بهنام چنگائی
اکبر، ای جانِ خستگی ناپذیر
براستی، تو بین راه، جاماندی؟
تو که، گامِ همیشه بی قراری بودی
در راه مهر و نان و انسان!
تو که مدام فریاد پر طنینی بودی
در کنج کنج این دنیا!
آیا آرام گرفته ای؟
می خواهی باورم شود!
اینک، مانده ای، در میان راه؟
اکبر جان، تو:
آزاده ای بودی، که طعم شکنجه دین سواران را می شناختی
زخم زهرشان را چشیده بودی
با سینه عریان
بر دشت خشک خار و زارِ جور، تن زخمی، سالیان سال کشیده بودی
برلبه ی تیغ تیز مرگ، بارها رقصیده بودی
تا پای دار هم که، رفته بودی!
تا، بهای بهاران زندگی را
مگر، از زمستانزدگی جهل برهانی
به شکوفه های یخزده، امید بیآرائی
چه شد و کجائی اینک؟
چه زندان ها که شناختی
چه رنج ها بر کول نهادی
آنهم، بی هیچ گناهی
باآنهمه، از پا وا نماندی.
در ستیز با سیاهی و مکر
در تغییر تقدیر ننگمداران جنگیدی
ترانه سرای زندگی بودی
تو بدنیا آمدی
تا سرود پگاه را بخوانی
اینک کجا رفتی که نیستی؟
بهمین سادگی، رفتی و در گذشته ای؟
تبر تلخ مرگت بر گرده هامان سنگین نشست.
تو رفته ای و ما مانده ایم
در نبرد با تاریکی.
گمگشتگی دردناک ترا: می پذیریم
باری و آری، گریزش نیست!
اما راهت ای عزیز:
در سر و دست و پا و چشم و دل ماست
تو، با مائی
گام فردا با توست
بهار در راه است و
گاهِ کشت نهال
ما در راه توایم
ما و راهمان، ترا
فراموشت نمی کنیم
بهنام چنگائی
۲۲ دی ۱۳۹۱