مجید نفیسی
نه! من خانه بدوش نیستم؛
مرا “بازیاب” صدا کن.
در تاریک روشنای بامداد بیدار می شوم
و کفشهای ضربه گیرِ خود را می پوشم
تا پیش از اینکه باری های آشغال
کوچه های شهر را به لرزه درآورند
بطریها و قوطیهای نوشابه را گردآورم
و با خود به بازیافتگاه ببرم.
تا پیش از اینکه باری های آشغال
کوچه های شهر را به لرزه درآورند
بطریها و قوطیهای نوشابه را گردآورم
و با خود به بازیافتگاه ببرم.
اینک در کتابخانه ی شهر نشسته ام
در خانه ی امن خود.
روزنامه های صبح را ورق می زنم،
به پچپچه ی کودکان گوش می دهم
و به مردی نزدیک بین نگاه می کنم
که پشت دستگاهِ به بین
“افسانه های بومیان آمریکا” را می خواند.
در رگهای من خونِ چِرُکی می دود.
مادران ما خواصِ گیاهان را می دانستند،
پدران ما با گاومیشها مهربان بودند
و زمین را زیر پای خود آلوده نمی کردند.
اگر عصر به کنار دریا می آیی
با خود یک بطری تِکیلا بیاور.
من روی نیمکتی کنار راهِ دوچرخه ها می نشینم.
26 اکتبر 2014