پشت همین پیچ میرسیم!

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

در دهه سیاه شصت، در آن جهنم خمینی ساخته، و در سکوت و سازش سودجویان شرق و غرب عالم، فریبا در زمره آن نسل گمنام ولی نامداری بود که از همه چیز خود برای آزادی مردم میهنش گذشت و سرانجام سر به دار شد در حالیکه هیچ مزار و حتی یک سنگ قبر هم در این دنیا ندارد! روز جهانی زن بر تمامی زنان، بخصوص بر هزار زن اشرفی و همه زنان آزاده و رزمنده، روشنفکر و دگراندیش، مادران صلح و آزادی، و همه زنان محروم و زحمتکش، و دخترکان معصوم قربانی تجاوز و تبعیض، گرامی باد!

  اواسط اسفند ماه سال ۱۳۵۷ حدود سه هفته بعد از شروع حاکمیت ملاها در ایران، در حالیکه چماقداران «حزب الله» با شعار رذیلانه “یا روسری یا توسری” برای ایجاد هراس در خیابانها جولان میدادند و علنآ زنان و دختران را تهدید به سرکوب میکردند، درست در سالگرد “روز جهانی زن” هزاران تن از دختران و زنان آزاده تهران با شعار “ما انقلاب نکردیم تا به عقب برگردیم” در خیابانهای مرکزی پایتخت، اولین تظاهرات و حرکت اعتراضی را بر علیه پدیده نوظهور “فاشیسم مذهبی” و حاکمیت ارتجاع و واپسگرایی، انجام دادند.

از آن پس تا همین امروز، دُخت ایران زمین در مقابل دیوان و ددان حاکم بر این سرزمین ایستاده و به هرشکل و هر طریقی که میداند و میتواند مقاومت و پایداری و نافرمانی میکند و بهایش را با رنج و خون نثار میکند. سخن از نبرد نابرابر نسلی از شیرزنان این مرز و بوم است با حاکمان پست و پلیدی که جز قتل و غارت و تجاوز و اسید، شناخت دیگری از حکومت و ولایت نداشته و ندارند.

 در سالگرد “روز جهانی زن” من بعنوان شاهدی زنده از آن نسل و یکی از بازماندگان نسل کشی خمینی، با افتخار تمام تجلیل میکنم از آن «دختران آفتاب» و آن سالارزنان که با آرمان «آزادی و برابری» در میدانهای تیر و صحنه های رزم بر خاک افتادند و بر فراز دارها رفتند ولی تسلیم ستم نشدند. وظیفه خود میدانم در این روز گرامی بطور سمبلیک یاد کنم از دو زن دلاور، دو همرزم و دو همبند عزیزم که با فدای جان و عزیزتر از جانشان، در ذهن من و ما و نسل ما، و چه بسا در خاطره نسل «ایران فردا» جاودانه شدند.

*****

کوهنوردی جلودار و زندانی رازدار

کلید بر قفل در بند چرخید. پاسدار عبوسی در آستانه در ظاهر شد و همراه خود زن زندانی مجروحی را وارد سالن بند کرد. او بسختی راه می رفت اما تلاش میکرد بدون کمک پاسدار وارد بند شود… معمولآ هر روز غروب این داستان تکرار میشد. چه در مورد بچه هایی که برای بازجویی رفته بودند و شب شکنجه شده بازمی گشتند و چه آنهایی که تازه دستگیر شده بودند. زندانیان جدید غالبآ با پاهای مجروح و ورم کرده ناشی از ضربات سنگین کابل در زمان بازجویی، خون آلود و داغون به جمع بچه های بند اضافه میشدند. بخاطر گستردگی و کثرت دستگیریها که در مناطق و نقاط مختلف تهران بزرگ بطور شبانه روزی انجام میگرفت بندرت زندانیان جدید را میشناختیم.

آن شب اما زندانی تازه وارد را شناختم، افسانه رجبی بود. با پاهایی آش و لاش وارد بند شد. با تعدادی از بچه ها به کمکش شتافتیم. دستهای او را روی شانه هایمان گذاشتیم و به داخل بند آوردیم. البته در بدو ورود به بند هیچ آشنایی قبلی به همدیگر نشان ندادیم. به سختی پاهایش را می کشید و جلو میرفت.

افسانه از مسئولین بخش دانش آموزی مجاهدین در شرق تهران بود. در فاز سیاسی (فاصله بین سالهای ۵۸ تا ۶۰) روزهای جمعه که معمولآ با تیمهای مختلف تشکیلات به کوه می رفتیم، اکثر اوقات او جلودار و راهنمای صف ما میشد. دختری چالاک و محکم و مهربان بود که صف حدودآ ۱۰۰ نفره ما را در پیچ و خم کوه هدایت میکرد.

هرگاه برای استراحتی کوتاه توقف میکردیم، سر به سرش می گذاشتیم و به شوخی و جدی میگفتیم: چرا اینقدر تند میری؟! خستگی برای تو معنی و مفهومی نداره؟! لبخند شیطنت آمیزی می زد و با مهربانی می گفت: دیگه چیزی نمانده، کمی تحمل کنید، پشت همین پیچ میرسیم! این داستان معمولآ تا قبل از رسیدن به مقصد چند بار تکرار میشد و ما همچنان نفس زنان بدنبال او…

حالا حدودآ اواخر شهریور و یا اوایل مهرماه سال شصت بود که ما در بند یک اوین معروف به «آپارتمان ها» بسر میبردیم. تقریبآ همه بچه ها زیر بازجویی و فشار بودند ولی وضعیت برخی مثل افسانه بدتر و حادتر از ما بود… هرچند ما مثل پروانه دور اونها میچرخیدیم و تیمارشان میکردیم ولی افسوس که مرهم و داروی مناسبی برای زخمهای بدن آنها نداشتیم جز نثار عشق و عاطفه…

افسانه بقدری شلاق و کابل خورده بود که کف پاهایش پوست و گوشت را رد کرده و عفونت شدیدی ایجاد شده بود. گاهی اوقات دو ساعت یکبار مجبور به تعویض بانداژ ساده زخمهایش می شدیم و مجددأ چرک و خون بیرون میزد. نمی دانستیم چه باید بکنیم. بچه ها همه تازه دستگیر شده بودند و لباس اضافه هم در دسترس نبود که پاهای او را ببندیم. اینکه چه دردی را تحمل می کرد فقط خود او می دانست و بس.

یکبار که برای بردنش به دستشویی، دو نفری زیر بغل او را گرفته بودیم و آهسته حرکت میکردیم، وسط راه بشوخی بهش گفتم: یه کمی دیگه تحمل کن پشت همین پیچ میرسیم!

با نگاهی معصومانه همان لبخند قشنگ همیشگی روی چهره آرامش نقش بست. در همان چند لحظه بدون هیچ کلامی، دنیایی حرف بین ما رد و بدل شد… حالا من خیلی بهتر میفهمیدم که او در پیچ و خم کوه و سختی صعود و امید رسیدن به مقصد، خودش و ما را برای چه روزهایی آماده میکرد. او هم از اینکه در این شرایط سخت و طاقت فرسا، دستانش بر دوش دو یار و همراه و همرزم قدیمی قرار داشت آرامش خاطر خاصی احساس میکرد… آن همه همدلی و همدردی و قدرشناسی را واقعآ هیچکس نمیتواند توصیف کند.

یکی دو روز بعد او را صبح برای بازجویی بردند. عصر همراه سایر بچه ها به بند بازنگشت. دو سه روز گذشت و باز هم نیامد. مدتی بعد شنیدیم که افسانه به بهانه رفتن سر قرار در خیابان، از یک موقعیت مناسب استفاده کرده و با جسارت و با همان پاهای مجروح فرار کرده است. از رفتنش خیلی خوشحال شدیم. اما متآسفانه چند ماه بعد فهمیدیم که او را دوباره دستگیر کرده اند. دیگر هیچوقت او را ندیدم ولی میتوانستم حدس بزنم چه بلایی سر او درمیآورند….

نهایتآ در بهار ۶۲ خبر تیرباران او را به خانواده اش دادند. این چنین آن زن آزاده و مجاهد، آن کوهنورد جلودار و زندانی رازدار، با سرفرازی رفت در حالی که رازهای بسیاری از من و ما در سینه داشت.

حدود دوازده سال بعد در خارج از کشور و زندگی در تبعید مطلع شدم یکی از زنان عضو شورای رهبری مجاهدین که برای رسیدگی به وضعیت پناهندگان ایرانی به ترکیه سفر کرده بود توسط یک تیم ترور جمهوری اسلامی با همکاری یک نفوذی خائن، به قتل رسیده است. وقتی برای اعتراض به این جنایت به محل تظاهراتی در مرکز شهرمان رفتم لحظه ای که عکس او را دیدم، حس کردم که چقدر این قیافه و بخصوص آن نگاه و آرامش چهره برایم آشناست، انگار او را قبلا دیده بودم. نام او زهرا (پروانه) رجبی بود ولی من قبل از دیدن عکسش توجه چندانی به نامش نکرده بودم. آن شباهت چهره و آن نام فامیل، مشخص بود که از یک خانواده میاید… بله پروانه خواهر بزرگتر افسانه بود و هردو برای «آزادی و برابری» دست از راحت زندگی و جان شیرین خود شستند و خونین پیکر رفتند. یاد هر دوی آن عزیزان گرامی.

 

دختر شوخ طبع و شجاع جنوبی

یکی از چهره های محبوب زندان «فریبا دشتی» بود. هرجا که بود حتی در شرایط سخت و یاس آور هم شلوغ میکرد و شور و نشاط با خودش میاورد. حضورش همیشه باعث شادی جمع میشد و روحیه بخش بچه های همبند بود. به همین دلیل هر گاه نفرات اتاقها را تعیین می کردند، خیلی دوست داشتیم در همان اتاق یا سلولی باشیم که فریبا در آن بود.

در اوج فشار و سرکوب و هجوم پاسداران زندان، طنزهای فی البداهه و تیکه پرانی های با مزه او در مورد پاسداران و چند توّاب انگشت شمار و آلت دست رژیم، آنقدر کمیک و خنده دار بود که باعث تغییر فضای اتاق میشد و با صدای خنده ها، سکوت و افسردگی در محیط از میان میرفت. خودش میگفت هیچی برام لذت بخش تر از این نیست که خنده را به لبهای بچه ها ببینم.

فریبا دختری خونگرم از خوزستان زرخیز ایران بود که بخاطر جنگ خانمان سوز ایران و عراق، همراه با خانواده اش آواره اصفهان و تهران شده بودند. با شروع سرکوب سراسری و موج کشتارها توسط خمینی تبهکار در سال شصت، برادر دلیرش «هود دشتی» دانشجوی دانشگاه توسط پاسداران در شیراز به قتل میرسد و دو خواهرش به رزمندگان آزادی در نوار مرزی می پیوندند. فریبا هم سال ۶۲ دستگیر میشود و در اوین بجرم هواداری از مجاهدین خلق به ۶ سال حبس محکوم میگردد… ما طی سالهای ۶۵ و ۶۶ مدت زیادی در اوین همبند و حتی همسلول بودیم.

اوایل سال ۶۶ فریبا بجرم «سر موضع بودن» و برای تنبیه بیشتر، بهمراه تعداد دیگری از بچه های بند همچون سوسن صالحی، مژگان سربی، زهره حاج میراسماعیلی، ناهید تحصیلی، مریم محمدی بهمن آبادی و… به زندان مخوف گوهر دشت منتقل شدند. آنها پس از چند ماه انفرادی و فشار و ضرب و شتم و اعتصاب غذا، پائیز ۶۶ دوباره به اوین و به بند تنبیهی «سالن یک» در طبقه اول ساختمانی که ما قرار داشتیم منتقل شدند. در آنجا باز هم فشار و اذیت و آزار در اتاقهای دربسته ادامه داشت تا سال ۶۷ و آن مردادِ گران در آن تابستان سوزان، و داستان یاس ها و داس ها و دارها و فصل قتل عام گلها….

برخلاف تصور فاشیسم مذهبی حاکم بر ایران، داستان ستیز نسل ما با افعی های عمامه دار، بعد از رفتن حماسی آن دلاوران و سربداران و آن همه «فرو ریخته گلهای پریشان در باد» پایان نیافت و هنوز که هنوز است با جلوداری نسل جوان کشور، حکایت همچنان باقیست.

چند سال پیش بود که شنیدم خواهرزاده فریبا در ایران دستگیر شده است. حامد، همان کودک دهه شصتی است که خیلی دلتنگ خاله فریبایش بود و فریبای عزیز هم از شیرین کاری های خردسالی او برایمان در سلول تعریف میکرد… البته حامد همراه پدر و مادر و برادرش دستگیر شده بود. مادرش خانم نازیلا دشتی از زندانیان دهه شصت بود و پدرش دکتر یازرلو نیز بارها بازداشت و زندانی شده است. همان انسان وارسته ی که دکتر ملکی از او بعنوان پزشک شریف زندان یاد میکند….

در دهه سیاه شصت، در آن جهنم خمینی ساخته، و در سکوت و سازش سودجویان شرق و غرب عالم، فریبا در زمره آن نسل گمنام ولی نامداری بود که از همه چیز خود برای آزادی مردم میهنش گذشت و سرانجام سر به دار شد در حالیکه هیچ مزار و حتی یک سنگ قبر هم در این دنیا ندارد!

روز جهانی زن بر تمامی زنان، بخصوص بر هزار زن اشرفی و همه زنان آزاده و رزمنده، روشنفکر و دگراندیش، مادران صلح و آزادی، و همه زنان محروم و زحمتکش، و دخترکان معصوم قربانی تجاوز و تبعیض، گرامی باد!

مینا انتظاری

اسفند ۱۳۹۳

mina.entezari@yahoo.com

www.mina-entezari.blogspot.com

——————————————————-

پانویس:

1-لینک مقاله «همسلولی ها» – مینا انتظاری

http://mina-entezari1.blogspot.com/2007/09/blog-post.html

2- هشتاد و سه روز در سلول شماره ی هشتاد و سه – حامد یازرلو

http://iranianpoliticalprisoners.com/archives/5957

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.