گزارشی تکان دهنده از کودکان کار:اینجا تهران است پایتخت ایران
زنگ تفریح که خورد، خاک بلند شد و فضا را گرفت. آنها از تپههای بلندِ خاک، سرسره ساختهاند. بچهها میخندند؛ چه خندههای بلندی. با کرمهای خاکی بازی میکنند، «هر که بیشتر بُکُشد، برنده است». دستهایشان، بوی خاک میدهد. با همین دستهای خاکی مشق مینویسند، نقاشی میکشند، ریاضیات و جغرافی میخوانند. همین دستها را بالا میبرند، اجازه میگیرند و میگویند:«نقشه ایران، شبیه گربه است.»
الفبای این «مدرسه» درد است و رنج …!
در جنوبیترین نقطه تهران، یک کیلومتر پس از سهراه سیمان، پشت کورههای آجرپزی، بچههایی به مدرسه میروند. در کلاسهای بیدر، بیپنجره و بیدیوار درس میخوانند. روی کاغذهای چروکیده و کثیف الفبا مینویسند و بزرگترین سوال زندگیشان این است که «ما میتوانیم درس بخوانیم؟» پشت کورههای آجرپزی در جاده خاوران- امام رضادر گوشهای پرت که گذرتان هم نمیافتد، مدرسهای هست که کلاسهایش یک کتاب بیشتر ندارد. معلم میخواند و بچهها گوش میکنند، معلم میخواند و بچهها تکرار میکنند.«همین چند جلد کتاب را هم با کلی خواهش و التماس گرفتیم.» اینجا بچهها خوب یاد گرفتهاند نداشتههایشان را با هم قسمت کنند. دختران و پسران، در کلاسهای مختلط پشت میز و صندلیهایی که هر کدام از یک گوشه شهر به عاریه گرفته شده، آمدهاند تا «بیسواد» نمانند و مثل پدرها و مادرهایشان، عمرشان در کورههای آجرپزی در خاک نشود. بچههایی که همه شبیه هماند با چشمان کشیده و بادامی، دستهایی لاغر و شکمهایی که از فرط بیغذایی به استخوانهای کمرشان چسبیده است.
مدرسه ولیعصردر روستای محمودآباد در ناحیه ۳ شهرداری منطقه ۲۰، مدرسه نیست، آلونکی است و سقفی بالای سر ۱۱۰ دانشآموز ۵ تا ۱۷ساله. در دو نوبت؛ «صبح» برای کوچکترها و «ظهر» برای بزرگترها. بچهها از چند روستا میآیند:«محمودآباد، قاسمآباد، اشرفآباد و عباسآباد.» کوچههای خاکی را طی میکنند تا ادبیات،تاریخ، علوم، جغرافی و ریاضی بخوانند.«شهناز جمشیدی»، معاون آموزشی مدرسه آنهاست و میگوید:«سعی کردیم نظام آموزشی این بچهها را طوری تعریف کنیم که مطابق با همان روال حاکم بر نظام آموزش و پرورش جاری کشور باشد و درنهایت بچهها طوری آموزش ببینند که بتوانند در امتحانات مقاطع بالاتر و مدارس شرکت کنند.»
جایی که حالا مدرسه ولیعصراست و بچههای بازمانده از تحصیل را زیر یک سقف گرد هم آورده ابتدا بهعنوان یک «خانه کودک» ثبت شده بود و فعالیت میکرد. این را جمشیدی میگوید:«۷،۸ سال پیش وقتی پدران و مادران برای کار کردن داخل کورههای آجرپزی میرفتند، بچههای آنها سرگردان میشدند. بعد سولهای را برای نگهداری این بچهها آماده کردند. وقتی از آن سوله دیدن کردیم، وضع تکاندهندهای داشت. آن سوله پیش از اینکه برای نگهداری بچهها استفاده شود، جایی برای نگهداری سگها بود و زنجیرهایی که سگها را با آنها بسته بودند و حتی فضولات سگها در محوطه آن وجود داشت.» برای نجات بچهها از آن شرایط ابتدا مقدمات کار برای راهاندازی یک «خانه کودک» مهیا شد؛ خانه کودکی که بعدها به تدریج به مدرسه تبدیل شد.
به گفته جمشیدی، بچههایی که در این مدرسه درس میخوانند بچههایی آسیبدیده و اغلب آنها بازمانده از تحصیلند. آنها در خانههایی زندگی میکنند که اغلب یا بیسرپرست هستند یا پدرانشان کارگران بسیار کمدرآمدند و بچهها ناگزیرند کار کنند برای همین هم فرصت زیادی برای مشق نوشتن ندارند. یکی از آنها حسین است. یک سال پیش که پدرش مرد، نانآور خانه شد. از ۶سالگی زباله جمع میکرد و میفروخت. حالا یک نفر پیدا شده، خرج خانه آنها را میدهد تا حسین درس بخواند. درس خواندن اما در زندگی و دنیای خیلی از بچههایی که مثل «حسین»اند جایی ندارد. «درس بخوانند برای چی؟»، «اغلب پدر و مادران این بچهها بیسوادند. قبلا اصلا بچهها را به مدرسه نمیفرستادند و میگفتند باید از بچگی بروند سرکار. از وقتی اینجا باز شده و میبینند که بدون شهریه است به تدریج بچهها را مدرسه میفرستند. خانوادههای افغان، با آمدن دختران بزرگ به مدرسه مشکل دارند. اغلب دختران به کلاس پنجم که میرسند، ترک تحصیل میکنند.» اینها را طاهره خاوری، مدیر داخلی مدرسه میگوید؛ زنی جوان با همان چشمان بادامی و هماصل و نسب با بچههای مدرسه که خودش هم به سختی در ایران دیپلم گرفته است.
مدرسههای ایرانی برای ثبتنام بچههای افغان شهریه میگیرند، از ۱۰۰ تا ۱۷۵ هزار تومان برای کسانی که کارت دارند و از ۲۵۰ تا ۳۰۰ هزارتومان برای کسانی که پاسپورت دارند. بسیاری از افغانها جدا از مشکلات مربوط به تابعیت، به همین دلیل بچههایشان را مدرسه نمیفرستند. آنطور که «خاوری» میگوید، این گروه از بچههای افغان اغلب به مدرسه ایرانیها نمیروند و حتی زمانی که برای ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر از نظر علمی پذیرفته میشوند با شرایط روحی بدتر برمیگردند.
بچههای افغان، مدرسههای ایرانی را دوست ندارند. مدرسههایی که بچههای همسن و سالشان، آنها را با انگشت نشان میدهند و میگویند:«افغانی». به همین دلیل است که بسیاری از بچههایی که از کلاس اول تا هفتم با دستهای خاکی پشت نیمکتهای شکسته درس میخوانند، امیدی به آینده ندارند. این را معلمهایشان میگویند. یکی از آنها «معصومه حسینی» است، معلم کلاس چهارم که خودش مثل خیلی دیگر از افغانهای ساکن ایران سالها از تحصیل محروم بوده است و حالا میگوید خوب درک میکند این بچهها چه شرایطی دارند: «این بچهها خیلی ناامیدند. از آینده میترسند. این بچهها بعد از کلاس ششم و هفتم درس را رها میکنند نه برای اینکه دوست ندارند برای اینکه در مدارس ایرانی به هر دلیل چه مشکلات اقامتی و چه مسائل فرهنگی پذیرفته نمیشوند. خیلی از بچههای ما بعد از خروج از مدرسه ما و رفتن به مدرسه ایرانیها با گریه برگشتهاند. این موضوع همیشه مثل عقده و گرهی تا آخر عمر با آنها میماند. نه فقط زخمهای کاری، روح و روان بچههای مدرسه محمودآباد را نشانه رفته که نشان زخمهای ناسور بر دست و پاهایشان پیداست.
معلمان و مدیران مدرسه میگویند، این بچهها در بدترین شرایط بهداشتی زندگی میکنند، هفته به هفته ممکن است حمام نروند و به همین دلیل بیماریهای پوستی بین آنها شایع است. بچهها که در کوچههای خاکی میدوند، از دستهای خشکیده و پاهای کبره بستهشان، خون بیرون میزند. آنها با دستهای زخمی روی خاکه سر میخورند، از سر و کول هم بالا میروند، میخندند؛ چه خندههای بلندی و چه زخمهایی بر دستها، پاها و بدنشان. شهنار جمشیدی، معاون آموزشی مدرسه از این زخمها و بیماریهای دیگر بچهها میگوید: «یک گروه پزشکی بچههای این مدرسه را معاینه کردند. همه را واکسن زدند. پزشکان بعد از بررسیها گفتند این بچهها به دلیل سوءتغذیه اغلب کمخونی دارند و هرچه بزرگتر میشوند کمخونی آنها شدیدتر میشود. علایم مشابه سالک هم در آنها وجود دارد. این بچهها در کورههای آجرپزی زندگی میکنند. کف اتاقهایشان را تخته انداختهاند که سرما و رطوبت کمتر اذیتشان کند اما بیشترشان زانودرد دارند.»
دانشآموزان کوچک و بزرگ مدرسه افغانهای محمودآباد، نهتنها جورِ بیماری که جورِ مدرسه را هم میکشند. مدرسه آنها «بابا»ی مدرسه ندارد، تخته وایتبرد و کتابخانه ندارد، آبخوری و نمازخانه ندارد اما یک جاروی دستی دارد که بچهها به نوبت با آن مدرسه را جارو میزنند. معلمان مدرسه میگویند: «جاروبرقی نداریم، آشغالها را با دست جمع میکنیم. بچهها اعتراضی هم ندارند چون همین جا را دارند، اینجا با همین شرایط، خانه امید آنهاست. اینجا را با همه نداشتههایش دوست دارند، جای دیگری ندارند.»
مدرسه محمودآباد، خیلی چیزها ندارد اما درد دارد؛ دردهایی که از لابهلای کلمههایی که با دستخطهای کودکانه بر مقوای چروکیده روزنامه دیواری مدرسه نوشته شده بیرون میپاشد و مستقیم مینشیند بر نگاه هر تازهواردی. روزنامه دیواری بچههای مدرسه محمودآباد، هیچ شباهتی به دنیای کودکان ندارد. اینجا بچهای به مدرسه نمیرود. دنیای این بچهها، دنیای کودکی نیست. حرفهای آنها، حرفهای کودکی نیست. آنها در روزنامه دیواریشان، نقاشی نمیکشند، حرفهای بامزه نمیزنند، به جای اینها از دردهایشان مینویسند، از «مهاجرت»؛ از جنگ و از بیرحمی دنیایی که آنها را به پشت کورههای آجرپزی تبعید کرده است. آنها در روزنامه دیواریشان نوشتهاند: «انسانها ممکن است به دلایل زیادی از جایی به جایی مهاجرت کنند. بعضی دلایل طبیعی است، بعضی دلایل اقتصادی است.گاهی دلایل سیاسی سبب جابهجایی جمعیت میشود. مانند اختلافات مرزی و جنگ. ما مهاجران جنگیم.»
معاون اجرایی مدرسه میگوید:«به آنها گفتیم روزنامه دیواری درست کنند برای اینکه روحیه کار گروهی پیدا کنند اما میبینید که این روزنامه هم حال و هوای درونی این بچهها را خوب نشان میدهد.» مدرسه محمودآباد، میدان جنگ است. تفریح بچهها سنگپراکنی است و دعوا. خاوری، معاون اجرایی مدرسه میگوید:«بخشی از این خشونت ناشی از شرایطی است که این بچهها در آن بزرگ شدهاند. جدا از مسائل اقتصادی و اینکه این خانوادهها برای تامین ابتداییترین نیازهای زندگی در تنگنا هستند، زندگی این بچهها اصولا در خرابهها، زبالهها و وسط کورهها میگذرد. خیلی از آنها صبحها یا شبها کار میکنند، بعد درس هم میخوانند. سختیهای زندگی آنها متناسب با قدرت تحمل و سنشان نیست. تفریح ندارند. مثلا یک بار که اردو رفته بودند، اخلاقشان خیلی تغییر کرده بود. مرتب می آمدند و تشکر میکردند.»
در زندگی بچههایی که با کرمهای خاکی، با سرسرههای خاکی و لاستیکهای پاره تفریح میکنند، سینما رفتن یک اتفاق است؛ خاطرهای که همه آنها دربارهاش حرف میزنند. یکی از آرزوهای این بچهها این است که یک بار دیگر سینما بروند. خاوری میگوید: «سال قبل شرایطی فراهم شد که یک بار بچهها را سینما ببریم. این سینما رفتن واقعا برای خیلی از بچهها یک «اتفاق» بود. بعد از سینما میگفتند خانم تلویزیونشون چقدر بزرگ بود.» اما دیگر هیچ وقت این امکان فراهم نشد که سینما بروند. سازمانها و نهادهای دولتی به افغانها خدماتی نمیدهند. از بهزیستی و سایر نهادهای حمایتی، اینجا خبری نیست. چند خیریه و نهاد مردمی گذرشان به اینجا افتاده و اگر چیزی هم هست، کار آنهاست. بین همه اینها اما یحیی رنجبران، شهردار ناحیه ۳ منطقه ۲۰، پا به پا میآید. با چشمهای نگران به بچههای افغان نگاه میکند و شاید به آینده آنها و این صدای اوست:«ممکن است از نظر شرایط اقتصادی یا حتی ارایه خدمات شهری به این گروهها محدودیتهای قانونی وجود داشته باشد اما واقعیت این است که ما در جامعه در کنار هم زندگی میکنیم و من فکر میکنم نگاه اجتماعی صحیح این است که از نظر شرایط اجتماعی امکان رشد و ارتقا برای بچههای این مدرسه ولو اینکه ایرانی نیستند و مشکلاتی هم هست، فراهم شود.
این بچهها در ایران به دنیا آمدهاند و ممکن است هیچ وقت هم از ایران نروند.» رنجبران میگوید: آنچه را در این مدرسه میگذرد او و همکارانش در شهرداری ناحیه ۳ منطقه ۲۰ دنبال میکنند اما قانون دستشان را برای تجهیز این مدرسه بسته است.«اگر شورای شهر تهران در این زمینه نظر مساعد داشته باشد، تلاش میکنیم که از نظر اجتماعی این بچهها را تقویت کنیم. کمترین کار این است که برای آنها برنامههای تورگردانی بگذاریم یا اینکه بتوانیم مدرسه آنها را تجهیز کنیم. الان دستورالعمل و مصوبات لازم را نداریم.»
زنگ آخر که میخورد بچهها راهی خانهها میشوند. خانه نه، آلونک نه، سقفی که بالای سر این بچههاست، سقف، سقف کورههاست؛ کورههای آجرپزی. بچههای مدرسه افغان محمودآباد، ساکنان همان حوالیاند. در کورههای آجرپزی تهران تنها آجر نمیپزند، آدمهایی هستند که در این کورهها زندگی میکنند. کبری، ۹ساله هر روز از مدرسه تا یکی از این کورهها برمیگردد؛ جایی که او با مادرش، محسن و یاسین در ۲ اتاق زندگی میکنند. در هر کوره ۸ تا ۱۰ خانوار ساکناند. زندگی در کورهها یعنی زندگی در چاردیواریهای بیدر. مثل کلاسهای مدرسه که بی در و پنجرهاند. اصلا در و پنجره کجای زندگی مردمانی است که پشت کوهِ نخالههای ساختمانی، زبالهها و در چشماندازی باورنکردنی از کلانشهر تهران در کورههایی که به شکل حفرههایی در دل زمین ساخته شدهاند، صبح را شب میکنند و شب را صبح.
مادرِ کبری نمیداند چند سالش است. میگوید: «شاید ۲۹ سال». اما ۴۰ ساله میزند. شوهرش را ۳ سال پیش در ایران از دست داده و حالا خودش مانده با ۳ بچه قد و نیمقد. آب، گرم میکند روی بخاری نفتی تا بچهها را به سختی حمام کند. شبها کبری با مادرش در خانه پسته میشکنند؛ روزی ۳ کیلو پسته برای ماهی ۶۰ هزار تومان. باران که میبارد از سقف کورهها آب میریزد. بچهها کاسهکاسه آب میبرند بیرون. دفترچههای مشقشان خیس میشود. زمین خانه گل میشود اما باز هم دستهایشان به کار میافتد تا مشق بنویسند تا سواد داشته باشند تا شاید روزی دانشگاه بروند. پشت کورههای آجرپزی محمودآباد جایی که «کبری» و دوستانش بزرگ میشوند، زندگی مفهوم دیگری دارد. شاید اصلا هیچ مفهومی ندارد، شاید آنها زندگی نمیکنند. حالا یک روز دیگر تمام شده، بچهها زیر سقف گنبدی کورهها با دستهای کوچک لاغر مشق مینویسند. فردا برای آنها روز دیگری است؟
منبع:بهار-۹آذر