آرامش دوستدار و ریشه های ناپویایی فرهنگ ما، بخش آخر
چنانکه آشوری مد نظر داشته است، نمیتوان عرفان را به متون ادبیات عرفانی کاهش داد. تاریخ صوفیگری و عرفان وقتی به سلسله صفویه ختم شده است، در کلیتش نمیتواند یک تاریخ اندیشه صرف باشد؛ حتی اگر در ابتدایش بوده باشد، سیر تحول آن در طول تاریخ باید با توجه به مقصد نهایی آن از نو تفسیر شود. در لابلای متون عرفانی باید به دنبال شواهدی گشت در مورد ساختار آن فرامتنی که عرفان در دل آن بالیده است. عرفان نتوانست یک جامعه فعال و پویا و اندیشمند و در نهایت به تعبیر دوستدار فرهنگی “پرسا” ایجاد کند.
فرامتن
اکنون بهتر میتوانیم مفهوم دینخویی دوستدار را درک کنیم. همانطوریکه گفتم اینکه یک پرسش به کدام یک از سه دستۀ نامبرده؛ خبرگرفتن، ناپرسیدن و پرسیدن، تعلق دارد به رابطه در هم تنیده سه ساختار به شدت در هم تنیده ربط دارد: خود متنی که پرسش در آن صورتبندی (و نه لزوماً پرسیده) میشود، به ساختار میانمتنی و فرامتنی. اما نکته مهمی که باید به آن توجه داشت رابطه در هم تنیده این سه ساختار است. فرامتن در واقع نهادی اجتماعی است که متن به آن تعلق دارد و در واقع خالق متن به صورت مستقیم یا غیر مستقیم عضو آن نهاد اجتماعی محسوب میشود. البته نباید پنداشت که فرامتن به همینجا ختم میشود، بلکه جایگاه آن نهاد اجتماعی در کل ساختار اجتماعی و حتی نحوه ارتباط آن جامعه با سایر جوامع در عرصه جهانی هم جزو ساختار فرامتنی محسوب میشوند. واضح است که برای اینکه یک متن خاصی نوشته شود، باید فرامتنی متناسب با آن در جامعه موجود باشد. اما این امر به این معنی نیست که فرامتن خصوصیات متن را به تمامی تعیین میکند. خود متن هم البته میتواند رابطه باقی متون را با هم و در نتیجه ساختار فرامتن را تغییر دهد. اما این امر نباید ما را به اشتباه بیندازد همیشه همینطور است. برخی اوقات و در برخی جوامع فرامتن آنقدر حجیم و بزرگ و جسیم است که هیچ متنی قدرت تغییر آن را ندارد. در واقع برای اینکه این رابطه پیچیده و ارگانیک و چندسویه بتواند برقرار شود خود فرامتن باید خصلتهایی را داشته باشد که در صورت عدم دارا بودن آنها محال است که متن بتواند تغییری در ساختار فرامتن خود ایجاد کند.
برای مثال ایده “دموکراسی” و نحوه ظهور آن را بررسی کنیم. این ایده به پیشگامی افرادی مانند روسو، لاک، آدام اسمیت و نیز جان استوارت میل و دیگران به تدریج صورتبندی شد و ساختار اجتماعی جامعه و فرامتنی را که به آن تعلق داشت؛ دانشگاه و در نهایت کل جامعه، تغییر داد. اما این خود فرامتن جامعه بود که در ابتدا باعث پدیدار شدن این ایدهها در آن اذهان شده است، بعد آنها را مورد بحث قرار داده است و در نهایت بوسیله خود آنها متحول شده است. با این مقدمه میخواهم به بررسی ساختار فرامتنی غالب در جامعه ایرانی در طول تاریخ بپردازم.
چندی پیش داریوش آشوری به همراه یک //// آمریکایی به نام در برنامه پرگار در تلویزیون بیبیسی به بررسی تاریخچه تصوف در ایران پرداختند. بحث بسیار جالبی بود؛ نه به دلیل موضوعاتی که در این برنامه مطرح شد، بلکه به دلیل تفاوتی که در رویکرد آشوری و آن پژوهشگر آمریکایی به چشم میخورد. تفاوت این رویکرد در این بود که آشوری در بررسی تاریخچه تصوف در ایران نه تنها به متون به جا مانده، بلکه به اعمال و رفتارها و نقشهای واقعی اجتماعی صوفیان در تاریخ ایران توجه داشت، ولی آن پژوهشگر آمریکایی تنها به متون ادبی به جا مانده از آنها.
من میخواهم همین تصوف را در ایران و البته در رابطهای ارگانیک بین متن و فرامتن بررسی کنم. یکی از حکایات مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر را نقل میکنم:
شیخ ما … یکروز در میهنه مجلس میگفت، حمزۀ ازجاهی کاردگر که مرید شیخ ما ابوسعید … بود و شیخ را در حق وی نظری هر چه تمامتر بود و هر روز که نوبت مجلس شیخ بودی حمزه بگاه از ازجاه بیامدی چنانکه آن وقت که شیخ ما بیرون آمدی او بمیهنه آمده بودی و بجایگاه مجل نشسته و چون مجلس شیخ بشنیدی بازگشتی و بازجاه شدی. یکروز حمزه دیرتر میرسید و شیخ را تقاضای او میبود که درویشی عظیم و شکسته و گرمرو بود. در میان مجلس حمزه در رسید شیخ روی سوی او کرد و گفت درآی حمزه درآی حمزه:
از چهره همه خانه منقش کردی/وز باده رخان ما چو آتش کردی، شادی و نشاط ما یکی شش کردی/عیشت خوش با که وقت ما خوش کردی.
فریاد از مجلس شیخ برآمد و حالتها رفت.[1]
سؤال من اینجاست که این فریاد و رفتن آن حالتها واقعاً نشان دهنده چیست؟ بگذارید سؤالم را دقیقتر مطرح کنم. این کدام طبقه اجتماعی و برخوردار از چه روحیه و چه نوع روانشانسی است که این چنین با یک شعر تا این حد سطحی و بیمعنا فریاد میزند و حالتش دگرگون می-شود؟
این هم حکایتی دیگر از کرامات شیخ ابوسعید تا در درک جایگاه اجتماعی این طبقه ابزار کافی بیابیم:
و از اصحاب شیخ ما کسی روایت کند که یک شب شیخ ما … در صومعۀ خویش مینالید تا بامداد و من همه شب ازان سبب رنجور و گرفته بودم و از آن تفکر تا بامداد در خواب نشدم دیگر روز چون شیخ بیرون آمد من از وی سؤال کردم که ای شیخ سبب نالۀ دوشینه چه بود گفت دی در دست دانشمندی جزوی دیدم از وی بستدم و فرونگریستم دوش همه شب بدرد دندان ما را عقوبت میکردند و میگفتند چرا آنچه طلاق دادهای باز آن میگردی.
شیخ ما گفت که آن پیر قصاب گفت تا آزاد نباشی بنده نگردی و تا مزدوری ناصح و مصلح نباشی بهشت نیابی جزاءَ بما کانوا یعملون شیخ ما گفت اشکال واقعه ما از گفت آن پیر حل شد. (ص. 34، تأکید از خود اثر)
باز هم برای کمک به درک ساخت اجتماعی این طبقه و دریافتن منظوری که در نهایت میخواهم به آن برسم حکایت دیگری را نقل میکنم. اما چون این حکایت بسیار طولانی است آن را به نقل از اثر و به اختصار بسیار نقل به مضمون میکنم:
شبی شیخ بعد از نماز عشاء در خانقاهی در نیشابور به همراه سالکان طریقش به سماع مشغول میشود. این خانقاه در نزدیکی خانه “سید اجل حسن” بود. “چون سماع گرم شد و صوفیان را حالتی پدید آمد و در رقص آمدند” سید اجل حسن از خواب میپرد و از نوکران منشاء این سر و صدا را جویا می-شود و میفهمد که شیخ و یاران به سماع مشغولند “و سید اجل حسن شیخ را و صوفیان را عظیم منکر بود”. به نوکرانش دستور میدهد که چون شیخ و خانقاهش خوابش را به هم زدهاند “بر بام خانقاه روید و خشت بر سر اینان فرو اندازید”. نوکرها هم همین کار را میکنند و رقص صوفیانه آنها را مختل میکنند و قوالان و مقریان خاموش میشوند. شیخ که به خود میآید و از ماجرا آگاه میشود از مریدان خود میخواهد که تمام آنچه را که بر سرشان انداختهاند جمع کرده و نزد او ببرند و شیخ “آن یک یک خشت پاره که در پیش وی بود برمیگرفت و بوسه میداد و بر چشم مینهاد و میگفت هرچه از حضرت نبوی رود عزیز و نیکو بود و ان را بدل و جان باز بباید نهاد عظیم بدنیامد که بر ما این خرده فرو شد که خواب چنین عزیزی بشولیدیم”. و رقص صوفیانه را به جای دیگری منتقل میکنند و تا صبح در سماع بهسر میبرند. نوکرهای سید اجل حسن که از بالای بام شاهد این ماجرا هستند به شدت دچار احساسات شده و میگریند و وقتی که ماجرا را به خواسته سید برای اربابشان تعریف میکنند ناگهان “رنجور گشت آن شب و آن انکار و داوری صوفیان جمله از باطن او بیرون شد” و تا صبح خوابش نمیبرد.
فردا صبح هم اسبش را زین کرده و به نزد شیخ رفته و از او عذرخواهی میکند و حتی او را برای شام و رقص صوفیانه به خانه خودش دعوت میکند “و سید احل را ارادتی عظیم پدید آمد اوّل انکاری تمام و آخر ارادتی بغایت و ارادت سید اجل حسن در حق شیخ ما بجائی رسید که در مدت مقام شیخ ما بنشابور سی هزار دینار نشابوری در راه شیخ ما خرج کرد.” (صص. 4-182)
در همین ماجرا نوع رابطه سید اجل حسن را با شیخ ابوسعید ببینید. کلیدهای زیادی در این رابطه وجود دارد که باز هم برای درک آن باید حکایتی دیگر را که برخلاف ظاهر بسیار ساده آن بسیار کلیدی است نقل کنم:
شبی شیخ ابوسعید در نیشابور در جمع بزرگان “استاد ابوالقاسم قشیری و شیخ بومحمد جوینی و استاد اسماعیل صابونی” نشسته و در این مورد که وردهای شبانه آنها در سماع صوفیانه چیست صحبت میکنند. نوبت که به شیخ ابوسعید میرسد میگوید: “ما همه شب میگوییم یا رب صوفیانرا فردا چیزی خوش ده که بخورند”. وقتی همه تعجب میکنند در پاسخ حدیثی از پیغمبر اسلام را نقل میکند که “انالله تعالی فی عونالعبد مادامالعبد فی عون اخیهالمسلم.
و در مورد این حکایت نگارنده این شرح حال میگوید که شیخ ابوسعید به شیوخ دیگر گفته است که وردهایشان تنها برای ثواب خودشان است، اما ورد او برای خیر و صلاح دیگران. (ص.7-186)
این حکایت در کنار روایت قبلی بیانگر وضعیت اقتصادی صوفیان در زمان شیخ ابوسعید ابوالخیر است. صوفیه در این زمان هنوز از قدرت اجتماعی فراوانی برخوردار نیستند، و این امر در رفتارهای شیخ ابوسعید بازتاب کاملی دارد. او دعا میکند که صوفیان برای فردا غذایی برای خوردن داشته باشند، در خود قدرت مقابله با افرادی مانند سید اجل حسن را که با آن فضل و بخشش بسیار زیادش مشخص است که یک بازاری بوده است، نمیبیند. در واکنش به این عجز وافر است که در همین اثر درویش چنین تعریفی دارد:
شیخ ما گفت در خبر است که قومی بنزدیک رسول … در آمدند و سؤال کردند که درویشی چیست؟ یکی را ازان میان بنزدیک خویش خواند و گفت تو پنج درم داری گفت دارم ویرا گفت که تو درویش نیستی، دیگری را بخواند و گفت تو پنج درم داری گفت ندارم گفت چیزی داری که پنج درم ارزد گفت دارم گفت تو درویش نیستی، دیگری را بخواند و گفت تو پنج درم داری گفت ندارم گفتا چیزی داری که بپنج درم ارزد گفت ندارم گفت بپنج درم جاه داری گفت دارم گفتا تو نیز درویش نیستی، دیگری را بخواند و گفت پنج درم داری گفت ندارم گفتا چیزی داری که بپنج درم ارزد گفت ندارم گفتا پنج درم جاه داری گفت ندارم گفتا پنج درم کسب داری که توانی پنج درم کسب کرد گفت توانم کرد گفت برخیز که تو درویش نیستی، دیگری را بخواند و گفت ترا از این همه هیچ چیز هست گفت نی گفتا اگر ترا پنج درم پدید آید تو گویی که از ان منست و مرا در این نصیبی هست گفت کمتر از این نباشد گفتا برخیز که تو درویش نیستی، دیگری را بخواند و گفت از این همه که گفتیم ترا هیچ چیز هست گفتا نی گفت اگر پنج درم پدید اید ترا در آن اندیشه باشد که باید من تصرف آن کنم گفت نباشد یا رسولالله گفتا چه کنی گفت بحکم درویشان باشد مرا دران هیچ نصیب نباشد رسولالله … گفتا تویی درویش براستی درویش چنین باید که او را آن نبود. چون رسول … این بگفت دیگران بگریستند و گفتند یا رسولالله ما را همه کس درویش میخوانند و درویشی خود این بوده است که تو نشان کردی اکنون ما کیستیم گفتا درویش اوست و شما همه طفیل او. (ص. 230)
این حکایت نسبتاً طولانی را بطور کامل نقل کردم تا نشان دهم که درویشی چه نوع جهان-بینیای بوده است؛ انسان از همه عواملی که به او شخصیت میدهد تهی میگردد تا در نهایت بتواند به مقامی برسد. شرط سالک شدن نه انباشتن معرفت که تهی شدن از آن است، و این را در حکایت دیگری از همان کتاب میبینیم. شیخ ماجرای گرایشش را به صوفیگری شرح میدهد و میگوید:
کتابها داشتیم و جزوها داشتیم و یکیک میگردانیدیم و میخواندیم و هیچ راحت نمییافتیم از خدای عز وجل درخواستیم که یا رب ما را از خواندن این علمها و کتابها گشادگی نباشد در باطن و بخواندن این از تو خداوند بازمیمانم. مرا مستغنی کن بچیزی که دران چیز ترا بازیابم تا ازین همه بیاسایم، با ما فضلی کرد و آن کتابها از پیش برگرفتیم و فراغتی یافتیم تا بتفسیر حقایق رسیدیم آن زمان آنچه میخواندیم از فاتحهالکتاب در آمدیم بالبقره و آل عمران والنساء والمائده والانعام رسیدیم اینجا که قلالله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون اینجا کتاب از دست بنهادیم هرچند کوشیدیم تا یک آیت دیگر پیش رویم راه نیافتیم آن نیز از پیش برگرفتیم. (ص. 33، تأکید اول از من)
در ادامه نقل میکند که تمام کتابها و جزواتش را دفن کرده و برای ابد با آنها وداع گفته است. اکنون معنای آن اولین حکایت را در مییابیم. او در آنجا خود را به خاطر نگاه کردن به یک متن نگاشته شده سرزنش میکرده است، که این امر عمق جدائی صوفیگیر و عرفان از تفکر است؛ لذا “”فکر” و “تفکر” و تمام واژههایی که از نظر معنایی با این مفاهیم همبستهاند؛ نظیر “عقل”، “عقلانیت” و نظایر آن، اگر هم در جایی در متون عرفانی به معنای مثبت به کار رفته باشند باید توجه کرد که معنای آنها به هیچ وجهی همان “عقل نقاد”ی نیست که امروزه از آن میفهمیم. این دفن کردن کتاب که بوضوح ناشی از ناتوانی ذهنی شخص ابوسعید بوده است—هرچند همان کتابها هم چیزهای دندانگیری نداشتند—، آن تعریف درویشی، آن احساسات و عواطف لجامگسیختهای که از انکار شدید صوفی و سنگپرانی به سماع او تا انداختن طوق بندگی تغییر میکند، آن گریستنها با شنیدن تعاریف و جملات بیمعنی، آن دعای غذای صوفیان و آن نعره زدنهای مستانه با شنیدن یک بیت شعر ساده و بیمعنی، این همه نشان دهنده کدامین طبقه اجتماعی است. برای دریافتن اینکه جایگاه اجتماعی این جماعت صوفی و پیروان آنها چیست بخشی از دفتر سوم مثنوی معنوی را تنها به عنوان یک نمونه ذکر میکنم:
آن دقوقی داشت خوش دیباجۀ/عاشق و صاحب کرامت خواجۀ، بر زمین میشد چون مه بر آسمان/شبروان را گشته زو روشن روان، در مقامی مسکنی کم ساختی/کم دو روز اندر دهی انداختی، گفت در یک خانه گر باشم دو روز/عشق آن مسکن کند در من فروز، … روز اندر سیر بد شب در نماز/چشم اندر شاه بازو همچو باز، منقطع از خلق نی از بدخوئی/منفرد از مرد و زن نی از دوئی، مشفقی بر خلق نافع همچو آب/خوش شفیقی و دعایش مستجاب، نیک و بد را مهربان و مستقر/بهتر از مادر شهیتر از پدر، گفت پیغمبر شما را ای مهان/چون پدر هستم شفیق و مهربان، زان سبب که جمله اجزای منید/جزو را از کل چرا برمیکنید، جزو از کل قطع شد بیکار شد/عضو از تن قطع شد مردار شد، [در ادامه باز هم در شرح کرامات این دقوقی میگوید] آنکه در فتوی امام خلق بود/گوی تقوی از فرشته میربود، آنکه اندر سیر مه را مات کرد/هم ز دینداری او دین رشک خورد، با چنین تقوی و اوراد و قیام/طالب خاصان حق بودی مدام، [در ادامه میخوانیم که این دقوقی با کرامات بسیار که «در فتوی اما خلق بود» میگوید] گفت روزی میشدم مشتاقوار/تا ببینم در بشر انوار یار، تا ببینم قلزمی در قطرۀ/آفتابی درج اندر ذرۀ، چون رسیدم سوی یکساحل بگام/بود بیگه کشته روز و وقت شام، هفت شمع از دور دیدم ناگهان/اندران ساحل شتابیدم بدان، نور شعله هر یکی شمعی ازان/برشده خوش تا عنان آسمان، خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت/موج حیرت عقل را از سر گذشت، کین چگونه شمعها افروختهاست/واین دو دیده خلق را انها دوختهاست، خلق جویان چراغی گشته بود/پیش آنشمعی که بر مه میفزود، چشمبندی بُد عجب بر دیدها/بندشان میکرد یَهدی مَن یشا، باز میدیدم که میشد هفت یک/نور او بشکافتی جیب فلک، باز ان یکبار دیگر هفت شد/مستی و حیرانی من زفت شد، اتصلاتی میان شمعها/که نیاید بر زبان و گفت ما، آنکه یک دیدن کند ادراک آن/سالها نتوان نمودن از زبان، آنکه یکدم بیندش ادارک هوش/سالها نتوان نمودن آن بگوش، … پیشتر رفتم دوان کانشمعها/تا چه چیز است از نشان کبریا، میشدم مدهوش و بیخویش و خراب/تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب، ساعتی بیعقل و بیهوش اندرین/اوفتادم بر سر خاک زمین، باز باهوش آمدم برخاستم/در روش گوئی نه سر نه پاستم، هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد/نورشان میشد بسقف لاجورد، پیش آن انوار نور روز درد/از صلابت نورها را میسترد، باز حیران گشتم اند صنع رب/کاینچنین چون شد چگونهاست ای عجب، پیشتر رفتم که نیکو بنگرم/تا چه حالست آنکه میگردد سرم، باز هر یک مرد شد شکل درخت/چشمم از سبزی ایشان نیکبخت، زانبهی برگ پیدانست شاخ/برگ هم گمگشته از میوۀ فراخ، هر درختی شاخ بر سدره زده/سدره چبود از خلا بیرون شده، بیخ هریک رفته در قعر زمین/زیرتر از گاو و ماهی بد یقین، بیخشان از شاخ خندان روی تر/عقل ازان اشکالها زیرو زبر، میوه که بر شکافیدی عیان/همچو آب از میوه جستی نور آن، [در ادامه مولوی شرح میدهد که این درختان از چشم مردم مخفی بودهاند و اینکه خود دقوقی باز میگوید] گفت راندم پیشتر من نیکبخت/باز شد آن هفت جمله یکدرخت، هفت میشد فرد میشد هر دمی/من چسان میگشتم از حیرت همی، بعد ازان دیدم درختان در نماز/صف کشیده چون جماعت کرده ساز، یکدرخت از پیش مانند امام/دیگران اندر پس او در قیام، آن قیام و آن رکوع و آن سجود/از درختان بس شگفتم مینمود، یاد کردم قول حق را آن زمان/گفت والنجم و شجر را یسجدان، این درختانرا نه زانو نه میان/این چه ترتیب نماز است اینچنان، آمد الهام خدا کای با فروز/این عجب داری ز کار ما هنوز، …[2]
این شعر که نمونه آن را میتوانیم در همه متن مثنوی بارها و بارها بیابیم، چیزهای زیادی برای ارائه به ما در بر دارد. اولین چیزی که دراین قطعه به شدت واضح است؛ البته برای کسی که ماتریالیستی میاندیشد و دلایل پدیدهها و امور را در روابط علی و معلولی همین جهان مادی میجوید، استوار بودن آن بر وهم است. این شخص که صاحب کرامات بسیاری است و “در فتوی امام خلق” یک انسان توهم زده است که شمع و درخت و انسان و همه اینها را با هم مخلوط کرده است و تصویری آفریده است که حاوی هیچ معنایی نیست. در ادامه در مورد اینکه اصلاً نباید در اشعار مولوی به دنبال هیچ معنایی گشت بحث خواهم کرد. اما قبل از آن به دو نکته بسیار مهم در متن همین اشعار میپردازم. شاعر جایی در وصف توهماتی که آنها را از زبان این “دقوقی” بیان کرده است، میگوید: “ اتصلاتی میان شمعها/که نیاید بر زبان و گفت ما، آنکه یک دیدن کند ادراک آن/سالها نتوان نمودن از زبان، آنکه یکدم بیندش ادارک هوش/سالها نتوان نمودن آن بگوش” (بدیهی است که تأکید از من است). این ابیات نقشی بسیار کلیدی در تمام متون عرفانی ایفا میکنند. برای آنکه این نقش کلیدی را درک کنیم به قسمت دیگری که آن را هم برای تأکید “برجسته کردهام” ارجاع میدهم. در پایان نقل قول بالا جایی قهرمان ما؛ دقوقی، میگوید که درختان در رکوع و سجود بودهاند بدون اینکه زانو و کمر داشته باشند و او اعتراف میکند که از این بابت حیرت کرده است؛ یعنی جرقه یک پرسش که میتواند بانگی برای بیدار کردن او باشد. اما این جرقه هنوز کارش را نکرده است که ندایی از غیب به او هشدار میدهد که “این عجب داری ز کار ما هنوز؟” این ندا از کجا میآید؟ اصلاً این ندا که شاعر آن را الهام میداند چیست؟ برای درک نکته بسیار بغرنج مسئله به اثری ارجاع میدهم که در مورد مولوی نوشته شده است. محمد مهدی رکنی در اثری با عنوان جبر و اختیار در مثنوی با تمام وجود سعی کرده است اثبات کند که مولوی به اختیار انسان باور دارد. اما واقعیت این است که مولوی هم به جبر اعتقاد دارد و هم به اختیار. در ادامه همین نقل قول بالا از متن اشعار مولوی، او حتی مداخله در امر نجات تنی چند که در کشتی در حال غرق شدن هستند را نیز روا نمیداند. در این ابیات او نه به جبر که در واقع چیزی بیشتر از جبر اعتقاد دارد؛ اینکه هر جایی هم اختیاری داشتیم، نباید از آن استفاده کنیم. البته نباید پنداشت که حتی در این مورد بخصوص هم اختیار به آن معنایی که در جهان مادی آن را میفهمیم کوچکترین نقشی ایفا کرده است. واقعیت این است که این دقوقی بالاخره به ساحل میرسد و صدای چند نفری را میشنود که در دریای طوفانی گم شدهاند و این دقوقی تنها یا خواندن دعا آنها را نجات میدهد و عرفای دیگری که در همانجا حضور داشتند با فضول خواندن او، وی را متوجه خطایش میکنند. این جهانبینی در واقع بسیار پیچیدهتر از آن است که در حیطه جبر و اختیار بررسی شود. دقوقی مستجابالدعوه این قدرت را دارد که با یک دعا جان انسانهایی را نجات دهد، اما استفاده از این قدرت فضولی در کار پروردگار تلقی شده است. اگر فضولی است پس چرا خداوند این قدرت را به او اعطا کرده است؟ اصولاً اعطا کردن قدرتی به انسان که حق استفاده از آن را ندارد، در واقع مانند این است که چیزی به او داده نشده باشد. چه منطقی در پس رفتار این خداوند وجود دارد؟ توجه داشته باشید که منظورم بررسی این “خدا” نیست، بلکه قصدم بررسی تفکری است که چنین خدایی را برای خود متصور شده است. هرگاه در پی پاسخ به این سؤالات دقیق باشید عارف جوابی دارد که شما را ساکت کند. او در پاسخ به این سؤالات دقیقاً طراحی شده خواهد گفت: “نیاید بر زبان و گفت ما، آنکه یک دیدن کند ادراک آن/سالها نتوان نمودن از زبان، آنکه یکدم بیندش ادارک هوش/سالها نتوان نمودن آن بگوش”. به این طریق او خود را صاحب معرفتی مینمایاند که قابل انتقال نیست، میخواهید دلیل این امر را بدانید، باید خودتان عارف شوید و برای این کار باید ابتدا سالک باشید؛ یعنی باید گوش به فرمان عارف گردید؛ در دم ذهن پرسشگر شما برای همیشه خفه میشود. طرز تفکر عرفانی چیزی نیست که بتوانید با آن شوخی کنید. به محض اینکه تناقض میان اشعار مولوی را که یکجا به اختیار معتقد است و یکجا به جبر به او گوشزد کنید در پاسخ شما خواهد گفت “پای استدلالیون چوبین بود”. از هر دری که وارد شوید عرفان؛ حال عرفان مولوی یا عرفان هر شخص دیگری، این توان را دارد که در مقابل شما بایستد. اصولاً عرفان قدرتی خارقالعاده برای اقناع کردن دارد. چرا؟ به این دلیل که این ایده تنها در جامعهای رشد میکند که در آن به وفور از همان انسانهایی یافته میشود که در بررسی متن مقامات شیخ ابوسعید در مورد آنها بحث کردیم؛ انسانهایی که با هر کلام بیمعنایی که مرشدشان بر زبان آورد حالی به حالی میشوند، همان انسانهای بیبنیهای که اول با سنگ سماع صوفی را به هم میزنند، بعد او را به همراه اهل دو خانقاه به خانه خود دعوت میکنند تا نه تنها غذای لذیذی بخورند که حتی همان سماع عارفانه را هم در خانه او برگزار کنند و در نهایت سیهزار دینار هم خرجشان میکند. همان انسانهایی که کتابهایشان را چال میکنند تا بدون هر کتاب و اندیشهای به حقیقت دست یابند. هرگاه از آنها بپرسید “این چگونه حقیقتی است که با رقص به دست میآید؟” در پاسخ به راحتی میشنوید؛ گفتنی نیست، دیدنی است، بیا تا ببینی. یا باید به جرگه آنها بپیوندید یا از آنها بگریزید. عرفان اصلاً جایگاهی برای بحث ندارد و این نقطه مرکزی قدرت آن است. عرفان در ایران نهادی اجتماعی بوده است برای سرکوب کردن اندیشه . پیروان این مسلک با آن خصایل نام برده فوق را میتوان در یک کلام، که بر خلاف ظاهر ساده آن به شدت پیچیده است، شناخت: لمپن. عرفان تنها در جامعهای رشد میکند که بتواند تعداد زیادی لمپن پرورش دهد.
تنها این نکته ظریف را هم بیفزایم که عرفان در دوره ابوسعید در ایران در حال نضج گرفتن و ریشه دواندن بود و رفتارهای خاضعانه شیخ ابوسعید به دلیل همین عدم استقلال مالی و دوری از فضای قدرت سیاسی بود. ورد بوسعید مبنی بر اینکه خداوند غذای خوبی به صوفیان عطا کند نشانه همین فقر مالی خانقاههاست. اما به گواهی تاریخ به محض اینکه همین خانقاهها قدرت گرفتند دیگر از آن منشهای متواضعانه ابوسعید در آنها خبری نبود. شاه اسماعیل صفوی که مدهب شیعه را در ایران رسمی کرد، و مدت زیادی را در این راه شمشیر زد، از دل همین خانقاهها بیرون آمد.
خانقاه مکان اجتماعی خاصی است که تاکنون در ایران هیچ تحقیق جدیای در مورد آن صورت نگرفته است. این مکانها به نظر من مکان تجمع گروهی اندک انسانهای زیرک و هوشیار به عنوان مرشد بود و عده بیشمار مردمان بیسواد و نادانی که برای سالیان متمادی فریب این به اصلاح صوفیان را خوردهاند؛ همان لمپنها. البته در این میان بودهاند صوفیانی که پاک و صادق و صاف بودهاند. اما این صوفیان پاک متأسفانه متوهم بودند؛ صداقت و پاکی کافی نیست. صداقت ابلهانه آنها هم در نهایت مورد سوء استفاده زیرکان شیادان قرار گرفته است.
اکنون پرسش من این است که چگونه میتوان باور کرد که جامعهای مهد تفکرات علمی باشد، و در آن ادعاهای عجیب و غریبی مانند انواع کرامات؛ در هوا پریدن فلان شیخ، طیالارض کردن، سجاده نماز بر آب و هوا افکندن و نظایر آن برای سالیان متمادی ذهن مردمان را به خود مشغول دارد. فراموش نکنیم که بسیاری از مردم ایران در سال 1978 عکس آیتالله خیمنی را در ماه میدیدند. این مردم به راحتی فریب آن رفراندوم نمایشی را هم خوردند. بدیهی است که عرفان و مذهب باید در چنین جامعهای ریشههای عمیقی داشته باشند. جامعهای که گل سر سبدش کسی است مانند ابوسعید که کتابهایش را دفن میکند، البته که باید در همین جایگاهی باشد که امروزه هست. فلاکت فرهنگی ما آنگاه به اوج میرسد که توجه کنیم همان کتابهایی هم که چال شدهاند مشتی حدیث و روایت بودند که در نهایت توسط عدهای دیگر مورد سوء استفاده قرار گرفتند. میپرسم در یک چنین جامعهای آیا نباید حتی در مورد ماهیت معتزله شک کرد؟ دوستدار به درستی نشان داده است که حتی جریان معتزله یک جریان فرقهای و نه عقلانی؛ به معنای عقل نقاد اروپایی، بوده است؛ (درخششها، فصلهای دوم و سوم)
در واقع چنانکه آشوری مد نظر داشته است، نمیتوان عرفان را به متون ادبیات عرفانی کاهش داد. تاریخ صوفیگری و عرفان وقتی به سلسله صفویه ختم شده است، در کلیتش نمیتواند یک تاریخ اندیشه صرف باشد؛ حتی اگر در ابتدایش بوده باشد، سیر تحول آن در طول تاریخ باید با توجه به مقصد نهایی آن از نو تفسیر شود. در لابلای متون عرفانی باید به دنبال شواهدی گشت در مورد ساختار آن فرامتنی که عرفان در دل آن بالیده است. عرفان نتوانست یک جامعه فعال و پویا و اندیشمند و در نهایت به تعبیر دوستدار فرهنگی “پرسا” ایجاد کند، برای اینکه در بطن خود ساختاری “ناپرسا” بود. عرفان بر سیر و سلوک استوار بود و نه پرسش. خواننده توجه داشته باشد که من قصد ندارم بگویم که باید ادبیات عرفانی را به دور ریخت؛ مسئله شناخت این پدیده اجتماعی است در بطن واقعیاتی که خود متون عرفانی آنها را بیان کردهاند. هیچ متن عرفانی که حاوی پرسشی پرسیده شده باشد، سراغ نداریم. اما مسئله تنها این نیست که در متن عرفانی پرسشی مطرح نشده است؛ مسئله اصلی این است که همانگونه که امروزه و در واقع از زمان صفویه مسجد به تدریج به نهادی اجتماعی؛ و البته نه یک نهاد اجتماعی در کنار سایر نهادها، بلکه به تنها نهاد اجتماعی تبدیل شده است و تمام انرژی مادی و انسانی جامعه را میبلعد، عرفان هم زمانی چنین کرده است. وقتی جامعهای تمام انرژی مادی و انسانی خود را برای مدتی مدید در اختیار نهادهایی قرار میدهد که هیچ اثری در کمک به پیشرفت اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، علمی و غیره در آن جامعه ندارند، یعنی نمیتوانند جامعه را قادر کنند که با مسایل جهان مادی مواجه شده و برای آنها راه حلهایی مناسب این جهانی بیابند و تمام اذهان را متوجه آن جهان؛ که به زعم من یک وهم محض است، میکنند، بدیهی است که بعد از مدتی جامعه میپوسد و در برابر کوچکترین حمله خارجی یا یک شورش و درگیری داخلی از پا در میآید. ابن خلدون هم که به زعم دوستدار ذهنی پرسا نداشته است، نتوانسته است این را دریابد که فروپاشی تمدنها یک اصل بدیهی نیست، بلکه تنها نتیجه از دست دادن قواست. او به جای اینکه این پرسش را صورتبندی کند که “تمدنها بر اثر چه عوامل مادی از هم میپاشند؟” و اینکه “به چه وسیله میتوان جلوی این اضمحلال را گرفت؟” تمام تلاشش خود را برای توصیف آنچه که میدید به کار بست. نه او نه هیچ کس دیگری هیچگاه در کشور ما پرسشی را که راهی به سوی تحقیق بگشاید مطرح نکردهاند. حتی “آئین مملکتداری” ما بر اساس الگوبرداری از یک نمونه ازلی استوار بوده است؛ چه قبل و چه بعد از اسلام.
ریشههای تفکر عرفانی در بوف کور
این نقد به بوف کور را با این پیشفرض مینویسم که خواننده با این متن آشنایی دارد. چون این متن یک داستان بسیار مهم در تاریخ داستاننویسی ایرانی و در واقع به نوعی باید گفت اولین داستان ایرانی است، نمیتوان ادعای روشنفکری داشت و آن را حداقل یک بار مطالعه نکرد. به این دلیل آشنایی خواننده با این داستان برای من یک پیشفرض است؛ بدیهی است که خوانندهای که این متن را نخوانده است، قبل از ادامه این بحث ابتدا باید این کتاب را که امروزه بر روی بسیاری از وبسایتها به صورت رایگان قرار دارد، یافته و مطالعه کند.
در بوف کور راوی با این قصد که میخواهد خودش را به سایهاش معرفی کند تا شاید از این طریق خودش را بهتر بشناسد، ماجرای خود را شروع میکند. شخصیت سایه لرزانی که بر روی دیوار افتاده است و راوی برای شناخت خودش میخواهد ماجراهایی را که از سرگذارنده است برای او تعریف کند اولین شخصیت، البته بعد از روای، و به زعم من کلیدیترین شخصیت این داستان است.
همه داستان از آنجا آغاز میشود که یک روز پیرمردی که راوی نمیداند عمویش است یا پدرش؛ چون شباهت عجیبی به هم داشتند، سر رسیده و از او مقداری شراب طلب میکند. روای میرود که از بالای قفسه یک بطری قدیمی شراب را بیاورد، که ناگهان یک سوراخ در دیوار میبیند که در آن طرفش با یک تصویر عجیب مواجه میشود. زنی اثیری در آنسوی یک نهر آب در کنار یک گل نیلوفر آبی که البته پیرمردی هم با این زن است. وقتی که راوی با این بطری شراب بازمیگردد، آن پیرمرد که معلوم نیست پدرش است یا عمویش رفته است و از او خبری نیست.
این سوراخ برای همیشه مسدود میشود و خود روای هم میداند که هیچگاه پشت آن دیوار خبری نبوده است. در جستجو برای یافتن معنای این جرقهای که ناگهان در دیوار ظاهر شده و برای ابد غیب گشته است، در یک شب وهمآلود با آن زن اثیری برخورد میکند. اما این زن اثیری از همان اول مرده بود؛ بدنش سرد و رویش به شدت سفید، به محض اینکه تنش را به راوی میسپارد معلوم میشود که اصلاً این زن اثیری نه یک زن اثیری که یک جسد متحرک است. راوی جسد را تکه تکه کرده و در چمدانی قرار میدهد و به همراه پیر مرد خنزرپنزری که درشکهچی و یا نعشکش قبرستان است، به قبرستان رفته و آن چمدان را دفن میکند و روی آن یک گل نیلوفر آبی میکارد. زندگی واقعی راوی هم یک پیرمرد خنزرپنزری دارد که سر کوچه و نزدیکی خانه آنها خرت و پرت و کوزههای قدیمی میفروشد که روی همه آنها همان تصویری نقاشی شده است که راوی از خلال آن روزنه برای لحظهای آن را دیده بود. دو زن در دنیای واقعی هم همراه راوی هستند، لکاته و مادر لکاته. تمام آدمهای اطرافش را راوی مشتی رجاله میبیند که همه به یکدیگر شبیه هستند. همین شباهت کلید درک داستان است. عمو و پدرش به هم شبیه هستند، آن پیرمرد خنزرپنزری که خرت و پرت قدیمی و بدرد نخور میفروشد و مردم هم از او میخرند، همان پیرمرد خنزرپنزری نعشکش است و این همان شخصی است که به همراه آن زن اثیری در میان آن روزنه لحظهای پدیدار گشته و در تمام تصاویر پشت کوزههای پیرمرد خنزرپنزری به همراه آن زن زیبای اثیری دیده میشود. راوی از لکاته حالش به هم میخورد و این لکاته که حتی حاضر است با آن پیرمرد خنزرپنزری خرت و پرت بدردنخور فروش که کرم در دندانهای او میلولد هم بخوابد، هیچگاه خودش را به شوهر خود؛ همان راوی، تسلیم نمیکند. دلیلش را راوی اینطور حدس میزند: شاید به خاطر آن صیغهای باشد که خواندهاند. یعنی لکاته فاحشهگری را دوست دارد. نه اینکه فاحشهگری را دوست داشته باشد، او اصولاً فاحشه است و نمیتواند جور دیگری از زندگی را حتی تصور کند.
همه آدمهای اطراف راوی به هم شبیه هستند، تمام نقاشیها به هم شبیه هستند، همه رجالهاند و فاحشه. حتی خودش هم نمیداند که فرزند کیست. حتی آن کسی که معلوم نیست پدر راوی است یا عموی راوی، در آن اتاق از آن مار غولپیکر به حدی ترسیده است که خودش هم نمیداند که عموی راوی است یا پدرش.
راوی که از لکاته متنفر شده است تصمیم میگیرد شبی او را کشته و قطعه قطعه کند. برای این منظور ساتوری را از همان پیرمرد خنزرپنزری سر کوچه میخرد، اما موفق نمیشود لکاته را بکشد. فردا صبح مادر لکاته همان ساتور را در سینی صبحانه او گذاشته و برایش میآورد؛ گویا میخواهد به رخش بکشد که تو قدرت کشتن دختر من را نداری. در پایان داستان راوی خودش را در برابر آینه میبیند که یک مشت پشم سفید روی سینهاش ور آمده و به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل شده است. واقعاً چرا راوی به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل شده است؟
برای پی بردن به این ماجرا باید آن سایه را که از ابتدا آن را برای فهم بوف کور بسیار کلیدی قلمداد کرده بودم درست درک کنیم. تصویر راوی در آینه در واقع همان سایه لرزان راوی بر روی دیوار است؛ با این تفاوت که این بار استوار در برابرش ایستاده و فریاد میزند که این توئی؛ پیرمرد خنزرپنزری خود توئی. در واقع هیچ روند و شدنای در کار نبوده است. راوی از همان ابتدا پیرمرد خنزرپنزری بود. راوی میپنداشت که دارد خودش را برای سایهاش تعریف میکند تا خودش را بشناسد؛ اما شناختی در کار نیست. تنها چیزی که در کار است نسخهبردای از یک الگوی ازلی است. و این الگوی ازلی همان پیرمرد خنزرپنزری است. پیرمرد خنزرپنزری هم نسخه ازلی است و هم واقعیت جامعه ما. واقعیتی که تنها و تنها بر کپیبرداری استوار است. ذکر خواندنهای دائمی نسلهای پیاپی در خانقاهها که تنها تکرار مکرر یک یا چند کلمه بوده است که تصور میشد حقیقتی در آن نهفته است، نقاشی ما که تنها تکرار تصاویری کلیشهای است برای قرنها بدون نوآوری؛ تصاویر تکراری، شیوه تصویر کردن تکراری. فرهنگ ما بر کپیبرداری از یک نسخه ازلی استوار است. این کپیبرداری آنقدر ریشه عمیقی در فرهنگ ما دارد که حتی جریان فکری و فلسفی ما؛ معتزله، هم شکل و ساختار فرقهای به خود میگیرد. مسئله اصلی این است که راوی داستان میپنداشته است که دارد در راه شناخت خود تلاش میکند، اما از همان آغاز او نشان میدهد که اصلاً در پی شناخت خود نیست. اگر راوی در پی شناخت خود میبود وقتی که آن روزنه را در دیوار میدید، وقتی میدانست که هیچگاه روی دیوار هیچ روزنهای نبوده است، وقتی میدانست آنسوی این دیوار تنها یک فضای خشک و خالی از هر نهر و درخت و گل نیلوفر آبی بوده است، به جای اینکه در این مورد تحقیق کند که آن روزنه و آن تصاویر چه معنایی دارند، میبایستی از خود میپرسید چرا چیزی را که میداند وجود ندارد دیده است. اما این پرسشی است که هرگز به ذهن راوی خطور هم نمیکند. او هم مانند همه گذشتگان خود به جای فکر کردن در مورد اینکه چرا ما در تمام طول تاریخمان این همه عارف داشتهایم، به جای پرسش در مورد اینکه اصلاً عرفان در کجای فرهنگمان ریشه دارد و اینکه عرفان در کدام گروه اجتماعی پایگاه داشته است، خودش هم درگیر روندی عرفانی میشود بدون اینکه بداند. راوی در واقع نه یک پرسشگر بلکه یک سالک است. اینکه چرا راوی حتی یک لحظه هم نتوانسته است این پرسش را از خود بپرسد که چرا این روزنه را دیده است، چرا یک لحظه هم نتوانسته است از گردونه تصوراتی که میان آنها گرفتار است خارج شده و از بیرون به خودش نگاه کند، کلید فهم درک راوی است. در عوض او به درد دل کردن با سایه خود میپردازد. سایه لرزانی که از همان لرزان بودن میبایست میفهمید که پیر است و در واقع همان پیرمرد خنزرپنزری. صدای خندههای ترسناک تمام پیرمردهای خنزرپنزری در تمام این داستان، صدای ترسناکی است که راوی آن را نمیفهمد. این صدا از اعماق درون راوی برمیآید. پیرمرد خنزرپنزری نهفته در درون اوست که در هر گام او را به خود فرا میخواند تا در نهایت در مقابلش بایستد و به او نشان دهد که راوی از همان اول چیزی جز یک پیرمرد خنزرپنزری نبوده است. الهامی که دقوقی را از فکر کردن به این پرسش که بدون داشتن زانو و کمر چگونه میتوان رکوع و سجود کرد، بازداشته؛ فکری که میتوانست چرت توهمآلود عرفانی او را پاره کند، همان خنده وحشتناک پیرمرد خنزرپنزری است. راوی بوف کور این حد هشیاری داشته است که صدای خندههای این پیرمرد خنزرپنزری را “وحشتناک” بشنود و نه نغمه دلنواز، اما او به سایه خود اعتماد میکند، به آن تصویر از زن اثیری که در واقع تنها یک جسد متحرک بوده است برای پوساندن اندک آگاهی او، اعتماد میکند. “الهام” در واقع ندایی است که به قصد کور کردن ذهن پرسشگر و به دام انداختن او از درون برمیخیزد. این درون اما خود درونی شده آن نسخه ازلی از پیرمرد خنزرپنزری است که در آن بیرون و در جامعه است. راوی در همان ابتدا که در مورد زخمهایی که از درون، آهسته و در انزوا روح را میخورند و میتراشند حرف میزند، فوراً اظهار میکند که این زخمها را نمیتوان با کسی در میان گذاشت چون مردم عموماً عادت دارند که آن را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند. زخمهایی که روح را آهسته و در انزوا میخورند توسط همان جامعهای تولید شده است که انسانها را منزوی میخواهد؛ جامعه عرفان زده متوهم. این جامعه هم انسانها را منزوی میکند و هم این زخمها را تولید میکند. اما عجیب این است که راوی نمیخواهد این زخمها را با کسی در میان بگذارد چون از اینکه انگ تفاوت بر او بچسبد وحشت دارد. در جامعهای که همه رجاله و فاحشهاند، در جامعه پر از پیرمردهای خنزرپنزری و لکاتههای فاحشه البته که اگر زنی اثیری هم یافته شود باید به آن شک کرد؛ حتماً یک جسد متحرک است، سرد و بیحس که به محض اینکه خود را به شما میسپارد بدنش شروع به پوسیدن میکند و خیلی سریع کرم میزند. باید فوراً آن را قطعهقطعه کرد و به گورستان برد تا بوی تعفنش همه را خبردار نکند. حتی گل نیلوفر آبی به راوی نیاز دارد تا از جسد زن اثیری غذایی لذیذ برای او فراهم کند. عجیب این است که تنها همراهمان در این مسیر باز همان پیرمرد خنزرپنزری است با آن خندههای دهشتناکش. راوی به این طریق با اکراه از متفاوت بودن به صورتی کاملاً ناآگاهانه در مسیر سالکان عرفانی قدم برمیدارد که با تمام نیرو قوای دماغی خود را قطعهقطعه میکنند و با کمک همان پیرمرد خنزرپنزری با آن خندههای وحشتناکی که در پس آن دندانهای کرم خوردهاش هویدا هستند، به گورستان میبرند. نباید فکر کرد که این عمل عارفان ایرانی تفکر را مدفون کرده است. تفکرمان از همان اول مرده به دنیا آمده است؛ سرد و بیحس و حال است که وقتی بروز میکند باید به دور ریخت. چون اگر آن را به دور نریزیم بوی گند و تعفن خیانت و توطئه میدهد؛ الحق که تنها کسانی که در طول تاریخمان توانستهاند در این مملکت بیندیشند همان سودجویان آگاهی بودهاند که از سادگیهای عارفان (بخوانید راویان) وهمزده سوء استفاده کردهاند، و همانها هستند که مواظبند تا فکری جوانه نزند؛ همان پیرمردهای خنزرپنزری که همه را رجاله و فاحشه میخواهند تا اشیاء بنجل خود را به آنها بفروشند.
راوی داستان ما اصلاً نمیداند فرزند کیست. نمیداند که آن پیرمرد خنزرپنزری که از او شراب طلب میکند پدرش است یا عمویش. پیر مرد خودش هم آنچنان در آن اتاق از آن مار وحشت کرده است که چیزی را به یاد نمیآورد. در جامعهای که هیچ چیز از گذشته به یاد نمیآید، اصلاً روند و شدنی در کار نیست تا بتوان انتظار ایجاد یک تحول داشت. چنین جامعهای هر روز که از خواب برمیخیزد باید همه چیز را از نو شروع کند؛ همان نقاشیها، همان ذکرها و همان … .
راوی با اینکه این قدرت را داشته است که صدای خندههای پیرمرد خنزرپنزری را وحشتناک بشنود، اما فریب او را میخورد. اصلاً پیرمرد خنزرپنزری آن زن اثیری؛ آن جسد متحرک و سرد و بیحس، را برای این در کنار خود دارد که اگر اندک هوشیاریای هم در کسی هویدا بود، آن را خنثی کند. آن زن اثیری در واقع همان لکاته است در چهرهای دیگر و این میبایست از همراهی او با پیرمرد خنزرپنزری در همه تصویرهای تکراری در تمام کوزههای یک شکل برای راوی هویدا میبود. اما “الهام” پدیدهای به شدت پیچیده و چند وجهی است. اگر یک شکل آن را کشف کنید، به اشکال دیگری بروز میکند تا در نهایت به شما نشان دهد که چیزی جز پیرمرد خنزرپنزری نیستید. تازه اگر خیلی اهل فکر باشید، وگرنه در حد همان رجالهها و فاحشهها باقی میمانید تا اشیاء بنجل پیرمردهای خنزرپنزری را بخرید. راوی بوف کور با تمام دقت و زیرکی که داشت هرگز نتوانست خود را از شر لکاته خلاص کند. اصلاً مگر ممکن است که با ساتوری که از پیرمرد خنزرپنزری خریده میشود لکاته را کشت؟ لکاته فاحشه است و همخوابه او، هرچند به ظاهر همسر راوی. لکاته در واقع تنها نقش همسر راوی را بازی میکند تا پیرمرد خنزرپنزری از طریق او از هر لحظه زندگی راوی خبر داشته باشد. دلیل خندههای دهشتناک پیرمرد خنزرپنزری هم چیزی جز تمسخر راوی نیست؛ تمسخری که در تمام تاریخ ما با ندای زندگیبخش اشتباه گرفته شده است. در واقع باید گفت پیرمرد خنزرپنزری همان خداست و لکاته فرشته او.
مسئله بسیار مهم این است که از همان اول یک نوع هدایت ناآگاهانه در کار بوده است تا راوی خود را در قالب پیرمردی خنزرپنزری بازشناسد. اینکه راوی از همان اول گفته است میخواهد خودش را بشناسد و در پایان در برابر آینه خود را پیرمردی خنزرپنزری مییابد، باید توجهمان را به این نکته جلب کرده باشد که او به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل نشده است، او خود را در این قالب بازشناخته است. اصلاً این پیرمرد خنزرپنزری بود که راوی را به بهانه یافتن شراب به آن پستوی تاریک در اعماق درونش فرستاده و وقتی که با آلودن او به وهم تمام ذهن و مغزش را مسموم کرد ناگهان از صحنه حذف شده است؛ یا بهتر است بگوئیم که دیگر هرگز در آن قالب خود را ننمایانده است. شراب در واقع بهانهای بوده است برای هدایت راوی به سوی بازیافتن هویتش در قالب پیرمردی خنزرپنزری. راوی هم بدون اینکه بداند مانند یک سالک سر براه و پا براه از رهنمود راهبر پیروی میکند. تمام سؤالهائی را هم که راوی مطرح میکند اصلاً پرسشهایی پرسا نیستند. او نمیتوانسته است پرسشی پرسا مطرح کند؛ در اعماق درونش تنها یک وهم نهفته بوده است. راوی بوف کور انسانی خالی از حافظه تاریخی است؛ انسانی که حتی نمیداند فرزند چه کسی است. او انسانی تهی و بیهویت است که هیچ چیزی او را به جهانی که در آن زندگی میکند پیوند نمیدهد؛ به تعبیری یک درویش به تمام معناست. در جهان او همه شبیه به یکدیگر هستند و او هم از آغاز از اینکه انگ تفاوت بخورد به شدت وحشت دارد. اصلاً مگر صحبت کردن از تفاوتها در جهان رجالهها اثری هم دارد؛ سرنوشت او از قبل توسط جامعه مشخص شده است. راوی بوف کور انسانی ناآگاه است که وقتی که میپندارد دارد به خودش میاندیشد در واقع سالکی است که در چنبره پیرمرد خنزرپنزری گرفتار است. او به جای اینکه نوع نگاه خود را مورد پرسش قرار دهد به دنبال کشف حقیقت آن چیز دیده شدهای است که خودش هم میدانسته حقیقت ندارد و ما به جای اینکه خود پدیدهای به نام عرفان را مورد پرسشهایی بنیادین قرار دهیم سعی داریم آن چیزی را که عرفان ادعای بازنمودن آن را دارد بفهمیم. برای اینکه راوی قادر باشد به واقع خودش را بشناسد و آن سؤال اساسی را مطرح کند که “چرا چیزی را که میداند وجود نداشته است دیده” میبایستی از بیرون به خودش نگاه میکرد. میبایستی خودش ابژه فکر خودش میشد؛ اما ابژه فکرش کشف چگونگی و کیفیت حقیقت آن چیزی است که باید اصل ظهور آن را مورد پرسش قرار میداد. به این طریق راوی با قرار دادن کیفیت و چگونگی و یا به تعبیر دقیقتر ماهیت آن چیز به عنوان موضوع پرسش خود وجود آن را مسلم گرفته و راه در گامی گذاشته است تا آگاهی خود را هرچه تمامتر از دست بدهد. ما هم به جای اینکه خود پدیده عرفان را مورد پرسش قرار داده و از خود بپرسیم اصلاً چرا عرفان جهانی را بازمینماید که وجود ندارد به دنبال درک ماهیت همان چیزهایی هستیم که عرفان برای ما باز نموده است و به این طریق وجود آنها را مسلم فرض میکنیم.
بوف کور تاریخ ماست. تاریخی که پیر مردهای خنزرپنزری آن را برای فروش اشیاء بنجل خود تسخیر کردهاند. تاریخی که زنهای اثیری آن هم تنها جسدهایی متحرک هستند و آکنده است از لکاتهها و فاحشه و رجالهها. تاریخی که راویهای آن؛ اگر هم در اینجا و آنجا پیدا شده باشند، به جای تردید کردن در خود به هنگام دیدن روزنه در دیواری ستبر که از خلال آن چیزی دیده میشود که میدانند نیست، به جای فکر کردن در مورد “خود”، به سفری دور و دراز و عرفانی میپردازند تا اگر استعداد داشتند به پیرمردی خنزرپنزری تبدیل شوند، وگرنه رجالهای خواهند بود که باید اشیاء بنجل پیرمردهای خنزرپنزری را بخرند.
ما چه هنگام میخواهیم بفهمیم که نباید از پیرمرد خنزرپنزری چیزی خرید، حتی اگر ساتوری باشد برای کشتن لکاته.
[1] – اسراالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید، تألیف محمدبنالمنوربن ابیسعیدبن طاهربن ابیسعیدبن ابیالخیر، بانضمام رسالۀ حورائیه تألیف عبیداللهبن محمود شاشی معروف بخواجۀ احرار. چاپخانه فردین و برادر، طهران 1313. صص. 5-184.
[2] – مثنوی معنوی، دفتر سوم، نسخه خطی. این نسخه خطی مثنوی معنوی مولوی به شمارههای 1_1903 تا 17_1903 به صورت فایل الکترونیک بر روی وبسایت کتاب فارسی و در آدرس زیر در دسترس قرار دارد:
در منبع مذکور نسخههای مختلفی از مثنوی وجود دارد که در قسمتهایی که ابیات فوق را نقل کردم، تفاوت فاحشی جز نحوه نوشتن کلمات؛ نسخههای خطی کلمات را سر هم و نسخههای تایپی آنها را جدا از هم نوشتهاند، تفاوتی مشاهده نکردم. نسخه خطی را برای ارجاع دادن ترجیح دادم، چون ارجاع دادن به آن برای هدایت کردن خوانندهای که میخواهد خودش این اشعار را از نو با نوشته و تعبیر من تطبیق دهد، سادهتر است. اشعار مذکور در فاصله صفحات 247-243 در متن نسخه مورد ارجاع آمدهاند.
فرامتن
اکنون بهتر میتوانیم مفهوم دینخویی دوستدار را درک کنیم. همانطوریکه گفتم اینکه یک پرسش به کدام یک از سه دستۀ نامبرده؛ خبرگرفتن، ناپرسیدن و پرسیدن، تعلق دارد به رابطه در هم تنیده سه ساختار به شدت در هم تنیده ربط دارد: خود متنی که پرسش در آن صورتبندی (و نه لزوماً پرسیده) میشود، به ساختار میانمتنی و فرامتنی. اما نکته مهمی که باید به آن توجه داشت رابطه در هم تنیده این سه ساختار است. فرامتن در واقع نهادی اجتماعی است که متن به آن تعلق دارد و در واقع خالق متن به صورت مستقیم یا غیر مستقیم عضو آن نهاد اجتماعی محسوب میشود. البته نباید پنداشت که فرامتن به همینجا ختم میشود، بلکه جایگاه آن نهاد اجتماعی در کل ساختار اجتماعی و حتی نحوه ارتباط آن جامعه با سایر جوامع در عرصه جهانی هم جزو ساختار فرامتنی محسوب میشوند. واضح است که برای اینکه یک متن خاصی نوشته شود، باید فرامتنی متناسب با آن در جامعه موجود باشد. اما این امر به این معنی نیست که فرامتن خصوصیات متن را به تمامی تعیین میکند. خود متن هم البته میتواند رابطه باقی متون را با هم و در نتیجه ساختار فرامتن را تغییر دهد. اما این امر نباید ما را به اشتباه بیندازد همیشه همینطور است. برخی اوقات و در برخی جوامع فرامتن آنقدر حجیم و بزرگ و جسیم است که هیچ متنی قدرت تغییر آن را ندارد. در واقع برای اینکه این رابطه پیچیده و ارگانیک و چندسویه بتواند برقرار شود خود فرامتن باید خصلتهایی را داشته باشد که در صورت عدم دارا بودن آنها محال است که متن بتواند تغییری در ساختار فرامتن خود ایجاد کند.
برای مثال ایده “دموکراسی” و نحوه ظهور آن را بررسی کنیم. این ایده به پیشگامی افرادی مانند روسو، لاک، آدام اسمیت و نیز جان استوارت میل و دیگران به تدریج صورتبندی شد و ساختار اجتماعی جامعه و فرامتنی را که به آن تعلق داشت؛ دانشگاه و در نهایت کل جامعه، تغییر داد. اما این خود فرامتن جامعه بود که در ابتدا باعث پدیدار شدن این ایدهها در آن اذهان شده است، بعد آنها را مورد بحث قرار داده است و در نهایت بوسیله خود آنها متحول شده است. با این مقدمه میخواهم به بررسی ساختار فرامتنی غالب در جامعه ایرانی در طول تاریخ بپردازم.
چندی پیش داریوش آشوری به همراه یک //// آمریکایی به نام در برنامه پرگار در تلویزیون بیبیسی به بررسی تاریخچه تصوف در ایران پرداختند. بحث بسیار جالبی بود؛ نه به دلیل موضوعاتی که در این برنامه مطرح شد، بلکه به دلیل تفاوتی که در رویکرد آشوری و آن پژوهشگر آمریکایی به چشم میخورد. تفاوت این رویکرد در این بود که آشوری در بررسی تاریخچه تصوف در ایران نه تنها به متون به جا مانده، بلکه به اعمال و رفتارها و نقشهای واقعی اجتماعی صوفیان در تاریخ ایران توجه داشت، ولی آن پژوهشگر آمریکایی تنها به متون ادبی به جا مانده از آنها.
من میخواهم همین تصوف را در ایران و البته در رابطهای ارگانیک بین متن و فرامتن بررسی کنم. یکی از حکایات مقامات شیخ ابوسعید ابوالخیر را نقل میکنم:
شیخ ما … یکروز در میهنه مجلس میگفت، حمزۀ ازجاهی کاردگر که مرید شیخ ما ابوسعید … بود و شیخ را در حق وی نظری هر چه تمامتر بود و هر روز که نوبت مجلس شیخ بودی حمزه بگاه از ازجاه بیامدی چنانکه آن وقت که شیخ ما بیرون آمدی او بمیهنه آمده بودی و بجایگاه مجل نشسته و چون مجلس شیخ بشنیدی بازگشتی و بازجاه شدی. یکروز حمزه دیرتر میرسید و شیخ را تقاضای او میبود که درویشی عظیم و شکسته و گرمرو بود. در میان مجلس حمزه در رسید شیخ روی سوی او کرد و گفت درآی حمزه درآی حمزه:
از چهره همه خانه منقش کردی/وز باده رخان ما چو آتش کردی، شادی و نشاط ما یکی شش کردی/عیشت خوش با که وقت ما خوش کردی.
فریاد از مجلس شیخ برآمد و حالتها رفت.[1]
سؤال من اینجاست که این فریاد و رفتن آن حالتها واقعاً نشان دهنده چیست؟ بگذارید سؤالم را دقیقتر مطرح کنم. این کدام طبقه اجتماعی و برخوردار از چه روحیه و چه نوع روانشانسی است که این چنین با یک شعر تا این حد سطحی و بیمعنا فریاد میزند و حالتش دگرگون می-شود؟
این هم حکایتی دیگر از کرامات شیخ ابوسعید تا در درک جایگاه اجتماعی این طبقه ابزار کافی بیابیم:
و از اصحاب شیخ ما کسی روایت کند که یک شب شیخ ما … در صومعۀ خویش مینالید تا بامداد و من همه شب ازان سبب رنجور و گرفته بودم و از آن تفکر تا بامداد در خواب نشدم دیگر روز چون شیخ بیرون آمد من از وی سؤال کردم که ای شیخ سبب نالۀ دوشینه چه بود گفت دی در دست دانشمندی جزوی دیدم از وی بستدم و فرونگریستم دوش همه شب بدرد دندان ما را عقوبت میکردند و میگفتند چرا آنچه طلاق دادهای باز آن میگردی.
شیخ ما گفت که آن پیر قصاب گفت تا آزاد نباشی بنده نگردی و تا مزدوری ناصح و مصلح نباشی بهشت نیابی جزاءَ بما کانوا یعملون شیخ ما گفت اشکال واقعه ما از گفت آن پیر حل شد. (ص. 34، تأکید از خود اثر)
باز هم برای کمک به درک ساخت اجتماعی این طبقه و دریافتن منظوری که در نهایت میخواهم به آن برسم حکایت دیگری را نقل میکنم. اما چون این حکایت بسیار طولانی است آن را به نقل از اثر و به اختصار بسیار نقل به مضمون میکنم:
شبی شیخ بعد از نماز عشاء در خانقاهی در نیشابور به همراه سالکان طریقش به سماع مشغول میشود. این خانقاه در نزدیکی خانه “سید اجل حسن” بود. “چون سماع گرم شد و صوفیان را حالتی پدید آمد و در رقص آمدند” سید اجل حسن از خواب میپرد و از نوکران منشاء این سر و صدا را جویا می-شود و میفهمد که شیخ و یاران به سماع مشغولند “و سید اجل حسن شیخ را و صوفیان را عظیم منکر بود”. به نوکرانش دستور میدهد که چون شیخ و خانقاهش خوابش را به هم زدهاند “بر بام خانقاه روید و خشت بر سر اینان فرو اندازید”. نوکرها هم همین کار را میکنند و رقص صوفیانه آنها را مختل میکنند و قوالان و مقریان خاموش میشوند. شیخ که به خود میآید و از ماجرا آگاه میشود از مریدان خود میخواهد که تمام آنچه را که بر سرشان انداختهاند جمع کرده و نزد او ببرند و شیخ “آن یک یک خشت پاره که در پیش وی بود برمیگرفت و بوسه میداد و بر چشم مینهاد و میگفت هرچه از حضرت نبوی رود عزیز و نیکو بود و ان را بدل و جان باز بباید نهاد عظیم بدنیامد که بر ما این خرده فرو شد که خواب چنین عزیزی بشولیدیم”. و رقص صوفیانه را به جای دیگری منتقل میکنند و تا صبح در سماع بهسر میبرند. نوکرهای سید اجل حسن که از بالای بام شاهد این ماجرا هستند به شدت دچار احساسات شده و میگریند و وقتی که ماجرا را به خواسته سید برای اربابشان تعریف میکنند ناگهان “رنجور گشت آن شب و آن انکار و داوری صوفیان جمله از باطن او بیرون شد” و تا صبح خوابش نمیبرد.
فردا صبح هم اسبش را زین کرده و به نزد شیخ رفته و از او عذرخواهی میکند و حتی او را برای شام و رقص صوفیانه به خانه خودش دعوت میکند “و سید احل را ارادتی عظیم پدید آمد اوّل انکاری تمام و آخر ارادتی بغایت و ارادت سید اجل حسن در حق شیخ ما بجائی رسید که در مدت مقام شیخ ما بنشابور سی هزار دینار نشابوری در راه شیخ ما خرج کرد.” (صص. 4-182)
در همین ماجرا نوع رابطه سید اجل حسن را با شیخ ابوسعید ببینید. کلیدهای زیادی در این رابطه وجود دارد که باز هم برای درک آن باید حکایتی دیگر را که برخلاف ظاهر بسیار ساده آن بسیار کلیدی است نقل کنم:
شبی شیخ ابوسعید در نیشابور در جمع بزرگان “استاد ابوالقاسم قشیری و شیخ بومحمد جوینی و استاد اسماعیل صابونی” نشسته و در این مورد که وردهای شبانه آنها در سماع صوفیانه چیست صحبت میکنند. نوبت که به شیخ ابوسعید میرسد میگوید: “ما همه شب میگوییم یا رب صوفیانرا فردا چیزی خوش ده که بخورند”. وقتی همه تعجب میکنند در پاسخ حدیثی از پیغمبر اسلام را نقل میکند که “انالله تعالی فی عونالعبد مادامالعبد فی عون اخیهالمسلم.
و در مورد این حکایت نگارنده این شرح حال میگوید که شیخ ابوسعید به شیوخ دیگر گفته است که وردهایشان تنها برای ثواب خودشان است، اما ورد او برای خیر و صلاح دیگران. (ص.7-186)
این حکایت در کنار روایت قبلی بیانگر وضعیت اقتصادی صوفیان در زمان شیخ ابوسعید ابوالخیر است. صوفیه در این زمان هنوز از قدرت اجتماعی فراوانی برخوردار نیستند، و این امر در رفتارهای شیخ ابوسعید بازتاب کاملی دارد. او دعا میکند که صوفیان برای فردا غذایی برای خوردن داشته باشند، در خود قدرت مقابله با افرادی مانند سید اجل حسن را که با آن فضل و بخشش بسیار زیادش مشخص است که یک بازاری بوده است، نمیبیند. در واکنش به این عجز وافر است که در همین اثر درویش چنین تعریفی دارد:
شیخ ما گفت در خبر است که قومی بنزدیک رسول … در آمدند و سؤال کردند که درویشی چیست؟ یکی را ازان میان بنزدیک خویش خواند و گفت تو پنج درم داری گفت دارم ویرا گفت که تو درویش نیستی، دیگری را بخواند و گفت تو پنج درم داری گفت ندارم گفت چیزی داری که پنج درم ارزد گفت دارم گفت تو درویش نیستی، دیگری را بخواند و گفت تو پنج درم داری گفت ندارم گفتا چیزی داری که بپنج درم ارزد گفت ندارم گفت بپنج درم جاه داری گفت دارم گفتا تو نیز درویش نیستی، دیگری را بخواند و گفت پنج درم داری گفت ندارم گفتا چیزی داری که بپنج درم ارزد گفت ندارم گفتا پنج درم جاه داری گفت ندارم گفتا پنج درم کسب داری که توانی پنج درم کسب کرد گفت توانم کرد گفت برخیز که تو درویش نیستی، دیگری را بخواند و گفت ترا از این همه هیچ چیز هست گفت نی گفتا اگر ترا پنج درم پدید آید تو گویی که از ان منست و مرا در این نصیبی هست گفت کمتر از این نباشد گفتا برخیز که تو درویش نیستی، دیگری را بخواند و گفت از این همه که گفتیم ترا هیچ چیز هست گفتا نی گفت اگر پنج درم پدید اید ترا در آن اندیشه باشد که باید من تصرف آن کنم گفت نباشد یا رسولالله گفتا چه کنی گفت بحکم درویشان باشد مرا دران هیچ نصیب نباشد رسولالله … گفتا تویی درویش براستی درویش چنین باید که او را آن نبود. چون رسول … این بگفت دیگران بگریستند و گفتند یا رسولالله ما را همه کس درویش میخوانند و درویشی خود این بوده است که تو نشان کردی اکنون ما کیستیم گفتا درویش اوست و شما همه طفیل او. (ص. 230)
این حکایت نسبتاً طولانی را بطور کامل نقل کردم تا نشان دهم که درویشی چه نوع جهان-بینیای بوده است؛ انسان از همه عواملی که به او شخصیت میدهد تهی میگردد تا در نهایت بتواند به مقامی برسد. شرط سالک شدن نه انباشتن معرفت که تهی شدن از آن است، و این را در حکایت دیگری از همان کتاب میبینیم. شیخ ماجرای گرایشش را به صوفیگری شرح میدهد و میگوید:
کتابها داشتیم و جزوها داشتیم و یکیک میگردانیدیم و میخواندیم و هیچ راحت نمییافتیم از خدای عز وجل درخواستیم که یا رب ما را از خواندن این علمها و کتابها گشادگی نباشد در باطن و بخواندن این از تو خداوند بازمیمانم. مرا مستغنی کن بچیزی که دران چیز ترا بازیابم تا ازین همه بیاسایم، با ما فضلی کرد و آن کتابها از پیش برگرفتیم و فراغتی یافتیم تا بتفسیر حقایق رسیدیم آن زمان آنچه میخواندیم از فاتحهالکتاب در آمدیم بالبقره و آل عمران والنساء والمائده والانعام رسیدیم اینجا که قلالله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون اینجا کتاب از دست بنهادیم هرچند کوشیدیم تا یک آیت دیگر پیش رویم راه نیافتیم آن نیز از پیش برگرفتیم. (ص. 33، تأکید اول از من)
در ادامه نقل میکند که تمام کتابها و جزواتش را دفن کرده و برای ابد با آنها وداع گفته است. اکنون معنای آن اولین حکایت را در مییابیم. او در آنجا خود را به خاطر نگاه کردن به یک متن نگاشته شده سرزنش میکرده است، که این امر عمق جدائی صوفیگیر و عرفان از تفکر است؛ لذا “”فکر” و “تفکر” و تمام واژههایی که از نظر معنایی با این مفاهیم همبستهاند؛ نظیر “عقل”، “عقلانیت” و نظایر آن، اگر هم در جایی در متون عرفانی به معنای مثبت به کار رفته باشند باید توجه کرد که معنای آنها به هیچ وجهی همان “عقل نقاد”ی نیست که امروزه از آن میفهمیم. این دفن کردن کتاب که بوضوح ناشی از ناتوانی ذهنی شخص ابوسعید بوده است—هرچند همان کتابها هم چیزهای دندانگیری نداشتند—، آن تعریف درویشی، آن احساسات و عواطف لجامگسیختهای که از انکار شدید صوفی و سنگپرانی به سماع او تا انداختن طوق بندگی تغییر میکند، آن گریستنها با شنیدن تعاریف و جملات بیمعنی، آن دعای غذای صوفیان و آن نعره زدنهای مستانه با شنیدن یک بیت شعر ساده و بیمعنی، این همه نشان دهنده کدامین طبقه اجتماعی است. برای دریافتن اینکه جایگاه اجتماعی این جماعت صوفی و پیروان آنها چیست بخشی از دفتر سوم مثنوی معنوی را تنها به عنوان یک نمونه ذکر میکنم:
آن دقوقی داشت خوش دیباجۀ/عاشق و صاحب کرامت خواجۀ، بر زمین میشد چون مه بر آسمان/شبروان را گشته زو روشن روان، در مقامی مسکنی کم ساختی/کم دو روز اندر دهی انداختی، گفت در یک خانه گر باشم دو روز/عشق آن مسکن کند در من فروز، … روز اندر سیر بد شب در نماز/چشم اندر شاه بازو همچو باز، منقطع از خلق نی از بدخوئی/منفرد از مرد و زن نی از دوئی، مشفقی بر خلق نافع همچو آب/خوش شفیقی و دعایش مستجاب، نیک و بد را مهربان و مستقر/بهتر از مادر شهیتر از پدر، گفت پیغمبر شما را ای مهان/چون پدر هستم شفیق و مهربان، زان سبب که جمله اجزای منید/جزو را از کل چرا برمیکنید، جزو از کل قطع شد بیکار شد/عضو از تن قطع شد مردار شد، [در ادامه باز هم در شرح کرامات این دقوقی میگوید] آنکه در فتوی امام خلق بود/گوی تقوی از فرشته میربود، آنکه اندر سیر مه را مات کرد/هم ز دینداری او دین رشک خورد، با چنین تقوی و اوراد و قیام/طالب خاصان حق بودی مدام، [در ادامه میخوانیم که این دقوقی با کرامات بسیار که «در فتوی اما خلق بود» میگوید] گفت روزی میشدم مشتاقوار/تا ببینم در بشر انوار یار، تا ببینم قلزمی در قطرۀ/آفتابی درج اندر ذرۀ، چون رسیدم سوی یکساحل بگام/بود بیگه کشته روز و وقت شام، هفت شمع از دور دیدم ناگهان/اندران ساحل شتابیدم بدان، نور شعله هر یکی شمعی ازان/برشده خوش تا عنان آسمان، خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت/موج حیرت عقل را از سر گذشت، کین چگونه شمعها افروختهاست/واین دو دیده خلق را انها دوختهاست، خلق جویان چراغی گشته بود/پیش آنشمعی که بر مه میفزود، چشمبندی بُد عجب بر دیدها/بندشان میکرد یَهدی مَن یشا، باز میدیدم که میشد هفت یک/نور او بشکافتی جیب فلک، باز ان یکبار دیگر هفت شد/مستی و حیرانی من زفت شد، اتصلاتی میان شمعها/که نیاید بر زبان و گفت ما، آنکه یک دیدن کند ادراک آن/سالها نتوان نمودن از زبان، آنکه یکدم بیندش ادارک هوش/سالها نتوان نمودن آن بگوش، … پیشتر رفتم دوان کانشمعها/تا چه چیز است از نشان کبریا، میشدم مدهوش و بیخویش و خراب/تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب، ساعتی بیعقل و بیهوش اندرین/اوفتادم بر سر خاک زمین، باز باهوش آمدم برخاستم/در روش گوئی نه سر نه پاستم، هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد/نورشان میشد بسقف لاجورد، پیش آن انوار نور روز درد/از صلابت نورها را میسترد، باز حیران گشتم اند صنع رب/کاینچنین چون شد چگونهاست ای عجب، پیشتر رفتم که نیکو بنگرم/تا چه حالست آنکه میگردد سرم، باز هر یک مرد شد شکل درخت/چشمم از سبزی ایشان نیکبخت، زانبهی برگ پیدانست شاخ/برگ هم گمگشته از میوۀ فراخ، هر درختی شاخ بر سدره زده/سدره چبود از خلا بیرون شده، بیخ هریک رفته در قعر زمین/زیرتر از گاو و ماهی بد یقین، بیخشان از شاخ خندان روی تر/عقل ازان اشکالها زیرو زبر، میوه که بر شکافیدی عیان/همچو آب از میوه جستی نور آن، [در ادامه مولوی شرح میدهد که این درختان از چشم مردم مخفی بودهاند و اینکه خود دقوقی باز میگوید] گفت راندم پیشتر من نیکبخت/باز شد آن هفت جمله یکدرخت، هفت میشد فرد میشد هر دمی/من چسان میگشتم از حیرت همی، بعد ازان دیدم درختان در نماز/صف کشیده چون جماعت کرده ساز، یکدرخت از پیش مانند امام/دیگران اندر پس او در قیام، آن قیام و آن رکوع و آن سجود/از درختان بس شگفتم مینمود، یاد کردم قول حق را آن زمان/گفت والنجم و شجر را یسجدان، این درختانرا نه زانو نه میان/این چه ترتیب نماز است اینچنان، آمد الهام خدا کای با فروز/این عجب داری ز کار ما هنوز، …[2]
این شعر که نمونه آن را میتوانیم در همه متن مثنوی بارها و بارها بیابیم، چیزهای زیادی برای ارائه به ما در بر دارد. اولین چیزی که دراین قطعه به شدت واضح است؛ البته برای کسی که ماتریالیستی میاندیشد و دلایل پدیدهها و امور را در روابط علی و معلولی همین جهان مادی میجوید، استوار بودن آن بر وهم است. این شخص که صاحب کرامات بسیاری است و “در فتوی امام خلق” یک انسان توهم زده است که شمع و درخت و انسان و همه اینها را با هم مخلوط کرده است و تصویری آفریده است که حاوی هیچ معنایی نیست. در ادامه در مورد اینکه اصلاً نباید در اشعار مولوی به دنبال هیچ معنایی گشت بحث خواهم کرد. اما قبل از آن به دو نکته بسیار مهم در متن همین اشعار میپردازم. شاعر جایی در وصف توهماتی که آنها را از زبان این “دقوقی” بیان کرده است، میگوید: “ اتصلاتی میان شمعها/که نیاید بر زبان و گفت ما، آنکه یک دیدن کند ادراک آن/سالها نتوان نمودن از زبان، آنکه یکدم بیندش ادارک هوش/سالها نتوان نمودن آن بگوش” (بدیهی است که تأکید از من است). این ابیات نقشی بسیار کلیدی در تمام متون عرفانی ایفا میکنند. برای آنکه این نقش کلیدی را درک کنیم به قسمت دیگری که آن را هم برای تأکید “برجسته کردهام” ارجاع میدهم. در پایان نقل قول بالا جایی قهرمان ما؛ دقوقی، میگوید که درختان در رکوع و سجود بودهاند بدون اینکه زانو و کمر داشته باشند و او اعتراف میکند که از این بابت حیرت کرده است؛ یعنی جرقه یک پرسش که میتواند بانگی برای بیدار کردن او باشد. اما این جرقه هنوز کارش را نکرده است که ندایی از غیب به او هشدار میدهد که “این عجب داری ز کار ما هنوز؟” این ندا از کجا میآید؟ اصلاً این ندا که شاعر آن را الهام میداند چیست؟ برای درک نکته بسیار بغرنج مسئله به اثری ارجاع میدهم که در مورد مولوی نوشته شده است. محمد مهدی رکنی در اثری با عنوان جبر و اختیار در مثنوی با تمام وجود سعی کرده است اثبات کند که مولوی به اختیار انسان باور دارد. اما واقعیت این است که مولوی هم به جبر اعتقاد دارد و هم به اختیار. در ادامه همین نقل قول بالا از متن اشعار مولوی، او حتی مداخله در امر نجات تنی چند که در کشتی در حال غرق شدن هستند را نیز روا نمیداند. در این ابیات او نه به جبر که در واقع چیزی بیشتر از جبر اعتقاد دارد؛ اینکه هر جایی هم اختیاری داشتیم، نباید از آن استفاده کنیم. البته نباید پنداشت که حتی در این مورد بخصوص هم اختیار به آن معنایی که در جهان مادی آن را میفهمیم کوچکترین نقشی ایفا کرده است. واقعیت این است که این دقوقی بالاخره به ساحل میرسد و صدای چند نفری را میشنود که در دریای طوفانی گم شدهاند و این دقوقی تنها یا خواندن دعا آنها را نجات میدهد و عرفای دیگری که در همانجا حضور داشتند با فضول خواندن او، وی را متوجه خطایش میکنند. این جهانبینی در واقع بسیار پیچیدهتر از آن است که در حیطه جبر و اختیار بررسی شود. دقوقی مستجابالدعوه این قدرت را دارد که با یک دعا جان انسانهایی را نجات دهد، اما استفاده از این قدرت فضولی در کار پروردگار تلقی شده است. اگر فضولی است پس چرا خداوند این قدرت را به او اعطا کرده است؟ اصولاً اعطا کردن قدرتی به انسان که حق استفاده از آن را ندارد، در واقع مانند این است که چیزی به او داده نشده باشد. چه منطقی در پس رفتار این خداوند وجود دارد؟ توجه داشته باشید که منظورم بررسی این “خدا” نیست، بلکه قصدم بررسی تفکری است که چنین خدایی را برای خود متصور شده است. هرگاه در پی پاسخ به این سؤالات دقیق باشید عارف جوابی دارد که شما را ساکت کند. او در پاسخ به این سؤالات دقیقاً طراحی شده خواهد گفت: “نیاید بر زبان و گفت ما، آنکه یک دیدن کند ادراک آن/سالها نتوان نمودن از زبان، آنکه یکدم بیندش ادارک هوش/سالها نتوان نمودن آن بگوش”. به این طریق او خود را صاحب معرفتی مینمایاند که قابل انتقال نیست، میخواهید دلیل این امر را بدانید، باید خودتان عارف شوید و برای این کار باید ابتدا سالک باشید؛ یعنی باید گوش به فرمان عارف گردید؛ در دم ذهن پرسشگر شما برای همیشه خفه میشود. طرز تفکر عرفانی چیزی نیست که بتوانید با آن شوخی کنید. به محض اینکه تناقض میان اشعار مولوی را که یکجا به اختیار معتقد است و یکجا به جبر به او گوشزد کنید در پاسخ شما خواهد گفت “پای استدلالیون چوبین بود”. از هر دری که وارد شوید عرفان؛ حال عرفان مولوی یا عرفان هر شخص دیگری، این توان را دارد که در مقابل شما بایستد. اصولاً عرفان قدرتی خارقالعاده برای اقناع کردن دارد. چرا؟ به این دلیل که این ایده تنها در جامعهای رشد میکند که در آن به وفور از همان انسانهایی یافته میشود که در بررسی متن مقامات شیخ ابوسعید در مورد آنها بحث کردیم؛ انسانهایی که با هر کلام بیمعنایی که مرشدشان بر زبان آورد حالی به حالی میشوند، همان انسانهای بیبنیهای که اول با سنگ سماع صوفی را به هم میزنند، بعد او را به همراه اهل دو خانقاه به خانه خود دعوت میکنند تا نه تنها غذای لذیذی بخورند که حتی همان سماع عارفانه را هم در خانه او برگزار کنند و در نهایت سیهزار دینار هم خرجشان میکند. همان انسانهایی که کتابهایشان را چال میکنند تا بدون هر کتاب و اندیشهای به حقیقت دست یابند. هرگاه از آنها بپرسید “این چگونه حقیقتی است که با رقص به دست میآید؟” در پاسخ به راحتی میشنوید؛ گفتنی نیست، دیدنی است، بیا تا ببینی. یا باید به جرگه آنها بپیوندید یا از آنها بگریزید. عرفان اصلاً جایگاهی برای بحث ندارد و این نقطه مرکزی قدرت آن است. عرفان در ایران نهادی اجتماعی بوده است برای سرکوب کردن اندیشه . پیروان این مسلک با آن خصایل نام برده فوق را میتوان در یک کلام، که بر خلاف ظاهر ساده آن به شدت پیچیده است، شناخت: لمپن. عرفان تنها در جامعهای رشد میکند که بتواند تعداد زیادی لمپن پرورش دهد.
تنها این نکته ظریف را هم بیفزایم که عرفان در دوره ابوسعید در ایران در حال نضج گرفتن و ریشه دواندن بود و رفتارهای خاضعانه شیخ ابوسعید به دلیل همین عدم استقلال مالی و دوری از فضای قدرت سیاسی بود. ورد بوسعید مبنی بر اینکه خداوند غذای خوبی به صوفیان عطا کند نشانه همین فقر مالی خانقاههاست. اما به گواهی تاریخ به محض اینکه همین خانقاهها قدرت گرفتند دیگر از آن منشهای متواضعانه ابوسعید در آنها خبری نبود. شاه اسماعیل صفوی که مدهب شیعه را در ایران رسمی کرد، و مدت زیادی را در این راه شمشیر زد، از دل همین خانقاهها بیرون آمد.
خانقاه مکان اجتماعی خاصی است که تاکنون در ایران هیچ تحقیق جدیای در مورد آن صورت نگرفته است. این مکانها به نظر من مکان تجمع گروهی اندک انسانهای زیرک و هوشیار به عنوان مرشد بود و عده بیشمار مردمان بیسواد و نادانی که برای سالیان متمادی فریب این به اصلاح صوفیان را خوردهاند؛ همان لمپنها. البته در این میان بودهاند صوفیانی که پاک و صادق و صاف بودهاند. اما این صوفیان پاک متأسفانه متوهم بودند؛ صداقت و پاکی کافی نیست. صداقت ابلهانه آنها هم در نهایت مورد سوء استفاده زیرکان شیادان قرار گرفته است.
اکنون پرسش من این است که چگونه میتوان باور کرد که جامعهای مهد تفکرات علمی باشد، و در آن ادعاهای عجیب و غریبی مانند انواع کرامات؛ در هوا پریدن فلان شیخ، طیالارض کردن، سجاده نماز بر آب و هوا افکندن و نظایر آن برای سالیان متمادی ذهن مردمان را به خود مشغول دارد. فراموش نکنیم که بسیاری از مردم ایران در سال 1978 عکس آیتالله خیمنی را در ماه میدیدند. این مردم به راحتی فریب آن رفراندوم نمایشی را هم خوردند. بدیهی است که عرفان و مذهب باید در چنین جامعهای ریشههای عمیقی داشته باشند. جامعهای که گل سر سبدش کسی است مانند ابوسعید که کتابهایش را دفن میکند، البته که باید در همین جایگاهی باشد که امروزه هست. فلاکت فرهنگی ما آنگاه به اوج میرسد که توجه کنیم همان کتابهایی هم که چال شدهاند مشتی حدیث و روایت بودند که در نهایت توسط عدهای دیگر مورد سوء استفاده قرار گرفتند. میپرسم در یک چنین جامعهای آیا نباید حتی در مورد ماهیت معتزله شک کرد؟ دوستدار به درستی نشان داده است که حتی جریان معتزله یک جریان فرقهای و نه عقلانی؛ به معنای عقل نقاد اروپایی، بوده است؛ (درخششها، فصلهای دوم و سوم)
در واقع چنانکه آشوری مد نظر داشته است، نمیتوان عرفان را به متون ادبیات عرفانی کاهش داد. تاریخ صوفیگری و عرفان وقتی به سلسله صفویه ختم شده است، در کلیتش نمیتواند یک تاریخ اندیشه صرف باشد؛ حتی اگر در ابتدایش بوده باشد، سیر تحول آن در طول تاریخ باید با توجه به مقصد نهایی آن از نو تفسیر شود. در لابلای متون عرفانی باید به دنبال شواهدی گشت در مورد ساختار آن فرامتنی که عرفان در دل آن بالیده است. عرفان نتوانست یک جامعه فعال و پویا و اندیشمند و در نهایت به تعبیر دوستدار فرهنگی “پرسا” ایجاد کند، برای اینکه در بطن خود ساختاری “ناپرسا” بود. عرفان بر سیر و سلوک استوار بود و نه پرسش. خواننده توجه داشته باشد که من قصد ندارم بگویم که باید ادبیات عرفانی را به دور ریخت؛ مسئله شناخت این پدیده اجتماعی است در بطن واقعیاتی که خود متون عرفانی آنها را بیان کردهاند. هیچ متن عرفانی که حاوی پرسشی پرسیده شده باشد، سراغ نداریم. اما مسئله تنها این نیست که در متن عرفانی پرسشی مطرح نشده است؛ مسئله اصلی این است که همانگونه که امروزه و در واقع از زمان صفویه مسجد به تدریج به نهادی اجتماعی؛ و البته نه یک نهاد اجتماعی در کنار سایر نهادها، بلکه به تنها نهاد اجتماعی تبدیل شده است و تمام انرژی مادی و انسانی جامعه را میبلعد، عرفان هم زمانی چنین کرده است. وقتی جامعهای تمام انرژی مادی و انسانی خود را برای مدتی مدید در اختیار نهادهایی قرار میدهد که هیچ اثری در کمک به پیشرفت اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، علمی و غیره در آن جامعه ندارند، یعنی نمیتوانند جامعه را قادر کنند که با مسایل جهان مادی مواجه شده و برای آنها راه حلهایی مناسب این جهانی بیابند و تمام اذهان را متوجه آن جهان؛ که به زعم من یک وهم محض است، میکنند، بدیهی است که بعد از مدتی جامعه میپوسد و در برابر کوچکترین حمله خارجی یا یک شورش و درگیری داخلی از پا در میآید. ابن خلدون هم که به زعم دوستدار ذهنی پرسا نداشته است، نتوانسته است این را دریابد که فروپاشی تمدنها یک اصل بدیهی نیست، بلکه تنها نتیجه از دست دادن قواست. او به جای اینکه این پرسش را صورتبندی کند که “تمدنها بر اثر چه عوامل مادی از هم میپاشند؟” و اینکه “به چه وسیله میتوان جلوی این اضمحلال را گرفت؟” تمام تلاشش خود را برای توصیف آنچه که میدید به کار بست. نه او نه هیچ کس دیگری هیچگاه در کشور ما پرسشی را که راهی به سوی تحقیق بگشاید مطرح نکردهاند. حتی “آئین مملکتداری” ما بر اساس الگوبرداری از یک نمونه ازلی استوار بوده است؛ چه قبل و چه بعد از اسلام.
ریشههای تفکر عرفانی در بوف کور
این نقد به بوف کور را با این پیشفرض مینویسم که خواننده با این متن آشنایی دارد. چون این متن یک داستان بسیار مهم در تاریخ داستاننویسی ایرانی و در واقع به نوعی باید گفت اولین داستان ایرانی است، نمیتوان ادعای روشنفکری داشت و آن را حداقل یک بار مطالعه نکرد. به این دلیل آشنایی خواننده با این داستان برای من یک پیشفرض است؛ بدیهی است که خوانندهای که این متن را نخوانده است، قبل از ادامه این بحث ابتدا باید این کتاب را که امروزه بر روی بسیاری از وبسایتها به صورت رایگان قرار دارد، یافته و مطالعه کند.
در بوف کور راوی با این قصد که میخواهد خودش را به سایهاش معرفی کند تا شاید از این طریق خودش را بهتر بشناسد، ماجرای خود را شروع میکند. شخصیت سایه لرزانی که بر روی دیوار افتاده است و راوی برای شناخت خودش میخواهد ماجراهایی را که از سرگذارنده است برای او تعریف کند اولین شخصیت، البته بعد از روای، و به زعم من کلیدیترین شخصیت این داستان است.
همه داستان از آنجا آغاز میشود که یک روز پیرمردی که راوی نمیداند عمویش است یا پدرش؛ چون شباهت عجیبی به هم داشتند، سر رسیده و از او مقداری شراب طلب میکند. روای میرود که از بالای قفسه یک بطری قدیمی شراب را بیاورد، که ناگهان یک سوراخ در دیوار میبیند که در آن طرفش با یک تصویر عجیب مواجه میشود. زنی اثیری در آنسوی یک نهر آب در کنار یک گل نیلوفر آبی که البته پیرمردی هم با این زن است. وقتی که راوی با این بطری شراب بازمیگردد، آن پیرمرد که معلوم نیست پدرش است یا عمویش رفته است و از او خبری نیست.
این سوراخ برای همیشه مسدود میشود و خود روای هم میداند که هیچگاه پشت آن دیوار خبری نبوده است. در جستجو برای یافتن معنای این جرقهای که ناگهان در دیوار ظاهر شده و برای ابد غیب گشته است، در یک شب وهمآلود با آن زن اثیری برخورد میکند. اما این زن اثیری از همان اول مرده بود؛ بدنش سرد و رویش به شدت سفید، به محض اینکه تنش را به راوی میسپارد معلوم میشود که اصلاً این زن اثیری نه یک زن اثیری که یک جسد متحرک است. راوی جسد را تکه تکه کرده و در چمدانی قرار میدهد و به همراه پیر مرد خنزرپنزری که درشکهچی و یا نعشکش قبرستان است، به قبرستان رفته و آن چمدان را دفن میکند و روی آن یک گل نیلوفر آبی میکارد. زندگی واقعی راوی هم یک پیرمرد خنزرپنزری دارد که سر کوچه و نزدیکی خانه آنها خرت و پرت و کوزههای قدیمی میفروشد که روی همه آنها همان تصویری نقاشی شده است که راوی از خلال آن روزنه برای لحظهای آن را دیده بود. دو زن در دنیای واقعی هم همراه راوی هستند، لکاته و مادر لکاته. تمام آدمهای اطرافش را راوی مشتی رجاله میبیند که همه به یکدیگر شبیه هستند. همین شباهت کلید درک داستان است. عمو و پدرش به هم شبیه هستند، آن پیرمرد خنزرپنزری که خرت و پرت قدیمی و بدرد نخور میفروشد و مردم هم از او میخرند، همان پیرمرد خنزرپنزری نعشکش است و این همان شخصی است که به همراه آن زن اثیری در میان آن روزنه لحظهای پدیدار گشته و در تمام تصاویر پشت کوزههای پیرمرد خنزرپنزری به همراه آن زن زیبای اثیری دیده میشود. راوی از لکاته حالش به هم میخورد و این لکاته که حتی حاضر است با آن پیرمرد خنزرپنزری خرت و پرت بدردنخور فروش که کرم در دندانهای او میلولد هم بخوابد، هیچگاه خودش را به شوهر خود؛ همان راوی، تسلیم نمیکند. دلیلش را راوی اینطور حدس میزند: شاید به خاطر آن صیغهای باشد که خواندهاند. یعنی لکاته فاحشهگری را دوست دارد. نه اینکه فاحشهگری را دوست داشته باشد، او اصولاً فاحشه است و نمیتواند جور دیگری از زندگی را حتی تصور کند.
همه آدمهای اطراف راوی به هم شبیه هستند، تمام نقاشیها به هم شبیه هستند، همه رجالهاند و فاحشه. حتی خودش هم نمیداند که فرزند کیست. حتی آن کسی که معلوم نیست پدر راوی است یا عموی راوی، در آن اتاق از آن مار غولپیکر به حدی ترسیده است که خودش هم نمیداند که عموی راوی است یا پدرش.
راوی که از لکاته متنفر شده است تصمیم میگیرد شبی او را کشته و قطعه قطعه کند. برای این منظور ساتوری را از همان پیرمرد خنزرپنزری سر کوچه میخرد، اما موفق نمیشود لکاته را بکشد. فردا صبح مادر لکاته همان ساتور را در سینی صبحانه او گذاشته و برایش میآورد؛ گویا میخواهد به رخش بکشد که تو قدرت کشتن دختر من را نداری. در پایان داستان راوی خودش را در برابر آینه میبیند که یک مشت پشم سفید روی سینهاش ور آمده و به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل شده است. واقعاً چرا راوی به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل شده است؟
برای پی بردن به این ماجرا باید آن سایه را که از ابتدا آن را برای فهم بوف کور بسیار کلیدی قلمداد کرده بودم درست درک کنیم. تصویر راوی در آینه در واقع همان سایه لرزان راوی بر روی دیوار است؛ با این تفاوت که این بار استوار در برابرش ایستاده و فریاد میزند که این توئی؛ پیرمرد خنزرپنزری خود توئی. در واقع هیچ روند و شدنای در کار نبوده است. راوی از همان ابتدا پیرمرد خنزرپنزری بود. راوی میپنداشت که دارد خودش را برای سایهاش تعریف میکند تا خودش را بشناسد؛ اما شناختی در کار نیست. تنها چیزی که در کار است نسخهبردای از یک الگوی ازلی است. و این الگوی ازلی همان پیرمرد خنزرپنزری است. پیرمرد خنزرپنزری هم نسخه ازلی است و هم واقعیت جامعه ما. واقعیتی که تنها و تنها بر کپیبرداری استوار است. ذکر خواندنهای دائمی نسلهای پیاپی در خانقاهها که تنها تکرار مکرر یک یا چند کلمه بوده است که تصور میشد حقیقتی در آن نهفته است، نقاشی ما که تنها تکرار تصاویری کلیشهای است برای قرنها بدون نوآوری؛ تصاویر تکراری، شیوه تصویر کردن تکراری. فرهنگ ما بر کپیبرداری از یک نسخه ازلی استوار است. این کپیبرداری آنقدر ریشه عمیقی در فرهنگ ما دارد که حتی جریان فکری و فلسفی ما؛ معتزله، هم شکل و ساختار فرقهای به خود میگیرد. مسئله اصلی این است که راوی داستان میپنداشته است که دارد در راه شناخت خود تلاش میکند، اما از همان آغاز او نشان میدهد که اصلاً در پی شناخت خود نیست. اگر راوی در پی شناخت خود میبود وقتی که آن روزنه را در دیوار میدید، وقتی میدانست که هیچگاه روی دیوار هیچ روزنهای نبوده است، وقتی میدانست آنسوی این دیوار تنها یک فضای خشک و خالی از هر نهر و درخت و گل نیلوفر آبی بوده است، به جای اینکه در این مورد تحقیق کند که آن روزنه و آن تصاویر چه معنایی دارند، میبایستی از خود میپرسید چرا چیزی را که میداند وجود ندارد دیده است. اما این پرسشی است که هرگز به ذهن راوی خطور هم نمیکند. او هم مانند همه گذشتگان خود به جای فکر کردن در مورد اینکه چرا ما در تمام طول تاریخمان این همه عارف داشتهایم، به جای پرسش در مورد اینکه اصلاً عرفان در کجای فرهنگمان ریشه دارد و اینکه عرفان در کدام گروه اجتماعی پایگاه داشته است، خودش هم درگیر روندی عرفانی میشود بدون اینکه بداند. راوی در واقع نه یک پرسشگر بلکه یک سالک است. اینکه چرا راوی حتی یک لحظه هم نتوانسته است این پرسش را از خود بپرسد که چرا این روزنه را دیده است، چرا یک لحظه هم نتوانسته است از گردونه تصوراتی که میان آنها گرفتار است خارج شده و از بیرون به خودش نگاه کند، کلید فهم درک راوی است. در عوض او به درد دل کردن با سایه خود میپردازد. سایه لرزانی که از همان لرزان بودن میبایست میفهمید که پیر است و در واقع همان پیرمرد خنزرپنزری. صدای خندههای ترسناک تمام پیرمردهای خنزرپنزری در تمام این داستان، صدای ترسناکی است که راوی آن را نمیفهمد. این صدا از اعماق درون راوی برمیآید. پیرمرد خنزرپنزری نهفته در درون اوست که در هر گام او را به خود فرا میخواند تا در نهایت در مقابلش بایستد و به او نشان دهد که راوی از همان اول چیزی جز یک پیرمرد خنزرپنزری نبوده است. الهامی که دقوقی را از فکر کردن به این پرسش که بدون داشتن زانو و کمر چگونه میتوان رکوع و سجود کرد، بازداشته؛ فکری که میتوانست چرت توهمآلود عرفانی او را پاره کند، همان خنده وحشتناک پیرمرد خنزرپنزری است. راوی بوف کور این حد هشیاری داشته است که صدای خندههای این پیرمرد خنزرپنزری را “وحشتناک” بشنود و نه نغمه دلنواز، اما او به سایه خود اعتماد میکند، به آن تصویر از زن اثیری که در واقع تنها یک جسد متحرک بوده است برای پوساندن اندک آگاهی او، اعتماد میکند. “الهام” در واقع ندایی است که به قصد کور کردن ذهن پرسشگر و به دام انداختن او از درون برمیخیزد. این درون اما خود درونی شده آن نسخه ازلی از پیرمرد خنزرپنزری است که در آن بیرون و در جامعه است. راوی در همان ابتدا که در مورد زخمهایی که از درون، آهسته و در انزوا روح را میخورند و میتراشند حرف میزند، فوراً اظهار میکند که این زخمها را نمیتوان با کسی در میان گذاشت چون مردم عموماً عادت دارند که آن را جزو اتفاقات و پیشامدهای نادر و عجیب بشمارند. زخمهایی که روح را آهسته و در انزوا میخورند توسط همان جامعهای تولید شده است که انسانها را منزوی میخواهد؛ جامعه عرفان زده متوهم. این جامعه هم انسانها را منزوی میکند و هم این زخمها را تولید میکند. اما عجیب این است که راوی نمیخواهد این زخمها را با کسی در میان بگذارد چون از اینکه انگ تفاوت بر او بچسبد وحشت دارد. در جامعهای که همه رجاله و فاحشهاند، در جامعه پر از پیرمردهای خنزرپنزری و لکاتههای فاحشه البته که اگر زنی اثیری هم یافته شود باید به آن شک کرد؛ حتماً یک جسد متحرک است، سرد و بیحس که به محض اینکه خود را به شما میسپارد بدنش شروع به پوسیدن میکند و خیلی سریع کرم میزند. باید فوراً آن را قطعهقطعه کرد و به گورستان برد تا بوی تعفنش همه را خبردار نکند. حتی گل نیلوفر آبی به راوی نیاز دارد تا از جسد زن اثیری غذایی لذیذ برای او فراهم کند. عجیب این است که تنها همراهمان در این مسیر باز همان پیرمرد خنزرپنزری است با آن خندههای دهشتناکش. راوی به این طریق با اکراه از متفاوت بودن به صورتی کاملاً ناآگاهانه در مسیر سالکان عرفانی قدم برمیدارد که با تمام نیرو قوای دماغی خود را قطعهقطعه میکنند و با کمک همان پیرمرد خنزرپنزری با آن خندههای وحشتناکی که در پس آن دندانهای کرم خوردهاش هویدا هستند، به گورستان میبرند. نباید فکر کرد که این عمل عارفان ایرانی تفکر را مدفون کرده است. تفکرمان از همان اول مرده به دنیا آمده است؛ سرد و بیحس و حال است که وقتی بروز میکند باید به دور ریخت. چون اگر آن را به دور نریزیم بوی گند و تعفن خیانت و توطئه میدهد؛ الحق که تنها کسانی که در طول تاریخمان توانستهاند در این مملکت بیندیشند همان سودجویان آگاهی بودهاند که از سادگیهای عارفان (بخوانید راویان) وهمزده سوء استفاده کردهاند، و همانها هستند که مواظبند تا فکری جوانه نزند؛ همان پیرمردهای خنزرپنزری که همه را رجاله و فاحشه میخواهند تا اشیاء بنجل خود را به آنها بفروشند.
راوی داستان ما اصلاً نمیداند فرزند کیست. نمیداند که آن پیرمرد خنزرپنزری که از او شراب طلب میکند پدرش است یا عمویش. پیر مرد خودش هم آنچنان در آن اتاق از آن مار وحشت کرده است که چیزی را به یاد نمیآورد. در جامعهای که هیچ چیز از گذشته به یاد نمیآید، اصلاً روند و شدنی در کار نیست تا بتوان انتظار ایجاد یک تحول داشت. چنین جامعهای هر روز که از خواب برمیخیزد باید همه چیز را از نو شروع کند؛ همان نقاشیها، همان ذکرها و همان … .
راوی با اینکه این قدرت را داشته است که صدای خندههای پیرمرد خنزرپنزری را وحشتناک بشنود، اما فریب او را میخورد. اصلاً پیرمرد خنزرپنزری آن زن اثیری؛ آن جسد متحرک و سرد و بیحس، را برای این در کنار خود دارد که اگر اندک هوشیاریای هم در کسی هویدا بود، آن را خنثی کند. آن زن اثیری در واقع همان لکاته است در چهرهای دیگر و این میبایست از همراهی او با پیرمرد خنزرپنزری در همه تصویرهای تکراری در تمام کوزههای یک شکل برای راوی هویدا میبود. اما “الهام” پدیدهای به شدت پیچیده و چند وجهی است. اگر یک شکل آن را کشف کنید، به اشکال دیگری بروز میکند تا در نهایت به شما نشان دهد که چیزی جز پیرمرد خنزرپنزری نیستید. تازه اگر خیلی اهل فکر باشید، وگرنه در حد همان رجالهها و فاحشهها باقی میمانید تا اشیاء بنجل پیرمردهای خنزرپنزری را بخرید. راوی بوف کور با تمام دقت و زیرکی که داشت هرگز نتوانست خود را از شر لکاته خلاص کند. اصلاً مگر ممکن است که با ساتوری که از پیرمرد خنزرپنزری خریده میشود لکاته را کشت؟ لکاته فاحشه است و همخوابه او، هرچند به ظاهر همسر راوی. لکاته در واقع تنها نقش همسر راوی را بازی میکند تا پیرمرد خنزرپنزری از طریق او از هر لحظه زندگی راوی خبر داشته باشد. دلیل خندههای دهشتناک پیرمرد خنزرپنزری هم چیزی جز تمسخر راوی نیست؛ تمسخری که در تمام تاریخ ما با ندای زندگیبخش اشتباه گرفته شده است. در واقع باید گفت پیرمرد خنزرپنزری همان خداست و لکاته فرشته او.
مسئله بسیار مهم این است که از همان اول یک نوع هدایت ناآگاهانه در کار بوده است تا راوی خود را در قالب پیرمردی خنزرپنزری بازشناسد. اینکه راوی از همان اول گفته است میخواهد خودش را بشناسد و در پایان در برابر آینه خود را پیرمردی خنزرپنزری مییابد، باید توجهمان را به این نکته جلب کرده باشد که او به پیرمرد خنزرپنزری تبدیل نشده است، او خود را در این قالب بازشناخته است. اصلاً این پیرمرد خنزرپنزری بود که راوی را به بهانه یافتن شراب به آن پستوی تاریک در اعماق درونش فرستاده و وقتی که با آلودن او به وهم تمام ذهن و مغزش را مسموم کرد ناگهان از صحنه حذف شده است؛ یا بهتر است بگوئیم که دیگر هرگز در آن قالب خود را ننمایانده است. شراب در واقع بهانهای بوده است برای هدایت راوی به سوی بازیافتن هویتش در قالب پیرمردی خنزرپنزری. راوی هم بدون اینکه بداند مانند یک سالک سر براه و پا براه از رهنمود راهبر پیروی میکند. تمام سؤالهائی را هم که راوی مطرح میکند اصلاً پرسشهایی پرسا نیستند. او نمیتوانسته است پرسشی پرسا مطرح کند؛ در اعماق درونش تنها یک وهم نهفته بوده است. راوی بوف کور انسانی خالی از حافظه تاریخی است؛ انسانی که حتی نمیداند فرزند چه کسی است. او انسانی تهی و بیهویت است که هیچ چیزی او را به جهانی که در آن زندگی میکند پیوند نمیدهد؛ به تعبیری یک درویش به تمام معناست. در جهان او همه شبیه به یکدیگر هستند و او هم از آغاز از اینکه انگ تفاوت بخورد به شدت وحشت دارد. اصلاً مگر صحبت کردن از تفاوتها در جهان رجالهها اثری هم دارد؛ سرنوشت او از قبل توسط جامعه مشخص شده است. راوی بوف کور انسانی ناآگاه است که وقتی که میپندارد دارد به خودش میاندیشد در واقع سالکی است که در چنبره پیرمرد خنزرپنزری گرفتار است. او به جای اینکه نوع نگاه خود را مورد پرسش قرار دهد به دنبال کشف حقیقت آن چیز دیده شدهای است که خودش هم میدانسته حقیقت ندارد و ما به جای اینکه خود پدیدهای به نام عرفان را مورد پرسشهایی بنیادین قرار دهیم سعی داریم آن چیزی را که عرفان ادعای بازنمودن آن را دارد بفهمیم. برای اینکه راوی قادر باشد به واقع خودش را بشناسد و آن سؤال اساسی را مطرح کند که “چرا چیزی را که میداند وجود نداشته است دیده” میبایستی از بیرون به خودش نگاه میکرد. میبایستی خودش ابژه فکر خودش میشد؛ اما ابژه فکرش کشف چگونگی و کیفیت حقیقت آن چیزی است که باید اصل ظهور آن را مورد پرسش قرار میداد. به این طریق راوی با قرار دادن کیفیت و چگونگی و یا به تعبیر دقیقتر ماهیت آن چیز به عنوان موضوع پرسش خود وجود آن را مسلم گرفته و راه در گامی گذاشته است تا آگاهی خود را هرچه تمامتر از دست بدهد. ما هم به جای اینکه خود پدیده عرفان را مورد پرسش قرار داده و از خود بپرسیم اصلاً چرا عرفان جهانی را بازمینماید که وجود ندارد به دنبال درک ماهیت همان چیزهایی هستیم که عرفان برای ما باز نموده است و به این طریق وجود آنها را مسلم فرض میکنیم.
بوف کور تاریخ ماست. تاریخی که پیر مردهای خنزرپنزری آن را برای فروش اشیاء بنجل خود تسخیر کردهاند. تاریخی که زنهای اثیری آن هم تنها جسدهایی متحرک هستند و آکنده است از لکاتهها و فاحشه و رجالهها. تاریخی که راویهای آن؛ اگر هم در اینجا و آنجا پیدا شده باشند، به جای تردید کردن در خود به هنگام دیدن روزنه در دیواری ستبر که از خلال آن چیزی دیده میشود که میدانند نیست، به جای فکر کردن در مورد “خود”، به سفری دور و دراز و عرفانی میپردازند تا اگر استعداد داشتند به پیرمردی خنزرپنزری تبدیل شوند، وگرنه رجالهای خواهند بود که باید اشیاء بنجل پیرمردهای خنزرپنزری را بخرند.
ما چه هنگام میخواهیم بفهمیم که نباید از پیرمرد خنزرپنزری چیزی خرید، حتی اگر ساتوری باشد برای کشتن لکاته.
[1] – اسراالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید، تألیف محمدبنالمنوربن ابیسعیدبن طاهربن ابیسعیدبن ابیالخیر، بانضمام رسالۀ حورائیه تألیف عبیداللهبن محمود شاشی معروف بخواجۀ احرار. چاپخانه فردین و برادر، طهران 1313. صص. 5-184.
[2] – مثنوی معنوی، دفتر سوم، نسخه خطی. این نسخه خطی مثنوی معنوی مولوی به شمارههای 1_1903 تا 17_1903 به صورت فایل الکترونیک بر روی وبسایت کتاب فارسی و در آدرس زیر در دسترس قرار دارد:
در منبع مذکور نسخههای مختلفی از مثنوی وجود دارد که در قسمتهایی که ابیات فوق را نقل کردم، تفاوت فاحشی جز نحوه نوشتن کلمات؛ نسخههای خطی کلمات را سر هم و نسخههای تایپی آنها را جدا از هم نوشتهاند، تفاوتی مشاهده نکردم. نسخه خطی را برای ارجاع دادن ترجیح دادم، چون ارجاع دادن به آن برای هدایت کردن خوانندهای که میخواهد خودش این اشعار را از نو با نوشته و تعبیر من تطبیق دهد، سادهتر است. اشعار مذکور در فاصله صفحات 247-243 در متن نسخه مورد ارجاع آمدهاند.