این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

حمید حمیدی
جناب آقای حمید حمیدی ، بدینوسیله درگذشت مادر گرامیتان را به شما و خانواده محترمتان تسلیت میگوییم . " رنگین کمان "
پس از ۱۰ روز بی نفسی،سرانجام در روز پنج شنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹،زمانی که عزیزان دلبندت برای دیدار همیشگی که عمومأ چند دقیقه ای بطول نمی انجامید،به دیدارت آمدند،تختی را که در میان تمامی دستگاههای وصل شده به تو،در میان آن آرمیده بودی،خالی یافتند.تمامی تلاشها بی ثمر بود و تو بدلیل دردی که سالیان متمادی تو را رنج میداد،تسکین آن را در خوابی ابدی یافتی و برای همیشه آرام گرفتی. خبر به من رسید.

تنها چیزی که با خود زمزمه کردم این بود:

"چه جان گیراست، شهریور"

میدانم،دوست داشتی به هنگام مرگ،وبه هنگام وانهادن حیات،با بوسه ای و حرارت دستی اعتماد انگیز و مطمئن بر فراز رنجهایت فائق آئی.عزیزانت را،کسانی که دوستشان داشتی و دوستت داشتند،در میان بازوان بی توقع خویش در آغوش بگیری و جبران کنی تمام اندوهی را که تو را از پای در آورده است.دوست داشتی از شادی آن لحظه گر، می گرفتی و فریاد بر می آوردی،که زندگی کرده ای.

تو که میدانستی من نمی توانم،چرا به خود رنج دادی وده روز تمام چشم انتظار بودی؟

خواب تو را به خورشید برد،

با کبوتری بر شانه هایت

لبخندی در چشمانت

آوازی در گوشت

و فریادی در گلویت.

درختان در جنگل، با فریادی عاشق وار

تو را در آغوش گرفتند و بر تو لبخند زدند.

جنگل، سرود عاشقانه اش را، بر تو عریان کرد،

و دستان لطیف تو را، جستجو نمود.

می دانم که تنها نیستی،

هر جا میروی، جنگل پاره ای از توست.

از درختان که دور میشوی،

آنان نیز نجوا میکنند و می گریند و آرام می گیرند.

بر خورشید و جنگل، رشک نمیبرم،

چرا که،

رویاها و لبخند ت را، برایمان جا گذاشتی،   

وقتی خواب تو را، به خورشید می برد.

(حمید حمیدی)

مادر دلبندم،

تو با فریاد خود زندگی کردی و همواره زندگی را فریاد نمودی.سالهاست فهمیده بودم که عشق تو به زندگی بیهوده نبوده است.

من وعزیزان دلبندت،از تبار زندگی هستیم و با تو زندگی کردیم.اکنون نیز با یاد و خاطره تو بر بال رویاهمان سفر می کنیم و عشق به زندگی را که همان عشق به همزاد است را در قلب های خود می کاریم و جوانه میزنیم وتو را فراموش نخواهیم کرد.و اینگونه تو برای ما "جاودانه" میشوی.

جاودانگی یعنی زیبائی،یعنی زیبا زندگی کردن،یعنی عشق به زندگی و افسوس که مرگ،یگانه حقیقت-تلخ-جاوید است.

آه ای زمین،ای بزرگی که ظالمان و مظلومان را بر روی خود جا دادی.می خواهیم عشقمان را به خاک تو بسپاریم.می دانیم که زمین جائی برای زندگی،جائی برای مرگ،جائی برای پرواز و جائی تنگ برای گشودن بال انسان است.

زمین،آغوش می گشاید وندا سر می دهد:

من زمینم.جائی که آبهای جهان در من جاری می شود و انتظار دارم که انسان دوباره شکفته شود.روزی که شب پنهان شود و خورشید زندگی،درون انسان را دوباره بسوزاند.من زمینم،بر مردمانم عاشقم.برای زنانم عشقی جاودان و برای مردانم،معشوقی جاودانه ام.

میدانم در پذیرش این حقیقت تلخ و جاوید،فقط فکر به زندگی و فکر به مادر و مهروزی و عشق صبورم خواهد کرد.

در خاطرم،بر سهم زمین تو حاضر میشوم تا پاس بدارم یاد تو وعشق به زمین را،که چه عاشقانه،انسانی والا و عاشق را در خود جای خواهد داد.

سر به سینه زمین می گذارم تا آواز آشنا ترین معشوق خاک را بشنوم.تنها موج مرگ در استخوانهایم عبور می کند و چون بیگانه ای بی سلاح،درون رخوت خوابهای ساده رها می شوم.

همیشه از خود پرسیده ام،براستی تو چه بودی که این چنین دوستت میدارم؟از برابر یکدیگر می گذریم و من پی می برم که چاره من،درک اجبار اکنون است.

مادرم،

خود را به باد بسپار تا بوی هم اینک را احساس کنم و عسل لبخندت را بر قلب تشنه من جاری کن و با من قسمت کن نوری که چهره به خواب رفته ات را آشکار نموده است.

دریغا که انفجار اشکهایم،شادی تو را مغلوب می کند و تو از من دور میشوی.هنوز تو را در  روزنه های جانم می بینم که همچون خاک بر من سر ریز میشوی.

صدائی از دور،رویای بزرگی را در من زاده می کند.صدای تو بود که می گفتی:

"نشان بودن من،زندگی و جهان است.می خواهند از شما جدایم کنند،می خواهند شاخه های زندگیم را از درخت جانم جدا کنند."

می بینم،مقابلم ایستاده ای و همه چیز شفاف شده است.من خود را ذره ذره در روشنائی می جویم و جهان را روی شانه ام نگاه میدارم.

تو در راهی و زمان معنائی دیگر می یابد.عشق معنائی جز عشق ندارد.همه چیز همین است.

به من می گویی فریاد بزن:

زندگی از آن من است.من از آن،آن هستم.زندگی یعنی من،من یعنی زندگی و من تمامی جهانم.

من فریاد میزنم و تو دور میشوی……..

 

 

"عشق سالخورده من"

حمید حمیدی

"بایاد مادرم که خاموشی جاودانه اش را باور نخواهم کرد."

آه ای رویای دور،که با منی و در من روشنی!

می خواهم بزرگترین دروغ دنیا را بنویسم،

تا تو بمانی،

تا چراغ خانه ام دوباره از تو روشن شود،

تا زندگی،اسیر "موریانه ها" نگردد

وقتی که ازمن برای همیشه دور میشوی.

بیاد آر،ای زنی که اول بار در آغوشم گرفتی!

تو از پستان-جانت به من نوشاندی

و برایم لالائی زندگی را خواندی

تا به خواب نروم.

تو،زیبائی و عشق و زندگی را

بر چشمان من بوسه می زدی

و برای "آزادی" می گریستی

و برای "عدالت" سوگوار بودی.

از الفبای زندان برایمان گفتی

و آن سالهای هیاهو و مرگ

اما،بیزاری و نفرت

همچون"موریانه ها" بر جانت نیافتادند

و همیشه زندگی را ستایش کردی.

یکبار دیگر برخیز

فرصت را به خاک نده،و

مگذار هم چون شمعی که از دو سو می سوزد

به انتها برسی.

من، از تو، سرنشین این قطار شدم

و نمی دانم که چرا در دیار من ایستگاهی نداشت

تا منتظرانمان را،با هم دیدار کنیم.؟

صدایت می کنند،گوش کن!

و من با تو این سفر را ادامه خواهم داد.

می بینی که چقدر از من دوری*

و به قلبم چه نزدیکی

که با من مانده ای و

از من دور نمیشوی

بمان،برای همیشه بمان

عشق سالخورده من

آغوشت را می خواهم

و لالائی زندگی را

تا به خواب بروم

ودر خوابم،ببینمت

بامداد جمعه ۲۷ آگوست ۲۰۱۰(۵ شهریور ۱۳۸۹)

* با برداشتی از سروده محمد شمس لنگرودی

·       محمد شمس لنگرودی عزیزم در شعری که برای منصور خاکسار سروده بود،چنین نوشته است:

تو چه دوری از من دریا

و چه نزدیکی بامن

که دلم را خیس می کنی

……

تو چه نزدیکی به من

ببین

چگونه

از قلبم سر می روی

و از چشمم فرو می ریزی

 

 
 

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.