فرّخ حیدری
یک روز مانده به عید نوروز بود که برای اولین بار او را در سلولش دیدم. تک و تنها نشسته بود. وقتی پاسدار درِ سلول را پشت سرمان بست لبخندی زد و نیم خیز شد و خوشامد گفت. با همان سادگی و بی ادایی بچه های آن دوران، هردو در آن سلول تنگ بدون تکلف روبروی هم نشستیم و به دیوار تکیه دادیم… خودش را “مهرداد” معرفی کرد. جوانی خوشرو، لبخند به لب و مودب بود. در پاسخ به اولین سوال معمول هر زندانی، که علت دستگیری و جرمش را پرسیدم گفت: “مجاهدین” البته با یک لبخند شیطنت آمیز!… بدون اینکه منتظر سوال او بشوم گفتم: من هم همینطور…
راستش بخاطر جوانسالی و چهره بشاش و بدون ترسی که در همان اولین برخوردها داشت فکر کردم به احتمال زیاد یکی از هواداران جدیدی است که بعد از سرکوبهای خونین و از دور خارج شدن تشکیلات سراسری در سالهای ۶۰ و ۶۱ حالا جذب هسته های مقاومت شده است. در واقع سالهای ۶۳ و ۶۴ اوج فعالیت هسته های مقاومتی بود که معمولآ با ایجاد تشکلهای مخفی ۳ تا ۵ نفره، شروع به کار سیاسی-تبلیغی مثل شعارنویسی، پخش تراکت، نصب پلاکارد و … علیه رژیم میکردند. هر هسته بدون اینکه ارتباطی با هسته های دیگر داشته باشد مسقیمآ از طریق تلفن و یا پیامهای رادیو مجاهد به سرپل تشکیلات در خارج از کشور وصل میشد… بخش عمده این افراد، پسران و دختران جوان و نوجوانی بودند که در کشتارها و اعدامهای سیاسی یکی دو سال اول دهه شصت، بستگان نزدیک یا دوستان و همکلاسی خود را از دست داده بودند و حالا با پیوستن به هسته ها، طیف جدیدی از فعالین سیاسی را تشکیل میدادند.
بعد از خوش و بش اولیه، چون قدیمی تر و با سابقه تر بودم خیلی مختصر از جُرم و وضعیت خودم در زندان و اینکه منتظر دادگاه دوم هستم برایش گفتم. بعد طبق روال معمول زندان در آن دوران، بازجویی از زندانی جدید شروع شد! کی دستگیر شدی؟ چرا دستگیر شدی؟ چه جوری دستگیر شدی؟ چیکار کردی؟ چی ازت دارند؟ هم پرونده ی داری؟ صافکاری شدی؟ (منظور شلاق و شکنجه بود) دادگاه رفتی؟ حاکم شرعت کی بود؟
مهرداد اما از همان سوالهای اول با شیطنت خاصی شروع به بازی “موش و گربه” کرد و با دادن جوابهای کلی و دوپهلو مرا دچار دست انداز میکرد. اصلآ بحث عدم اعتماد بین دو زندانی غریبه نبود چرا که سوالهایی از آن دست که کاملآ در حیطه اطلاعات و دانسته های بازجوها محسوب میشد، هیچ بار امنیتی برای یک هم سلولی نداشت. در واقع مهرداد با زیرکی متوجه شده بود این سوال و جوابها که بطور طبیعی بخشی از پروسه شناخت یک هم سلولی در محیط بسته زندان بود در عین حال یک ارزیابی متقابل از طرفین نیز محسوب میشد… راستش از ته دل از زیرکی و برخورد مسلط و هوشیارانه اش خوشحال شدم و دریافتم که خیلی ساده و کم تجربه هم نیست.
بهرحال بازجویی داخل سلول در فضای شوخی و خنده کماکان ادامه داشت و بخصوص در رابطه با علت دستگیریش حالت “بیست سوالی” پیدا کرده بود. به این صورت که من میپرسیدم و او با آره یا نه پاسخ میداد… کسی از بستگانت اعدامی یا زندانی بودند؟ هسته داشتی؟ شعار نویسی کردی؟ اعلامیه پخش میکردی؟ چسب دوقلو توی قفل درِ ماشین پاسدارها ریختی؟ … پاسخ مهرداد تقریبآ به همه این سوالها یا “نه” بود و یا “نه به اون صورت”… لابلایش به شوخی و به رسم مسابقات رادیویی “بیست سوالی” میپرسیدم «منقوله!؟» یا «توی جیب جا میگیره!؟» و او در حالیکه با تمام صورت میخندید میگفت: آره!
دست آخر برای حفظ روحیه اش به شوخی و جدی بهش گفتم که فکر میکنم چیز مهمی نباشد و اگر سوالات بازجو را هم همین جوری جواب داده باشی شاید تا یکی دو ماه دیگه آزاد بشوی… هنوز جمله من تمام نشده بود که یکدفعه خنده بلند و قهقهه مانندی سرداد ولی وسط کار خنده اش را قورت داد، درد غریبی در چهراش موج زد و دستش را روی شکمش قرار داد… با نگرانی گفتم چی شد؟ به آرامی گفت چیز مهمی نیست…
بهرحال در روند مجموعۀ صحبتها، برخوردها و تنظیم رابطه ای که در همان روز اول در آن سلول انفرادی با هم داشتیم به درجه بالایی از اعتماد متقابل نسبت به هم رسیدیم و این البته ویژه گی خاص رفتارشناسانه و تیزبینی بچه های سیاسی زندانی و در بند بود، بخصوص آنانی که تجربه کار تشکیلاتی و سیاسی مشترک و مشابه در بیرون زندان را نیز در پیشینه خود داشتند… دانش تجربی و شمَ سیاسی خاصی که برای تشخیص و تفکیک یک شخصیت صادق و صمیمی از یک رفتار متظاهرانه و متقلبانه و یا یک شخص آدم فروش، بسیار ضروری بود.
گوشه سلول یک دفتر نسبتآ قطور برگه بازجویی رسمی با سربرگ «النجاه بالصدق» وجود داشت که کاملآ نو و دست نخورده مانده بود و فقط یک سطر دست نوشته در صفحه اول آن به چشم میخورد و البته یک خودکار که روی آن قرارداشت. وقتی مهرداد متوجه نگاه کنجکاو من به دسته پرپشت برگه های بازجویی شد با خنده گفت: همه اینها را دادند که من براشون بنویسم ولی فقط همین یک خط را نوشتم! بعد آنرا برای من خواند… متاسفانه در سایه روشن خاطرات آن سالیان، فقط تصویر مات و کمرنگی از آن لحظه به خاطرم مانده… آن نوشته چیزی شبیه به یک بیت شعر یا جمله خاصی از یک نویسنده شهیر یونانی (شاید کازانتزاکیس) بود که با بیانی استعاری و سمبلیک در ترکیب واژگانی همچون اقیانوس و رود و جنگل … مفهوم والایی از زندگی آرمانی و جبرستیزی را تداعی میکرد.
آنروز صحبت های زیادی با هم کردیم، از گذشته و حال، خانواده و سیاست، خاطرات خوب و بد، تحولات ایران و جهان، حتی لطیفه و جوک… در واقع بیشتر با هم آشنا میشدیم و همدیگر را می سنجیدیم و برخی تجربیات خودمان را از بیرون و درون زندان به هم منتقل کردیم. یادم میاد همانطور که روبروی هم نشسته بودیم و پاهایمان را هم براحتی دراز کرده بودیم یکدفعه نگاه مهرداد به پاهای من افتاد که چند ماه بعد از صافکاری! هنوز در حال پوست انداختن بود… با مهربانی رو به من کرد وگفت: مال چند وقت پیشه؟ گفتم: خیلی وقت پیش…
فردای آنروز خیلی راحتر و بازتر با هم صحبت میکردیم و البته خیلی حرفها برای گفتن داشتیم، بخصوص مهرداد که بسا ناگفته ها در سینه ی فراخش داشت و بتدریج قسمتهای مختلفی از سه چهار سال اخیرِ زندگیش را که سراسر رزم و مبارزه و جنگ و گریز و ریسک و خطر بود برایم تعریف میکرد. من هم هرازگاهی و به تناسب، بخشی از سرگذشت و تجربیات زندان و بیرون زندانم را برایش نقل میکردم. ولی داستان زندگی او که تازه ۲۲ سالش شده بود و چهار پنج سال هم از من کوچکتر بود براستی حیرت انگیز بود… برخلاف تصور اولیه ی که از او داشتم، در عالم واقع مهرداد یک چریک، یک پیشمرگه، یک پارتیزان و یک رزمنده آزادی بود که بقول خودش آتش ها بپا کرده بود!
زندگی سیاسی کوتاه ولی پر فراز و نشیب مهرداد را از زبان خودش و براساس اطلاعات تکمیلی بعدی برخی از نزدیکانش، در خلاصه ترین صورت شاید اینطور بتوانم بازگو کنم:
او یک دانش آموز و فعال سیاسی هوادار مجاهدین خلق بود که در اوایل تابستان شصت در شهر محل سکونتش مسجدسلیمان دستگیر میشود و مدت کوتاهی بعد در حالیکه زیر اعدام بود به همراه دو همسلول دیگرش که همگی در صف اعدام قرار داشتند موفق به فرار از زندان میشوند. از آن پس به عنوان یک محکوم به مرگ فراری، زندگی و مبارزه کاملآ مخفی را در پیش میگیرد و بعد از انجام ماموریتهای مختلف و خطرناک در خوزستان و برخی نقاط دیگر کشور، سرانجام به کردستان منتقل میشود و بعنوان یک پیشمرگه مجاهد خلق دوشادوش پیشمرگه های دلیر کرد، در نبردهای متعدد با پاسداران جهل و جنایت اعزامی از طرف رژیم درگیر میشود…
پس از پشت سر گذاشتن آموزشهای مختلف چریک شهری، برای انجام ماموریتهای مختلف رزمی به نقاط مختلف کشور مثل ارومیه (رضائیه)، تهران، شیراز، اصفهان … اعزام میشود و در شرایطی که به لحاظ شدت سرکوب و اختناق مطلق حاکم در آن دوران، عمر متوسط یک چریک در داخل کشور به چند ماه هم نمیرسید، مهرداد در مجموع حدود سه سال، از تورهای متعدد امنیتی و عملیات مختلف به سلامتی و با موفقیت عبور میکند. سرانجام در اواسط زمستان ۶۳ به همراه هم تیمش در یکی از محلات اصفهان در تور اطلاعات سپاه گرفتار میشود. البته نه به این سادگی…
مامورین اطلاعاتی رژیم اسلامی که موفق به شناسایی و ردگیری مهرداد و دوستش شده بودند بعد از تعقیب و مراقبتهای ویژه و پیچیده، سرانجام در روز موعود با عادیسازی و لباسهای شخصی در نزدیکی خانه اجاره ی محل سکونتش، ناگهان بر سر او میریزند ولی با عکس العمل سریع مهرداد مواجه میشوند… و از آن جائیکه میدانستند مهرداد مسلح است و ممکن است نارنجک بکشد، در حالت درازکش او را که روی زمین افتاده بود هدف شلیک چهار گلوله کلت قرار میدهند… بلافاصله سربازان گمنام امام زمان، در میان نگاه ناباورانه همسایگان و مردم آن محله، پیکر مجروح مهرداد را بعنوان یک قاچاقچی خطرناک فراری توی ماشین میاندازند و به بیمارستان سپاه منتقل میکنند. البته جراحت ناشی از سه گلوله، عمیق و جدی نبوده که سریعآ پانسمان میشود ولی گلوله چهارم که در حالت درازکش شلیک و از زیر شکم او بطور افقی وارد شده بود و روده هایش را پاره کرده بود در بدنش جا میماند و پزشک سلاخ سپاه بخاطر تعجیل مامورین امنیتی متوجه این گلوله نمیشود. بهرحال مهرداد را در حالیکه با داروهای مسکنّ قوی نیمه خواب بوده همان روز بعنوان یک بسیجی مجروح، با هواپیمای مسافربری به تهران میاورند و به محض ورود به اوین زیر شکنجه میبرند.
مهرداد برایم تعریف کرد که چطور او را درجا در اوین به زیر شلاق میکشند ولی وقتی بازجوها متوجه درد وحشتناک ناحیه شکم او میشوند شلاق را رها میکنند و متناوبآ با فشار روی شکمش او را تحت فشار خردکننده ی برای اعتراف قرار میدهند… درد عجیبی که به توصیف خودش مثل این بود که با یک تیکه حلبی زنگ زده روده هایش را از هم میدریدند. مدت کوتاهی بعد که او بر اثر خونریزی داخلی به کما میرود بازجوها او را به بهداری میبرند و تازه پزشکان متوجه جراحات داخلی ناشی از گلوله چهارم میشوند و برای زنده نگاه داشتنش او را بطور اورژانس در تهران تحت عمل جراحی قرار میدهند…
حین صحبتهای مهرداد که به تناوب بخشهایی از زندگی پرماجرایش را شرح میداد هرازگاهی که متوجه نگاه حیرت زده من میشد برای دلداری من با مهربانی لبخندی میزد و میگفت: «مسئله ی نیست!» و گاه با احساس غرور خاصی میگفت: «چه آتیشها به پا کردیم…» با اشتیاق و نگرانی از او پرسیدم: خوب بعدش چی شد؟ و او ادامه داد که بعد از بهوش آمدن در بیمارستان چون قصد خودکشی داشته مدت یکماه دستهایش به تخت بسته بوده و وقتی بازجویان دادستانی که از کسب اطلاعات نسوخته او ناامید شده بودند موقعی که مطمئن میشوند او دیگر اقدام به خودکشی نخواهد کرد دستبند از دستهایش میگشایند… با حیرت و تحسین به او گفتم: «معنی شلاق و شکنجه را میفهمم و زندانیهای لت و پار شده هم کم ندیدم ولی لاکردار تو دیگه کی هستی!» با تواضع گفت هم تیمش، که از او با نام مستعار یاد میکرد، طبق گفته بازجو تا ۴۸ ساعت اول دستگیری در زیر کابل تنها سخنی که بر زبان میاورده آیات قران و دعای کمیل بوده و شرایط بمراتب سخت تر و مقاومت بیشتری نسبت به او داشته…
آنقدر حرف برای گفتن داشت که برخی اتفاقات را بطور عبوری میگفت و میگذشت، از عادی سازی های روزانه زندگی مخفی، کارکردن در باغات میوه ارومیه، تعقیب و گریزهای مداوم، محمل سازی ارتباطات تلفنی با خارج از کشور، خطوط و تحلیلهای جدید سازمان، عکس رنگی که مامورین اطلاعاتی رژیم هنگامیکه توی تور و تحت نظر قرار گرفته بود بطور مخفیانه از او در خیابان گرفته بودند، صحنه های فجیعی که در بند ۲۰۹ اوین شاهدش بود و بسیاری چیزهای دیگر..
وقتی از او خواستم که محل جراحاتش را ببینم پذیرفت و پیراهنش را بالا زد… چشمهایم گرد شد، به معنی واقعی کلمه شکمش را سفره کرده بودند. یعنی از بالای جناق سینه تا زیر مثانه را بطور کامل شکافته بودند و بعد از ترمیم پارگی روده ها و خارج کردن گلوله، دوباره شکم را دوخته بودند… یادم میاد در ادامه صحبتها وقتی داشت از کلتش که موقع دستگیری همراهش بود تعریف میکرد با خنده گفت مدل “گاو کُشی” بود! به شوخی گریزی زدم به بازجویی روز قبل و گفتم: من که پرسیدم «توی جیب جا میگیره!؟» مهرداد هم با خنده زیرکانه ی گفت: من هم که گفتم آره!
آن روز، اول فروردین سال ۱۳۶۴ بود. دمدمای تحویل سال، صدای رادیو از طریق بلندگوی توی راهروی سلول های بازداشتگاه سپاه اصفهان پخش میشد. به محض اینکه سال تحویل شد، مهرداد و همزمان من از جا برخاستیم و مردانه دست دادیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم و سال نو و نوروز را متقابلآ تبریک گفتیم. بخوبی بیاد دارم که مواظب بودم او را محکم فشار ندهم… همان جا با استفاده از کاغذ زرورق داخل قوطی سیگاری که در سلول داشتیم یک گل کاغذی ساده درست کردم و به رسم شادباش عید نوروز و بهار طبیعت تقدیم دوستی کردم که سالها سایه سنگین مرگ را در پشت سر خود حس میکرد ولی با ایمان به طلوع خورشید آزادی و عشق به مردم و با لبخند به زندگی، مجالی به مردن نداده بود و هنوز میخندید…
فکر میکنم همان روز بود که به مناسبت عید نوروز، مشمول یک هواخوری ربع ساعته شدیم. البته محوطه هواخوری زندانیان بازداشتگاه مرکزی سپاه اصفهان، در واقع یک حیاط خلوت کوچک مستقر در وسط ساختمان اصلی ستاد مرکزی سپاه پاسداران (خیابان کمال اسماعیل نزدیک سی و سه پل) بود که مثل حیاط یک خانه معمولی، باغچه داشت و چهارطرفش دیوار آجری بود. همین جور که آرام قدم میزدیم، در یک نقطه روی یک آجری از دیوار، مهرداد نوشته ایی را که با سنگ تیزی روی دیوار حک شده بود نشانم داد. نوشته این بود: محمدرضا آغر فرزند …(*) به او گفتم تو نوشتی؟ گفت آره. گفتم این اسم اصلی توست؟ با سر تائید کرد.
روز بعد از عید بطور غیرمنتظره ایی پاسدار بازداشتگاه سپاه، بدون هیچ توضیحی مرا از سلول مهرداد به سلول قبلی برگرداند و دیگر هیچوقت دوست جدید و دیرآشنایم را ندیدم فقط یکبار روز بعد صدای او را شنیدم که به پاسدار شیفت میگفت هم سلولی مرا کجا بردید… بهرحال در فرصت خیلی محدودی که برایمان پیش آمد و شاید که از دست بازجوها در رفته بود، صحبتهای زیادی با هم کردیم و بخصوص بعد از اینکه به اعتماد محکم و متقابلی نسبت به هم رسیدیم تازه مهرداد شروع به مطرح کردن برخی مسایل و اطلاعات محرمانه و خصوصی کرده بود ولی بهرتقدیر زمان دیدار ما سرآمد…
مدتها بعد از طریق برخی دوستان و همبندیانم در زندان دستگرد شنیدم که “محمدرضا (مهرداد) آغر” بعد از انتقال به زندان مخوف “هتل اموات” اصفهان، چند ماه در سلولهای انفرادی تحت فشار فرسایشی برای ابراز ندامت و انجام مصاحبه علیه مجاهدین قرار داشته ولی هیچوقت تن به خواست دشمنان مردم ایران نداد. مهرداد که هیچ اطلاعات لونرفته ی به بازجویان تهران و اصفهان نداده بود بخاطر سوابق خاصش همچون فرار از زندان، عضویت در تیمهای عملیاتی مجاهدین و تجربیات زیادی که بعنوان یک چریک کارآزموده با نام مستعار “فرمانده مصطفی” در تشکیلات مخفی داشت، سوژه ارزشمندی برای مسئولین امنیتی رژیم آخوندی محسوب میشد که بتوانند با شکستن و به صحنه آوردن حتی ظاهری او، ضد تبلیغات گسترده ی علیه اپوزیسیون اصلی خود براه بیاندازند ولی مهرداد هرگز تسلیم نشد.
زنده یاد “رحمان شجاعی” که خود یلی بود از دلاوران زاینده رود، بخاطر آشنایی که مدت محدودی با مهرداد آغر در دوران هتل اموات پیدا کرده بود با ستایش و تعربف خاصی از پایداری و مقاومت مهرداد یاد میکرد. همچنین مجاهد سربدار “علی اتراک” که مدت کوتاهی با مهرداد در سلولهای “هتل” همنشین بود، واقعآ مجذوب شخصیت و روحیات انسانی و مبارزاتی مهرداد شده بود. ترانه خاطره انگیز “شمع شبانه” را که مهرداد به زیبایی ترنم میکرده، برای اولین بار در سلولهای زندان “هتل” توسط او به علی اتراک منتقل میشود. البته به گفته یکی دیگر از هم بندیهای مهرداد، بخشی از همین ترانه شورانگیز و پرمعنا، توسط مهرداد بر روی همان دیوار آجری هواخوری سپاه اصفهان نوشته شده بود.
در آن روزهای ماه فروردین، هیچکدام از ما، نه مهرداد و نه من و نه شاید هیچ یک از زندانیان دربند و اسیر هیچ نمیدانستیم که آیا نسیم فروردین و بهار دیگری نیز در تقدیر و در پیمانه عمر ما خواهد بود یا نه… و من هرگز تصور نمیکردم که یک دهه بعد با پشت سرگذاشتن بسیاری اتفاقات تلخ و شیرین، روزی در آن سوی جهان در آمریکای شمالی موفق به دیدار با خواهر بزرگوار مهرداد شوم…(*)
سرانجام در اواسط تابستان سال ۶۴ زندانی فراری و محکوم به مرگ، پیشمرگه دلاور کوههای کردستان، چریک جوان و جسور، مجاهد خلق “محمدرضا (مهرداد) آغر” توسط جوخه مرگ ملایان در اصفهان تیرباران شد… البته بیشتر از سه دهه است که دهها هزار دلاور مرد و شیرزن آزادیخواه از هر شهر و دیار و کوی و برزنی در این میهن اشغال شده و کهن دیار ماتم زده، با اندیشه های متفاوت و شیوه های اعتراضی گوناگون، برای رهایی از بیداد این حاکمان پلید و تبهکار بپاخاستند و همچون شمع شبانه سوختند و هنوز هم و همین امروز هم، دهها و صدها جان شیفته و انسان آزاده در نوبت اعدام و تحت بیرحمانه ترین رفتارهای غیر انسانی در زندانهای همین رژیم فاسد و فاسق بسر میبرند.
یکبار دیگر بهار طبیعت و نسیم فروردین فرا رسیده و البته که بسیار خجسته است و شایسته شادباش… هرچند هیچکس نمیداند آیا بهار دیگری در تقدیر خود دارد یا نه… ولی جبّاران و دشمنان غداّر حاکم بر میهن اسیرمان ایران، بی تردید هیچ سرنوشتی جز مرگ و نابودی در تقدیر ندارند حتی اگر برای گریز از کمینگاه تاریخ فریاد سربدهند زنده باد بهار!
فرّخ حیدری
فروردین ۱۳۹۲
——————————————————————————————————-
پانویس:
1- خانم “مریم آغر”، خواهر مهرداد، یکی از زنان رزمنده اشرفی است که هم اکنون در کمپ لیبرتی یا همان “زندان آزادی” بسر میبرد.
2- ترانه قدیمی و خاطره انگیز شمع شبانه با یک اجرای جدید و زیبا:
http://www.youtube.com/watch?v=KzkfzAzQkx8
3- متاسفانه نام پدر مهرداد که توسط خودش روی دیوار هواخوری سپاه نوشته شده بود به یادم نمانده است.