دلت می خواست چون باران طراوت را بیاوازی
به جان زندگی شوری ز سرسبزی بیندازی
رَوی تا ریشه ی خفتن،و رغم رسم ناگفتن
ندایی سازی و با آن سرودی نو بپردازی
سرودی ناب و نورانی،پیام آور از ایرانی
که می بایست برخیزد،به هر ترفند و اعجازی
و بی ترسی ز پیدایی، تمام ات بود شیدایی
مگر مکر سیه کاران،عیان سازی به ابرازی
به گاه خفتِ هر لاله، به نورت همچنان هاله
کنی روشن حقیقت را،به پستوی ستم تازی
و این خاک سترون را،غبارین روی میهن را
بپاشی بذر روییدن، کسالت را براندازی
ترا سرشاخه ها بشکست،بهارت شد خزان یکدست
چو دیدت دشمن میهن که چون سروی سرافرازی
ولی از خاک گلگونت،ندای لاله می خیزید
به هر جا هستی و رفتی،رشادت را می آوازی
ویدا فرهودی
خرداد ۱۳٩٠