داستان این طور بود که من پانزده سال (از سال ۱۳۵۸ تا سال ۱۳۷۳) در اوین و قزل حصار و گوهر دشت زندانی بودم. بعد، مرا در دیماه ۱۳۷۳ از زندان اوین به یک بازداشتگاه وزارت اطلاعات در شمال تهران منتقل کردند، منزل کوچکی بود که چند اتاق در طبقهی دوم داشت. در یکی از اتاق ها هم آقای کیانوری زندگی می کرد، یک اتاق را هم به من دادند که در آنجا زندگی کردم.
مدتی اصلاً ملاقات نداشتم، بعد چند ساعتی ملاقات دادند. با توجه به این که خانوادهی من در ایران نبودند، من به خانهی خودم نمی آمدم و خانه ام در اختیار فرد دیگری بود. به همین جهت به منزل یکی از اقوام می رفتم. در آنجا اول دو ساعت مرخصی دادند. پانزده روز بعد شد چهار ساعت و بعد شد یک شبانه روز و بعد از چند دوره به سه شبانه روز رسید.
مرا چهارشنبه ها میآوردند و شنبه ها می بردند، این ملاقات ها هر پانزده روز یکبار صورت می گرفت. چندین بار اتفاق افتاد که برای بردن من نیامدند. من تلفن کردم و اعتراض کردم. آقایان بعد از یک هفته، ده روز تأخیر دو مرتبه مرا بردند به همان بازداشتگاه و بعد دو مرتبه آوردند برای ملاقات و به همین ترتیب ملاقات ها منظم شد.
بعد از دو سه ماه، دو مرتبه نظم ملاقات ها بر هم خورد تا این که در اول آذر ۱۳۷۵ آقایان مرا برای ملاقات به منزل اقوامم آوردند و شنبه صبح به دنبالم نیامدند. من تلفن کردم و سؤال کردم که چرا نیامدید؟ گفتند: راننده به سفر رفته، فردا تلفن کردم، گفتند هنوز از سفر نیامده.
مدتی بهانه ی راننده مطرح بود، بعد گفتند ماشین بنزین ندارد یا لاستیک ندارد. یا خراب است. بهانه ها یک ماهی طول کشید و من هر روز تلفن می کردم. حکم من ابد غیر قابل تغییر است. آقایان در آذر ۱۳۷۵ که من را از زندان بیرون کردند، بعد از سی روز که من هر روز اعتراض کردم، به من گفتند تا اطلاع ثانوی به دنبال شما نخواهیم آمد.