مجید نفیسی
از آن باغچه ی پُر گُل
تنها یک گل سرخ مانده است
که گذاشته ام توی ایوان
کنار نرده ها،
و امروز بامداد
که میروم بر دوچرخه ی ثابتم بنشینم
می بینمش که بسوی من سر خم کرده
نجواکنان
در خوابجامه ی ماهوتیَش.
من بر زین چرمی می نشینم
حوله را بگردن می آویزم
تا از سوزِ بامدادی در امان باشم
و پا بر رکاب چرخ می فشارم.
از کنار دریای “آرام” می گذرم
و همراه با اسکیتبازانِ بامدادی
خود را تا اسکله ی سانتامونیکا میرسانم
و بی آنکه منتظر سندباد بحری شوم
از کوهه های آب می گذرم.
آنگاه خود را دوباره
در شهرِ کودکیم می یابم
در کوی “باغ جنت”
با درختان پُرسایه اش
و گدای مشکوکی که بر سکویی نشسته
و خانه ی ما را از گوشه ی چشم میپاید.
در می زنم.
آفتاب دیگر تا نیمه ی ایوان رسیده
و نیمی از رخ
و تاج گلسرخ را پوشانده است.
من حوله را از گردنم برمیدارم
و صورتم را خشک می کنم.
می دانم که آن سوی این ایوان
در خانه ی کودکیم در اصفهان
باغچه ی پُرگل من هنوز پابرجاست،
و پدرم که دیگر مرا نمی شناسد
بر صندلی چرخدارش نشسته
و دارد با گلسرخی
که سر بسوی او خم کرده
آرام آرام حرف می زند.
6 آوریل 2005