«پناهجو»
هیهات،
که از راه رسید.
وز مهرِ نگاهش،
دلِِ آرام رمید.
گفتم چونانی
تو ای باد وزیده؟
گفتا،
وز ظلمِ ستمگر،
به صحرا، شدم من.
اندر پی احرار،
به دریا، شدم من.
در راه،
هزاران
دلِ خُن شده دیدم.
صد قصه،
زبیداد
وزافسون شنیدم.
اینک،
که اینجا رسیدم،
نا دیده سراب را،
هیهات،
چه عریان بدیدم!
« ف. باوردی »
پناهجو (شعر نو)