پانزده سال پیش در اولین سالهای پس از مرگ جانکاه اقبال به دست صاحبان سرمایه و کنار رفتن پردهی آهنین وهن به کار کشیدن از جسم و جانهای کوچک در سیستم استثمار انسان به دستان کوچک و پر توان او – که چه در زمان حیات کوتاه اما پر ثمرش از طریق سخنرانیهای پر شور، بر حق و زیبایش به عنوان سخنگوی بردهگان کوچک و ارزان جهان انجام داد و چه پس از مرگ جانکاهش به دست صاحبان زر و زور و تاثیر اجتماعی بیش از حد آن- به یاد و نام او نوشتم “از اسپارتاکوس تا اقبال مسیح”؛ نوشتم که چگونه کار کودک پوشیدهترین راز جهان است و چگونه اقبال، این اسپارتاکوس معاصر و خردسال ما، پرده از روی این واقعیت دهشتناک که عرق شرم بر پیشانی هر انسان شریف و آزادهای مینشاند، برداشت و نه فقط این، که هزاران هزار دستان گرم و پر توان را در تلاش برای دفاع از حق کودکی و لغو کار کودکان در دست هم گذاشت و قدمهای مصم و پویایی را در این مسیر به حرکت در آورد.
و اکنون دختری از همان تبار، ملالا از تبار اقبال، این بار جهان را به ویژه متوجه بی حقوقی کودکان دختر و تلاش برای برابری آنان میکند. به راستی که زندگی و مرگ اقبالها و ملالاها مصداق سخن جاودانهی معلم شریف و آموزگار صمیمی کودکان کار و فقر، صمد بهرنگی عزیز، است که:
“مرگ الان آسان میتواند به سراغ من بیاید. این مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من در زندگی و مرگ دیگران چه تاثیری داشته باشد.”
ماهی سیاه کوچولوهای این اقیانوس ترس و وحشت و جنایت نظام نکبتی سرمایه، اما نه صرفا با مرغهای ماهیخوار، که با کوسههای خونآشام جهل و خرافه و استثمار سرمایه دست به گریبانند.
از اقبال مسیح تا ملالا یوسفزای، جنبش لغو کار کودک و کمپین دفاع از حق کودکی راه دراز و پر پیچ و خم، اما موفق و هدفمندی را پیموده است. تصویب مقاوله نامهی 182 سازمان جهانی کار به یمن رژهی جهانی کودکان کارگر سراسر جهان، برگزاری کنگرههای اول و دوم جهانی کودکان کارگر، به راهاندازی پروژهی تحصیل رایگان اجباری با کیفیت بالا برای همهی کودکان جهان تا سال 2015 (که البته بیش از این تاریخ به درازا خواهد کشید)، گسترده شدن قوانین لغو کار کودکان و پذیرفته شدن این قوانین توسط بسیاری از کشورها، برداشته شدن قدمهای جدی و عملی در امر تحصیل کودکان، و… از این جملهاند.
یکی از دستاوردهای این جنبش جهانی، به راه افتادن مدارس آزادسازی اقبال مسیح در پاکستان بوده است؛ مدارسی که در کنار مدارس متروک و بی دانشآموز دولتی، که به دلیل فقر خانوادهها و گرانی هزینههای تحصیل از دانشآموز خالی مانده بود و مدرسهی اشباح نامیده میشد، به سرعت از دانشآموزان مشتاق خانوادههای کارگر پر شد.
در مدارس آزادسازی اقبال مسیح، بیش از یازده هزار کودک رها شده از یوغ بردهگی قرض به تحصیل مشغول شدند و نه تنها دانشآموزان ممتاز و بی نظیری از تبار اقبال به مدارس عالی و دانشگاهها و کُل جامعهی بشری هدیه کرد، بلکه فعالین پر شوری چون مالالیها را هم در دامان خود پرورش داد.
پس از اقبال کم نبودهاند کودکانی که در گوشه و کنار جهان پرچم “نه به استثمار کودک” و “حق تحصیل رایگان و اجباری برای تمام کودکان جهان جدا از جنسیت، نژاد و…” را برافراشتند و با کنگرههای اول و دوم جهانیشان در فلورانس در ایتالیا و دهلی نو در هندوستان و با قطعنامههایشان، که زبان حال کودکان کارگر جهان بود، جهان معاصر را به چالش کشیدند و طرح امکان تحصیل برای تمامی کودکان جهان تا سال 2015 را در دستور جنبش لغو کار کودک (گلوبال مارچ) و کلیهی نهادهای بینالمللی دفاع از حق کودکی قرار دادند و حتی بر سازمانهایی چون یونیسف و سازمان جهانی کار و… نیز تحمیل کردند.
امسال، به یمن فعالیتهای این جنبش، و به فراخوان سازمان ملل، پروژهی یازدهم اکتبر «روز مطالبهی رفع تبعیض علیه کودکان دختر» نامگذاری شد. و در همین روزها، دست سرمایه یک بار دیگر از آستین ارتجاع، آن هم از متوحشترین نوع آن، طالبان، بیرون آمد و یکی دیگر از عزیزکهای ما، دخترکهای زیبا و گلگون چهرهی ما، که ذات انسانیشان از ستارههای تابناک شرافت بشری در هزاره سوم است، را مورد ترور قرار داد.
اقبالمان را کشتند، احسانمان را تبعید کردند، کایلایشمان و همکاران دیگرمان را تاکنون بارها مورد ترور و تعرض قرار دادند، به زندان افکندند، شکنجه کردند، و… و اکنون ملالامان را در اتوبوس مدرسه ترور میکنند؛ غافل از این که ملالا تنها نیست، همان طور که اقبال تنها نماند و راه پر افتخارش توسط هزاران هزار کودک و بزرگسال دیگر در سراسر جهان ادامه یافت.
میلیونها تن ار ملالاها و اقبالها و سوماها و کنجوها و تیمورها و پریانکاها، و جینها و اولیویاها و مایکلها و گلریزها و مرجانها و صابرها و مهدیها و… را در سختترین شرایط به پستترین کارها، پر مخاطرهترین آنها، با نازلترین دستمزدها، در عرصهی کار کشاورزی، در بردهگی جانکاه کاکائوچینی، در مزارع پنبه و قهوه و نیشکر، پشت دارهای قالی در دخمههای نمور، در معادن، در آجرپزیها، در کارگاههای سازندهی ابزارهای اتاق عملهای پزشکی، در توردوزی لباس زیرهای تریومف، ویکتوریا سیکرت، در ساختن قطعات کامپیوترهای آپل، در کارخانههای مواد خطرناک شیمیایی، و… در همه جا، همه جای این کرهی خاکی از کامبوج و کنیا تا نپال و بنگلادش، از هندوستان گرفته تا آمریکا، از ایتالیا گرفته تا بریتانیا، به بردگی کشاندهاند و از جانهای عزیز و کوچکشان میکاهند. در باندهای موادمخدر به کارشان میگیرند، وجودشان را در صنعت سکس پرپر میکنند، اندامهای بدنشان را به تجارت میگذارند تا ثروتها بیشتر و سرمایهها انباشتهتر شود.
از زمان مرگ اقبال تا ترور ملالا هفده سال گذشته است، در این هفده سال به یمن فعالیتهای پیگیر و ارزندهی تلاشگران جنبش لغو کار کودک و کمپین دفاع از حق کودکی در سراسر جهان از یک سو، و تداوم بردهگی و محرومیت کودکان از تحصیل، دیگر نه یک راز پنهان، بلکه واقعیتی تلخ و حقیقتی جانکاه است که برای آن باید چارهای اندیشید. اقبال گفته بود:
“قلم باید در دست کودکان باشد نه ابزار کار.”
و ملالا گفته بود:
“کار من مثل یک فیلم است، یک فیلم پر از رویا، اما رویای من به حقیقت میپیوندد. من برای رفع تبعیض از دختران و زنان، برای با سواد شدنشان و برای برابریشان تلاش میکنم. برای همین شادم، بسیار شاد، و میدانم دیر نیست زمانی که همهی ما از شادی مثل پروانهها آزادانه پرواز کنیم و در جشن گلها برقصیم.”
بیایید به یاد اقبال برای دادن قلم به دست کودکان، پر توانتر و مصممتر از گذشته به راهمان ادامه دهیم. بیایید به خاطر ملالا، برای سر گرفتن این رقص شادمانه به پا خیزیم و یک دل و یک صدا، همبسته و پیوسته، فریاد بزنیم:
– «یک، دو، سه، رنج و کار بسه، کودکان همه سوی مدرسه!»
– «نه به کار کودک!»
– «تحصیل رایگان اجباری با کیفیت بالا برای تمام کودکان!»
– «رفع تبعیض از کودکان دختر در تمامی شئونات زندگی اجتماعی و خانوادهگی!»
بیایید قدم در این “راه بی برگشت بگذاریم” و بدانیم که “کلید در باغ جمع دلهای پراکندهی ماست.”
سوسن بهار
دوازدهم اکتبر ۲۰۱۲
ضمیمه:
ملالا یوسفزای چگونه انسانی است؟ و چگونه ترور شد؟
اویس توحید، ژورنالیست پاکستانی: گفتوگوی من با ملالا یوسفزای دختری که در مقابل طالبان ایستاد.
ملالا با گونههای گلگونش، با چشمان روشناش، با خستگی ناپذیریاش، با نشاط و زیباییاش، با قدرت بیانش به زبانهای اردو، انگلیسی و پشتون، چشمهی لایزال انرژی در دفاع از حقوق کودکان و رفع تبعیض به نفع کودکان دختر بود.
این ژورنالیست پاکستانی خاطراتاش را از گفتوگوهایش با ملالا یوسفزای، دختر 14چهارده سالهای که ترورش توسط طالبان دنیا را به خشم آورده است، این گونه توضیح میدهد:
ملالا یوسفزای دختری است که بین سالهای 2009-2007 به دلیل نوشتههای انتقادی و اطلاع رسانیهایش دربارهی دخالتهای طالبان در درهی سوات پاکستان، در زمینهی زندگی و تحصیل کودکان دختر و زنان و ایجاد محدودیتهای ارتجاعی علیه آنان، شهرت فروان یافت و نوشتههایش در وبلاگ «بی بی سی» و در وبلاگ شخصی او نامزد جوایز متعددی شد.
وقتی که برای اولین بار او را برای مصاحبه و شرکت در برنامهی تلویزیونی ARY News دعوت کردم و از او پرسیدم: چه انگیزهای برای این کار داشتی؟ جواب داد:
“میخواستم رو به تمام جهان فریاد بزنم و بگویم بر ما چه میگذرد، اما این امر با اسم و هویت واقعیام امکان پذیر نبود. طالبان میتوانست مرا، پدرم را، و تمام خانوادهام، را بکشد. میتوانستم بمیرم، بدون آن که اثری از خود به جای گذاشته باشم. به این دلیل با نامهای مستعار متفاوت نوشتم و تا زمانی که درهی ما از دست طالبان آزاد شد، در این زمینه به کارم ادامه دادم.”
در طول دوران حاکمیت طالبان در سوات دره، مدارس را بستند، پوشش را محدود کردند و بسیاری از دختران دانش آموز را خانه نشین کردند و باعث کوچ مردم شدند. ملالا به خاطر ممنوعیت از پوشیدن لباسهای رنگ و وارنگ خیلی ناراحت بود. در دفتر خاطراتاش میخوانیم:
– پنجم ژانویهی 2009، امروز معلم به ما گفت لباسهای شاد نپوشیم، چون طالبان را عصبانی میکند.
– مارس 2009، در راه مدرسه، هم شاگردیام از من خواست که سرم را حسابی بپوشانم، وگرنه طالبان تنبیهمان میکند.
وقتی که مردم سوات دره از آن منطقه کوچ کردند، من ملالا را بارها دیدم که در چادرهای پناهندهگی کلاس درس دایر کرده بود و به کودکان دیگر درس میداد. با چهرهای به صلابت کوههای پشت سرش به من گفت:
“من دلم میخواهد تا زمانی که تمامی کودکان با سواد شوند، درس بدهم و تا زمانی که سرزمینم از دست طالبان رها نشود، از پای نخواهم نشست.”
پدر ملالا که در تمام سخنرانیهای پر شور و تمام کارهای او همراه او بوده است، در مورد ترور او به من گفت:
“قبل از آن که کاملا بیهوش شود به من گفت، بابا نگران نباش ما پیروز میشویم.”
دوست ملالا، شازیا، که او هم در حملهی اخیر طالبان زخمی شده است، در حالی که اشک می ریخت به من گفت:
“آنها اتوبوس مدرسهی ما را متوقف کردند. سوار موتور بودند. مردی که ماسک بر صورت داشت، اسلحهاش را رو به ما گرفت و فریاد کشید: “ملالا کجاست؟ تمام تن من از یادآوری خاطرات وحشیگریها و سلاخیهای طالبان، جنازههای بی سر مردم، و آن روزهای سیاه و تیره یخ زد. روزهای تنهایی ماها و تمام چیزهای عجیب و غریبی که با حضور طالبان در سوات دره دیده بودم. بله، یادآوری توحش و قساوت آنها خون را در رگهایم منجمد کرد.”
شازیا ادامه داد:
“همین چند ماه پیش در حال برگشتن از مدرسه، یک سرود ملی را با هم میخواندیم که معنی آن از جان گذشتن برای آرمان ها و سرزمینمان بود: “درهی زیبای سوات.”
“با یک قطره از خونم برای رهایی تو، “سوات دره ی زیبا”، دایرهای چنان زیبا بر پیشانیات ای زادگاه عزیزم خواهم نشاند که گُل رُز در باغ از شرم عرق کند.”
این شعر، سرودهی ملالی جویا، قهرمان ملی، است که نام ملالا از نام او مشتق شده است.
شازیا گفت:
“مرد ریشوی ماسکدار رو به ماها فریاد زد: “کدام یک از شما ملالاست، بگویید وگرنه همهتان را به گلوله میبندم. او علیه سربازان الله تبلیغ میکند و باید به سزای اعمالش برسد.
مرد طالبان فریاد کشید، تا ملالا را شناسائی کرد و سپس به طرف او نشانه رفت.”