با بدست‌آوردن کوچک‌ترین اطلاعات ما مانع فعالیت آنها می شدیم.

بازجوی جوان گفت: من صداقت ترا می پذیرم، ولی عده‌ای میکوشند از هر راهی شده جرم سنگینی برای تو بتراشند. و خلاصه بگویم به خون تو تشنه هستند. سپس اظهار علاقه کرد برایم کتابی بیاورد، …

[1]  – روزنامه کیهان ۲۹ تیر ۱۳۵۹ شماره ۱۳۵۹

[2]  – روزنامه کیهان ۲۵ تیرماه ۱۳۵۹


ادامه دارد…


بخش های دیگر

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.