۴ – توقیف و تبعید
این شب گذشت. فردا ساعت ۱۰ صبح بود مرا به شهربانی احضار کردند. به دنبال من، دوست و رفیق شریف و مبارز ما «تقی خدیوی مدنی» را نیز به من ملحق نمودند. به ما خبر دادند: بگویید اثاث برای شما بیاورند. ممکن است شما را از درگز تبعید کنند.
توقیف ما هیجان در مردم پدید آورده بود. مردم قصد تظاهر و آمدن به شهربانی داشتند.
بعداً اطلاع یافتم «مدیر» رئیس شهربانی گفته بود: من مسئولیت زندانیکردن اینان در درگز را قبول نمی کنم. بیشتر پاسبانها محلی و همراه با حزب میهن هستند. ممکن است مرا در فشار بگذارند که آنها را آزاد کنم.
از این رو دادستان با مشاورت رئیس شهربانی خراسان دستور تبعید ما را می دهند.
عاملی که فشار ویژه به این هیئت وارد آورده بود، نمایندگان اعزامی قنسولخانه روس همراه هیأت بود.
در حدود ساعت ۲ بعدازظهر بود. ما را سوار کامیونی کردند؛ ولی در همین حین مردم جمع شده جوانها شعار می دادند. من از بالای ماشین شعار علیه بیگانه و بیگانهپرستان میدادم. لحظه به لحظه جمعیت زیاد میشد که «سرهنگ جهانگیری» با فحش به راننده گفت: … حرکت کن!
بعداز این فتوحات دستگیری و خارج کردن از شهر، دشمنان تیمسار «تورج امین» را وسوسه میکنند: شما نیز جلو شهربانی سخنرانی کنید تا مخالفان تقویت شوند.
پاسبانها فیالفور مردم را خبر می کنند. تیمسار جلو شهربانی سخنرانی میکند. عدهای جمع می شوند. تیمسار در جلو در شهربانی در محاصره نیروهای مسلح آغاز سخن می کند. از روی خامی و ندانمکاری از روسها تعریف و به ما حمله میکند.
رفقای ما و جوانان وطنپرست سخن او را می برند. علیه بیگانهپرستان و له ما شعار میدهند. روزنامه ارگان حزب در این باره چنین می نویسد:
“پس از نطق «تورج امین» صدای مرده باد خائنین و زنده باد ایران، زنده باد «قاسمی» چنان هیجان در مردم پدید می آورد که سرهنگ «جهانگیری» بناچار دستور می دهد شهر تحت حفاظت ژاندارمری قرار گیرد. “ [1]
حال که سخن به اینجا کشانده شده است برای آگاهی به هویت رئیس هیأت اعزامی ناگزیریم تاریخ گذشته را ورق بزنیم.
همراه این هیأت یک تبعه روس بنام «سنبات …» بود که به جهت مدتی خدمت در کارخانه پنبه پاککنی “کرمیالس” درگز و آشنائی به محل و مأموران نقابدار درگز آمده بود. او حال کار و بارش خوب بود. روزنامه “دوست ایران” را که از سوی روسها در مشهد منتشر میشد، اداره میکرد. آموزشگاه زبان انگلیسی نیز در مشهد دائر کرده بود. اما رئیس هیأت پاسیار «تورج امین» بود. این پاسیار امروز، همان «سلطان تورج امین» ۲۳ سال پیش هست. همانطوریکه گفته شد در کودتای روسی ۱۳۰۰ در تبریز بوسیله ماژور «ابوالقاسم لاهوتی»، «سلطان تورج امین» رئیس ستاد بود که نتوانست مثل «لاهوتی» به آغوش ارباب پناهنده شود و “شاعر انقلابی و ملی” از کار در آید.
«تورج امین» دستگیر، محاکمه و محکوم به مرگ شد. رنّود به دادش رسیدند. بعداز شهریور ۱۳۲۰ دگربار به ارباب پیوست و با درجه تیمساری به ریاست مشهد فرستاده شد.
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
ما را از شهر خارج کردند. ماشین نعرهکشان سربالائیهای پیاپی جاده را با سرعت بسوی گردنه “الله اکبر” می پیمود. از دور ماشینی پیدا شد که ژاندارمها گفتند: خودشان هستند. خدا به این بچهها رحم کند.
در پای کتل، کامیون پر از سرباز ایست داد. سربازان قراول رفتند. ما ماشین را کنار زدیم. خاموش کردیم. ژاندارمها و راننده بدون اسلحه پیاده شدند. به اشاره افسر روسی ژاندارمها جلو رفتند. به مترجم ماجرا را گفتند. پس از لحظهای افسر روسی جلو آمد. هیکل ما را ورانداز کرد و دستور حرکت ماشین ما را بسوی قوچان داد. خود نیز راه درگز را پیش گرفت.
آنها می خواستند ما را تحویل بگیرند و ببرند. ژاندارمها گفتند: مسئلهای پیش نخواهد آمد. ما قول می دهیم آنها را تحویل زندان قوچان بدهیم.
ژاندارمها میگفتند: افسر روسی میگفت: اینها فاشیست هستند. دشمن ما می باشند و میخواستند در درگز انقلاب کنند، درگز را بگیرند. از مرز گذشته خط آهن شمال و جنوب را که از نزدیکی “لطف آباد” میگذرد، خراب کنند، مانع رسیدن قوا و مهمات جنگی به میدان نبرد شوند. ما باید آنها را بکشیم. ما میرویم به شهر درگز، اگر شهر شلوغ شود بحساب همه این خائنین برسیم.
روسها گناه نداشتند. «مدیر» برای نابودی ما این ردای عجیب را برای قامت ما دوخته و با گزارشات ما را اینچنین غول و دیو جلوه داده بود.
بر اثر این گزارشات دروغ و آشوبانگیز بود که هیئتی معرفی شد و در راس آن همین پاسیار «تورج امین» بود، راهی درگز شدند.
این هیئت با این ترکیب و تنی چند ناشناخته دیگر از مشهد حرکت کرد ولی نیاز به یک مقام قضایی خودفروخته داشت تا حکم بازداشت بدون دردسر صادر شود. «عظیم افشار» دادستان در شهرستان قوچان که آنروز حوزه نفوذ دادگستری تا بجنورد و درگز گسترش می یافت، خدمت! می کرد. «افشار» در تمام این حوزه به فساد اداری و اخلاقی شهرت داشت. نمایندگان او علناً از مردم پول می گرفتند. رئیس دادگستری درگز «ثقفی» نام که داماد «مدیر» بود، علناً از هرکس که به دادگستری مراجعه می کرد، اخاذی میکرد. حتی کسانی را که بیهوده با حکم بازداشت او به زندان می رفتند، پول نداشتند از زندان بیرون آورده به محضر می برد و سند بدهکاری بنام ( اقوامش ) می گرفت و سپس وصول می کرد که بعدها با اتکاء بهمین مدارک او تحت تعقیب قرار گرفت. ولی «افشار» فقط فساد اداری نداشت. آدمی بلهوس و عیاش و بیپرنسیپ بود، روی همین نظر برای اطمینان بیشتر به غارت خود را به روسها بسته بود. در قوچان یک مهاجر بیسواد بنام «حسن ذوقی» بود که بدستور روسها نماینده روابط فرهنگی شده باشگاهی در قوچان بنام “نمایشگاه شوروی” ترتیب داده رئیس آن شده بود.
از حاصل این مناسبات دختری بنام «لیوبا» پا به صحنه گذاشته بود که از ابتدای نوجوانی با تربیت روسی و حرکات و رفتار لوندی و عشوهگری “فتنه” این محیط شده بود. جوانهای بلهوس برای دقایقی با او نشستن، تن به هر ننگ و نوکری می دادند. «کاپیتان تقیاوف» او را با «افشار» آشنا کرد. هر شب «لیوبا» با «افشار» بود. اگر شبی کنار او نمی آمد حال دادستان دگرگون میشد.
«لیوبا» عروسک سیاسی حزب در دست «تقیاف» افسر سیاسی روسها در این منطقه بود. سختترین کارها با او حل و هر در ناگشودهای باز میشد؛ «لیوبا» و «تقیاف» از «افشار» خواستند به حساب ما در درگز برسد. از اینرو دادستان همراه هیئت به درگز آمد. دیگر مشکلی برای توقیف و تبعید ما نبود. ولی «مدیر» که «افشار» را می شناخت و با او دوست بود، کاملاً سبیل «افشار» را چرب کرد و چنددرصد احتمال ضعف او در همکاری با “هیئت روسی” را بکلی برطرف کرد. «ذوقی» که همه کاره قوچان و با رهبران همپالکی حزب توده درگز در ارتباط بود، خود نیز سفارش آزار ما بدست «افشار» مضاعف کرد.
بدترین زندان
باری، پاسی از شب گذشته بود ما را در جلو شهربانی قوچان از ماشین پیاده کردند. دو نفر پاسبان با فانوس ما را پذیرا شدند و وارد حیاط زندان کردند. ما در تاریکی شب که بسختی جلوی پای خود را می دیدیم، وارد یک بنای کهنهساز شدیم. پاسبانی با فانوس دود زده ما را وارد زندان کرد. در ِ اتاقی را باز نمود. همینکه وارد اتاق شدیم، در اتاق با بند و بست و قفل سنگین بسته شد.
اتاق تاریک بود. ۵ نفر بسختی همدیگر را یافتیم. کف اتاق مرطوب و بدون فرش بود. دور هم گرد آمدیم. لحظهای نگذشت، ناگهان ساسهای معروف و گزنده قوچان به جان ما افتادند؛ سر و صورت ما از خارش ورم می کرد. ولی ساسها ول کن نبودند. در زدیم. صدای خشن و بیادبانه پاسبان بلند شد. از ساس شکایت کردیم. گفت: وطنفروشها، کجا را دیدهاید؟ بگذارید صبح شود.
زهرهای نیش ساسها همه را بیحال کرد. دیگر نفهمیدیم کجا هستیم. بر اثر سموم ساسها بخواب رفتیم. صدای زنجیرها ما را از خواب بیدار کرد. با خود گفتیم: این صداها چیست؟
زنجیرها و بخوها
زندانیها دو بدو و بعضی به تنهائی زنجیر و بخو بپا داشتند. دو نفری با یک زنجیر که دو سرش بپای متصل بود، با هم حرکت میکردند.
یاللعجب! این دیگر چه زندانیاست؟ در قرن بیستم، زنجیر به پای زندانی! ولی ما اشتباه نمی کردیم. این زندانی بود که از دوران فئودالیته مربوط به خوانین قوچان به دولت ارث رسیده است.
زندان قوچان، تبعیدگاه زندانهای خراسان است. در هر جا زندانی خیلی شرارت و بینظمی کند، به این زندان منتقل می کنند. زندانیها اغلب از محکومین آدمکش و یاغی و خطرناک هستند. زندانبانها بدتر از اینها، آدمهای پست، نظمیهچیهای اخّاذ و بیتربیت، آزاردهنده و پولپرست.
از بعدازظهر که ما را از درگز خارج کردند، چیزی نخورده بودیم. از زندانیها پرسیدیم: چه وقت صبحانه میدهند؟
مخاطب ما که شخصی سیهچرده استخوانی، میانسال با سبیلهای کلفت از بناگوش در رفته بنام «محمد بلوچ» بود، یک خنده پرصدایی کرده و با زنجیرهایی به پا در آستانه در آمده و گفت: از صبحانه و شام اینجا خبری نیست، فقط ناهار میدهند، آنهم یک سیبزمینی، نصف نان تافتون و یا یک خوشه انگور با نان. در حالیکه به نشانه اخاذی سر دو انگشتش را بهم می مالید، با لحن آهستهای گفت: ولی اگر بخواهید سرکارها – منظور ماموران زندان – از قهوهخانه برایتان چای می آورند؛ هر چیزی هم بخواهید برایتان می خرند. اینجا سرزمینی است که ایوان ملک رفته به باد!
از زندانبان خواهش کردیم سیورسات صبحانه را فراهم کند. صد تومان از ما گرفت و سه عدد نان، یک سیر پنیر، یک سیر قند با یک قوری چایی برایمان آورد. یعنی سه تومان به صد تومان. و سپس با صدای آمرانه گفت:
– حسابتان سرراست شد.
– یعنی چه؟ اگر ( پنیر سیری ۵۰، قند سیری ۱۰۰ ریال، چائی یه قوری ۱۰ ریال و نان عددی ۲۰ ریال هم حساب کنیم ) باز جور در نمی آید.
همزنجیر من
هنوز صبحانه از گلویمان پائین نرفته بود، سرکار پاسبان بدعنق با سبیلهای درشت آمد و گفت: خودتان را حاضر کنید که باید زنجیر به پای شما بگذارم.
یکی دو نفر از بچهها جا خوردند، ولی من گفتم: وطنپرستی اینها را لازم دارد، اول کار است. اشکال ندارد، ما هم مثل آنها.
یکی از بچهها گفت: بعضیها زنجیر ندارند. این چه صیغهای است؟
در اینموقع یکی از زندانیها بعنوان احوالپرسی آمد. وقتی جریان را با او در میان گذاشتیم، گفت: آقا اینجا هر چیز بخواهید با پول حل می شود. هر زنجیر هزار تومان اجاره دارد.
من شدیداً با هرگونه حق و حساب دادن مخالفت کردم و گفتم: محکم بایستید، باید این زنجیرها را از این زندان خارج کنیم. این وظیفه ماست؛ زیر بار نروید. من پدرشان را در می آورم.
این زندانی دوروی ما گفت: آقا اشتباه می کنید، از اینجا صدا جائی نمی رود؛ کسی به داد آدم نمی رسد؛ نمیدانید، اینها پدر آدم را در می آورند، از هیچ چیز بوئی نبردهاند.
خبر دادند که من با پولدادن مخالفت کردهام.
چند دقیقه بعد چهار زنجیر آوردند که: به پایتان ببندید. زندانبان «محمد بلوچ» را خواست و گفت: بیا. بعد گفت: «محمد»، این آقا – اشاره به من – همزنجیر تست. یک سر زنجیر را بپای اون ببند و سر دیگر بپای خودت.
( بزرگمردی ) یک قاتل حرفهای!
خطرناکترین زندانی همین «محمد بلوچ» بود که همه زندانیها و حتی زندانبانها از او حساب می بردند. می گویند ده نفر را کشته است. در زندان زاهدان می خواست رئیس شهربانی را بکشد؛ به اینجا تبعیدش کردهاند. ولی او در اولین برخورد به ما نشان داد مرد بزرگی است. وقتی نزد من آوردند تا هم زنجیر شویم، اول دست برد دامن پیراهن بلوچی را گرفت و با دندان سر پیراهن را پاره کرد. یک وجب از دامن پیراهنش را سراسری درید و آنرا آورد به مچ پای من بست. سپس حلقه زنجیر را به مچ پایم انداخت تا این پارچه حایل بین گوشت و استخوان پایم با زنجیر شود و آهن، پایم را کمتر آزار دهد.
بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد؛ گفتم: رفقا، فداکردن جان برای این مردم واقعاً حیف نیست؛ مردانه بایستید و نشان دهید با ظلم در هرجا می جنگید. گفتم: رفقا، یادتان هست در سخنرانی می گفتم:
ما زیر بار ظلم ستمگر نمی رویم
زنجیر ظلم گر شکند دست و پای ما
بایستید که بقول «صور اسرافیل» آن زندانی محمدعلیشاه در باغشاه:
” با این حلقههای زنجیر می شود آزادی را بدست آورد. “
زندانبان از پایداری ما عصبانی شد، جریان را گزارش کرد. برنامه دیگری مطرح کردند.
شبها در سلول را می بستند و تا صبح باز نمی کردند. داخل سلول و کنار در یک پیت خالی نفت گذاشته بودند و همه زندانیان کار تخلیهشان را در آن پیت حلبی انجام می دادند.
بدستور زندانبان جای خواب مرا دم در سلول تعیین کردند و سپس پیت تخلیه را پهلوی دست و بالای سر من گذاشتند. اینها همه برای این بود که ما تسلیم شهربانی شویم و حق و حساب لازم را بدهیم آنشب را گذراندیم. «محمد بلوچ» در این شب مردانگی دیگری کرد؛ تا صبح نخوابید که مبادا حرکت او در خواب پای مرا ناراحت کند. ما دو نفر باید همه چیز خود را با تفاهم و همآهنگی انجام دهیم. اگر یکی بدرفتاری کند دیگری بزحمت می افتد. مثلاً برای مستراح رفتن، یکی دم در مستراح پای خود را دراز می کرد تا آن یکی کارش را انجام دهد.
صبح شد، در حدود ساعت ۹ بود که ما را احضار کردند. معلوم شد به دادسرا می برند. اول مرا به اتاق بازپرس بردند. اتهام وارده به من (قیام علیه امنیت کشور و ایجاد آشوب و اغتشاش) بود.
من در جواب سوال اول نوشتم: ” پیش از پاسخ لازم می بینم از این فرصت استفاده کنم و در آغاز علیه شهربانی قوچان اعلام جرم کنم. اعلام جرم من تخلف شهربانی از مقررات است. جیره افراد را نمی دهند؛ بهداشت زندان سلامتی زندانیان را تهدید می کند؛ در زندان وسایل شکنجه منجمله زنجیر و بخو بر پای زندانیها می گذارند… “
بازپرس با لحن تهدیدآمیزی گفت: میدانید الآن شما دوباره بهمان زندان بر میگردید؟ گفتم: نگران ما نباشید. شما باید به وظایف قانونی خود در مورد این دعاویام اقدام کنید.
مهمترین بخش دلایل اتهامات من این بود: طبق گزارش شهربانی، شما مردم را علیه شورویها و متفقین مسلح کردهاید؛ خارجیها به شما پول میدهند، قصد شما عبور از مرکز و خرابی راهآهن است تا مهمات جنگی به میدان نرسد؛ شما علیه مصالح متفقین خرابکاری می کنید.
وقتی دلیل خواستم، فقط گزارش مقام رسمی را مورد استناد قرار دادند. گفتم: این مقام را من یک مقام رسمی و ایرانی نمی دانم. با دلایلی که ارائه دادم، «مدیر» را جاسوس و عامل روسها معرفی کردم.
از اعلام جرم من یکی دو تا از رفقا ناراحت شدند. گفتند: شهربانی پدر ما را در می آورد. گفتم: رفقا یا نباید خربزه خورد و اگر خوردی، باید پای لرزش بایستی. روحیهتان را قوی کنید، ایمانتان را محکم نمائید، همه دشواریها حل می شود.
بعداز بازجوییها پاسبانها با عصبانیت ما را به شهربانی برگرداندند. همینکه به شهربانی رسیدیم و وارد زندان شدیم، چند لحظهای طول نکشید که مرا احضار کردند. وارد اتاق رئیس شهربانی شدم. سروان «سلحشور» رئیس شهربانی بود. از جایش بلند شد و با من دست داد. فوراً دستور داد چائی جلوی من بگذارند.
پس از اندک درنگ و مکث گفت: من از شما گله دارم. سپس افزود: من رئیس اینجا هستم؛ از شما انتظار داشتم هر کم و کسری در زندان می دیدید، اول به من می گفتید. اگر گوش نمی کردم، شکایت می کردید.
گفتم: من اول معذرت می خواهم. ولی فکر می کردم این کمبودها و کاستیها چیزی باشد که شما بی اطلاع باشید.
گفت: تا حالا کسی از داخل زندان بما شکایت نکرده است. شما خودتان بپرسید. سپس لحن دوستانهای گرفته و گفت: من در اختیار شما هستم. الآن دستور میدهم اتاق انباری گوشه حیاط را برای شما خالی کنند. این اتاق درش همیشه باز خواهد بود. یک پاسبان نیز در اختیار شما می گذارم، کارهای شما را انجام دهد. گذشته را بکلی فراموش کنید.
من به زندان برگشتم، ولی از همان دم در بچهها به پیشوازم آمدند. دیدم زنجیر و بخو را از پای آنها باز کردهاند. چند نفر ریخته اتاق گوشه حیاط را برای ما تر و تمیز می کنند. بچهها از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. گفتند: تو درست می گفتی. ماجرای ملاقات مرا پرسیدند، برای آنها شرح دادم.