رضا پرچی زاده
…دقیقا به همین علت است که باید نه فصل به فصل که شب و روز و با آگاهیِ کامل از دموکراسی – یا اگر نیست، از پتانسیل یا تتمهِ آن – پاسداری کرد تا استبداد نتواند آن را قدم به قدم به عقب رانده مرزهایش را روز به روز محدودتر کند – حقیقتی که ظاهرا برخی همسایگانِ ما بهتر از ما به آن وقوف دارند؛ چرا که در آن بزنگاهی که چنبرِ استبداد تنگِ تنگ شده و خرخرهِ دموکراسی به سوزش افتاده، دیگر کار از به عقب راندنِ استبداد و «اصلاح» کردنِ سیستم گذشته است…
از لحظه ای که اپیزودِ سومِ «جنگِ ستارگان» (۲۰۰۵) ساختهِ جرج لوکاس را دیدم، می دانستم که باید روزی در بابِ مصداقِ این مجموعه دربارهِ ایران بنویسم. امروز ظاهرا آن روز فرا رسیده است. سریِ جنگِ ستارگان را عمدتا به عنوانِ فیلمهایی اکشن/علمی-تخیلی می شناسند که به جز ایجادِ سرگرمی برای بیننده و سرازیر کردنِ پول به جیبِ سازندگانش کارکردِ دیگری ندارد. با این وجود، در پسِ جلوه های ویژهِ پرخرج و سفینه های فضاییِ عجیب و غریب و شمشیرهای لیزریِ آن، «تمثیلِ سیاسیِ» عمیقی نهفته است که در خلالِ داستانی مهیج و پرهیاهو ذره ذره و قدم به قدم خود را می گشاید. دربارهِ کارکردِ «اسطوره ایِ» جنگِ ستارگان جوزفِ کمپبلِ فقید به تفصیل گفته و نوشته، و مرا البته مستقیما با آن جنبه اش کاری نیست. آنچه در این مقاله قصد دارم به تشریح اش بپردازم همان تمثیلِ سیاسیِ نهفته در جنگِ ستارگان است که از قضا امروز بر وضعیتِ ایرانِ ما انطباقِ نگران-کننده ای یافته است.
لوکاس سریِ جنگِ ستارگان را در دو دورهِ مجزا ساخت. دورهِ اول از اواخرِ دههِ هفتاد تا اوایلِ دههِ هشتاد بود، و دورهِ دوم از اواخرِ دههِ نود تا اواسطِ دههِ اولِ هزارهِ سومِ میلادی. او در هر دوره سه اپیزود ساخت؛ که سه اپیزودِ دوم از لحاظِ روایی پیش از سه اپیزودِ اول قرار می گیرد، و به اصطلاح «پیش-درآمدِ» آن است. کیفیتِ همهِ اپیزودها یکسان نیست، و اهلِ فیلم بهتر می دانند که اپیزودِ سوم و پنجمِ آن از مجموعِ جهات از باقیِ اپیزودها قوی تر است. برخی اپیزودهای فرعیِ دیگر هم در چند سالِ اخیر ساخته شده، و برخی دیگر هم در دستِ ساخت است؛ اما داستانِ اصلی در همان شش اپیزود بیان می شود. به هر صورت، من داستان را به همانِ ترتیبِ روایی اش در سه اپیزودِ جدیدتر – که داستان شان قدیمی تر است – پی خواهم گرفت.
داستان از این قرار است که «در زمانی دور، در کهکشانی دوردست» جمهوری ای عظیم مستقر است که از مجموعه ای از سیارات و ستارگان تشکیل شده که حکمِ استانها یا ایالتهای آن را دارند، و همگی پذیرفته اند که در سیستمی نسبتا دموکراتیک گردِ هم آیند. در آنجا، جمهوریِ کهن توسطِ مجلسی که همهِ سیارات و ستارگان در آن نماینده یا سناتور دارند اداره می شود؛ که در آن ریاستِ مجلس – که حکمِ صدرِ اعظمی و در نتیجه وظیفهِ اجرایِ قانون را هم دارد – را به شیوهِ دوره ای با رایِ اکثریت انتخاب می کنند. صدرِ اعظمِ فعلی که سناتور پالپاتین با گذشته ای مبهم باشد، قصد دارد جمهوری را منحل کرده خود را امپراطور اعلام کند و مجلس را دست-نشاندهِ خود نموده همهِ صداها را یکدست کند؛ چرا که مطابقِ فلسفهِ خاصِ او، بدین ترتیب «صلح» بر کهکشان مستولی خواهد گشت.
سناتور پالپاتین در حالِ دریافتِ اختیاراتِ اضطراری از مجلس
اما عملی کردنِ این هدف به این سادگی ها هم نیست. از آنجا که برای مدتی نسبتا طولانی «جمهوریت» بر کهکشان حاکم بوده، سنتها و عادتهای دموکراتیکِ سیاسی و اجتماعی به پالپاتین اجازه نمی دهد که به سادگی سیستم را به امپراطوری – که شیوهِ حکومتِ سرکوبگرانهِ پیشینیانِ فرقهِ خودِ او بوده – تبدیل کند. لذا او چاره ای می اندیشد تا ورق را به نفعِ خود برگرداند و اقبالِ عمومی را متوجهِ امپراطوری کند. به منظورِ دستیابی به این مهم، ترفندی که او در کار می کند «مهندسیِ افکارِ عمومی» است. در پسِ پرده، پالپاتین نوچه ها و ابوابِ جمعی اش را در سرتاسرِ کهکشان به حرکت درمی آورد تا ناامنی ایجاد کنند. در این راه، بزرگترین حربهِ او ایجادِ نارضایتی های موضعی در برخی سیاراتِ دوردست است؛ بدین ترتیب که حکام و بانفوذانِ شان را به امیدِ ثروت و اختیاراتِ بیشتر تحریک به تجزیه-طلبی می کند تا بدین وسیله افکارِ عمومی را از ترسِ ناامنی در کهکشان مغشوش کند. اینکه این تجزیه-طلبان عمدتا تاجر هستند و راه های تجارت را بر جمهوری بسته اند و بدین ترتیب در میانِ مردم ولوله انداخته اند خود کنایه ای از هراسهای اقتصادیِ جامعهِ مصرفگرا است.
در فازِ دیگرِ این خیزش به سوی استبدادِ مطلق، پالپاتین به دنبالِ بر هم زدنِ موازنهِ قدرت در مرکزِ کهکشان نیز هست. از آنجا که جمهوریِ کهکشانی عمدتا صلح-طلب است، امنیتِ عمومی در آن تنها به کمکِ عده ای معدود «شوالیه» که حکمِ پلیس را دارند برقرار می شود. بنابراین، معمولا جنگی هم درنمی گیرد تا به بهانهِ آن جمهوری به نیروی بزرگِ نظامی احتیاج پیدا کند. اما پالپاتین که قصدِ سروریِ مطلق بر کهکشان را دارد، سالها در خفا به پرورشِ سپاهی عظیم پرداخته است. از آنجا که سربازانِ این سپاه از ژنِ یک نفر فرآوری شده اند، همه از لحاظِ ذهنی و ظاهری یکدست و متحد هستند؛ تنها وظیفه و کارکردِ آنها هم اطاعت از فرمانِ رهبری است. در طولِ فیلمها، بارها این سپاهیانِ بی-صورت را مشاهده می کنیم که همچون رباتهای بی-احساس و بی-اختیار اطاعتِ فرمان کرده به سرکوبِ این و آن می پردازند.
از ترسِ شرایط و برای مقابله با تجزیه-طلبی، مجلسیان با شور و شوقِ فراوان با «رایِ» اکثریت به پالپاتین «اختیاراتِ اضطراری» اعطاء می کنند؛ و او هم با به کارگیریِ سپاهِ جرار، به سرکوبِ تجزیه-طلبان می پردازد. در همین حین، برخی نیروهای آزادی-خواه که متوجهِ توطئهِ پالپاتین شده اند، به مقابله با او برمی خیزند؛ او هم که موقعیت را مناسب می بیند، با استفاده از تریبونِ مجلس و رسانه ها، مخالفانِ خود را شورشی و خرابکار معرفی می کند؛ و با اعلامِ اینکه شورشیان و خرابکاران به داخلِ حکومت نفوذ کرده اند، برای پاکسازیِ سریعِ آنها طلبِ «اختیاراتِ نامحدود» کرده جمهوری را ملغی نموده و خود را در صحنِ مجلس امپراطور می خواند؛ و بدین ترتیب امپراطوریِ نظامیِ پالپاتین بر کهکشان آغاز می شود.
سپاهِ امپراطوری
در این مجموعه فیلمها، لوکاس تلاش کرده تمثیلی دو-ساحتی ارائه کند: نمودِ باستانیِ این تمثیل، سقوطِ جمهوریِ روم به دستِ جولیوس سزار در ۴۴ قبل از میلاد می باشد؛ و نمودِ معاصرش حملهِ جرج دابلیو بوش به حقوقِ دموکراتیک به بهانهِ «جنگ بر ضدِ ترور» است. لوکاس حتی در صحنه ای که پالپاتین مشغولِ تماشایِ رژه رفتنِ سربازانِ بی-صورت است، نیم-رخی از او را به تصویر می کشد که بی-شباهت به نیم-رخِ سزار بر روی سکه های ضرب شده در دورانِ حکومتش نیست. وی حتی با زیرکی گفتهِ معروفی از بوش را هم در فیلم می گنجاند با این مفهوم که «اگر با من نیستی پس دشمنِ منی!» که به خوبی قطبی-سازیِ اسطوره ایِ فضا به منظورِ بهره-برداریِ سیاسی را نشان می دهد. اکنون، در مثل مناقشه نیست، و همه چیزِ این داستان هم مو به مو بر ما صدق نمی کند، اما کلیتِ این تمثیل، حکایتِ امروزِ ماست.
در این تمثیل، لوکاس به شیوه ای ساده و عامه-پسند نشان می دهد که چگونه با مهندسیِ افکارِ عمومی از طریقِ بحران-سازی و وحشت-اندازی در بینِ مردم و به همچنین کنترلِ رسانه ها و نیروهای نظامی، فردی یا جمعی کوچک می تواند استبداد را بر جامعه حاکم کند؛ به طوری که خودِ مردم هم نه تنها به آن استبداد رضایت دهند که ناخودآگاه با آن همکاری کنند؛ و بدین ترتیب قدم به قدم اختیاراتشان را به دستِ خود به استبداد واگزار نمایند. چنانکه مشخص است، فرآیندِ سخت شدنِ استبدادِ حاکم، فرآیندی تدریجی است که در گذارِ زمان اتفاق می افتد، و البته همکاریِ نزدیکِ محکوم را هم طلب می کند؛ چرا که بدونِ رضایتِ بی-قید-و-شرطِ محکوم، حاکم به تنهایی نمی تواند به قدرتِ مطلقه دست یازد.
دقیقا به همین علت است که باید نه فصل به فصل که شب و روز و با آگاهیِ کامل از دموکراسی – یا اگر نیست، از پتانسیل یا تتمهِ آن – پاسداری کرد تا استبداد نتواند آن را قدم به قدم به عقب رانده مرزهایش را روز به روز محدودتر کند – حقیقتی که ظاهرا برخی همسایگانِ ما بهتر از ما به آن وقوف دارند؛ چرا که در آن بزنگاهی که چنبرِ استبداد تنگِ تنگ شده و خرخرهِ دموکراسی به سوزش افتاده، دیگر کار از به عقب راندنِ استبداد و «اصلاح» کردنِ سیستم گذشته است. داستانِ اینکه در آن حالت چه اتفاقی ممکن است بیفتد را لوکاس در سه اپیزودِ دیگرِ جنگِ ستارگان گفته است، که فعلا برای بررسی موضوعیت پیدا نمی کند. اما از آنجا که نمی توان آینده را به تمام و کمال پیش-بینی کرد، بعید هم نیست که روزی لازم شود به بررسیِ آن سه اپیزود هم بپردازیم. تا چه پیش آید.