مازیار سعیدی
سرزمین من سرد است
سرزمین من خاکیست که در آن خاک می پاشند، مشت مشت
کویر کویر و لخت تا لوت!
سرزمین من آن خاک زمینیست که
فرزندانش می آرایند… با لباسی از تن کنده
زیبا و مظلوم و پسندیده
سرزمین من سرزمینیست که خواب، تاب می آورد برای ساکنانش
گسترده و آبالود و رنگواره!
سرزمینی که شاعرانش بابت مزد
گورکن را به فریاد می خوانند
و به مادران زیبایش میبالند
در آن سرزمینی که شاعرانش
می لرزند از سرمای ناجوانمردانه ی رنگفروشان
و پنهان می شوند در جواب سلامی، بخار دهانی در زمستان
سرزمینی که نقاشانش
زندگی را زیبا میبینند
و پایشان تاول می باراند
روی شعر آتش گونه ی ابراهیم!
سرزمین قلم بدستان بیل دست شکن!
در آن سرزمین سربزیر و فارغ از خنده
تارالود و نفرین مملو!
در آن سرزمینی که کوچه هایش کتاب می شوند
و گریستن می شود مبنایی بر خوبی
زیستن می شود ستونی بر نابودی
و مرگ می شود سنگ قیری جاودانه
پای چشمه های فروتن شوکران!
در آن سرزمین، منم
آن خواب آلوده ی قصه های رفته
منم؛
نفس بخار گرفته ی آرزوهای جوانان بر بادرفته
منم؛
گریه ی دریای آبی رنگ روغن گرفته ی قزوین
شرشر شده روی سر گربه ی گوش بر باد داده
منم؛
مادر همواره چشم به در
که فرزندش شاید بگشاید
پنجره ی خاطرات دلگشای مفقودالاثرش را
منم؛
پیرمرد، بابا، آن چروک چروک خروار خروار رحم و مهربانی و تبسم
منم؛
آن رعیت فقیر که نان را می گذارد
با جوجه هایی نوک بازکرده و جیک جیک خوان
منم
خاطره ی روزهای کاغذی هفت تومانی
پیکانی ۱۲ تومانی و
بنزینی ارزانتر از تفاله و گوزهای بر بادرفته سگهای ولوی توی خیابان
منم؛
پاسورباز پاسدار پرور پارسال
منم؛
ساتورفروش خانواده های کیهان خر
منم؛
خاطره ی رفته ی آدمهایی که میلیون میلیون آمده بودند تا بفروشند عقلشان را
به ماهی که آرمسترانگ در آن فرود آمده بود
منم؛
وجدان بچه های جان از دست داده
خواب گردی توی خوابهای بی تعبیر
خوابهایی بی پایان، خوابهایی پریده
***
در این سرزمین سرد
گرما
نمی شود خرید حتی ارزانتر از جان آدمیزاد
نمی شود… خرید…
حتی ارزانتر از زمهریر جهنم!
در این سرزمین سرد نمیشود!
نمیشود…
****
مازیار سعیدی / نیویورک