تک چهره دکتر ساعدی در چهار زخمه قلم

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

saeidi

به مناسبت سالگرد درگذشت غلامحسین ساعدی

زخمه یکم: بعد از ظهر یک روز بهاری در سال ۱۳۴۸ است و من با دو نازنین که هنوز یادشان مثل دو داغ تازه قلبم را می‌سوزاند دارم برای اولین بار به دیدار دکتر ساعدی در مطبش می روم. یکی کرامت دانشیان دوست و همکلاسی‌ام در مدرسه سینماست و دیگری یوسف آلیاری است که دوست مشترک ما و همخانه کرامت در تهران است (کرامت که نیاز به معرفی ندارد اما شاید بد نباشد یادآوری کنم که یوسف از هر نظر جفت کرامت بود و عجیب نیست که بر او درجمهوری جهالت همان رفت که بر کرامت در رژیم گذشته). به پیشنهاد هموست که من و کرامت که دربدر به دنبال سوژه برای ساختن فیلم پایان سال تحصیلی‌مان هستیم به دیدار دکتر ساعدی که یوسف را از روی همشهری‌گری می شناسد میرویم.

ساعدی که در اوج شهرت و محبوبیت همچنان خاکی و بی‌ریاست ما را که جوانانی از راه رسیده بیش نیستیم به گرمی میپذیرد و از هر سوژه ای که به ذهنش می‌رسد برایمان حرف میزند. یکی از آنها به دل من مینشیند و همان فیلمی میشود که چند ماه بعد با نام “ما گوش می‌کنیم” در سرلوحه کارنامه سینمائی من می‌نشیند. چند سال بعد، وقتی من در زندان هستم، ساعدی همین فیلمنامه را با عنوان “ما نمیشنویم” منتشر میکند.

زخمه دوم: چند ماهی از پیروزی انقلاب می‌گذرد و من به پیشنهاد عباس کیارستمی که به تازگی مسئول بخش فیلمسازی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شده ساختن فیلم بلند مستند “ماهی سیاه کوچولوی دانا” را برای کانون دست میگیرم. برای بازسازی زندگی کوتاه صمد با گروه کوچکم به هر کجا که پا گذاشته باشد، از دهات آذرشهر تا سواحل ارس، سر می‌کشم و با هر کس که نشانی از او داشته است، از رحیم رئیس نیا تا مادر و برادرش، همسخن میشوم؛ ساعدی که جای خود دارد.

در پایان یک روز سنگین فیلمبرداری در خانه ساعدی در تهران به خواست او گروهم را می‌فرستم تا در تنهائی لبی تر کنیم. کله‌مان که گرم میشود ساعدی از نوشته‌ای که در دست دارد حرف می‌زند که در آن خیال دارد پنبه شهادت طلبی را که شعار ملاهاست بزند. این را که میگوید گیلاسش را به گیلاس من میزند و جامش را با بیان “مرگ بر مرگ، زنده باد زندگی!” سر می‌کشد.

زخمه سوم: تازه به خارج گریخته و در هلند پناه گرفته‌ام که برای دیدار دوستان به پاریس می‌روم. از آپارتمان ناصر رحمانی‌نژاد که پنجره‌اش به رود سن چشم‌انداز دارد تلفنی با ساعدی حرف میزنم. می‌گوید دارد دیدش را از دست می‌دهد و مهربانانه از من میخواهد پیش از اینکه قادر به دیدنم نباشد به ملاقاتش بروم. ناصر قرار دارد و نمی‌تواند مرا ببرد. بالاخره محسن یلفانی می‌آید و مرا به خانه ساعدی میبرد. سخت بیمار و روحیه باخته است. گرمایش اما همان گرمای روز اول دیدارمان را به یادم می آورد. یک بطر “جانی واکر” کنار دستش است و آنرا گرمِ گرم و بی‌وقفه می‌نوشد. برای اینکه حرف را از بیماری بگردانم و روحیه‌اش را عوض کنم او را به یاد آن روز بهاری می‌اندازم که برای اولین بار به دیدارش رفته بودم. روحیه‌اش که عوض نمیشود هیچ، انگار غم همه عالم را جمع کردم و گذاشتم روی سینه خسته‌اش. یاد کرامت و بویژه یوسف چشمان تارش را خیس می‌کند و برای مدتی بی‌ آنکه حرفی بزند فقط می‌نوشد. در دلم می‌دانم او از این مهلکه جان به در نمیبرد.

زخمه چهارم: من که اولین فیلم زندگی‌ام را بر مبنای قصه‌ای از ساعدی ساخته بودم انگار مقدر بود که اولین فیلم دوران تبعیدم را نیز با قصه‌ای از او بسازم؛ قصه مرگ دردناک او در غربت. هنوز راه و چاه را در هلند به درستی نمی‌شناسم که خبر را می‌شنوم و فردای آن روز با یک فیلمبردار و یک صدابردار نا آشنای هلندی، با یک سواری اجاره‌ای به پاریس می‌شتابم تا از مراسم خاکسپاری آن نازنین فیلم بگیرم؛ فیلمی که به همت کانون نویسندگان در تبعید در اولین سالگرد مرگ او با عنوان “آخرین بدرود با ساعدی” به نمایش در میآید.
*
و این هم لینک به فیلم “آخرین بدرود با دکتر ساعدی”

[youtube_sc url=”https://www.youtube.com/watch?v=Q2k6Lg92LVo&feature=youtu.be”]

 

گویا

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.