منوچهر صالحی
دو سال پیش که آریل شارون هنوز در اوج قدرت بود، در مصاحبهای با یکی از روزنامههای اسرائیلی مدعی شد که ادامه وجود یک ایران اسلامی که دارای مواضع شدید ضد اسرائیلی است و حاضر بهپذیرش موجودیت اسرائیل بهمثابه سرزمین تاریخی یهودان در منطقه نیست، در درازمدت بهضرر اسرائیل است. او در همان مصاحبه اعلان داشت که بهنفع اسرائیل خواهد بود که در خاورمیانه کشورهای قدرتمند وجود نداشته باشند. بهنظر او، برای آنکه بتوان از تبدیل ایران بهکشوری قدرتمند جلوگیری کرد، بهترین راه حل تجزیه ایران بهچند کشور کوچک است.
وجود مناسبات دشمنانه ۲۷ ساله میان دیوانسالاری امریکا و حکومت جمهوری اسلامی نیز سبب شده است تا بخشی از دیوانسالاری امریکا که در عین حال سفت و سخت هوادار منافع اسرائیل در منطقه است، از همین اندیشه در رابطه با ایران پیروی کند. بههمین دلیل نیز دیوانسالاری امریکا بهرهبری نئومحافظهکاران در بودجه سال ۲۰۰۶ این کشور ۷۵ میلیون دلار را برای «کمک بهاپوزیسیون ایران» اختصاص داده است. هدف این سیاست امریکا را میتوان در جمعبندی کسانی که در «نشست لندن» شرکت داشتند، چنین خواند: « ایجاد یک نهاد ملی با شرکت وسیعترین بخش آزادیخواهان، نهادها، تشکلها و فعالان سیاسی و فرهنگی». در حقیقت امریکا در پی بهوجود آوردن جریانی شبیه «مجلس اعلی عراق» است که در آن همه لایههای «اپوزیسیون»، از سلطنتطلب «آزادیخواه» گرفته تا جمهوریخواهان «دمکرات»، گردهم آیند و این نهاد بتواند با «برگزاری کنگره ملی، سازمان دادن پارلمان در تبعید» که کاریکاتور آنرا «مجاهدین خلق« بهرهبری مسعود رجوی با تشکیل «مجلس بهارستان» در عراق راه انداخته بودند، بهافکار عمومی نشان دهند که در برابر رژیم اسلامی «آلترناتیوی دمکراتیک» نیز وجود دارد.
تنها کوردلان هستند که نمیتوانند در پس «نشست لندن» دستهای «سیا» و «شاهزاده» رضا پهلوی را تشخیص دهند. حضور آقای باقر پرهام که با «شاهزاده» پالوده میخورد و آقای کامبیز روستا که مدعی است «شاهزاده» رضا پهلوی بهخاطر دیدار با او بهبرلین آمد تا از او «سیاستکردن» را بیآموزد، و نیز کسانی چون علیرضا نوریزاده خود بیانگر آن است که این پروژه شکستخورده با دو هدف تدارک دیده شده است. از یکسو شرکتکنندگان در آن نشست امیدوارند که از آن نمد ۷۵ میلیوندلاری کلاهی نصیبشان شود و از سوی دیگر امریکا و اسرائیل در پی آنند که بتوانند «اپوزیسیون» سربهراهی را که از مواضع آنان در برابر حکومت اسلامی هواداری میکند، بهمثابه«آلترناتیو» بهافکار عمومی خود عرضه کنند.
همچنین بر اساس اسناد و مدارکی که در رابطه با «بحران هستهای ایران» انتشار یافتهاند،پنتاگون و سیا برای سرنگون ساختن حکومت جمهوری اسلامی سناریوهای متعددی را فراهم دیدهاند که باید همزمان عملی گردند. یکی از این سناریوها دامن زدن بهاختلافات قومی در ایران است تا بتوان رژیم ایران را گرفتار جنگی داخلی نمود و بهاین ترتیب او را از درون ناتوان ساخت. اگر این کشمکشها سبب سرنگونی رژیم ولایت فقیه در ایران گشت و جای حکومت فعلی را «اپوزیسیونی» گرفت که با پول و امکانات امریکا بهوجود آمده است، در آنصورت چنین حکومتی از سیاستها و منافع امریکا در منطقه و ایران پیروی خواهد کرد و همچون حکومت کرزای در افغانستان بهساز امریکائیان خواهد رقصید. با بهقدرت رسیدن چنین حکومتی جنبشهای قومی بهنفع آن حکومت مرکزی سرکوب خواهند شد و تمامیت ارضی ایران حفظ خواهد شد. اما اگر حکومت اسلامی سرنگون نشود، در آنصورت باید ایران را تجزیه کرد. بر مبنای این سناریو تجزیه مناطق نفتخیز ایران در صدر الویت قرار دارد تا حکومت اسلامی از درآمد نفت محروم گردد. اشغال این مناطق توسط ارتش امریکا نیز در یکی دیگر از این سناریوها طراحی شده است.
در رابطه با همین «پروژههای سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی» «صدای امریکا» و «بیبیسی» انگلستان، آنهم بر اساس یک برنامه مشترک، پخش برنامههای خود بهزبانهای آذری و کردی را آغاز نمودند تا بهاقوام ترک و کرد ساکن ایران تلقین کنند که باید زبان مادری خود را جانشین زبان فارسی سازند که زبان مشترک همه اقوام ساکن ایران است. البته فردا هم شاهد آن خواهیم بود که چگونه برای اعراب و بلوچهای ایران برنامه پخش خواهند کرد.
در کنار این رخدادهای حسابشده، اینک شاهد آنیم که چگونه و بهناگهان اقوام مختلف ایران صاحب «سازمانهای سیاسی» رنگارنگ شدهاند. در خوزستان بهناگهان سر و کله سازمان «الاحواز» پیدا شد که با دست زدن بهیک سلسله عملیات تروریستی میخواهد «خوزستان عربی» را از ایران جدا سازد. اما میدانیم در دورانی که صدام حسین بخشی از خوزستان را اشغال کرده بود، در بهدر دنبال ایرانیان عربتبار میگشت تا بههمه جهان نشان دهد که خوزستان بخشی از حوزه زیست اعراب و در نتیجه بخشی از سرزمین عراق است. آن تلاشها بیثمر ماندند و خوزستانیان عربتبار همراه با دیگر ایرانیان مشترکأ علیه آن حکومت متجاوز و جبار جنگیدند. در آن زمان هنوز از «الاحواز» خبری نبود تا بتواند از آن فرصت طلائی بهره گیرد و «خوزستان عربی» را از ایران جدا سازد. «الاحواز» فقط هنگامی میتواند موفق گردد که ارتش امریکا و متحدینش بهخوزستان حمله کنند و این منطقه را بهاشغال خود درآورند. وگرنه سازمانی که در بهترین حالت، یعنی هرگاه بهپذیریم که تمامی عربتباران ایران از این سازمان پشتیبانی میکنند، نماینده فقط یک درصد مردم ایران خواهد بود، همیشه با اکثریتی بزرگ از مردم ایران روبرو خواهد شد که توان مقاومت با آن را نخواهد داشت. بههمین دلیل نیز باید پذیرفت که «الاحواز» ساخته و پرداخته «سیا» است که هزینهاش را شیخنشینان گوش بهفرمان امریکا تأمین میکنند و از ارتشهای انگلستان و امریکا که در عراق و خلیج فارس مستقر هستند، کمکهای نظامی میگیرد.
در بلوچستان نیز با کمک امریکا «جندالله» بهوجود آمده است که رادیو و تلویزیونهای ایرانی وابسته بهسلطنتطلبان که برنامههای خود را در لوسآنجلس تهیه و از همان شهر برای مردم ایران پخش میکنند، برای مصاحبه با رهبر این گروه دست و پا میشکنند، آنهم با این هدف که بهمردم ایران نشان دهند که رژیم ملایان کنترل خود را بر برخی از مناطق ایران از دست داده و در حال «فروپاشی» است.
در آذربایجان نیز سازمانی که خود را «جبهه آذربایجان جنوبی» مینامد، یک کاریکاتور ساده را بهبهانه «اهانت» به مردم آذربایجان بهابزار مبارزه خود بدل میسازد و با طرح شعارهائی فاشیستی چون «فارس و روس و ارمنستان، دشمن آذربایجان»، «فارسی زبان سگ است»، «فریاد فریاد من ترکم» و «زندهباد آذربایجان»، همراه با تخریب مجسمه فردوسی در تبریز، میکوشد به اختلافات قومی دامن زند. این سازمان از پشتیبانی مالی و سیاسی باند علیاف برخوردار است که پیش از فروپاشی «سوسیالیسم واقعأ موجود» در روسیه شوروی بهنومن کلاتورای کمونیسم آن جمهوری تعلق داشت، و پس از استقلال جمهوری آذربایجان کارگزار شرکتهای نفتی امریکا در دریای خزر شده است. «جبهه آذربایجان جنوبی» پیش از آن که نماینده خواستهای مردم آذربایجان ایران باشد، در خدمت سیاست ضد ایرانی مقامات پنتاگون و سیا قرار دارد و از همین زاویه نیز شعارهای فاشیستی خود را مطرح میکند.
در کنار این سازمانهای تازه بوجود آمده و بیهویت، در کردستان با «حزب دمکرات کردستان ایران» و «کومله» روبهروئیم که یکی از موضع «سوسیال دمکراسی» و دیگری از دیدگاهی «کمونیستی» در پی تجزیه ایراناند. «حزب دمکرات کردستان ایران» سالهای سال توانست چهره تجزیهطلبانه خود را در پس شعار عوامفریبانه «دمکراسی برای ایران، خودمختاری برای کردستان» مخفی سازد، اما اینک که ارتش امریکا در افغانستان و عراق حضور دارد و کردهای عراق با کمک امریکا توانستهاند در منطقه کردستان عراق حکومتی منطقهای بهوجود آورند و در سر هوای تأسیس یک کشور کرد را دارند، علنأ در ارتباط با سیاست پنتاگون و سیا علیه تمامیت ارضی ایران گام برمیدارد و آقای مصطفی مهاجر در مقام رهبری این سازمان از دیوانسالاری امریکا میخواهد تا ارتش خود را برای «رهائی مردم ایران» از سلطه حکومت جمهوری اسلامی بهایران اعزام دارد.
نقطه اوج سیاست پنتاگون و سیا را میشد در چند روز گذشته در واشنگتن تماشا کرد. در آنجا نشستی با عنوان «راه آزادی، برقراری حقوق کامل سیاسی و حقوق بشر در ایران» برگزار شد که در آن رهبران سازمانهای با و بیهویت اقوام ایرانی شرکت داشتند. از جمله این شرکت کنندگان آقایان مصطفی مهاجر از «حزب دمکرات کردستان» و عبدالله مهتدی از «سازمان کومله» بودند که با سخنرانیهای خود آب بهآتش دیوانسالاری امریکا ریختند تا به حجم توطئههای خود علیه منافع ملی ایران بیافزاید. روشن است که هیچیک از این نمایندگان «اقوام ایران» در انتخاباتی آزاد و دمکراتیک شرکت نداشتند و از سوی مردم برگزیده نشدهاند. این نمایندگان با و بیهویت، در بهترین حالت عضو سازمانهای کوچکی هستند که برای دوام داشتن و «زنده ماندن» باید از دیگران کمک دریافت دارند. «حزب دمکرات کردستان ایران» و «سازمان کومله» همچون «سازمان مجاهدین خلق» تا زمانی که صدام حسین در عراق حکومت میکرد، از آن رژیم ضد بشری کمکهای مالی و نظامی دریافت میکردند و اینک همه امکانات خود را در اختیار امریکا قرار دادهاند. امریکا نیز امیدوار است با بهرهگیری از اینگونه سازمانها که نه فقط بهمنافع مردم ایران، بلکه حتی بهمنافع اقوام خود نیز خیانت میکنند، شاید بتواند با نفوذ روزافزون جمهوری اسلامی در عراق مقابله کند. این گونه سازمانها در بازی شطرنج سیاسی میان دیوانسالاری امریکا و جمهوری اسلامی مهرههای «سربازی» بیش نیستند که بهسادگی قربانی منافع استراتژیک دو بازیگر اصلی خواهند شد. سازمانهائی که امروز با امریکا علیه منافع ملی ایران میسازند، روشن است در فردائی که در ایران دمکراسی استقرار یافته است، نمیتوانند بهمثابه نیروهای دمکرات و هوادار آزادی در زندگی سیاسی مردم ایران شرکت داشته باشند، چرا که آنان خود از چهره پلید ضد دمکرات و ضد آزادیخواهانه خویش پرده برداشتهاند.
با اینهمه با توجه بهچنین وضعیتی چه باید کرد؟
نخست آنکه باید این واقعیت را بپذیریم که ایران یوگسلاوی نیست. یوگسلاوی کشوری بود که پس از جنگ جهانی اول و در رابطه با منافع امپریالیستهای پیروز در آن جنگ در بخشی از سرزمینهائی که تا آن زمان بهامپراتوریهای عثمانی، اتریش- مجارستان و صربستان تعلق داشتند، بهوجود آمد. یوگسلاوی همچون اتحاد جماهیر شوروی پدیدهای بود مصنوعی و چنین پدیدههائی دیر یا زود ازهم خواهند پاشید و از حافظه تاریخ محو خواهند شد و دیدیم که چنین نیز شد. تجزیه یوگسلاوی بهچند کشور کوچک اما بهضرر خلقها و یا ملتهائی که در این کشورها زندگی میکنند، نیست، زیرا دیر یا زود این جمهوریها بهعضویت اتحادیه اروپا درخواهند آمد و بهاین ترتیب جزئی از آن اتحادیه خواهند گشت و دارای واحد پولی مشترکی خواهند شد و مجبورند مرزهای خود را بهروی یکدیگر باز و از سیاستهای اقتصادی، نظامی و سیاسی واحدی پیروی کنند. عضویت در اتحادیه اروپا سبب دوبارهپیوندی این اقوام خواهد شد و دیر یا زود درخواهند یافت که در رابطه با دیگر ملتهای عضو این اتحادیه دارای منافع مشترک هستند و باید بهابعاد همکاریهای مشترک خود بیافزایند.
دو دیگر، همانطور که در کتاب «ایران و دمکراسی» نوشتم، من «هوادار پر و پا قرص اتحاد داوطلبانه ملیتها و یا خلقهای ایران» (۱) هستم. برای آنکه ملیتهای گوناگون با هویتهای مختلف بتوانند با یکدیگر زندگی مشترکی را آغاز کنند و ادامه دهند، باید از یکسو بتوانند هویت ملی خویش را حفظ کنند و از سوی دیگر بهضرورت زندگانی مشترک پیبرده و در آن نفع بلاواسطه خود را تشخیص داده باشند». زبان مادری مهمترین عامل هویت ملی هر قومی است و بههمین دلیل همه اقوام ایران باید بتوانند از حق تدریس بهزبان مادری خود در مدارس بهرهمند باشند. این حق حتی در اصل پانزدهم «قانون اساسی جمهوری اسلامی» نیز در نظر گرفته شده است: «زبان و خط رسمی و مشترک مردم ایران فارسی است. اسناد و مکاتبات و متون رسمی و کتب درسی باید با این زبان و خط باشد، ولی استفاده از زبانهای محلی و قومی در مطبوعات و رسانههای گروهی و تدریس ادبیات آنها در مدارس در کنار زبان فارسی آزاد است». حتی اگر بخواهیم ایران کنونی را با دوران سلطنت پهلوی مقایسه کنیم، درخواهیم یافت که در بسیاری از استانهای ایران بهزبانهای قومی و محلی نشریات و کتابهای فراوانی انتشار مییابند، امری که سبب تقویت هویت فرهنگی هر قومی میگردد. البته هنوز زبان مادری قومی در مدارس تدریس نمیشود، امری که برای تحقق آن باید مبارزه کرد.
با این حال داشتن یک «حق» بهمعنای آن نیست که حتمأ باید از آن «حق» بهره گرفت. شاید آذربایجانیان و کردان ایران خواهان آن باشند که زبانهای قومی آنان در مدارس تدریس شود، اما بهطور حتم گیلانیان، مازندرانیان، لرها، بلوچها و … تمایل زیادی بهچنین کاری نخواهند داشت. حتی کردی نیز همچون گیلکی هر چند زبانی مستقل است، اما ریشه فارسی دارد و کردان بهآسانی میتوانند بهفارسی سخن گویند، بهطوری که کردان عراق و ترکیه و حتی سوریه نیز فارسی را بسیار ساده میآموزند و بهاین زبان میتوانند بنویسند و سخن بگویند.
با اینحال، تاریخ ایران، تاریخ فقط فارسیزبانان این کشور نیست و بلکه محصول تلاش مشترک همه اقوامی است که از گذشتهای بسیار دور در این کشور با هم زندگی کردهاند. همانطور که در «ایران و دمکراسی» نوشتم، «در پیدایش این فرهنگ هم مردم فارس، هم اهالی خراسان و هم ملیتهای دیگر ایرانی و از آنجمله آذریها، کردها، لرها و بلوچها سهیم هستند. بنابراین کسانی که میکوشند چنین جلوه دهند که گویا آنچه که در حال حاضر بهمثابه فرهنگ ایرانی وجود دارد، ثمره تلاش مشترک ملیتها و اقوام ساکن در ایران نیست، بدون آن که خود خواسته باشند، بخش بزرگی از ملیتها و اقوام ایرانی را بهکاهل و جاهل بودن، متهم میسازند و نقش بزرگ آنان در ساختن یکچنین فرهنگ بزرگی را بیاهمیت جلوه میدهند و حتی واقعییات معاصر را نیز نفی میکنند، وگرنه چگونه میتوان بهنقشی که شهریار، ساعدی و شاملو و دیگران در ادبیات و علوم مختلفه بازی کردهاند، برخوردی اینگونه منفی داشت؟» (۲).
زندگی مشترک ضروری میسازد که ملیتها و اقوام مختلف با زبانهای گوناگون، برای مراوده با یکدیگر بهیک زبان مشترک نیازمند شوند. در ایران، با این که نزدیک بههزار سال شاهان ترکتبار حکومت و سلطنت کردند، زبان پارسی دری توانست خود را بهخاطر وجود عوامل گوناگون بهصورت زبان رسمی اداری و ادبی جا اندازد، زیرا فارسی زبان کسانی بود که توانسته بودند فرهنگ شهرنشینی را بهوجود آورند که نسبت بهفرهنگ مردم کوچنده و زندگی عشایری خانهبهدوشی بسیار غنیتر و پیشرفتهتر بود. بهاین ترتیب زبان مردم شهرنشین خود را بر زبان مردم کوچنده تحمیل کرد، اما این تحمیلی اجباری نبود و بلکه بهطور داوطلبانه از سوی ملیتها و اقوام دیگر ایرانی پذیرفته شد، بیآنکه برای جا انداختن آن نیاز بهقهر دولتی باشد، بهآنگونه که در دوران تزاریسم و پس از آن در روسیه شوروی شاهد آن بودیم. در آمریکا که مردم آن از کشورهای مختلف جهان آمدهاند، برای آنکه بتوانند بهیک زندگی مشترک دست یابند، مجبور بودند زبان مشترکی را برای مراودۀ اجتماعی خود برگزینند و از آنجا که ایالات متحده توسط ۱۲ ایالتی که مستعمره انگستان بودند، بهوجود آمد، در نتیجه نمایندگان این ملت جدید زبان انگلیسی را بهعنوان زبان مشترک خود برگزیدند. بهاین ترتیب برای نخستین بار در تاریخ، در کشوری که نخستین قانون اساسی دمکراتیک را تدوین کرد، زبان رسمی از طریق دمکراتیک برگزیده شد و اهالی متعلق بهدیگر زبانها پذیرفتند که فرزندانشان در مدارس زبان انگلیسی را بهمثابه زبان مشترک فراگیرند. در حال حاضر نیز اکثریت مردم ایالت کالیفرنیا را که پیشرفتهترین و صنعتیترین ایالت کشور امریکا است، مردم اسپانیائیزبان تشکیل میدهند. اما با این حال در مدارس این ایالت زبان انگلیسی بهعنوان زبان اول آموخته میشود.
در دوران کنونی میبینیم که رشد هر چه بیشتر مناسبات سرمایهداری ملتهای تا کنون مستقل را نیز مجبور میکند تا از بخشی از استقلال خود چشمپوشی کنند و بهزندگی مشترک در یک محدودۀ جغرافیائی بزرگتر تن دردهند. در حال حاضر میتوان یک چنین روندی را در «اتحادیه اروپا» بهروشنی دید. بازار بزرگترین جبرهای خود را بهزندگی روزمره مردم تحمیل میکند و آنها را مجبور میسازد تا روند زندگانی خویش را با نیازمندیهای تولید سرمایهداری تطبیق دهند. مردمی که نخواهند از قافله تاریخ عقب بهمانند، باید در برابر این ضرورتهای تاریخی از خود عکسالعمل نشان دهند.
ملتهای کوچک با گسترش روند جهانی شدن مناسبات تولیدی سرمایهداری، هرگاه نخواهند از عرصه روزگار محو شوند، مجبورند خود را در واحدهای جغرافیائی بزرگتری متشکل سازند. همانگونه که مارکس بارها یادآور شد، با جهانی شدن شیوه تولید سرمایهداری زمینه برای جهانی شدن همه پدیدهها و از آن جمله پدیده ملی هموار میگردد. و روشن است که با توجه بهروند پیشرونده تاریخ، تنها آن بخش از پدیدهها که از استعداد و امکان جهانیشدن بهرهمندند، میتوانند باقی بمانند (۳).
برای کساانی که خود را سوسیالیست میدانند و بهضرورتهای تحقق تحولات آشنائی دارند، برخورد بهمسئله ملی بسیار مهم است. بورژوازی بومی و نیز خردهبورژوازی بهمسئله ملی در رابطه با نیازهای اقتصادی خود نگاه میکنند. بورژوازی اگر بهبازار داخلی نیاز داشته باشد و بخواهد این بازار را از چنگ دیگر رقبای خویش درآورد، در آنصورت بهمسئله ملی دامن میزند و در حقیقت با راهانداختن «کارزار ملی» میکوشد حرکت ضد تاریخی خود را که علیه مکانیسم روند تحولات تاریخی قرار دارد، توجیه کند. مسئله ملی برای بورژوازی مسئلهای فرعی است. اما همانطور که در کشورهای پیشرفته سرمایهداری میبینیم، از آنجا که سرمایهداری این جوامع بهبازار کلان نیاز دارد، لاجرم بهسوی واحدهای بزرگ کشوری گرایش دارد. پیدایش «اتحادیه اروپا» که اینک ۲۵ کشور اروپائی عضو آنند و تا چند سال دیگر ۱۰ کشور دیگر اروپائی بدان خواهند پیوست، خود بهترین نمونه است.
ایران کشور بزرگی است با تاریخی کهنسال. این که بگوئیم ایران کشوری چند ملیتی است، کشف بزرگی نکردهایم. این نکته را هخامنشیان نیز میدانستند. نگاهی بهاسناد آشکار میسازد که در دوران قاجار بهایران «ممالک محروسه» میگفتند، یعنی ترکیبی بود از چند مملکت متشکل از چند قوم و ملیت. بهاین ترتیب ایران «اتحادیهای» بود متشکل از چند «مملکت». یکی از نقشهای دولت مرکزی آن بود که از مرزهای این «اتحادیه» حراست کند. بههمین دلیل بود که در نخستین قانون اساسی ایران که پس از انقلاب مشروطه تدوین شد،در اصل ۹۰ خود ایران را «ممالک محروسه» نامید و مطرح کرد که «در تمام ممالک محروسه»، باید انجمنهای ولایتی و ایالتی تشکیل شوند. در اصل ۹۱ همان قانون اساسی قید شد که «اعضای انجمنهای ایالتی و ولایتی بلاواسطه از طرف اهالی انتخاب میشوند». اصل ۹۲ یادآور میشود که «اصلاحات راجعه بهمنافع عامه» در اختیار انجمنهای ایالتی و ولایتی است و سرانجام در اصل ۹۳ گفته میشود که «صورت خرج و دخل ایالات و ولایات… توسط انجمنهای ایالتی و ولایتی» باید طبع و نشر شوند. بهعبارت دیگر هر ایالت و ولایتی دارای مجلس ایالتی و ولایتی خود باید باشد و حکومتهای ایالتی و ولایتی وظیفه دارند بهنفع عامه مردم دست بهاصلاحات زنند و حتی مالیاتهای ایالتی و ولایتی دریافت کنند و گزارش دخل و خرج خود را در اختیار مردم قرار دهند. اما میدانیم که این اصول هیچگاه جنبه اجرائی بهخود نگرفتند، زیرا پس از فرار محمدعلیشاه حکومت مرکزی نتوانست سلطه و اقتدار خود را بر همه نقاط ایران گسترش دهد، آنهم بهخاطر تبانی و توطئههای روسیه تزاری و امپریالیسم انگلستان. بعد هم رضا میرپنج شاه شد و هر چند در ظاهر قانون اساسی وجود داشت، اما شاه همهکاره مملکت بود و در برابر استبداد رضاشاهی تحقق و تشکیل انجمنهای ایالتی و ولایتی ممکن نبود.
پذیرش این اصل که در ایران ملیتهای مختلف زندگی میکنند، نمیتواند سبب شود تا ایرانیان هوادار دمکراسی و آزادی، خواهان تجزیه و چندپارگی ایران شوند. کسانی که منافع آنی و آتی کارگران و توده مزدبگیر را مد نظر قرار میدهند، نمیتوانند در رابطه با مسئله ملی جدائی و تجزیه این و یا آن کشور را خواستار شوند. البته میتوان مدعی شد که با تجزیه ایران بهچند کشور بهمنافع بورژوازی بومی لطمه میخورد، زیرا آنها بازار بزرگ ایران را از دست میدهند. اما در عوض با تجزیه ایران، خردهبورژوازی هر یک از این کشورهای تازه تأسیس شده در پی تبدیل شدن خود بهبورژوازی بومی گام خواهد برداشت، روندی که بیانگر بازگشت جامعه بهعقب خواهد بود. سوسیالیستها نمیتوانند خواهان تجزیه ایران باشند، چرا که جای بورژوازی ایران را که توانسته است کم و بیش بازار بزرگی را بهوجود آورد و زمینه را برای پیدایش جنبش کارگری سراسری هموار سازد، خردهبورژوازی اقوام مختلف خواهد گرفت که از قافله مدرنیته بسیار عقبترند و سلطه آنها بر کشورهای کوچک بهمعنای بازگشت بهعقب این اقوام خواهد بود.
البته روسیه شوروی که کشوری متجاوز بود، برای گسترش سلطه سیاسی، نظامی و اقتصادی خود در بسیاری از کشورهای جهان سوم از سلاح «حق تعیین خلقها در سرنوشت خود تا سرحد جدائی» بهره گرفت. ایران نیز از این سیاست بیبهره نماند. ارتش سرخ که طی جنگ جهانی دوم توانسته بود مناطق شمالی ایران را اشغال کند، هنگامی که خود را مجبور دید ایران را ترک کند، بهابزار «خودمختاری» متوسل شد و برای تجزیه آذربایجان نخست حزب توده را که حزب وابسته بهخود بود، تجزیه کرد. بخش آذربایجان حزب توده در «فرقه دمکرات» متشکل شد و این فرقه نیز بهرهبری پیشهوری حکومت خودمختار را در آذربایجان تشکیل داد و مدعی شد که اراده مردم آذربایجان را نمایندگی میکند. اما دیدیم که با خروج ارتش شوروی از ایران، این «دولت ملی» چند روز هم نتوانست دوام آورد و بیشتر رهبران آن بهروسیه شوروی گریختند و برخی نیز در آنجا سربهنیست شدند.
جالب آن است که بازماندگان «فرقه دمکرات» که هنوز نیز در جمهوری آذربایجان لنگر انداخته و کنگر میخورند، در دوران روسیه شوروی از وحدت مجدد آذربایجان سخن میگفتند، زیرا میخواستند «سوسیالیسم» را در آذربایجان ایران متحقق سازند و امروز نیز هوادار تحقق مجدد آذربایجان هستند، منتهی اینبار با شعارهای فاشیستی. چنین گرایشهائی که در پی تحقق خواستهای عقبمانده خویش میان سوسیالیسم و فاشیسم در گردشند و برای دستیابی بهمقاصد ضد تاریخی و عقبمانده خود بهنرخ روز نان میخورند، برایشان میان سوسیالیسم و فاشیسم یک گام بیشتر فاصله وجود ندارد. این آقایان در گذشته «بهشت سوسیالیستی» را ترویج میکردند و اینک مبلغ «فردوس پان ترکیسم» شدهاند.
کسی که از منطق پیروی میکند، نمیتواند با خواست کسانی که میخواهند وحدت دو پاره آذربایجان را متحقق سازند، مخالفت ورزد، بهشرط آن که روند یکچنین وحدتی از وجهی دمکراتیک برخوردار باشد. بهعبارت دیگر وحدت مجدد نباید نتیجه خشونت و قهر اقلیتی از همان خلق علیه اراده اکثریت آذربایجانیان باشد. در تاریخ معاصر میتوان بهنمونههای متعددی از یکچنین وحدت خشونتباری برخورد کرد که در نتیجۀ آن یک خلق بهقیمت تخریب کامل شیرازه زندگی اجتماعی- اقتصادی خویش توانست مجددأ «متحد و یکپارچه» شود. دیگر این که نمیتوان مدعی شد مردمی که در دو پاره آذربایجان زندگی میکنند، حتمأ ملت واحد را تشکیل میدهند و بنابراین وحدت مجدد آذربایجان از خواست طبیعی یک ملت سرچشمه میگیرد. روسیه تزاری این مناطق را در سال ۱۸۲۸ میلادی، یعنی ۱۷۸ سال پیش تسخیر کرد، یعنی در دورانی که در ایران شیوه تولید آسیائی حاکم بود، سرمایهداری هنوز بهوجود نیامده و در نتیجه ملیت بهعرصه ایران پا ننهاده بود. در دوران روسیه شوروی نیز وجود «دیوار آهنین» مانعی بر سر راه مراوده عادی مردم دو منطقه بود. در آنسوی مرز «سوسیالیسم» زیرپایه مراوده اجتماعی بود و در این سوی مرز سرمایهداری دولتی وابسته به امپریالیسم. بهعبارت دیگر در این دو بخش «آذربایجان» نزدیک به دو سده شیوه زندگی و مراوده اجتماعی متفاوت وجود داشت.
علاوه بر آن سرزمینی که جمهوری آذربایجان را تشکیل میدهد، بنا بر معاهده ترکمنچای که در سال ۱۸۲۸ میلادی میان نمایندگان ایران و روس بسته شد، بهخاک روسیه ضمیمه گشت. بنا بر فصل سوم آن قرارداد «شاهنشاه ایران از طرف خود و اخلاف و وراث خود خانات ایروان را که در دو طرف ارس واقع است و نیز خانات نخجوان و ایروان را بهملکیت مطلقه بهدولت روس واگذار میکند». میبینیم که در آنجا سخنی از واگذاری بخشی از آذربایجان بهروسیه تزاری نیست. در فصل چهارم رود ارس بهمثابه مرز جدید میان دو کشور تعیین میشود. در قرارداد الحاقی عهدنامه ترکمنچای قید شده است که هرگاه دولت ایران تا تاریخی که تعیین شده بود، ۵ میلیون تومان غرامت جنگی خود را بهدولت روسیه نپردازد، در آنصورت «تمام ایالت آذربایجان برای همیشه از مملکت ایران مجزا و ضمیمه متصرفات روسیه شود و یا حکومت جداگانه از آن تشکیل دهند» (۴). و سرانجام آن که بنا بر بررسیهای احمد کسروی، سعید نفیسی، عنایتالله رضا و بسیاری از شرقشناسان اروپائی و روسی و با نگاهی بهنقشههائی که از سده ۱۷ میلادی بهبعد وجود دارند، منطقهای که امروز «جمهوری آذربایجان» خوانده میشود، بخشی از سرزمین اران بوده و هیچگاه جزئی از آذربایجان نبوده است که در دوران قاجار ایالت ولیعهدنشین بود.
در عوض در رابطه با آلمان این چنین نبود. میدانیم که رایش سوم آلمان پس از شکست در جنگ جهانی دوم بهچند پاره تقسیم شد. بخشی از آن اینک جزئی از سرزمین لهستان است. بخشی نیز جزئی از روسیه است. در یک پاره آن که زیر سلطه روسیه شوروی قرار داشت، «جمهوری دمکراتیک آلمان» و در پاره دیگری که در اشغال ارتشهای امریکا، انگلیس و فرانسه بود، «جمهوری فدرال آلمان» تشکیل شدند که یکی بهاردوگاه «سوسیالیسم واقعأ موجود» و دیگری به اردوگاه «جهان آزاد» تعلق داشتند. اما مشکل میتوان کسی را یافت که مدعی شود طی این دوران جدائی، دو بخش آلمان یک ملت واحد را تشکیل نمیدادند. دولت آلمان فدرال از همه امکانات سیاسی، اقتصادی و رسانهای بهره گرفت تا مراوده میان مردم دو بخش آلمان برقرار بماند، زیرا بدون مراوده نمیتوان فرهنگ مشترکی را بهوجود آورد، آن را حفط کرد و در بطن آن زیست.
با تمامی این نشانههای تاریخی که آشکار میسازند جمهوری آذربایجان و آذربایجان ایران دو پاره از یک ملت نیستند، گیریم که مردم این دو پاره بخواهند یکی شوند و در کشور واحدی با هم زندگی کنند. اما برای آن که بتوان بهچنین خواستهای رسید، باید وضعیتی را در هر دو سوی ارس بهوجود آورد که مردم بتوانند آزادانه درباره سرنوشت خود تصمیم گیرند. در آنسوی ارس یک دمکراسی قلابی وجود دارد که بر اساس آن مقام جمهوری بهپدیدهای موروثی بدل گشته و پس از مرگ پدر بهپسر ارث رسیده است. امریکا از این حکومت ارتجاعی که در آنجا حاکم است، پشتیبانی میکند، زیرا خانواده علی اف دلال کمپانیهای نفتی امریکا است و در برنامههای توطئه امریکا علیه رژیم اسلامی شرکت میکند. و در این سوی ارس رژیم جمهوری اسلامی مستقر است که با تقسیم مردم ایران بهخودی و غیرخودی از اکثریت مردم ایران حق تعیین سرنوشت خود را سلب کرده است. بنابراین برای آن که بتوان بهوحدت مجدد دو پاره آذربایجان تحقق بخشید، باید نیروهای دمکرات و آزادیخواه دو سوی ارس در جهت سرنگونی رژیمهای ضد مردمی و ضد دمکرات خود مبارزه کنند و تازه پس از سرنگونی این رژیمها زمینه برای شرکت آزادانه مردم در تعیین سرنوشت خود هموار خواهد شد و اگر اکثریت مردم دو سوی ارس به وحدت دوباره «آذربایجان» رأی مثبت دادند، آزادگان و دمکراتها باید بهاین رأی احترام بگذارند و چنین تصمیم داوطلبانهای را بپذیرند. با تحقق ایرانی دمکراتیک دیگر دلیلی وجود ندارد که «شوونیستهای فارس» بتوانند خواستههای خود را بر دیگر ملیتهای ایران تحمیل کنند. تنها آن جامعهای دارای بافتی دمکراتیک است که مردمش نسبت بهیکدیگر دارای حقوق برابر باشند و بتوانند در تعیین سرنوشت خود بدون هرگونه واسطهای شرکت کنند. اگر بتوانیم در اتحاد با یکدیگر در تحقق یکچنین آرمانی انسانی گام برداریم؛ آنگاه خواهیم دید که فضا برای رشد و شکوفائی هر پدیدهای بهاندازه کافی وجود خواهد داشت و مشکل حق تعیین سرنوشت اقوام و خلقها و ملیتها بهمشکل اساسی جامعه بدل نخواهد گشت.
در عوض با فاشیستهائی که از رژیمهای فاسد، ضد دمکرات و حتی امپریالیسم امریکا کمک دریافت میکنند و در رابطه با سیاست امپریالیستی این ابرقدرت شعار تجزیه ایران را میدهند، باید با قاطعیت مبارزه کرد، زیرا چنین کسان و سازمانهائی مردم را از چاله درآورده و بهچاه خواهند انداخت. اینان دوستان اقوام ایرانی و ملت ایران نیستند و بلکه پلیدترین دشمن آزادی آنانند.
پانوشتها:
۱- منوچهر صالحی، ایران و دمکراسی، چاپ دوم، سال ۱۹۹۵، صفحه ۹۳
۲- همانجا، صفحه ۹۴
۳- مارکس و انگلس، مانیفست حزب کمونیست، بهفارسی، چاپ پکن، ۱۹۷۲، صفحه ۴۱
۴- علی اصغر شمیم، ایران در دوره سلطنت قاجار، انتشارات ابنسینا، ۱۳۴۲، صفحههای ۷۴-۷۳
این نوشته برای نخستینبار در شماره ۱۱۲ ماهنامه «طرحی نو» ، خرداد ۱۳۸۵ انتشار یافت
www.maouchehr-salehi.de
جامعه رنگین کمان