خاتمی تریاک قاطی دار بود
خالصش کم ، قاطی اش بسیار بود
ملت خسته – خمار از انقلاب
دل به بستش بست و کردش انتخاب
آن اوائل بوی او مطلوب بود
لامروت جیرجیرش خوب بود
داشت لبخندی جوان و زن فریب
چون زغال خوب تأثیرش عجیب
در بساط منقل و آن دنگ و فنگ
یا همان قلفور و آب و سیخ و سنگ
هر خمار خسته جان ناامید
دل به او خوش کرده بود و میکشید
هی بچسبان بست و بست و بست و بست
تاجرش پیروز و مردم ورشکست
بست هایش هیچ گیرائی نداشت
نشئه دادن را توانائی نداشت
هرچه رفت آن پک زدنها پیشتر
شد عیان ناخالصی ها بیشتر
آن زغال گولزن هم از قضا
دود کرد و گند زد بر آن فضا
پک زدن ها راحتی حاصل نکرد
درد ، سرها را گرفت و ول نکرد
سینه هم کم کم ز سم آن مواد
گشت مسموم و به خس خس اوفتاد
چون حجاب افتاد از روی ریا
شد خمار افزون و نشئه کیمیا
هرکه بهر نشئه گشتن کرد سعی
در خماری ماند از کف داده رأی
***
گرم بود اما بساط رهبری
آتشش نارنج سینه کفتری
اکبری لم داده بر پشتی دوست
پسته را از بهر او میکند پوست
خاتمی در بزم آن عالیجناب
بود مال خالص و تریاک ناب
داشت آن ناخالصی ها بهر خلق
جنس اعلا بود بهر اهل دلق
با ادب ، چون خادم آن بارگاه
یا سناتور در حضور پادشاه.
خره خرده ، تکه تکه ، بست بست
بر سر وافور آن رهبر نشست
بوسه زد بر حقۀ آن حقه باز
دود شد از آتش او ؛ سرفراز
دود شد پیچید در وافور او
رفت تا اعماق وی ، جمهور او*