۸ – انتخابات دوره پانزدهم، نامزدهای شاه و قوام در درگز
مسئله انتخابات دوره ۱۵، دستگاه حاکمه و عمال فئودالیست آن را در همه نقاط از شیراز و کرمانشاه، بجنورد هار کرده بود. رقابت دو نیرو بیرون آمده از حوادث آذربایجان – «قوام» و «شاه» – که با هم همدست شده بودند تا به هیچ بها به کسی اجازه ندهند وارد مجلس ۱۵ شوند. محمل فریبنده سیاسی در دستور جلسه بودن “مقاوله نامه نفت شمال” بود که باید حتی یک فرد مخالف در مجلس نباشد، تا مسئله نفت حل گردد.
«قوام» روسها و حزب توده را فریفته بود. از آنها خواست فعالیت نکنند تا بتواند جلو فعالیت دیگران را بگیرد. بعدها می بینیم «دکتر مصدق» یکی از خیانتهای حزب توده را همین (خفقان گرفتن تودهایها در نیمه دوم ۱۳۲۵ و آستانه انتخابات) می داند. در رأس فعالان پیگیر و شجاع، حزب ایران و «دکتر مصدق» بود، کاندیدای وطنخواهان حقیقی و مردم مبارز و حقطلب – «دکتر مصدق»، «آیتالله کاشانی… – بودند.
دولت با گرفتن رأی سفید از انگلیس و آمریکا و موافقت ضمنی روسها، به ملیگرایان یورش برد. روزنامه “جبهه” ارگان حزب و بدنبال آن “نبرد امروز”، “اخبار ایران” و “باستان” پیاپی به محاق توقیف کشیده میشد. فئودالها در همه جا به حزب ما یورش می بردند. «ابوالبشر فرمانفرمایان» فئودال غرب به حزب ایران “کنگاور” حمله می برد. افراد حزب را مضروب و پسر «مهندس محمد توسلی» را مانند گوسفند تا دم مسلخ برای سر بریدن می برد. در بجنورد «شادلوها» حزب ایران را آتش می زنند. «کاظمیان» دبیر حزب را مجروح می کنند. در تهران در دانشگاه نیز رفقای ما را به خاک و خون می کشند.
دیدیم دکتر مصدق همراه افراد برجستهای مانند امام جمعه تهران، «سید محمدصادق طباطبائی»، «عزالممالک» و… برای تأمین آزادی انتخابات به دربار می رود تحصن می کند. بینتیجه از تحصن بیرون آمده در سخنرانی مسجد شاه حزب دموکرات ایران را تحریم می نماید.
عمال «قوام» و «شاه» نیز در درگز نمی توانستند راحت بنشینند. برای زمینهسازی کاندیداهای خویش به فعالیت محرمانه، دید و بازدیدها، ساخت و پاخت، دسیسه می پرداختند. هیچکدام از کاندیداهای دو جناح از اهالی درگز نبودند. ما مخالفت شدید خود را با این کاندیداها اعلام کردیم. تهران نیز به تقویت موضع ما پرداخت. تظاهرات و متینگها و اعتراضات ما را منعکس می کرد.
اوضاع و احوال کاملاً در جهت موافق «صارم» و «شاهرخی» بود. هر دو به غارت روستا و شهر مشغول بودند. ما دشمن هر دو بودیم. استثمارگران دیگر شهر نیز از ما ناخشنود و عصبانی بودند. از اینکه ما کارگران کارخانهها را متشکل کردهبودیم، مانع استثمار آنان می شدیم. شرکت ترقی، کارخانه پنبه پاککنی و روغن کشی و صابون سازی ترقی از اوضاع استفاده کرده مزد کارگران را از سی ریال به بیست و پنج ریال پائین آورد. کارگران دست به اعتصاب زدند. ما در سخنرانی – ۱۳ دیماه ۱۳۲۵ – به کارفرمایان اولتیماتوم داده اعلام داشتیم:
– برای احقاق حق، مبارزه را خونینتر خواهیم کرد. [1]
عمال زور و ستم و بهرهکشی دست به دست هم دادند تا ما را خفه کنند. اولین برنامه، فرستادن کسی بجای «سلامی» بود تا پرونده سازیها منجر به بازداشتها و تبعیدها شود.
بما خبر دادند، گزارش داده شده که: اگر پیش از انتخابات اخلالگران سرکوب شوند، رفع مسئولیت می شود. «صارم» با کمک «محسن گنابادی» رئیس دادگستری خراسان، «سلامی» را عوض کردند. «شاهرخی» به بهانه پاکسازی شهربانی، عدهای از پاسبانها و کارمندان را متهم به فعالیت سیاسی و عضویت در حزب ما کرد. ابتدا گروهی را به کلانتری لطفآباد تبعید نمود و سپس ۱۲ نفر را به مشهد فرستاد. در وسط زمستان آنها را از شهر و دیار و خانواده خود جدا کرد که در راس اینان «محمدآقا عباسزاده»، «جهانبین»، «صحتی» و «راستگو» … قرار داشتند.
در همین روزها بود که حزب ما از تهران تا… اقصا نقاط کشور با عمال امپریالیسم می جنگید چقدر خوب اعلام شد که اتحاد حزب با حزب توده نقض شده است. اوضاع هر روز بدتر میشد.
در دانشگاه تهران دانشجویان ما را مجروح و مضروب می کردند. رفقای ما را برای سر بریدن به مسلخها می بردند. شعبه حزب ما را در بجنورد طعمه حریق می نمودند.
در درگز حزب توده که از ابتدا نیز در اختیار فئودالها و دشمنان دهقانان بود، برچیده شده بود. از سوی دیگر با همه کوششها هنوز نتوانسته بودند حزب دموکرات ایران را برپا دارند. – فقط این ما بودیم که با عمال دولتی، با فئودالهای محلی، دزدان اداری، غارتگران و دشمنان کارگران و دهقانان می جنگیدیم – و همه تیغشان را برای ما صیقل می دادند و تیز می کردند. غافل از اینکه بنوشته رفقای تهرانی و ارگان حزب:
اندر ره آزادی ایران گرامی
ما از سرو جان نیز دلیرانه گذشتیم.
هرچه به پایان سال ۱۳۲۵ نزدیک میشدیم، بالاخره (تصمیمات متخذه دشمنان ایران در مجلسهای خصوصی) درباره کاندیداها روشن میشد.
کاندیدای «قوام»، «دانش بزرگنیا» یک تاجرزاده شاعر مسلک، مفر او مردم بود که فقط امتیازش پول و ثروت سرشار ارثی بود که رنّود این مرد خودخواه و پولدار را اغوا کردند تا مقداری از پولهای خود را برای نامزدی انتخابات در درگز برای سررشتههای دزد حزب دموکرات ایران و انتخاباتچیهای درباری مانند «فریدونی» – معاون وزارت کشور – خرج کند.
او پس از سیرکردن تهران و مشهد بفکر درگز افتاد و دیدیم رنّود چگونه از این نمد کلاهی هم برای «صارم» تهیه کردند. ولی خیلی مسخره بود، حزبی که در درگز یک عضو ندارد چطور به نام آن کسی را میخواهند از صندوق در آورند؟ از این رو (تابلو حزب دموکرات ایران بالای ساختمان بخشداری) نصب شد. حزب دموکرات در درگز هم شعبه یافت.
و اما تا بحال کاندیدای دربار که در پرده افتاده بود، آشکار شد.
«حسن مکرم» – «مکرمالسلطان» – فرزند یک دلال کاشی بود که در دوره «رضاشاه» امتحان خود را بعنوان یک عامل خودکامه، زورگو، آدمکش داده بود. از اینرو دستگاه دیکتاتور او را بعنوان مزدور خوبی بکار گرفت.
«مکرم» در املاک شاه در “فریمان” خراسان جوهره ضدمردمی و ددمنشی خود را بخوبی نشان داده بود. در اندک مدتی همه کاره املاک شاه در “فریمان” شد. از خصوصیات این آدمکش دزد این بود که نجار و آهنگر، عمله و بنایی که برای “عمران” آنجا می بردند، چون دوسوم دستمزدشان را «حسنآقا» بالا می کشید، کارگران طاقت نمی آوردند، فرار می کردند. از اینجهت در “فریمان” ( اردوی کاری ) بوجود آورده بودند. در نتیجه کارگران در شهر مشهد آفتابی نمی شدند. چون آنها را توقیف کرده بی خبر از خانوادههایشان تحویل «حسنآقا آدمکش» می دادند.
من خودم در سالهای تحصیلی متوسطه در مشهد یاد دارم و یکی از این افراد صاحبخانه من «استاد علی بنا» بود که چگونه او مدتی مفقودالاثر شده بعداز مدتی کار که او را زار و نزار و بیمار کرده بودند، مانند اسیران اردوگاه “سیبری” فرار کرده خود را به مشهد رسانیده بود.
او برایم از وضع این اردوگاه کار و واداشتن آنها را با شلاق با جیره بخور و نمیر بکار، سخن می گفت که دل سنگ بحالشان می گریست.
او میگفت:
«مکرمالسلطان» برای جلوگیری از فرار آنها در جلو چشم همه چند نفر از آنان را به کوره آجرپزی می اندازد. این آقا که مدتی است معاون پیشکاری و در حقیقت پیشکار دارایی خراسان است، بوی گند دزدی و اخاذی، اختلاس او در همه فضا پیچیده و چند بار به زندان افتاده است. حال با کمک «حاج حسینآقا ملک» فئودال بزرگ خراسان و بدستور دربار کاندیدای نمایندگی از درگز شده است. [2]
فرق او با «دانش بزرگنیا» این بود که او خودش دزد قهاری بود، به دزدها باج نمیداد. از اینرو «قوام» و «صارم» با او موافق نبودند. وانگهی «قوام» به پندار غلط خود دنبال آدمهایی میرفت که در دست او باشند.
در چنین اوضاع و احوال حزب ایران خواست مرا کاندید کند. ولی من ۲۵ ساله بودم و واجد شرائط نبودم. در محل دو کاندیدا به نام: «کاظم صداقت» و «جهانگیر لطفی» پیدا شدند که حزب ما ناگزیر تصمیم گرفت با آنها همکاری کند. ولی معلوم بود هیچکدام پهلوان میدان مبارزه با کاندیداهای شاه و دولت نیستند و اصولاً اهل مبارزه و مقابله نبودند، با «مکرم» کنار آمدند.
فتوحات ارتش در زادگاه نادر
انتخابات شروع شد. «مکرم» خود به درگز آمد. شاید بتواند انتخابات را بسود خود تمام کند. رئیس ستاد انتخابات او «غلامشاه برهمند» کارمند استانداری خراسان بود. نیروی او در محل اداره دارایی بود که آنهم نه کارمندان و نه مردم حرفشنویی از رئیس آن نداشتند. و دیگر “آستانقدس” و کارپردازان این “آستانه” در بخشهای مختلف بودند که بظاهر “ملی، ملی” می گفتند ولی نمی دانستند زارعین را که باید پای صندوق بروند، دشمن “آستانه” هستند. رؤسای شهربانی و ژاندارمری برای اخذ پول از «مکرم» وعده کمک می دادند ولی کاری از آنان ساخته نبود. «صارم» انجمنهای فرعی را قبضه کرده مأموران محلی با دو وجهه (دولتی و محلی) مردم را آماده رأیدادن نموده بودند.
در این نوع انتخابات بیشتر کارها دست انجمنهاست که همه تعرفهها را خود می نویسند و هم خود صندوقها را بنام مردم پر می کنند. «صارم» از این جهت خیلی جلوتر از «مکرم» بود. به «دانش» گفته بود: لزومی ندارد به محل بیایید.
از تهران بازرسی بنام «… پارسی» فرستاده بودند که او نیز بعنوان مأمور ویژه «قوام» بین درگز با استانداری و وزارت کشور همآهنگی بوجود می آورد.
با شروع اخذ آراء، – پول و زور – که بیشتر در اختیار «صارم» بود، صندوقها همه از آراء «دانش» پر میشد. از صد رأی ریخته شده به صندوق یکی هم بنام «مکرم» نبود. شکست دربار محرز بود. صندوقها پر از آراء شد. اخذ رأی پایان یافت. فردا روز قرائت آراء است. «مکرم» خود را شکست خورده و «دانش» پیروزمند میدانست. خبر دادند «تیمسار شعری» فرمانده لشکر خراسان با چند کامیون سرباز به سوی درگز حرکت کرده است. غروب بود که موکب تیمسار وارد شده در منزل «حاج لطفی» رحل اقامت افکند. وی فوراً فرماندهان شهربانی، ژاندارمری و مرزبانی را طلبید و دستورات نظامی صادر شد.
در اتاقهای دیگر چندین نفر شروع به نوشتن رأی کردند. – «حسن مکرمالسلطان»، «حسن مکرمالسلطان» – نیمه شب آراء حاضر شد. اکیپهای محل حرکت کردند و بسوی قلاع و انجمنها راه افتادند. بدون رادع و مانعی قلاع فتح شد.
فردا صبح صندوقها را به مسجد جامع شهر آوردند. جز چند نفر انگشت شمار، کسی از شبیخون و از فتوحات دیشب “ارتش ظفرنمون شرق” خبر نداشت. نیامدن «حجهالواعظین» – رئیس انجمن – به مسجد خیلی مهم تلقی نشد. انجمن قرائت آراء را شروع کرد. بازرس نخستوزیری نیز مثل همه بیخبر از هر جا بود. ولی صبح چیزی او را نگران و بدبین کرده بود. «صارم» فرماندار و خان مریض شده بود. به کسی اجازه ملاقات نمیداد. او مأمور بود و چون در برابر – «تیمسار شعری» – فهمید قافیه را باخته است و بهترین راه را در “تمارض” دید و یا بقول عدهای این “کودتا” تعادل جسمی و روحی او را بهم ریخته بود.
آراء خوانده میشد. «حسن مکرم»، «مکرمالسلطان»، «مکرم»، «حسن مکرمالسلطان». اعضاء انجمن که صندوقها را چند روز بود از خود و خط خودیها پر کرده بودند، هاج و واج مانده بودند. برای اطمینان بیشتر خود رأیها را نگاه می کردند. می دیدند نه تنها از «دانش» خبری نیست، بلکه برای نمونه یک رأی به خط خودشان هم از صندوق بیرون نمی آید.
«حاج سید ابراهیم تقوی» عضو انجمن که رأیها را می خواند، نتوانست خود را نگاه دارد. بعداز چند ساعت خواندن یکدفعه داد زد: ای والله! قوطی جادوگری شنیده بودیم، ولی اینچنین ندیده بودیم.
بتدریج با حرفهای بیخگوشی قضیه برملا شد. «پارسی» آدم ساده وقتی که فهمید چه رودستی خورده است، نگران بود که جواب دولت را چه بدهد؟ قهر کرد و رفت.
باز مخالفان بگویند: از ارتش ما کاری ساخته نیست. سریعتر و قویتر، بی تلفاتتر از «کوروش»، «داریوش»، «شاپور» آنهم در زادگاه «نادر» فاتح دهلی دژهای “امانت ملی” را گشوده با فتوحات جهانگیر به مشهد برگشت.
در زندان نوکر مختاری
با این انتخابات تغییرات محسوسی در نفوذهای محلی و دولتی پدید آمد. «صارم» دیگر با این بیآبروئی و عدمپایداری در برابر «مکرم» حیثیتاش لکهدار شد و دانست نماینده جدید درگز او را دیگر سر کار نخواهد گذاشت. با فروریزی قدرت دولتی خان بیدادگر و جنایتکار و نیروی فئودالیستی او نیز راه زوال را پیمود. پیش از همه مردم کلاته چنار در برابر متجاوزین خان به واکنش پرداختند. مردم اریتان به حزب روی آوردند. صدای مظلومانه خود را بیشتر بلند کردند. «شاهرخی» هراسان به سراغ «مکرم» و همه کاره او «غلامشاه برهمند» رفت. از او خواست موقعیت او را در شهربانی استان مستحکم سازد. در عوض دربست در اختیار آنان خواهد بود. «شاهرخی» با از دست دادن «صارم» ظاهراً به دلجوئی مردم پرداخت، تا با تاکتیک نوینی یورش خود را شروع کند. «برهمند» از مشهد حکم کفالت بخشداری درگز را برای «شاهرخی» فرستاد. «شاهرخی» با این حکم و اختیارات بخشداری به آهستگی به سراغ اصناف رفت تا از این طریق مقرری قطعشده خود از «صارم» را تأمین کند. اصناف، از قصاب و نانوا … ما را در جریان گذاشتند. ما نیز به آنها گفتیم: اشکالی ندارد. موقتاً تسلیم این دزد پروندهساز شوید.
ما این پلیس کهنهکار پروندهساز دزد را خوب می شناختیم. میدانستیم فعلاً که هوا پس است مانند مار فسرده شب و روز به گزارشنویسی به بالا مشغول است. تا روزی نیش خود را در بدن ما فرو کند. بنابراین کارهای او را تا هرزهخانهها، قهوهخانهها، گاراژ آزاد گذاشتیم تا بما فرصت کافی برای معرفی خود به مقامات بالا بدهد.
توطئه اشغال حزب ایران
چند روز بعد سخنرانی هفتگی ما فرا رسید. ما لبه تیز همه حملات شدید خود را متوجه فئودالیسم کردیم. از سوابق جنایات و بیدادگریها و غارتهای خان و نوکران او سخن گفتیم. مبارزه ما مردم ستمکش قلمرو نفوذ «صارم» را برانگیخت. افراد پیاپی به حزب مراجعه می کردند. ضمن پذیرش عضویت از مظالم نوکران خان داستانهای شگرفی تعریف می کردند. روزنامههای دیواری ما مردم را علیه «صارم» و نوکران آنان بر می انگیخت. پیرمردان آزاد اندیش و شجاع چون «سیفعلی سیفی نوخندانی» به تبلیغ و تشکل افراد می پرداختند. دگربار «صارم» در کیسه را شل کرد. از «شاهرخی» خواست برنامهای برای تعطیل حزب تهیه کند.
روزی پاسبانی به سراغ من آمد. مرا به شهربانی فراخواند. رئیس آگاهی بخشنامه دوره رضاشاه را جلو من گذاشت و گفت که باید آنرا اجرا کنم. در این بخشنامه قید شده بود: جمعیتها، کانون و مراکز اجتماعی که در کشور بوجود می آیند موظف هستند همه مشخصات افراد خود را به شهربانی بدهند…
من گفتم: آقا شما میدانید اساس تمام قوانین مملکت ما بر چه پایه قرار دارد؟ پدران ما قیام کردند، جانبازی کردند، «محمدعلی شاه» را از کشور فراری دادند. میثاقی بنام “قانون اساسی” بین همه طبقات و مقامات پدید آوردند. آنچه براساس این میثاق باشد نه تنها قبول داریم، بلکه برای نگهبانی آن مبارزه می کنیم. ولی غیر از آن چیز دیگری را بنام قانون قبول نداریم. و اینرا هم امضاء نمی کنیم. مگر اینکه نظر خود را بنویسیم.
فردای آنروز باز مرا به شهربانی خواستند. گفتند: عدم پیروی شما از این بخشنامه دلیل قیام شما علیه حکومت است. ما مجبوریم بشما اولتیماتوم بدهیم. روز سوم باز مرا به شهربانی بردند. اینبار من با رئیس شهربانی روبرو شدم. او تحکمانه گفت: اگر شما تسلیم شهربانی نشوید، ما وظیفه داریم از فعالیت شما جلوگیری کنیم و با هر وسیله جلو اخلالگری و قانونشکنی شما را بگیریم.
گفتم: من تسلیم حکومت ملی و قانون اساسی می شوم و در حقیقت تا بحال گامی علیه قانون بر نداشتهام. قانون اساسی فعالیت احزاب را آزاد گذاشته است. ولی ما تسلیم افراد و اغراض نمی شویم. هرکسی هم حق دارد هرطور می خواهد عمل کند.
گفت: همین؟
گفتم: همین.
گفت: ببینیم و تعریف کنیم.
گفتم: آقای رئیس، بیهوده بازیچه دست این و آن نشوید. ما تا جان در بدن داریم اجازه نخواهیم داد دوباره در درگز حکومت خانخانی و اخاذی و زورگویی برپا شود.
در دبیرخانه نشسته بودم که خبر آوردند: جلو حزب سه پاسبان مسلح گذاشتهاند. فوراً به اعضاء حزب خبر دادیم، بعدازظهر در حزب حاضر شوند. خوشبختانه ساعت ۴ حزب پر از جمعیت شد.
دستوری بدین منوال صادر گردیده و به همه افراد اعلام شد:
۱. ساعت به ساعت برای افراد کشیک نگهبانی در حزب تنظیم شده است. به انتظامات مراجعه کنید. ساعات نگهبانی خود را یادداشت کنید که باید در حزب باشید. ما خود نیز همیشه در حزب خواهیم بود.
۲. افراد نگهبان باید صددرصد گوش به فرامین رؤسای خود باشند. بدون نظر آنان واکنش نشان ندهند. کمیته در حزب بگونه دائم مستقر خواهد بود.
۳. برای کشیک شب که دو ساعت به دو ساعت خواهد بود، داوطلبان باید خود را معرفی کنند که ترتیب نگهبانی آنان داده شود. البته باید بدانید که در تمام مدت شب اعضاء کمیته شهرستان و شورای حزب در حزب خواهند بود.
۴. نگهبانها پس از پایان پست گزارشی از دوره نگهبانی خود گزارش خواهند داد.
رفقا، بدانید اینها نه تنها خانه ما بلکه کعبه سیاسی ماست. باید با تمام نیرو از حدود خانه مقدس خود دفاع کنیم. این حق طبیعی یک انسان است که هم شرعاً و هم عرفاً واجب است.
ساعتی بعد به پست شهربانی در اطراف حزب اضافه شد. فردا برای چندمینبار مرا جلباً به شهربانی بردند. به اتاق رئیس شهربانی راهنمایی کردند. «سروان شاهرخی» با هیکل چاق خود از جایش بلند شد. در حالیکه در اتاق قدم می زد با صدای تهدیدآمیز گفت:
– این کارها چیه؟ منظورت از این بازیها چه میباشد؟
– اول اینکه توجه کنید، اینها بازی نیست، خیلی هم جدیست. بعد هم، پاسخ پرسش شما در خودتان است. عرب می گوید: الشرالمتقدم – عواقب هر کار بد با آغازگر آنست. شما به چه حقی می خواهید خانه ما را ببندید؟
گفت: من مسئول نظم شهر هستم و بحکم دولت و قانون می خواهم اینکار را بکنم.
گفتم: این دولت شما هستید یا شما تابع تهران میباشید؟ اگر تابع تهران هستید، چرا در تهران احزاب فعالیت می کنند، شهربانی مزاحم حزب ما نیست؟ و اگر هم خودتان می کنید، وظیفه ما مبارزه با خودسری و یاغیگری است.
از قانون می گویید؟ کدام قانون؟ اگر مجلس با همه نقایص او را تصویب کرده باشد، حرفی نیست. نه اینکه یک اداره بنشیند با غرض خاص خود برای مردم چیزی سرهم کند بنام قانون. قانون تعریف خاصی دارد.
با تشدد و لحن صدای آمرانه گفت:
– میدانید، از این کارها بوی خون می آید. شما می خواهید چکار کنید؟
من با همان لحن گفتم: ما می خواهیم از خانه خود دفاع کنیم. هر نوع قوانین ما را مکلف می سازد هر متجاوز به حدود و خانهمان را بجای خود بنشانیم. از جایم بلند شده و گفتم: دستوراتتان تمام شد؟
گفت: من شما را متهم به قیام علیه دولت می کنم.
خداحافظی کردم. از شهربانی خارج شدم. جلو شهربانی عدهای از رفقا به انتظار ما بودند و بمن خبر دادند: بما اطلاع رسیده، «صارم» بین عدهای پول تقسیم کرده قرار است بیایند جلوی حزب شلوغ کنند.
شب فرا رسید. نخستین شبی بود که ما اعلام کرده بودیم امشب پست نگهبانی شبانه در حزب داریم. عدهای نیز برای اینکار تعیین شده بودند. ولی ناگهان آخر شب دیدیم عدهای از پیرمردان حزب داوطلبانه برای نگهبانی به حزب آمدهاند.
«صارم» برای کمک به «شاهرخی» آنشب عدهای را با عرق مفت و مجانی مست کرده و دور و بر حزب پراکنده کرده بود. ولی ما به افراد اکیداً اعلام کردیم که به هیچوجه نباید با افراد درگیر شد. یکی از برنامههای شهربانی اینست که با بهانه درگیری دخالت کند، وسائل تعطیل حزب را فراهم نماید.
ولی وقتی چاقوکشان «صارم» این پیرمردان مورد احترام را دیدند، خجالت کشیده از آن حدود دور شدند. عدهای از این پیرمردان به خانواده خود وصیت کرده بودند. براستی من وقتی چشمم به این پیرمردان ضعیفبنیه، ولی قویالاراده خورد از ایمان قوی آنان دیدگانم اشکآلود شد.
روزهای سختی بود. اوضاع و احوال کشور کمک به زورگویان و بیدادگران و دزدان و آدمکشان کرده بود تا نقشهها و دسیسههای پیاپی علیه ما تدارک ببینند. تشکیلات حزب توده در همه جا تعطیل شده رهبران آنان فراری یا متواری شده بودند. تنی چند که باقی بودند از خیانتهای حزب در اندیشه انشعاب و تشکیل حزب غیروابسته جدیدی بودند. حزب دموکرات ایران با کمک آشکار دولت در همه جا تشکیلات مصنوعی بوجود آورده بود.
روش نابکارانه حزب توده و حزب دموکرات ایران بیگانهپرستی، ماجراجوئی، اخاذی، جوازفروشی، صدور پروانههای دولتی، مسلطساختن مشتی عناصر فاسد و تبهکار و بیگانهپرست گروهی را به حزب بدبین کرده بود. دولتیها چشم دیدن یک حزب پاک و متقی و ملی دشمن ظلم و فساد را نداشتند. این نوع تشکیلات را موی دماغ خود میدانستند. این مشکل عمده جامعه ما در درگز نیز بطور طبیعی مؤثر بود که جو بدبینی فرصتی داده بود تا زورگویان محلی، دزدان دولتی بساط حزب ما را برچینند.
“اداره مرزبانی” که پس از اشغال نظامی ایران، محلی از اعراب نداشت، بوِِیژه در حریم قدرتهای بیگانه تعطیل شد. از آنجمله “کلانتر مرز درگز” که در لطفآباد جایگزین بود، تا سال ۱۳۲۵ جرأت نمی کرد به این منطقه بیاید. ولی با خروج قوای بیگانه این اداره بازسازی شد. «سرهنگ عشقی» برادر «میرزاده عشقی» شاعر شهید ملی و حساس، به این نقاط فرستاده شد. و این تنها شانس ما در دستگاه دولتی بود. «صارم» و «شاهرخی» با هم دسیسه کردند که بوسیله این افسر، شاخه حزب ما را در لطفآباد، شیلگان تعطیل کنند. بدینوسیله جرأت برچیدن تشکیلات ما را در درگز پیدا نمایند.
یک روز بما خبر دادند که «سرهنگ عشقی» مسئولان حزب در لطفآباد را خواسته و وجود این تشکیلات را در نوار مرزی زائد معرفی کرده است. فوراً به لطفآباد رفتیم. با بازگو کردن مبارزات خود با بیگانهپرستان و سپس درگیری با «صارم» و «شاهرخی» ذهن ناآگاه و بدبینانه او را روشن کردیم. «سرهنگ عشقی» مانند برادرش مردی وطنپرست و ایراندوست، دشمن بیگانهپرستان بود. فوراً متوجه دسیسه شد. گفت: درک شما درست بوده است. این دزدها ذهن مشهد و تهران را علیه شما سخت خراب کردهاند!؟ ائتلاف حزب را دستآویزی علیه شما قرار دادهاند.
«سرهنگ» به دنبال تحقیقات گسترده خود و دادن گزارش تا حدی سیاهیها را از اذهان پاک کرد و بشدت به حمایت از ما پرداخت. و اما «شاهرخی» مشغول دسیسهچینی بود. مرتب مزاحم ما میشد. پیاپی نقشه می کشید. گزارشهای خطرناک میداد. ما را غولی و عامل ماجراجوئی و آشوب در این منطقه معرفی می کرد.
من در سخنرانی هفتگی بشدت به آنها تاختم و مردم را روشن کردم. یادآور شدم: بدانید اینجا کشور مشروطه است. فعالیت احزاب بویژه احزاب غیروابسته و ملی آزاد است. هروقت تشکیلات تهران برچیده شد، یا دستوری از مرکز رسید، ما تصمیم خواهیم گرفت. این تلاشهای ماجراجویانه ما را از حفظ حقوقمان باز نخواهد داشت. من به این نظمیهچیهای قدیمی، این شاگردان مکتب «مختاری» آدمکش می گویم: مثل اینکه شما هنوز در دوران پیش از شهریور ۱۳۲۰ زندگی می کنید. در غیر اینصورت نباید مقررات مندرآوردی «مختاری» از توی پروندههای خاک گرفته در بیاورید و به رخ بکشید. «مختاری» بخاطر همین کارها زندانی، محاکمه و محکوم شد.
بنیاد حکومت مشروطه بر قانون اساسی است و آنچه که مجلس، کانون قانونگذاری آزادانه بدون زور تصمیم گیرد. مقررات نظمیه «مختاری» که الان خودش در گوشه زندان است، پشیزی ارزش ندارد. ملت ما «مختاریهای» آدمکش را به زندان افکند. نوکران و شاگردان آنان را نیز کنار آنان خواهند فرستاد.
سپس با صدای رسا و پرخاشگر اعلام کردم: زورگویان، بیدادگران، تفالههای فئودالیسم، نوکران «مختاری» گوشتان را باز کنید، ما جان خواهیم داد، زیر بار زور نخواهیم رفت.
رفقا از چند سو شعار دادند: “مرگ بر عمال مختاری”، “مرگ بر خانها، آدمکشها”
– ما برای آزادی بپا خواستهایم با خون خود از آزادی دفاع خواهیم کرد. مردم درگز، شما دیدید وقتی کشور ما تحت اشغال خارجیها بود چه کسانی در برابر روسها و تودهایها ایستادگی کردند. شما دیدید که بیشتر متنفذان، فئودالها به تقویت بیگانهپرستان پرداختند. حال هم بشما قول میدهیم، همانطوریکه تسلیم زور بیگانه نشدیم، در برابر زورگویان داخلی مردانه مقاومت خواهیم کرد. مشت به دهان پروندهسازان خواهم زد. و یقین میدانم مردم آزاده و حقطلب درگز اعم از شهری و روستایی، بازاری، اداری ما را حمایت خواهند کرد. ( شعارها و فریادهای تأییدآمیز مردم… )
ادامه دارد…