شهران طبری
دکتر عباس میلانی برای نگارش کتاب زندگی نامه محمد رضاشاه پهلوی چندین سال به آرشیوهای اسناد وزارت امور خارجه بریتانیا و ایالات متحده آمریکا و همچنین نشریات آن دوران مراجعه و آنها را مورد بررسی و مطالعه قرار داده است. به علاوه وی با شمار بسیاری از سیاستمداران و دست اندر کاران دوران حکومت پهلوی که در قید حیات بوده اند گفت و گوهای مکرری انجام داده است.
او معتقد است که کنار هم گذاشتن انبوه این اطلاعات افق تازه ای از واقعیت های تاریخ معاصر ایران را نمایان می کند. رادیو فردا: آقاى میلانى، شما برای نوشتن کتاب زندگی نامه محمد رضا شاه پهلوی مدارک و اسناد زیادی را مطالعه کرده اید و با شخصیت های بسیاری از آن دوره به کرات مصاحبه کرده اید. نکات مهم شکست دولت دکتر مصدق را در چه می دانید؟عباس میلانی: یکی از نکاتی که باید در نگرش به این موضوع در نظر داشت برگشتن روحانیت یا بهتر بگویم بخشی از روحانیت از دولت دکتر مصدق بود. دلیلى که باعث شد روحانیت از دولت دکتر مصدق نگران شود، بالا آمدن قدرت حزب توده بود. چرا که حزب توده در این زمان احساس قدرقدرتى مى کرد.
با گزارش هایى که از سالگرد ۳۰ تیر در دست است، مى فهمیم که دکتر مصدق در صبح روز ۳۰ تیر، تظاهراتى را تدارک مى بیند که به گفته خبرنگار نیویورک تایمز، طرفدارانش در این تظاهرات چند هزار نفر بیشتر نبودند، برنامه اى نبود و مردم بى حال بودند و بسیار زود مراسم را ترک کردند.
ولى باز هم به گفته خبرنگار نیویورک تایمز، بعد از ظهر همان روز حزب توده تظاهراتى را تدارک مى بیند که نزدیک به یکصد هزار نفر از هواداران این حزب با یک انضباط آهنین به خیابان ها مى آیند، سخنرانى غلاظ و شدادى در آن تظاهرات انجام مى شود.
(حسام) لنکرانى در همان روز خطاب به خبرنگار نیویورک تایمز مى گوید: «مصدق دیگر انتخابى ندارد جز اینکه ما را به عنوان متحد خودش قلمداد کند.»
این روال برخى از روحانیون را نگران مى کرد که حزب توده دارد قدرتمند مى شود گمان مى کردند که مصدق قدرت تقابل با این حزب را نخواهد داشت.
آنچه وضعیت را سواى احساس قدرقدرتى رهبران حزب توده – که در سخنان لنکرانى و سخنرانى روز ۳۰ تیر مشهود است- پیچیده تر مى کرد، این واقعیت بود هم که MI۶ انگلستان که در آن زمان در تهران بود و هم سازمان سیا از طریق پروژه معروفى که کارش ایجاد تشتت ایدئولوژیک بود، سعى مى کردند اقداماتى افراطى به اسم حزب توده انجام دهند.
مى دانیم که مثلا جلسات سخنرانى روحانیون را به هم مى زدند. مثلا جلسه سخنرانى آیت الله کاشانى را به هم زدند. اما جاى این سوال باقى است که این جلسه را مامورین MI۶ و یا سیا بهم زدند یا رادیکالیزم کودکانه خود حزب توده این کار را کرد؟
هر چه بود، این عامل یک عامل تشدید کننده بود، اگر چه عاملى بود که وضع و ریشه آن را نمى شود به دقت تعیین کرد. نمى شود بدانیم که کدام یک از این وقایعى که روحانیون را به ترس آورد و آمریکائیان را هم نگران کرد، که شاید انگلیس ها راست مى گویند و مصدق توان تقابل با حزب توده را ندارد، به راستى کار خود حزب توده بود یا عوامل خارجى؟ ولى این هم هست که در درون حزب توده، عناصر رادیکالى بودند حرف هایى مى زدند که به راحتى بورژوازى آن زمان و بازاریان آن دوران و روحانیون را مى ترساند.
وقتى مصدق در مراسم سالگرد ۳۰ تیر تمام تلاشش را انجام داد تا نیروهاى طرفدار خودش را در این مراسم جمع کند، دیدیم که در مقابل حزب توده، یک قشون واقعا « شکست خورده » و بى رمقى به نظر مى رسید. این عباراتى است که روزنامه هاى آمریکایى براى توصیف هواداران مصدق به کار بردند واین امر نگرانى ها را بیشتر کرد.
تحلیل اینکه واقعا دخالت هاى دستگاه هاى اطلاعاتى کشورهاى آمریکا یا انگلیس از سویى و چپ روی هاى حزب توده از سوى دیگر، هر کدام به چه تناسب و چه وضعى در تغییر اوضاع تاثیرگذار بودند، دشوار است. عامل دیگرى که به گمان من در تغییر راى برخى از روحانیون و بازاریان کمک کرد، رادیکالیزم روزافزون دکتر فاطمى بود.
وقتى شما سرمقاله هاى «باختر امروز» را نگاه کنید- من تمام شماره هاى باختر امروز از تاریخ ۲۴ مرداد تا ۲۸ مرداد را مطالعه کرده ام- شگفت زده مى شوید. لحن صحبت و مقالات دکتر فاطمى شگفت انگیز است.
دکتر فاطمى در آن زمان وزیر امور خارجه است، شاه با اینکه فرار کرده و در عراق یا رم به سر مى برد اما هنوز، رسما پادشاه این مملکت است. و مصدق و کابینه اش هنوز هم رسما موظف و متعهد به رعایت قانون اساسى هستند.
وزیر امور خارجه و سخنگوى چنین دولتى باید ببیند که در آن زمان با چه لحنى در مورد شاه و دربار پهلوى اظهار نظر مى کند!
دکتر فاطمى رسما جامعه را به پایان دادن دوران – به قول او کثیف – سلطنت دعوت مى کند و شاه را دست نشانده انگلیس ها مى داند. الفاظى که استفاده مى کند به راستى شگفت انگیز است.
بعد همین شخص بعد از نوشتن چنین مقالاتى در باختر امروز، در جلسه اى ادعا مى کند که دولت دکتر مصدق کماکان پایبند قانون اساسى است و خواستار سرنگونى شاه نیست.
هر کسى در آن زمان این ها را مى خواند به گمان من نگران مى شد که آیا مصدق، جلودار فاطمى است؟ آیا دکتر فاطمى و حزب توده- مشترکا- برنامه اى براى آینده کشور دارند.
حزب توده در آن زمان رسما شعار جمهورى را مطرح مى کند. همه اینها به علاوه خودخواهى هاى شخصى و قدرت طلبى هاى کاشانى، دست به دست هم مى دهد و باعث مى شود که روحانیون، به متحد مهم و اصلى نیروهایى که در پى براندازى مصدق هستند، تبدیل شود.
ارزیابى خود شما از این تغییر موضع چیست؟ شما به این نکته اشاره کردید که وقتى آیت الله کاشانى و بروجردى متوجه شدند که خواست هاى آنان توسط دولت دکتر مصدق برآورده نخواهد شد، علیه او موضع گرفتند. ولى اگر مصدق به این ترتیبى که شما مى گویید، روحانیت و اسلام را به وحشت نمى انداخت و نگرانى از سلطه حزب توده هم وجود نداشت، آیا باز هم روحانیت در جبهه سلطنت جاى مى گرفت؟
من فکر مى کنم حتى در آن زمان هم مى شد آشکارا دید که روحانیت به دو جناح تبدیل مى شود. یکى از این دو جناح در شخص آیت الله بروجردى تجلى پیدا مى کرد که به تاسى از آیت الله نائینى که در زمان مشروطه نوشته بود «حکومت قانونى سلطنتى دموکراتیک مشروطه، تا زمان بازگشت امام زمان، بهترین و مشروع ترین حکومت براى شیعیان است و شیعیان بایستى با چنین حکومتى بیعت کنند و ازآن تبعیت کنند» این تفکر را ادامه مى داد.
خط دیگرى هم بود که از همان زمان آیت الله نائینى شکل گرفت و نمایندگى آن را شیخ فضل الله نورى به عهده داشت و مى گفت: «ما حکومت قانونى نمى خواهیم. ما مشروطه نمى خواهیم. ما مشروعه مى خواهیم»
در دوران ۲۸ مرداد، تجلى این تفکر را مى شد در گروه فدائیان اسلام که حامیان اصلى کاشانى بودند، دید. در خود کاشانى و مشاورین اصلى او از جمله آیت الله خمینى نیز چنین امرى وجود داشت. به تصریح آیت الله خمینى، خود او بارها به آیت الله کاشانى گفته است که مصدق کافر است و مسلمان نیست. و ما نباید نیروهاى اسلامى را در دفاع از او به کار ببریم.
در آن زمان اقدامى نبود که مصدق بتواند با انجام آن، کاشانى، فدائیان اسلام و آیت الله خمینى را راضى کند. هدف آنها ایجاد حکومت شریعت بود و برنامه سازمان یافته اى براى این هدف داشتند.
آنها حاضر بودند از هر اقدامى، از جمله از ترور بگیر تا جلسه قرآن، استفاده کنند تا به هدفشان برسند و دقیقا همین کار را هم کردند. بعد از واقعه ۲۸ مرداد شروع به ساختن شبکه و تشکیلات کردند. یعنى همان دستگاه قدرتمندى که در سال ۱۹۷۷ ابزار قدرت یافتن آیت الله خمینى شد.
اینکه رژیم شاه به خصوص بعد از ۲۸ مرداد، گمان مى کرد که خصم اصلى اش، دکتر مصدق، حزب توده و جبهه ملى است، باعث شد که ساواک کاملا نسبت به این شبکه هاى اسلامى بى اعتنا باشد. نه تنها بى اعتنا باشد بلکه در حد امکان به رشد آن هم کمک کند.
تعداد مساجدى که در دوران ۱۵ سال آخر سلطنت محمدرضا شاه در ایران ساخته شد، بى سابقه و شگفت انگیز است.
تعداد طلبه هایى که در ایران درس دینى مى خواندند در آغاز سلطنت رضاشاه، چیزى نزدیک به دو هزار و ۸۰۰ نفر بود. در پایان دوران رضاشاه، تعداد این طلبه ها به ۸۰۰ نفر محدود شد، با اینکه جمعیت ایران به دو برابر افزایش یافته بود.
در سال ۱۹۷۲، پرویز نیکخواه براى تز فوق لیسانس خود در مورد تعداد طلبه هاى علوم دینى در ایران مطالعه مى کند. او در مى یابد که در دهه اخیر، یعنى بعد از ۱۵ خرداد، شمار بى سابقه اى به تعداد طلبه ها، حوزه هاى علمیه و حسینیه ها افزوده شده است.
این افزایش با حمایت مستقیم شاه و ساواک صورت گرفت. چون آنها فکر مى کردند که مسجد مانند پادزهرى در مقابل توده اى شدن مردم عمل مى کند.
همان طور که تصور مى کردند شریعتى پادزهرى براى مارکسیسم است. اما وقتى دیدند از دل همین شریعتى، مجاهدین خلق درآمد. آن وقت تصمیم گرفتند او را ممنوع التدریس و ممنوع المنبر کنند.
اما قبل از آن مى دانیم که ساواک خراسان بود که شریعتى را به دانشگاه مشهد تحمیل کرد. با وجود آنکه مى دانستند ضد شاه و عضو جبهه ملى در اروپا بوده، ولى گمان مى کردند که ضد مارکسیست است و این برایشان مهم تر بود.
در همان زمانى که کاشانى از مصدق روى برگرداند، یک دسته از روحانیونى همچون آیت الله طالقانى و آیت الله زنجانی بودند که همسویى خاصى با تفکرات کاشانى نداشتند. نقش آنان در جریان ۲۸ مرداد چه بود؟
نقش آنان کماکان حمایت از دکتر مصدق بود. ولى به نظر مى رسید که نیروى اصلى بسیج کننده، کاشانى و شبکه هاى وابسته به او بود. طالقانى و زنجانى با وجود اینکه نفوذ کلام داشتند، هیچ نشانى از این که بتوانند نیرویى بسیج کنند، نداشتند.
کما اینکه در روز ۲۸ مرداد مى بینیم که هیچکدام از آنها، هیچ حرکتى در جهت دفاع از دکتر مصدق انجام نداد. تنها حرکتى که در دفاع از دکتر مصدق صورت گرفت، حمایت از منزل وى بود که در آنجا نزاع خونینى درگرفت و به روایتى تا ۲۰۰ نفر در آنجا کشته شدند.
ولى در خیابان ها همان طور که شواهد نشان مى دهد، وقتى تظاهرات به نفع زاهدى و شاه آغاز شد، هیچ نشانه اى از نیروهاى مقابل نبود که به خیابان ها بیایند و حمایت کنند.
در این مبحث نباید فراموش کنیم که روز ۳۰ تیر ماه، براى خیلى از نیروها در ایران زنگ خطر و نقطه عطفى بود. حزب توده واقعا تصور مى کرد که قدمى بیش با ائتلاف رسمى با دکتر مصدق فاصله ندارد. و همین قدرت نمایى بود که باعث ترس دیگران شد.
در مورد آیت الله کاشانى یک نکته اى که بایستى در نظر گرفت، این است که آغاز شکاف اصلى او با مصدق مربوط به بعد از ۳۰ تیر است که کاشانى احساس مى کند مصدق را در واقع او به قدرت برگردانده است در حالى که واقعا این طور نیست.
واقعیت این است که در روز ۳۰ تیر وقتى مصدق استعفا مى دهد، ترکیبى از عوامل گوناگونى چون فعالیت حزب توده، طرفداران کاشانى و عدم حمایت شاه از قوام، باعث برگشت مجدد او به عرصه قدرت مى شود.
در این میان شاه رسما به سران جبهه ملى پیغام می دهد که من با دولت قوام موافق نیستم و اجازه نمى دهم که قدرت ارتش به نفع قوام وارد ماجرا شود.
یعنى شاه در ماجراى درافتادن با قوام در رویداد ۳۰ تیر نقش بسیار مهمى داشت. ولى بعد از آن که امر بر کاشانى مشتبه مى شود که مصدق را او برگردانده است، لاجرم خواهان نصف قدرت است.
من اسنادى از پیش از روز ۳۰ تیر پیدا کرده ام از سفارت انگلیس و سفارت آمریکا، که حکایت از این دارد که کاشانى با دربار و با کسانى که مى دانسته با سفارت آمریکا در تماس بودند، تماس مى گیرد و سعى مى کند که ببیند راه هایى براى نزدیک شدن به آنها هم وجود دارد یا نه؟
یعنى از یک سال و نیم قبل از ۲۸ مرداد ما سند داریم که کاشانى با علاء دیدار مى کند و در واقع حمایت خودش را از شاه و از ماندن شاه برمسند قدرت ابراز مى کند.
در ماجراى اسفند نیز معلوم است که وقتى شاه با فشار مصدق، مى خواست از ایران خارج بشود و کاشانى خبردار مى شود، هم مجلس را فورا تشکیل مى دهد وهم فورا یک تصویب نامه اى را از مجلس در دفاع از شاه مى گذراند. نیروهاى خودش را به خیابان مى آورد و نیروهاى طرفدار شاه و نیروهاى طرفدار زاهدى و خود اردشیر زاهدى، نیروهاى آیت الله بهبهانى و سفارت آمریکا ، همگى فعال مى شوند.
هزاران نفر را به دور و اطراف کاخ مى کشند و شاه را از سفرش در آن زمان به خارج برمى گردانند. یعنى در آن زمان کاشانى هم با شاه سر و سرى داشت و هم با گروه دور و بر زاهدى ارتباط مستقیم و فعال داشت و هم با مصدق ارتباط داشت.
به این ترتیب فکر مى کنید که کاشانى قصدش این بود که بسنجد و سبک سنگین کند تا به موقع ببیند از کدام طرف حمایت کند ؟
به نظر من کاشانى دقیقا قصدش بیش از هر چیز این بود که به طرف آن راهى برود که براى خودش و براى تفکر خودش بیشتر از هر چیز احتمال نزدیک شدن به قدرت را میسر مى کرد. و البته این را نباید نادیده گرفت که کاشانى به شدت با انگلیس مخالف بود.
انگلیسی ها تبعیدش کرده بودند و او دست انگلیس را در تبعید اولش و تبعید کوتاه مدت دومش مى دید و در عراق با انگلستان جنگیده بود در سال۱۹۲۱ و۱۹۲۲ جزء شیعیان عراق بود که با دولت استعمارى انگلیس مى جنگیدند.
این سابقه را داشت و خواستار این بود که دست انگلیس را از نفت ایران کوتاه کند. ولى به نظر من هدف نهایى اش، دستیابى به قدرت خودش بود و تجربه نشان داد که وقتى دید راه از طریق مصدق بسته است از طریق دیگرى وارد شد و در واقع عملا به انگلستان کمک کرد که دوباره به صنعت نفت ایران وارد شود و حداقل ۴۰ درصد از صنعت نفت ایران را در اختیار بگیرد.
گفتید که در سالگرد روز ۳۰ تیر، حزب توده یک قدرت نمایى و صف آرایى خیلى بزرگى در حمایت از دکتر مصدق کرد. ولى در ۲۸ مرداد حزب توده در حمایت از مصدق بیرون نیامد. فکر مى کنید اگر حزب توده در آن موقع بیرون مى آمد و نیروهایش را بسیج مى کرد، آیا باز هم آمریکا و انگلیس قادر بودند که در امور ایران دخالت کنند و کودتایى به انجام برسانند؟
تمام شواهد، حکایت از این مى کند که اگر مصدق مقاومت نظامى مى کرد و اگر حزب توده به طریق اولى وارد مى شد، حداقل ۴ تیپ ارتش یکى به فرماندهى تیمسار قره نى در آن زمان و دیگرى سرهنگ بختیار و تیپ دیگر، تیپ اصفهان به فرماندهى ضرغامى و عده اى ارتشى در تهران آماده بودند براى اینکه عملا جنگ نظامى کنند.
در خاطرات ارتشبد زاهدى مى خوانیم که در شب ۲۷ مرداد اینها تقریبا به این نتیجه مى رسند که تلاش براى برانداختن مصدق شکست خورده است و مصدق حاضر نیست راى شاه را بپذیرد.
و اینها به طرفداران شاه پیام مى فرستند از جمله به ضرغامى و قره نى و بختیار که کسانى بودند که وعده داده بودند نیروهاى تحت فرماندهى اشان را به تهران مى آورند و وارد جنگ داخلى خواهند شد. من فکر مى کنم که اگر کار به آنجا مى کشید آمریکا و انگلیس از ایجاد و حمایت جنگ داخلى در ایران امتناعى نداشتند.
براى من غیر قابل تصور است که آمریکا در سال ۱۹۵۳ اجازه دهد که شوروى بتواند بر ایران مسلط شود. خاطرتان باشد که در آن شرایط، استالین تازه فوت کرده بود.
در اسناد و مدارک وزارت امور خارجه آمریکا، آشکارا مى بینیم که آیزنهاور و اطرافیانش به این نتیجه مى رسند حالا که استالین مرده، ما باید به رهبرى جدید، ضرب شصت نشان دهیم. و کوچکترین نشانه ضعف ما باعث تقویت آنان خواهد شد.
چیزى براى شوروى مهم تر از این نبود که بتواند بر ایران مسلط شود. این آرزویى بود که لنین از سال ۱۹۲۱ در سر مى پروراند و استالین هم در سال هاى حدود ۱۹۴۶ به آن مشغول شد. ولى من فکر مى کنم که رهبرى شوروى تعیین کننده اصلى عدم دخالت حزب توده در واقعه ۲۸ مرداد بود.
گمان من این است که رهبرى حزب توده، فاقد هر گونه استقلالى بود و دستوراتش را از برادر بزرگ- شوروى- مى گرفت. اسناد فراوانى این ادعا را تایید مى کند که حزب توده حتى در جزئیات هم فرمانبردار شوروى بودند.
به گمان من، مسئله اى با این همه اهمیت حتما با رایزنى شوروى بوده است. شوروى مى دانست که آمریکا و بریتانیا اجازه اینکه ایران از گردونه تسلط غرب خارج شود را نخواهند داد.
یادتان هست که در یالتا استالین و چرچیل و روزولت، عملا دنیا را به مناطق نفوذ مختلفى تقسیم کردند. ایران بخشى از مناطق نفوذ غرب بود. شما به سال هاى بعد از نشست یالتا نگاه کنید. به ندرت مى بینید که یکى از دو طرف سعى کند در منطقه تحت نفوذ دیگرى، دخالت مستقیم کند.
کما اینکه آمریکا در سال ۵۶ حاضر نشد به دمکرات هاى مجارستان کمک کند، بلکه اجازه داد که شوروى مجارستان را سرکوب کند. براى اینکه مجارستان جزو حیطه نفوذ شوروى بود.
ایران هم جزو حیطه نفوذ آمریکا به حساب مى آمد. بارها و بارها ترومن، آیزنهاور و بعد از آنها جان کندى به تصریح گفته بودند که اگر شوروى سعى کند نیرو وارد خاک ایران کند، این امر نقطه آغازى براى شروع جنگ جهانى سوم خواهد بود.
به همین خاطر بود که حزب توده به دستور برادر بزرگ، وارد کارزار نشد. البته صبح روز ۲۸ مرداد ماه کیانورى با دکتر مصدق تماس گرفت و گفت که اوضاع شهر خراب است و تقاضاى دریافت ده هزار تفنگ کرد که در میان کادر حزب توده توزیع کند.
اما دکتر مصدق امتناع کرد، براى اینکه مى دانست اگر چنین کارى بکند به طریق اولى، فاتحه اش خوانده است.
نکته دیگرى که به نظر من کمتر به آن توجه شده ، این است که چقدر دکتر مصدق در مذاکراتش با آمریکا سعى مى کرد به این نکته تاکید کند که او واپسین امید غرب براى جلوگیرى از برآمدن حزب توده است.
من در کتابم به تفصیل نوشته ام که از سال ۱۹۵۱ تا ۱۹۵۳ مسابقه خیلى ظریفى بین مصدق و شاه وجود داشت. هر دو سعى مى کردند به آمریکا ثابت کنند که خودشان و نه آن یکى، بهترین سد در مقابل نفوذ حزب توده است.
وقتى هریمن به تهران مى آید، حزب توده تظاهرات عظیمى برگزار مى کند که هریمن و آمریکا را شوکه مى کند. مصدق در مذاکرات بعد از ظهر همان روز به هریمن مى گوید که «حتما این تظاهرات را دیده اید؟ من تنها امید شما هستم که مى توانم جلوى این تظاهرات را بگیرم»
شاه هم دائما همین حرف ها را مى زد و تاکید مى کرد که مصدق نه توان جلوگیرى از نفوذ حزب توده را دارد و نه الزاما میل آن را.
با علم به این موضوع که مصدق مى دانست اگر بخواهد از پشتوانه حزب توده استفاده کند، غرب این مسئله را تاب نمى آورد و حتى ممکن است مسئله جنگ داخلى در ایران بروز کند، چرا نتوانست با غرب مصالحه کند و خودش برنده شود و سلطنت را نگه دارد و یک حکومت دمکراتیک در ایران برقرار کند؟
من فکر مى کنم این مهم ترین سوالى است که در مورد مصدق باید پرسید. این که چرا حاضر به چنین کارى نشد؟ به خصوص وقتى که تا فوریه ۱۹۵۳ معلوم بود که انگلیسى ها تا مدتها اجازه فروش نفت را نخواهند داد و معلوم بود که آمریکایى ها حاضر به کمک اقتصادى زیادترى نخواهند شد.
در فوریه ۵۳ مصدق سعى کرد نفت را به چین کمونیست به ۵۰ درصد قیمت بازار بفروشد و چین کمونیست هم این شرایط را مى پذیرد، ولى مى گویند به شرطى ما نفت را از شما مى خریم که شما بتوانید نفت را در اینجا توزیع کنید، چرا که ما وسیله آوردن نفت را به اینجا نداریم. مصدق همه این چیزها را مى دید، به وضعیت اقتصادى آگاه بود.
ریزش هایى هم در درون نهضت اتفاق افتاده بود. کسانى چون مکى و بقایى رفته بودند، کاشانى رفته بود و همینطور کسانى دیگر.
شما مى پرسید چرا حاضر نشد در آن زمان این واپسین پیشنهاد چرچیل و آیزنهاور را بپذیرد؟ من فکر مى کنم که سوال بسیار، بسیار مهمى است. اینکه آیا بهتر است که آدم به روى یک سرى اصول مجرد مطلق سیاسى تاکید کند؛ آن چنان که مصدق کرد. یا با سنجش شرایط ، بهترین میسر را انتخاب کند و بالاترین امتیازهاى آن میسر را بگیرد و مملکت را از جراحتى که ۲۸ مرداد بود نجات دهد؟
۲۸ مرداد یک جراحتى در روح جامعه ایران ایجاد کرد که هنوز هم به نظر من این جراحت ادامه دارد. نکته دومى هم از لحاظ تاریخى مهم است، به نظر من این است که آیا واقعا شاه حق عزل مصدق را داشت یا خیر؟ آیا در دوران فترت و دورانى که مجلس منحل شده بود شاه حق عزل نخست وزیرمملکت را داشت یا نه؟
اگر حق عزل نخست وزیر را داشت -خودش ادعا مى کرد- پس کودتا کننده شاه و نیروهاى وابسته به او نبودند. کودتا کننده مصدق بود که یک حکم قانونى را نپذیرفته بود.
دکتر صدیقى در این مورد به تصریح مى گوید که در دوران فترت، پادشاه حق عزل و نصب نخست وزیر را دارد و دکتر صدیقى به خود مصدق مى گوید که اگر شما مجلس را منحل کنید شاه ممکن است شما را عزل بکند.
مصدق مى گوید که «شاه جرات ندارد و انحلال دولت و مجلس اوضاع را خیلى دگرگون مى کند» دوباره اگر به اسناد نگاه کنیم ازسال ۵۱ تا ۵۳ شاه در مقابل پیشنهادات انگلیس براى کودتا علیه مصدق مقاومت مى کند. بارها و بارها به ایشان پیشنهاد مى شود و مقاومت مى کند و مى گوید که من باید یک راه قانونى براى عزل مصدق پیدا کنم.
ولى در عین حال همیشه هم تکرار مى کند: «من مى خواهم مصدق را عزل کنم من موافق سیاست هاى مصدق نیستم و او را براى مملکت خطرناک مى بینم. او اقتصاد مملکت را از بین مى برد» این ها را پشت پرده به سفیر آمریکا و انگلیس مى گوید.
ولى در عین حال مى گوید من حاضر نیستم در یک کودتاى نظامى علیه دکتر مصدق شرکت کنم. به محض اینکه مجلس را دکتر مصدق منحل مى کند، شاه مى گوید من حالا حاضر هستم حکم عزل مصدق را بدهم براى اینکه الان حق قانونى دارم. این یک بحث بسیار مهم تاریخى است که باید به آن توجه کرد که آیا شاه حق براندازى دکتر مصدق را در روز ۲۸ مرداد داشت یا نه؟
آیا این موضوع در قانون اساسى آن زمان مبهم مانده است یا اینکه روشن است؟
در قانون اساسى ابهام دارد ولى در سنت تاریخى و قانونى ایران این امر کاملا وجود داشته و روشن است.
دکتر صدیقى مى گوید که من به دکتر مصدق گفتم در حدود ۲۰۰۰ روزى(که رقم دقیق را مى گوید که من در کتابم آورده ام ) از دوران مشروطه مى گذرد بیش از ۶۰ درصد روزها مجلس در فترت بوده است و در تمام این دوران پادشاه وقت، عزل و نصب نخست وزیر مى کرده است و این عزل و نصب ها قانونى است و هیچ منع قانونى نداشته است و در واقع اگر این امکان وجود نمى داشت، عملا چرخ دولت وامى ماند.
خود مصدق –این را به صورت قاطع مى توانم بگویم- که من نامه اى پیدا کرده ام از خود مصدق خطاب به شاه. در واقع نه به صورت مستقیم خطاب به شاه بلکه خطاب به هژیر- رئیس دربار- نوشته است. اما مخاطبش شاه بوده است. وقتى که اینها در دربار تحصن مى کنند، بعد از آن تحصن، مصدق نامه اى به شاه مى نویسد و مى گوید که الان مملکت در دوران فترت است و مجلس فعال نیست، شما این حق را دارید که نخست وزیر را منصوب کنید. چرا نخست وزیر خدمت کار منصوب نمى کنید؟
یعنى خود مصدق به تصریح آن نامه، این حق را مى پذیرد. دکتر صدیقى هم این حق را مى پذیرد. سنجابى هم این حق را مى پذیرد. چنین امرى در قانون اساسى تصریح شده و متن سخنرانى هاى دکتر مصدق و سخنرانى هاى شایگان در دربار گویاى این است که اینها کاملا معتقد هستند که شاه چنین حقى دارد.
مصدق هم در این میان دو حرف متفاوت مى زند؛ شب ۲۷ مرداد وقتى که هندرسون به ایران برمى گردد به هندرسون مى گوید که من حکم عزلى از طرف شاه دریافت نکرده ام که البته این حرف درست نیست و او نامه و حکم را دریافت کرده و امضا کرده بود.
خود دکتر فاطمى در ۲۵ مرداد در «باخترامروز» مى گوید که یک چنین نامه اى بوده است و البته نمى گوید که این نامه حکمى بوده که ابلاغ شده است.
اما مى گوید که دکتر مصدق یک نامه محرمانه اى دریافت کرده و همه ما مى دانیم آن نامه محرمانه چه بوده است.
او در شب ۲۷ مرداد به هندرسون مى گوید که «من نامه اى دریافت نکردم و تازه اگر هم دریافت مى کردم اجرایش نمى کردم» براى اینکه من معتقد نیستم که شاه حق عزل و نصب نخست وزیر را دارد.
یعنى حرفش را عوض مى کند؟
بله. و البته بعدا حرفش را در دادگاه نظامى تصحیح مى کند و در آنجا وقتى از او مى پرسند که «به شما حکم عزل دادند چرا نپذیرفتید؟» مصدق آنجا مى گوید که«من حکم را تقلبى مى دانستم براى اینکه خطش یک جور بدى بود و بعد دیر حکم را به من ابلاغ کردند و من فکر کردم که حتما بوى یک کودتا از این نامه مى آید» او در دادگاه به تلویح و در آن نامه اى که گفتم به تصریح مى پذیرد که چنین نامه اى دریافت کرده است و متن آن نامه در خاطرات شایگان آمده است.
پس به این ترتیب مى پذیرد که شاه حق داشته است؟
مى پذیرد که شاه حق عزل و نصب را در دوران فترت دارد، در دورانى که مجلس وجود ندارد.
رادیو فردا