حمید حمیدی
زمان سکوت می کند
آسمان به تپش می افتد،
ظلم مکرر می شود
و تو را به حبس می کشند
تا کودکان-خندان-تو،گریه سر دهند.
امید، از گردنه به دریا می پیچد،
وسایه اش، خانه ها را روشن می کند
دوباره اشک، باران می شود
وبرف درآتش،آب نمی گردد.
پائیز زیر چتر شب، کم رنگ تر از همیشه،
ثانیه ها را آواز می دهد.
گل نسرین، نشکسته در آفات خزان،
با گلوی سوخته، آواز می شود.
درختان سبز،برگ برگ می ریزند، تا خاک،ناسروده نماند.
کودکان بهت زده،در سکوت خویش
بر سیمای نا خندان پدر،می نگرند.
یال اسبی کودکان انتظار،
عرق کرده برزمین می افتد.
چشمانی، سوگوار آفتاب،
دریا را می کاود،
وگردبادی،زمین را پس می زند.
سپیده ای از پس ابرها،آواز سرمی دهد:
هان،ای چشمهای گریان!
دریچه ها به آفتاب گشوده خواهد شد،
و ستاره ها بر آب می ایستند،
و ماهیان دریاها
گرد ستارهای ایستاده بر آب
رقص کنان به بیرون می خزند.
زوزه گرگها،از راه دور بگوش می آید
تنهایی بیابان،گرگها را رم می دهد
و چشمان اشکبار شما
ازلابلای دریچه ها،
ساحل بیابان را نظاره می کند؛
سواران برگذشته اند با چراغ سبزی در دست،
آسمان و زمین دراشک
رو به آیینه خیال شما.
یال اسبهای کودکان انتظار،
موج افشان، جاری می شود.
سرخی گونه هاتان چهارسوی زمین را معطر می سازد
و بانگی می شود در بلندای سکوت زمان:
ای حماسه دربندان!
فریاد شو!
دشت و دامن بی تو تنهاست،
چشمان کودکانت، تو را به دروازه به انتظار نشسته اند.
اسبهای کودکان انتظار،
چهار دیواره شب را،سم می کوبند
تا خاک آفتابی شود و دریا به شور آید.
آی گل نسرین!
آی گل در قفس!
اینک وقت مردن نیست.
گرگ ها،به شهررها شده اند.
فریاد گر گرفته نیلوفری، در کوچه می پیچد،
کبوتران را به آتش می کشند،
خاکستری، به هوا می پرند،
فراز دهکده-ابری به گریه می افنتد
و قطره- قطره ناله هاشان روی سنگ می ریزد:
آه، ای خفتگان در خویش!
حیرت دریا را تماشا کنید!
سواران خسته از رود برگذشتند
با پرچمی که اشک کودکان
گونه اش را تازه کرده است،
کبوتر می شود، پرواز را می سراید و
اینسان آواز می خواند:
آهن،هرگز آفتاب را سایه نتواند کرد.
چشم از خاک برگیرید!
ستاره ها گویا تر از همیشه می تابند
دستها تان را بردیده گان اشکبارتان گذارید،
این برای درخت-زیستن بهتر است،
باغبانان باید رودبار-سرشار-از آب را تماشا کنند.
ناخنها را باید همتی داد تا مرغکان آبی ساحل
سرودشان ناخوانده نماند.
آنطرفتر از کوه هم، خانه ایست،
نگاه ها، یک گام فراتر به جستجو برمی خیزند.
کوچه ها خالی نیست
سواران خسته،از رود برگذشتند
و ماهیان-رقصان-ایستاده بر ستاره ها
سرود خود را چنین آواز دادند:
باران کدام آسمان،جان-رقصان ما را زنده خواهد کرد؟
آیا یاران در بند را دست نوازشی هست؟
گرگها،رها شده در شهر،
آهوان گریزپا،در دام شکارچیان
و سگ ها،آسمان را سنگ می پرانند
کودکان پشت دروازه خورشید ،
شهردر سایه خفاشان شب،
ساز مرگ می دهند.
کبوتران بر فراز برف قله ها، لانه گرفته اند،
دام ها، چهار سو گسترده است.
قلم روی آب می لغزد
و آواز رهائی، زمین را پر می کند.
خروسان به جنگ هم افتاده اند.
دشتها سبز خواهد گردید،
خاک دوباره گل می دهد،
زنان و مردان خسته از درد-زندان،
رها می شوند
دستار سفیدی بر بالای دستشان
نقش خونین گلهای پرپر شده
بر دستارشان
گرگها، پشت-افق-خاکستری، پنهان می گردند
و صدایی از گلوئی رها شده، بر می خیزد:
برای گذشتن از رود
رنگین کمان باید شد.
پیشکش به فرزندان و همسر نسرین ستوده(رضا خندان)
جامعه رنگین کمان