کارل مارکس، دیروز و امروز مجله نیویورکر، نوشته لویس مناند: گودرز اقتداری

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

فیلسوف قرن 19 که نظریاتش می تواند امروز هم برای درک نابرابری های اقتصادی و سیاسی پیرامون ما کارساز باشد

اخبار روز- حوالی 24 فوریه 1848 یک جزوه 23 صفحه ای در لندن منتشر شد. به ادعای این نوشته، صنایع مدرن در جهان انقلابی بوجود آورده بود که اندازه و اهمیت آن، تمام تمدن های گذشته جهان از اهرام ثلاثه مصر تا نهر های زیرزمینی رم و کلیساهای گوتیک، را پشت سر گذاشته بود. نوآوری هایش، راه آهن، کشتی بخار، تلگراف همه نیروهای تولید کننده خیره کننده ای را بوجود آورده بود، به نام تجارت آزاد مرزهای ملی را از میان برداشته بود، قیمت اجناس کاهش یافته و گیتی به مجموعه ی بهم پیوسته ای بدل شده بود با شهر هایی عظیمی که هریک برای خود جهانی شگفت انگیز بودند. ایده ها و تولیدات بشری حالا به همه جا دسترسی داشتند و سفر می کردند.
با اهمیت مشابه همچنین از بین رفتن سلسله مراتب ساختگی بود. مردم دیگر باور نداشتند که قوم و مذهب تعیین کننده مقام اجتماعی شان در زندگی باشد. همه با هم برابر بودند. برای اولین بار در تاریخ مرد و زن، بدون توهمات مرسوم، جایگاه خود را دربرابر هم و در ارتباط با دیگران درک میکردند.
شیوه های نوین تولید، ارتباطات و توزیع کالا، ثروت و درآمد های عظیم را باعث شده بود. اما یک مشکل وجود داشت. ثروت به تساوی توزیع نمی شد. ده درصد جمعیت، تقریبا تمام امکانات را در اختیار داشتند و نود درصد بقیه هیچ نداشتند. همزمان با اینکه شهرها و شهرک ها صنعتی می شدند و همانطور که ثروت بیشتر متمرکز می شد و ثروتمندان ثروتمند تر می شدند، طبقات میانه به اقشار پایین تر تنزل می کردند و عملا به نیروی کار تبدیل می شدند. در واقع بزودی تمام جمعیت به دو طبقه تقسیم می شد: آنان که صاحب اموال بودند و کسانی که نیروی کارشان را می فروختند.
ایدئولوژی ها و به ویژه مذاهب ناپدید شده بودند، تا بی عدالتی ها و نابرابری ها را توجیه نمایند، بدیهی بود که کارگران در هرکجا شاهد دیدن سیستم انطور که باید باشد، بودند، باید برمی خاستند و آن را سرنگون می کردند. نویسنده ی این مطالب البته که مارکس بود و آن جزوه “مانیفست کمونیست” بود. و تا اینجا غلط هم نگفته بود.
اگر ارتباط چشمگیر آن پیشبینی را با شرایط سیاسی امروز در نظر بگیریم، مایه ی تعجب است که دو نویسنده معاصر در کتابهای موردبحث شان قصد داشته باشند او را به قرن خودش بازگردانند. “مارکس معاصر ما نبود” جاناتان اسپربر در “کارل مارکس یک زندگی قرن نوزدهمی” که در سال 2013 منتشر شد اصرار دارد که “او بیشتر یک شخصیت گذشته است تا یک پیامبر نسل حاضر.” و گارت استدمان جونز توضیح می دهد که هدف از انتشار کتابش “کارل مارکس: عظمت و توهم”، چاپ هاروارد، آن است که “مارکس را به همان محیط قرن نوزدهم اش برگرداند.”
ماموریت این استادان البته با ارزش است. تاریخ سازی- یعنی تلاش برای مقابله با تمایل به امروزه کردن گذشته، وظیفه استادان است که یکی شان در دانشگاه میسوری تدریس می کند و دیگری در دانشگاه کوین مری لندن. هردو مدارک معتبری را ارائه نموده اند که ریشه مارکس را در زندگی روشنفکری و سیاسی قرن نوزده اروپا به ما نشان می دهد. اگر مارکس را در آن زمینه بخوانید متوجه می شوید که او در میان بحث و جدل های پایان ناپذیر سیاسی و فلسفی دوران خود غوطه ور است. و شاید متون او می توانست کوتاه تر باشد اگر چنان درگیر جدل نبود. در نهایت اما مارکسِ آنها، چندان تفاوتی با انچه ما از مارکس می شناسیم ندارد.
با وجود این مارکس آن چیزی بود که میشل فوکو او را بانی و پایه گذار گفتمان می نامد. و چنان سطح عظیمی از گفتار و نوشتار به نام او شناخته می شود که از خود او روایت است که می گفت من مارکسیست نیستم. و بدیهی است که بین انچه قصد او بود و آنچه دیگران از او برداشت کرده اند تفاوت قایل شویم. بسیاری از ارزش کار وی اما در تاثیری نهفته است که در انتهای رود ازو به دریا می ریزد. او اما توانست آن گفتمان را مدیریت کند و گرچه در بعضی سطوح همانطور که اسپربر و استدمن می گویند وی فراورنده یک سیستم قرن نوزدهم بود و مدعی بود که می داند همه چیز چگونه پایان خواهد یافت، مارکس بدنه اطلاعاتی پدید اورد که هنوز هم اتشبار روشنفکری معاصر است و همین امروز مانیفست کمونیست همچون بمبی است در دستان ما که هرلحظه ممکن است بسویی پرواز کند.
مهمتر انکه برخلاف سایر منتقدین سرمایه داری صنعتی قرن نوزده که تعدادشان هم کم نبود، مارکس یک انقلابی واقعی هم بود. تمام آن نوشتار عظیم در خدمت انقلابی بود که او در مانیفست کمونیست پیشبینی کرده بود و مطمئن بود که خواهد آمد و به بار خواهد نشست. پس از مرگش انقلاب های کمونیستی امدند و رفتند، و اما نه در مکان و شیوه ای که او تصور کرده بود، ولی به نام او. تا میانه قرن بیستم بیش از یک سوم جمعیت جهان تحت جاکمیت رژیم هایی بودند که خود را مارکسیست می خواندند و حقیقتا بر آن باور داشتند.
این البته مهم است چرا که مارکس همیشه اعتقاد داشت که تئوری باید با عمل و کنش یکی شود. این را او در تئوری یازده فوئرباخ چنین روایت کرد: “فلاسفه تابه حال همواره سعی داشته اند که جهان را به شیوه های گوناگون تفسیر کنند، نکته اما آن است که چگونه می توان آن را تغییر داد.” مارکس با این گفتار قصد بیان بی ارتباطی فلسفه با جهان را نداشت، بلکه می گفت که مسائل فلسفه از میان شرایط واقعی زندگی بر می خیزند و تنها با تغییر آن شرایط است که می توان آنها را حل کرد و جهان دیگری ساخت. و ازین رو ایده های مارکس برای ساخت جهان و یا حداقل قسمت بزرگی از آن بود. گرچه کسی او را مسئول نتیجه نهایی نمی خواند اما با استناد به خود مارکس نتیجه نهایی میتواند ناظر بر ایده ال هم باشد.
بطور خلاصه، شما می توانید مارکس را به قرن نوزده برگردانید اما نمی توانید او را در آنجا زندانی کنید. او بیشتر عمرش را صرف بحث و جدل با رقیبان فکریش کرد و آتشی برافروخت که درگوشه گوشه جهان و در میان فِرَق مختلف زنده است، و تازه او به پایان معجزه اش “کاپیتال” هم نرسید. چه خوب و چه بد یک نکته قطعی است که تفکرات او منسوخ نشده است. او جهان امروز اقتصاد بازار ازاد را در همان زمان دیده و تفسیر کرده بود، که به ابزار خودساخته اش وا گذاشته شده است و بی عدالتی و نابرابری های عظیمی را برپا خواهد کرد. او سیستم پژوهش و بررسی را به وجود آورد که تا دوران سقراط تاریخ داشت و مفاهیمی را که ما فکر می کنیم کاملا دریافته ایم و جزو بدیهیات می دانیم چنان وارونه کرد که بتوانیم شرایط اقتصادی و اجتماعی زندگی امروز مان را با آن بسنجیم.
صرف نظر از شریک با وفای فکریش فردریک انگلس، در سال 1883 زمانی که مارکس در سن 64 سالگی درگذشت، هیچکس نمی توانست حدس بزند که تا چه اندازه تفکر او می تواند اثر گذار بشود. تنها یازده نفر در خاکسپاری او حضور یافتند. در تمام دوران زندگی اش اما او ستاره جمع کوچکی از تبعیدیان رادیکالی بود که عمدتا از انقلاب های شکست خورده می آمدند. در خارج از ان جمع و البته به جز جاسوسان و پلیسی که آنها را دائما می پائید کس دیگری او را نمی شناخت.
کتابهایی که مارکس برایشان امروز معروف است اصلا در آن زمان جزء پرفروش ها نبودند. “مانیفست کمونیست” تقریبا بلافاصله پس از انتشار ناپدید شد و برای بیست و چهار سال انتشار نیافت. جلد اول “کاپیتال” در زمان انتشار در سال 1867، وسیعا نادیده گرفته شد و پس از چهار سال فقط هزار نسخه از آن به فروش رفته بود و تا 1886، حتی به انگلیسی ترجمه نشده بود.
جلد های دوم و سوم “کاپیتال”، به وسیله ی انگلس از میان هزاران برگ یادداشت های خط خورده و تصحیح شده به دست مارکس جمع آوری و بعد از مرگ وی منتشر شد. مارکس دستخط بسیار بدی داشت و تنها انگلس از میان خانواده و دوستانش می توانست انها را بخواند. “تز های فوئرباخ” که در سال 1845 نوشته بود تا سال 1888، که انگلس آنها را چاپ کرد، پیدا نشده بود. اثر دیگری که برای مارکسیست های قرن بیستم اهمیت دارد بازهم از بهم وصل کردن یادداشت های او تحت عنوان “ایدئولوژی آلمانی”، مجموعه باصطلاح “دستنوشته های پاریس 1844″، و کتاب دیگری که به نام “بلوپرینت” وسیله روس ها منتشر شد، تا بعد از 1920 ناشناخته بودند. جزوه ی ناتمام “دستنوشته های پاریس”، کتاب مقدسی در دهه 1960 هم تا سال 1959 ترجمه انگلیسی نداشت. به نظر می رسد که مارکس هیچ یک از این آثار را قابل چاپ نمی دانست.
درزمان خود مارکس تنها اثری که نام او را خارج از حلقه رفقایش معرفی کرد جزوه ی 35 صفحه ای بنام “جنگ های مدنی در فرانسه” بود که به سال 1871 منتشر شد و در آن، دوران کوتاه کمون پاریس که با شدت و خشونت فراوان سرکوب شده بود را به عنوان منادی جامعه شکوفای جدید “کمونیستی” ستایش کرد. آن جزوه البته زیاد مورد انعکاس و تفسیر عمومی قرار نگرفته است.
یکی از دلایل ناشناس ماندن مارکس آن بود که تازه در پایان عمر او بود که جنبش برای بهبود شرایط زندگی کارگران در اروپا و ایالات متحده مورد توجه قرار گرفت. تا جائیکه آن مبارزات اصلاح طلبانه بودند و نه انقلابی با مارکس هم تبادلی نداشتند، گرچه مارکس در سالهای آخر از تغییرات اصلاحی و صلح آمیز به سمت کمونیسم هم صحبت می کرد. با رشد جنبش کارگری اندک اندک تمایل به تئوری سوسیالیسم افزایش می یافت و همراه با آن علاقه به مارکس.
با وجود این چنانکه آلن رایان نویسنده ی “کارل مارکس، انقلابی و آرمانخواه” در معرفی اش از مارکس می نویسد اگر در 1917، لنین وارد پتروگراد نشده و انقلاب را در روسیه به دست نمی گرفت احتمالا امروز کسی مارکس را به عنوان یک فیلسوف، جامعه شناس، اقتصاددان، وتئوریسین سیاسی برجسته ی قرن نوزده نمی شناخت. انقلاب روسیه باعث شد که جهان به نقد مارکس بر سرمایه داری بطور جدی بنگرد. پس از 1917، کمونیسم دیگر تنها یک فانتزی آرمانی نبود.

مارکس هشداریست درباره فرزندانی که به خواست پدرانشان وقعی نمی نهند که باید دکترا بگیرند. پدر مارکس، یک حقوقدان وکیل در شهر کوچک تریر در غرب آلمان، سعی بسیار کرد که او را به سمت وکالت حقوقی بکشاند، اما او فلسفه را انتخاب کرد. او در دانشگاه فردریک ویلهلم، که زمانی محل تدریس هگل بود به تحصیل پرداخت و با تعدادی از روشنفکران آن زمان که به «هگلیست های جوان» معروف شده بودند دمخور گشت. هگل در برخورد با مذهب و دولت پروس محتاط بود اما هگلیست های جوان نه. در زمانی که مارکس در 1841 فارغ التحصیل می شد سرکوب دولتی منتقدین هم آغاز شده بود. استاد مشاور دانشگاهی مارکس اخراج شده بود و هگلیست های جوان مخفی شده بودند. پس مارکس به کاری مشغول شد که همه دارندگان دکترای بیکار می کردند، روزنامه نگاری! در سالهای دهه ی 1840، مارکس در نشریات سیاسی و فلسفی اروپائی مطالبی را تفسیر و منتشر می کرد. از 1852 تا 1862 هم ستونی در نیویورک دیلی تریبیون می نوشت که در آن رمان به روایتی بیشترین تیراژ را در جهان داشت.

هروقت درآمد از روزنامه نگاری خشک می شد او به کمک هایی از انگلس و مصاعده از ارثیه خانوادگی روی می کرد. بعضی اوقات واقعا محتاج کمک برای تهیه غذا بود، یکبار حتی نمی توانست از منزلش خارج شود چونکه تنها کتش را برای ودیعه ی قرض به امانت گذاشته بود. ادعاهایی از جمله آنکه نویسنده ی کاپیتال توانایی مدیریت مالی خود را نداشت، یا اینکه او و همسرش درآمد ناچیزشان را صرف تدریس موسیقی و نقاشی کودکانشان می کردند، بیشتر به طنز هایی می ماند که در بیوگرافی های مارکس نوشته شده است. اسپربر بر این باور است که مارکس کمتر از آن درامد برای سوء مصرف داشت که نگارندگان بیوگرافی او سعی دارند نشان دهند، خود مارکس به صراحت فقر را به عنوان بهای مواضع سیاسی خود پذیرفته بود. او به راحتی حاضر بود در حلبی آباد زندگی کند ولی از پذیرش آن سرنوشت برای فرزندانش ابا داشت. سه تن از کودکانش در نوجوانی از میان رفتند و چهارمی مرده به دنیا امد، که فقر و زندگی زیر استاندارد در آن تاثیر انکار ناپذیر داشت.

کار روزنامه نویسی از مارکس یک تبعیدی دائمی ساخته بود. او مقالات ناخوشایند سیستم های حاکمه را مکررا منتشر می کرد، در 1843 او را از کلن، جائی که در آن به نشر روزنامه راینیشه کمک می کرد اخراج کردند. از آنجا به پاریس رفت که در آن زمان محل زندگی جامعه المانی بزرگی بود، و در همانجا با انگلس رفیق شد. دیدار قبلی شان در کلن رضایتمندانه تمام نشده بود، اما این بار در سال 1844، ده روز را در کافه رژانس به گفتگو گذراندند.
انگلس که دو سال جوانتر بود از نظر سیاسی به مارکس نزدیک بود و کمی بعد مطالعه کلاسیک خودش را “وضعیت طبقه کارگر در انگلیس” منتشر کرد که با پیش بینی یک انقلاب کمونیستی پایان می یافت. پدر او یک صنعتگر آلمانی بود که صنایع پارچه بافی متعددی در بارمن، برمن و منچستر انگلیس داشت، و با این که با فعالیت های سیاسی انگلس و دوستانش تفاهمی نداشت او را برای پستی در کارخانه اش در منچستر به انگلیس فرستاد. انگلس از کارش متنفر بود اما مثل همه ی چیز های دیگر وظیفه اش را به خوبی انجام می داد و در ساعات فراغت با دوستانش به شکار روباه می رفت. هم او در جایی از اسب سواری مارکس لطیفه ها تعریف کرده بود. در نهایت در همان کارخانه به عنوان شریک ادامه داد و درآمد خوبی که داشت باعث شد مارکس را هم زنده نگهدارد.

در 1845 مارکس از پاریس هم اخراج شد و به بروکسل رفت. سه سال بعد اما اتفاقی افتاد که هیچکس آن را پیش بینی نمی کرد، انقلاب در سراسر اروپا شعله کشید، از جمله در فرانسه، ایتالیا، آلمان و امپراتوری اتریش. مارکس مشغول نوشتن “مانیفست کمونیست” در لحظاتی بود که قیام های اروپا آغاز می شدند. زمانی که نا آرامی ها به بروکسل رسید، او متهم به تسلیح شورشگران شد و از بلژیک هم اخراج گشت و به پاریس بازگشت. در آن زمان انقلابیون به کاخ تویلری وارد شده بودند و تاج پادشاهی فرانسه در اتش می سوخت.
با پایان سال، اکثر انقلاب ها به وسیله نیروهای وفادار به سلطنت سرکوب شده بودند. بسیاری از روشنفکرانی که بعدها به چهره های معتبر در هنر و ادبیات اروپا تبدیل شدند – واگنر، داستایوسکی، بودلر، تورگنیف، برلیوز، دلاکروا، لیست، جرج ساند – در هیجانات انقلابی در گیر شده بودند و نتیجه پایانی، برای بسیاری نا امیدی از سیاست بود که در رمان فلوبرت “آموزش سانتیمانتال” به خوبی تصویر شده است. شکست های انقلابی در 1848 زمینه ی آن گزاره معروف مارکس “بار اول به صورت تراژدی و بار دوم نمایشی مسخره” هستند، که آن را او از انگلس به عاریه گرفته بود که گفت: “تراژدی” سرنوشت انقلاب فرانسه به دست ناپلئون بود و نمایش مسخره انتخاب برادرزاده اش لوئی ناپلئون بناپارت، که مارکس هم او را بی سروپایی برای پست ریاست در جمهوری فرانسه می دانست. لوئی سرانجام خودرا امپراطور اعلام کرد و تا 1870 در آن پست باقی ماند، زمانی که با شکست فرانسه در جنگ با امپراطوری پروس، فرانسه سقوط کرد و کمون پاریس نتیجه ی جانبی آن جنگ بود.
بنابراین در 1849، مارکس مجبور شد یکبار دیگر به تبعید برود و این بار با خانواده اش به لندن فرار کرد. او فکر می کرد اقامت در لندن موقتی خواهد بود، ولی به ناچار بقیه عمرش را در همانجا گذراند. در همانجا بود که مارکس روزهای پی در پی در اطاق های مطالعه موزه بریتانیا به تحقیق درباره کاپیتال پرداخت، و همانجا در قبرستان «های گیت» به خاک سپرده شده است. مجسمه برنزی که بر مزار او امروز دیده می شود وسیله حزب کمونیست بریتانیا در سال 1956، به یادبود او نصب شده است.

مارکس چگونه بود؟ تعداد روایت های اول شخص در باره او چندان زیاد نیست، اما همه در این عقیده مشترکند که او درکلیت کاریکاتور اکادمیسین های آلمانی بود (که زمانی قرار بود در واقع یکی از آنان باشد) در چهره مغرور و همه چیزدانی که با موهای آشفته از کتی با دکمه های نیم بسته بیرون میزد. زمانی او خود را برای یکی از فرزندانش چنین تعریف کرده بود: “ماشینی که محکوم است کتابها را بجود و بعد به صورت دیگری نشخوار کند و به صورت فضولات تاریخ بیرون دهد.” او تمام طول شب را در زیر دود تنباکو مشغول نوشتن بود درحالی که کتاب ها و مجموعه کاغذ ها و مقالات دوروبرش تلنبار بود. او می گفت اینها برده من هستند و هرجور بخواهم مجبورند به من خدمت کنند.
در مسائل حرفه ای مارکس بسیار سختگیر بود. سخنران دقیقی بود ولی سخنور خوبی نبود و آن را می دانست و از همین روی به ندرت برای جمع سخنرانی می کرد. و اما در نوشتن و در کتابت سخت خوی بود و از دوستانش دشمنان بسیار آفرید و به هیچکس هم رحم نکرد به ویژه احمق ها، مجموعه ای از وابستگان خودش به نظر وی. یک تبعیدی آلمانی از او به عنوان مامور گمرک روشنفکری و محافظ مرزی نام می برد که از سوی خود به این پست منصوب شده است. در عین حال او احترام بسیاری را بر می انگیخت. یکی از همکارانش در 28 سالگی او را “رهبر مادرزادی خلق ها” معرفی کرده بود. او در عمل مدیر خوبی بود و برنامه هایش را بلد بود چگونه هدایت کند— آنطور که یکی از سردبیران و بعد ها مسئولین سازمان بین المللی زحمتکشان، که بعد ها به اینترناسیونال اول معروف شد، در باره اش نوشته بود. موهایش سیاه بود و چشم هایی مشکی داشت و صورتش هم سبزه رو بود. انگلس او را “رفیق سیاه تریر” نام گذاشته بود و فرزندانش او را مور (مرکب از دو نژاد اسپانیولی و آفریقایی) می نامیدند.
درزندگی خصوصی اما مارکس فردی آرام و باگذشت بود. وقتی که بیمار نبود – او بیماری کلیوی داشت، که از برنشیت صدمه دیده بود و گاه کورک های بزرگی به اندازه یک پنجه می زد ،که اسپربر معتقد است به دلیل همان بیماری عفونی و ضعف مقاومت درونی بدن او بود – او بسیار بازیگوش و مهربان بود. عاشق شکسپیر بود، داستانهایی برای سه دخترش می ساخت و از سیگار ارزان و شراب قرمز لذت می برد. یک خبرچین و جاسوس پروس که در 1852 او را در خانه اش ملاقات کرده بود از “مهربانی و آرامخویی” اش متعجب شده بود.
مارکس با جنی فون وستفالن که او هم از تریر بود در 18 سالگی اشنا شد و با هم نامزد شدند. اسپربر معتقد است که داستان های رویائی درباره ازدواجشان ساخته شده است وگرنه جنی بطور استثنائی زیبا بود و بشدت شیفته ی کارل بود. مارکس نامه ها و اشعار عاشقانه برای جنی می نوشت، نامزدیشان هفت سال طول کشید که در آن میان او تحصیلاتش را تمام کرد ولی به ندرت همدیگر را می دیدند. رابطه شان بیشتر به نامه نگاری گذشت در نامه هایش جنی او را “گراز وحشی کوچک” می نامید.
تنها نکته سیاه احتمالی در قصیده ی زیبای زندگی خصوصی شان کودکی بود که وسیله خدمتکارشان بدنیا آمد. کودکی که از سوی مادر جنی به عنوان هدیه ای به خانواده مارکس پیوست و با خانواده بزرگ شد که رسم قرن نوزده بود. پسر هلن که فردریک نام داشت اما او را فِرِدی صدا می زدند در سال 1851 به دنیا آمد ولی دختران مارکس تا بعد از مرگ کارل او را ندیدند. بعدها انگلس مدعی شد که پدر آن بچه بوده است که تاحدودی هم با اوضاع آن زمان همخوانی داشت، انگلس ازدواج نکرد و به زنان طبقه کارگر تمایلاتی هم داشت. معشوقه دیرزمانش، ماری برنز، هم در یک کارخانه نساجی منچستر کار می کرد. اما در نهایت 44 سال بعد انگلس در بستر مرگ مدعی شد که پدر واقعی بچه خود مارکس بوده است. این اطلاعات در محفل های کمونیستی مرتب به گوش می رسید اما تا سال 1962 انتشار عمومی نیافت. اسپربر و استدمان جونز و نویسنده ی بیوگرافی استاندارد انگلیس دیوید مک میلان هرسه این روایت را می پذیرند.

سمپاتی اسپربر و استدمان جونز به مارکس باعث پافشاری انان است تا مارکس را در همان زمینه قرن نوزده بخوانیم، چرا که انها امید دارند که مابین او و عرضه کنندگان مارکس مانند کارل کائوتسکی که معرف المانی اوست، و گرگوری پلخانوف که معرف روسی اوست و حتی با نفوذ ترینشان انگلس فاصله بگذارند. و البته با سپاس از آن نویسندگان است که مردم مارکسیسم را مترادف با “سوسیالیسم علمی” می گیرند، عبارتی که باعث شد کمونیسم به ترسناک ترین موجود قرن بیستم تبدیل شود: ایده آنکه انسان ها را می توان بر اساس “تئوری که خود را قانون تاریخ” می خواند بازمهندسی نمود– ریشه آنچه قرن بیستم به معنای دیکتاتوری و تمامیت خواهی تعریف می کند.
با فرارسیدن 1939، فیلسوف انگلیسی ایزایا برلین Isaiah Berlin نوشته ی تحقیقی اش “کارل مارکس، زندگی او و محیطش” را منتشر کرد که بسیار پر فروش و پر خواننده بود. او مارکس را در میان بنیاد گذاران خودمحور دین جدیدی نام نهاد که با واژگون سازی و نوآوری بیرحمانه به تعریف جهان در چارچوبی واحد، بی خدشه، روشن و متعهدانه به اصول اعتقادی خود مشغولند و هر نظر مخالف را نابود می کنند. “دیدگاهی که بی مرز و نامحدود بود، مطلق بود از آنجاکه نقطه پایانی برتمام سوالات می گذاشت و همه مشکلات را حل شده می خواند.” و این، مارکس دوران جنگ سرد بود.

این یک حقیقت است که مارکس اصول گرایی جدی بود که به دکترین خود سخت وفادار بود، و این چیزی نبود که با مجموعه هموطنانش در قرن نوزده هماهنگ باشد، و حتی امروزه هم با بسیاری همساز نیست به ویژه پس از آنچه برسر کشورهایی امد که نام او را در تئوری به دوش می کشیدند. از همین روی غیر قابل قبول می نماید که بگوئیم فلسفه ی مارکس در خدمت آزادی نوع بشر بود؛ در واقع اما چنین بود. مارکس متفکری روشنگرا بود: او دنیایی را طلب می کرد که منطقی و شفاف باشد، و در آن وجود بشری از یوغ نیروهای برونی آزاد شده باشد.
این ریشه ی هگل گرایی مارکس بود. هگل بر این باور بود که تاریخ نتیجه پیشرفت بشریت به سوی آزادی است، که منظور از آن حاکمیت خویش و خود فهمی بشر بود، به عبارت دیگر دیدن جهان بدون توهم – توهماتی که ما خودمان آفریده ایم. نشانه ی بحث برانگیز این شفافیت در میان هگلیست های جوان، خدای مسیحیت بود (فویرباخ در این باره نوشته بود). ما خدایی را افریده ایم و سپس تظاهر می کنیم که او مارا آفریده است. ما به مفهوم دست پرورده خودمان جسمیت داده ایم و آن را در آنجا گذاشته ایم ولی فرمانهایش را که البته ساخته ی خودمان هست، دیگر درک نمی کنیم و گاه، از اجرای فرامینش عاجز می شویم. در واقع بنده ی مخلوق خودمان شده ایم.
مفاهیمی مانند خدا اشتباه نیستند. تاریخ دنباله روی منطق است، ما جهان را می سازیم اما براساس دلایلی. ما خدا را هم به همین دلیل به وجود آوردیم که برخی مشکلات را برایمان حل کند. اما همینکه مفهومی بخواهد سر راه رسیدن خودمان به اراده عمل مانع بتراشد، باید انرا نقد کنیم و اگر لازم شد او را از بین ببریم و پشت سر بگذاریم. وگرنه مانند داعش امروز به بازیچه ای برای مخلوق خودمان تبدیل خواهیم شد. آنچه به دور انداختن موانع ساخته ی خودمان را مشکل می کند، پافشاری ایدئولوژی هایی است که وجودشان را تبیین می نمایند، و آنچه باعث می شود که “ساخته های بشری” را به “همینطور باید باشد که هست،” تعبیر نماییم.

تیتر دوم کاپیتال “نقد اقتصاد سیاسی” بود. کتاب نیمه تمام قرار بود که نقدی بر مفاهیم اقتصادی باشد که روابط اجتماعی موجود در اقتصاد بازار ازاد را طبیعی و غیرقابل تغییر نشان می دهد، همانطور که زمانی مفاهیمی مانند رشته زنجیره خلقت، و حق الهی بر سلطنت و رابطه اجتماعی فئودال و رعیت را طبیعی و غیر قابل تغییر نشان می داد. یک دلیل که “کاپیتال” بیشتر شبیه یک کار اقتصادیست تا فلسفی — آنکه پر است از جداول و نمودار ها به جای انکه دیاگرام های قیاسی داشته باشد – دلیلی که در یازدهمین تز فوئرباخ ذکر شده: هدف از فلسفه فهمیدن شرایط است تا بتوان آن را تغییر داد. مارکس همیشه دوست داشت بگوید که از خواندن هگل فهمید که فلسفه بر سر خود سوار شده است، به همین دلیل آن را چرخاند تا بر پاهایش بایستد. زندگی هنر انجام دادن است و نه فکر کردن.
مارکس معتقد بود که سرمایه داری هم به دلایل خوبی به وجود آمده بود: تا بازده اقتصادی را افزایش دهد—چیزی که مانیفست کمونیست هم از آن ستایش می کرد. هزینه اما انجا بالا گرفت که در آن سیستم یک طبقه از انسانها، در ترم مارکسیستی بورژوازی، طبقه دیگری، کارگران (پرولتاریا) را استثمار می کند. سرمایه داران این را به خاطر حرص و بیرحمی نیست که انجام می دهند( گرچه می توان رفتارشان را از این روی هم تعریف نمود چنانچه مارکس هم گاه و بیگاه چنین کرد). آنها چنین رفتاری دارند چرا که رقابت آنان را مجبور بدان می نماید. سیستم اینگونه عمل می کند. سرمایه داری صنعتی هیولای فرانکنشتن گونه ایست که خالقین خود را تهدید می نماید، سیستمی که ما خود آفریدیم حالا خودمان را اداره می کند.
مارکس بشردوست بود. او براین باور بود که ما موجوداتی هستیم که جهان اطرافمان را تغییر میدهیم تا چیزهایی بیافرینیم که به همه نفع برساند. این در اصل جزء ماهیت وجودی ماست. سیستمی که این خصلت را به نیروی کار تبدیل می کند که قابل خرید و استفاده است تا برای بزرگ نمایی دیگران به کار رود عمل مشکل سازی است که مانع راه دستیابی به منافع بشری ما شده است. سرمایه داری بنابراین محکوم به نابودی از درون است، درست همانطور که سیستم های اقتصادی قبل از آن از درون نابود شده اند. انقلاب طبقه کارگر به آخرین پرده این صحنه در نمایش تاریخ بدل خواهد شد: کمونیسم،که به روایت مارکس “راه حل این معمای تاریخ است، و می داند که خودش باید راهگشا باشد.”
مارکس با تعصب متعهد بود که توجیهات عددی برای تئوری خود عرضه کند. شاید در آن تعبیر برگرداندن فلسفه و ایستاندن آن بر پاهایش را می توانست لحاظ کند. به همین دلیل او ساعت های فراوان را به تنهایی در کتابخانه موزه بریتانیا گذراند، تا گزارش هایی را از کارخانجات مختلف مطالعه و اطلاعات موجود بر تولیدات صنعتی را بررسی کند و آمار جمع آوری شده از تجارت و مراودات صنعتی را به دقت ملاحظه نماید. در این راه وی تلاش قهرمانانه ای را برای تایید تئوری بر اساس اطلاعات عددی به کار برد. وشاید همین اصل دلیل آن بود که نتوانست کتاب را خودش به اتمام برساند.
مارکس درباره زندگی و کسب و کار در دوران کمونیستی زیاد سخن نگفت، و همین باعث مشکلات فراوان برای رژیم هایی شد که قصد داشتند کمونیسم را در عمل پیاده کنند. او دلایلی برای مبهم گذاشتن این مساله داشت. مارکس معتقد بود که مفاهیم، ارزش ها و اعتقادات ما همه از درون شرایط محیطی زمان ما ظهور خواهند کرد، و درنتیجه مشخص نیست که در آن سوی تغییرات تاریخی چه نهفته خواهد بود. در تئوری بنابراین، بعد از انقلاب همه چیز آماده برداشتن است—که از همان زمان آرزوی رادیکال های چپ بوده است.
مارکس اما درباره آنچه که جامعه کمونیستی نخواهد بود بسیار شفاف بود. هیچ سیستم طبقاتی وجود نخواهد داشت، هیچ مالکیت خصوصی ، هیچ حق انفرادی (که مارکس فکر می کرد نتیجه نهایی اش دفاع از حق مالکین بر ملک خواهد بود که به آن تکیه کنند)، و هیچ حاکمیت دولتی (که او آن را “کمیته ای برای مدیریت امور عمومی بورژوازی” می نامید) هم موجود نخواهد بود. دولت اما در شکل حزب ثابت شد که تنها مفهوم بورژوازی بود که رژیم های کمونیست قرن بیستم نتوانستند از آن بسادگی بگذرند. کمونیسم یک مذهب هم نیست، و همانطور که دشمنان آن همیشه می گفتند، واقعا جامعه بی خداست. و اما عملکرد حزب، همانطوریکه فوئرباخ درباره تبعات خدا در مسیحیت گفته بود، یک قدرت خارجی مرموز و کینه توز است.
مارکس البته راهنمائی چندانی نکرده بود که جامعه کمونیستی بدون مالکیت، طبقه، و دولت چگونه رفتار خواهد کرد. مثال خوبی برای این مشکل نقد بر تقسیم بندی کارگران است. در اولین فصل “ثروت ملل” در 1776 آدام اسمیت تقسیم بندی کارگران را مطرح کرده بود—بر اساس “تخصص”، که کلید رشد اقتصادی خواهد بود. اسمیت برای نمونه از ساختن سوزن صحبت کرده بود. اسمیت پیشنهاد کرد که به جای انکه یک کارگر از اول تا آخر یک سوزن را بسازد، یک کارخانه ساخت سوزن می تواند عمل ساخت سوزن را به 18 بخش جداگانه تقسیم نماید که از بازکردن حلقه سیم تا بسته بندی امتداد می یافت اما سرعت تولید را هزار برابر می کرد.
برای دنیای امروز ما، از خط تولید اتوموبیل تا رشته های تولید صنعتی در دانشگاه ها، حقیقتا این کارآمد ترین روش است. اما مارکس تقسیم کارگران بر اساس تخصص را، مثل هگل یکی از اشرار زندگی مدرن می دانست. او معتقد بود که کارگران از این طریق به دندانه های ماشین تبدیل خواهند شد و آنان را از هر گونه ارتباط با تولید و نتیجه کارشان جدا خواهد ساخت. مارکس در جای دیگری هم گفته بود “اعمال انسان به صورت نیرویی بیگانه در مقابل خود او تبدیل خواهد شد، که او را برده خویش خواهد نمود به جای انکه از او فرمان ببرد.” “در یک جامعه کمونیستی” او نوشت که “هیچکس تنها یک سپهر جداگانه برای عمل ندارد و هرکس خواهد توانست در هر بخش که بخواهد به موفقیت برسد.” ممکن است “که در صبح به شکار رفت و در بعد از ظهر به ماهیگیری و سپس گله داری در غروب و نقد سیاسی بعد از شام، بی انکه لزوما شکارچی و ماهیگیر و گله دار و نقاد بود.”
این متن کوتاه که بسیار هم بدان رجوع داده می شود شاید کمی با آرزوها مخلوط باشد، اما ریشه تفکر مارکس را نشان می دهد. نسل بشری طبیعتا سازنده و اجتماعی است و سیستمی که به او همچون ماشین مکانیکی می نگرد غیرانسانی است. سوال اصلی اما آن است که چگونه جامعه ای بدون تقسیم کار مشخص به اندازه کافی برای بقای عمر خود تولید خواهد کرد. هیچکس مایل نیست که مدفوع حیوانات را تمیز کند و یا اسطبل حیوانات را پاک کند، اما همه می خواهند به نقد همه چیز بنشینند. همانطور که مارکس پذیرفته بود سرمایه داری با تمام شرارت اش توانسته فراوانی بیاورد. به نظر می رسد که او تصور می کردکه امکان دارد، به شکلی، تمام شیوه های تولید سرمایه داری به کناری گذاشته شود و بازهم فراوانی به طور معجزه آسایی باقی بماند.
درسال 1980، فیلسوفی بنام پیتر سینگر کتاب کوچکی درباره مارکس منتشر کرد که در آن برخی پیشبینی های مارکس را ذکر کرده بود: فاصله سطح درآمد بین کارگر و صاحبان تولید افزایش خواهد یافت، تولید کنندگان مستقل و کوچک به سطح پرولتاریا نزول خواهند کرد، دستمزد ها در حد امرار معاش باقی خواهند ماند، و نرخ سود پایین خواهد افتاد، سرمایه داری سرانجام سقوط خواهد کرد و در کشورهای پیشرفته انقلاب هایی پدید خواهد امد. سینگر معتقد بود که بسیاری از این پیش بینی ها کلا اشتباه و غیرواقعی هستند و بسیار دشوار است که هیچ یک از وفاداران به مارکس قادر به دفاع از آن باشد. در 2016، اما دشوارتر آن ست که بتوان آن پیش بینی ها را رد کرد.
توماس پیکتی در کتاب پرفروشش که در سال 2013 به نام “کاپیتال در قرن بیست و یکم” منتشر شد درباره مارکس نوشت: “اقتصاد دانان امروز بهتر است از مثال های او اندرز بگیرند.” این کتاب به واقع برای خوانندگانش در قرن بیست و یکم همان کاری را کرد که مارکس امید داشت “کاپیتال” در قرن نوزدهم انجام دهد. این کتاب از امار و داده هایی استفاده می کند تا ماهیت روابط اجتماعی را به ما نشان دهد تا از این راه به برخی مفاهیم که به نظر میرسد طبیعی و غیر قابل تغییر باشند نگاهی دوباره بیاندازیم. یکی از این ها مفهوم بازار است، که عمدتا تصور می شود که همیشه در حال اصلاح خویش است و مکانیزمی برای بهینه سازی دارد و دخالت در روند آن اشتباه محض است. در حقیقت اما اگر او را به حال خود بگذاریم متناوبا با افزایش بی عدالتی و نابرابری روبرو خواهیم بود. موضوع مشابه دیگر مساله شایسته سالاری است که در ظاهر متضمن تحرک اجتماعی است، و اما به باور پیکتی، باعث می شود برندگان اقتصاد بازار به مقام قدیسیت نزدیک شوند که نمی شود به آنان دست زد.

پیکتی می نویسد که برای سی سال پس از 1945 یک نرخ رشد بالا در اقتصادهای پیشرفته به موازات افزایش دستمزد ها اتفاق می افتاد که منافعش به همه طبقات تسری می یافت. در نتیجه نابرابری در درآمد و ثروت به نظر می رسید که مشکل گذشته بوده است، و منطقا دلیل انکه در 1980 عده ای ازجمله سینگر پذیرفته بودند که پیش بینی های مارکس در ذات غلط بوده است. حالا اما به نظر میرسد که آن سی سال، نمونه استثنائی بوده است. رکود و دو جنگ جهانی در واقع صاحبان ثروت و تولید را عملا از پهنه گیتی حذف کرده بود و سه دهه بعد از 1945 در حقیقت عامل روشن کردن موتور اقتصاد شده بود. “سطح بسیار بالای ثروت های خصوصی در اروپا و ژاپن که در دهه های 1980 و 1990 به دست امده است” به گفته پیکتی “مستقیما با منطق مارکس هماهنگ است.” مارکس درست می گفت که هیچ چیز بطور طبیعی در اقتصاد های مدرن عادلانه به دست نخواهد آمد. به قول پیکتی “هیچ روند طبیعی و خوداگاهی وجود ندارد که مانع سلطه دائمیِ نیروهای نابرابر و مخرب گردد.”

در دوران مارکس قطعا تمایل سیستم به ایجاد نابرابری های اجتماعی حقیقت عینی بود. در آستانه 1900 میلادی یک درصد ثروتمند ترین مردم بریتانیا و فرانسه صاحب 50% تولیدات ملی آن دوکشور بودند، و ده درصد بالایی ثروتمندان مالکیت 90% تولید را درآن کشورها دارا بودند. البته ما امروزه به همان سطح بازگشته ایم. در ایالات متحده با استناد به اطلاعات صندوق ذخیره فدرال (بانک مرکزی) ده درصد بالایی جمعیت 72% کل ثروت ملی را در اختیار دارد، و 50% پایین جامعه فقط از 2% درآمد ملی بهره میبرد. ده درصد کل درآمد ملی بین 247 هزارنفر از کل جمعیت مشغول به کار تقسیم می شود که حدودا یک هزارم کل جمعیت شاغل در آمریکاست.
این البته مشکلی نیست که فقط به کشورهای ثروتمند محدود باشد. درآمد در کل جهان هم به طور نابرابر تقسیم می شود، با همین نسبت ها و شاید هم بدتر. پیکتی پیشنهاد نمی کند که انقلاب طبقه کار در سراسر جهان نزدیک است. او فقط متذکر می شود که این شرایط ماندگار نخواهد بود وگرنه روزهایی نزدیک است که تمام جهان در اختیار بیلیونر ها خواهد بود.
مارکس همچنین در اشتباه نبود وقتی که گفت دستمزد کارگران همزمان با افزایش درآمد صاحبان سرمایه سیر نزولی پیدا خواهد کرد. برای اولین 60 سال قرن نوزده—دورانی که او نوشتن “کاپیتال” را آغاز کرد—دستمزد کارگران در انگلیس و فرانسه در سطح امرار معاش متوقف شده بود. امروزه دشوار است که وضعیت زندگی فقیرانه کارگران را در دوران رشد اقتصاد صنعتی قرن نوزده تصور نمود. در سال 1862 به طور مثال ساعات کار هفتگی در کارخانجات نساجی در منچستر به هشتاد و چهار ساعت می رسید.
ظاهرا کاهش ارزش دستمزد ها در دوران ما هم به همان سطح قرن نوزده باز می گردد. پس از 1945 دستمزد ها در آمریکا هم با رشد اقتصاد و درآمد ملی افزایش یافت، اما در واقع بالاترین سطح درآمد برای پایین ترین اقشار جامعه در سال 1969 حاصل شد، زمانی که سطح کف دستمزد ها برابر با 1.60 دلار در ساعت بود. آن حداقل دستمزد برابر با 10.49 دلار درساعت امروز است، اما حداقل دستمزد در سطح کشور امروزه فقط 7.25 دلار در ساعت است. و همانطور که توان خرید برای کارگران خدمات کاهش می یابد انها مجبور می شوند بیشتر کار کنند تا بتوانند امرار معاش نمایند، و گاه به کار دوم و سوم بپردازند.
شعار های زمان ما، دوران برنی ساندرز و دونالد ترامپ، برکزیت، و شورش های عمومی در اروپا به نطر میرسد با گفتمان مارکس همریشه باشد. تو گویی شعار های ساندرز برای کاهش نابرابری و بی عدالتی دقیقا از ایده های پیکتی آمده باشد: از ثروت مالیات بگیرید و به تعداد بیشتری از مردم امکان دسترسی به آگاهی عطا کنید. ترامپ، که شخصیت های خودمحور را ستایش می کند، شاید تعجب کند اگر بداند که مارکس به نوعی طرفدار تجارت آزاد بود از آنجا که “تجارت آزاد دستمزد ها را پایین خواهد آورد، و بدبختی و فقر طبقه کارگر را سراسری خواهد نمود که بنوبه خود آنان را سریعتر برای انقلاب آماده خواهد ساخت.” در فرهنگ لغات چپ و راست و میانه و در نشریات می شنویم که “سیستم دستکاری شده است تا به نخبگان(اِلیت) نفع برسد”، تفاوت آن است که مارکس به جای آن از لقب “طبقه حاکمه” استفاده می کرد.
چقدر تالیفات مارکس برای درک تحرک و جوش و خروش اقتصاد پیشرفته بکار خواهد آمد؟ هنوز دقیقا نمی دانیم که انگیزه ی مردم شناسی رای دهندگان به نفع برکزیت، یا درحمایت از ترامپ و ساندرز در عمل چه شکلی داشته است—آیا کسانی هستند که واقعا از تجارت آزاد و مهاجرت صدمه دیده اند یا آنکه ذاتا با شرایط موجود مخالف بوده اند. این اطلاعات به ما اطمینان خاطر خواهد داد که گروه اول به خاطر صدماتی که دیده اند معترضند و در پی تغییر، در حالی که گروه آخر چیزی برای شکایت نداشتند و فقط می خواستند شرایط موجود را به هر وسیله منهدم سازند.
به هرحال، در ابهام موجود از نظر سیاسی-اجتماعی شاهد شرایطی هستیم که در انگلیس و امریکا از 1945 تاکنون مشابهی نداشته است: این بحث که مارکس طبیعت رابطه اجتماعی را توضیح داده باشد. گویی کهکشان سیاسی به آتش کشیده شده است، و در حالی که سیاست در ادامه نورافشانی خود بر جهان است، با تمام زشتی که گاه بخود می گیرد، ممکن است ما بتوانیم به درک روشنی از روابط اجتماعی-اقتصادی دست یابیم که در سیاست نمود یافته است.
البته ممکن است که این ارتباطات اصلا اقتصادی نباشند. یک دیدگاه در کتاب استدمان جونز این است که مارکس و انگلس در توجه وسواسی شان به طبقه، از دیدن توان سایر عوامل هویتی غافل ماندند. یکی از این شاخصه ها ملیت گرایی (ناسیونالیزم) بود. برای مارکس و انگلس جنبش طبقاتی کارگران یک پدیده بین المللی بود. اما امروز ظاهرا ما، حداقل در میان رای دهندگان به برکزیت، یک بازگشت به ناسیونالیزم شاهدیم و یا در آمریکا، که ملیت فراگیر قابل تعریف نیست، نشانه هایی از تضاد شهروندان با مهاجرین دیده می شود.
استدمان جونز همچنین متذکر می شود که مارکس و انگلس در ذکر این نکته کوتاهی کردند که هدف جنبش کارگری در بریتانیای قرن نوزده به دست گرفتن کنترل تولید و تصاحب ابزار تولید نبود و فقط خواستار نقش در امور سیاسی بود و با کسب اجازه رای نا آرامی هایشان هم به پایان رسید.
البته رای دادن دیگر تنها آزمون برای مشارکت سیاسی نیست. آنچه در دموکراسی های صنعتی و ثروتمند می گذرد شاید دیگر چندان جنگ دارندگان و ندار ها نباشد، بلکه بیشتر نبرد بین دارندگان نفوذ اجتماعی و بیرون ماندگان از دایره قدرت است. هیچ کسی نیست که در فقر و بینوایی روزگار می گذراند حاضر نباشد آن را با زندگی بهتر معاوضه کند، منطقا اما امروز مشکل برای بسیاری حفظ زندگی کنونی است. بسیاری، بیشتر نگران ازدست دادن آنچه دارند هستند تا آرزوی داشته های بزرگتر، گرچه عمدتا مایلند که فرزندانشان هم قادر باشند زندگی مشابهی داشته باشند و یا اگر خواستند بتوانند زندگی نوع دیگری را اختیار کنند.
از ویژگی های زندگی مدرن، آنچه بیشتر به آن نگرانی دامن می زند و یا آن امید را در معرض خطر قرار می دهد، شاید توزیع ثروت نباشد. ثروت البته که برای مردم مهم است ولی جایگاه و مقام بیشتر از خود پول ارزش دارد، چرا که آن را نمی توان خرید. جایگاه اجتماعی با هویت فردی ارتباط مستقیم یافته است به همان اندازه که با درآمد و ثروت. متاسفانه اما مقام و جایگاه عمومی یک بازی در مجموعه صفر است. مبارزه برای اثبات جایگاه و استقلال هویتی از نظر اجتماعی بسیار تفرقه انگیز است و عملا شباهت زیادی به جنگ طبقاتی هم دارد.
رایان در کتاب خود درباره مارکس، مشاهداتی را ذکر می کند که ممکن است از خود مارکس هم باشد. “جمهور مدرن” او می گوید که “سعی دارد برابری سیاسی را در دنیای اقتصادی نابرابر، که قادر به حل آن نیست، اعمال نماید.” این در واقع دشواری جدیدی است، چرا که اوجگیری سرمایه داری مدرن با اوج دموکراسی های مدرن همزمان شده است، در این مفهوم که نابرابری ثروت با برابری سیاسی همگون نیست. اما توزیع ناعادلانه ابزار تولید موضوع تازه ای نیست. یکی از نکات مهمی که پیکتی به آن می پردازد این است که “در تمام اجتماعات شناخته شده و در تمام دوران تاریخ، نیمه پایینی جمعیت از نظر ثروت عملا هیچ نداشته اند،” و ده درصد بالایی هرم ثروت ” هر آنچه که بوده را داشته اند.”
این واقعیت البته در مورد جوامع قبیله ای صادق نیست، و به نظر می رسد که در جوامع دموکراتیک اولیه هم، مانند بریکلس یونان(حداقل برای شهروندان) وجود نداشته است. اما نابرابری برای همیشه با ما بوده است. سرمایه داری صنعتی آن را در قرن نوزده برعکس نکرد، و سرمایه داری مالی هم در قرن بیست و یکم آن را برعکس نخواهد کرد. تنها چیزی که می تواند آن را از حرکت بازدارد و یا در جهت عکس به حرکت وادارد، کنش سیاسی است که با هدف تغییر سیستم، همان سیستمی که به زعم بسیاری چنین بوده و چنین خواهد بود، فعال شده باشد.
همانطور که مارکس می گوید “ما ترتیبات اجتماعی را خودمان ساخته ایم، و وقتی که بر علیه ما به کار می افتند می توانیم انها را تغییر دهیم.” هیچ خدایی در آن دور دورها نیست که ما را به صاعقه ای بزند اگر برعلیه او کار کنیم.♦

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.