shokooh mirzadegi 03

از جنس درخت ، نه از جنس تبر! (پاسخی به آقای علی شاکری زند* و همه ی کسانی چون او)

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

shokooh mirzadegi 03

shokooh mirzadegi 03شکوه میرزادگی

آقای شاکری باید بداند که، برخلاف تهمت غیر انسانی و غیر مسئولانه اش، من نه تنها در دوران سختی های زندان و پس از زندان جوانی ام، که در هیچ لحظه ی دیگری از زندگی ام، «تواب» (به معنای آنچه حکومت اسلامی بر این واژه سوار کرده و کسی را «تواب» می خواند که از کرده ی خود اظهار پشیمانی کند و سپس خدمات خود را در اختیار حکومتی که او را زندانی کرده بگذارد،) نبوده ام و تواب وار عمل نکرده ام.

 

 

مادرتو، خواهرتو، زنتو!

بچه که بودم، گاهی وقت ها که همراه مادرم از کوچه ای می گذشتیم، می دیدم که یکی  از به اصطلاح «جاهل» های آن محل با مردی دست به یقه شده و به زن و مادر و خواهر آن مرد ناسزا می گوید. من همیشه معصومانه فکر می کردم که زن یا مادر آن مرد کاری کرده که تلافی اش سر مرد بیچاره در می آید. یک بار که از مدرسه برمی گشتم و مادرم هم، مثل همیشه، راهمان را از کنار یکی از این دعوا ها عوض کرد و به سرعت مرا به داخل اتومبیل برد تا به خیال خودش آن ناسزاها را نشنوم یا کمتر بشنوم، از او دلیل این ناسزاها را پرسیدم و طبق معمول جواب هایی سربالا مثل «بی ادبی» و «تربیت نشدگی» شنیدم. به خانه که رسیدیم به پدرم، که در این گونه موارد راحت تر پاسخ کنجکاوی های مرا می داد، ماجرا را گفتم و پرسیدم: «چرا همه ی دعواها را زن ها راه می اندازند؟» پدرم خندید و گفت: «نه عزیزم، دعوا ها را مردها راه می اندازند و مردهایی که ضعیف تر و کم دانش ترند، چون فکر می کنند زن ناموس و غیرت و مال و اموال مرد است، به زن و مادر و خواهر طرف ناسزا می گویند که شاید او را بیشتر آزار دهند».

یک سال پس از انقلاب، هنگامی که محبوب ترین سرزمین جهانم، ایران، را ترک کردم و به غرب پناهنده شدم فکر می کردم که حداقل در این کشورها زن ها هم از نظر قانونی صاحب حق و استقلال اند و هم از شر ناآگاهی کسانی که آن ها را ناموس و مال و اموال مرد می دانند راحت تر. اما، متأسفانه، چند سالی است که خودم بسیار بیشتر از زمانی که در ایران بودم چوب «زن بودن» خودم را خورده ام. و با تاسف بیشتر نه از سوی «جاهل» های کوچه و بازار، که از سوی کسانی که سال ها در فرنگ بوده اند و به خیال خودشان صاحب دانش و آگاهی اند.

در این سال ها، بارها دیده ام که هر گاه کسی با همسر من، دکتر اسماعیل نوری علا، مشکلی دارد ـ و فرقی نمی کند که چه مشکلی ـ این موضوع یا در رابطه اش با من هم اثر می گذارد و طرف دشمن من می شود و یا کلاً ترک دوستی با من می کند؛ و آن ها که مرا تنها به اسم و با اطلاعاتی ناقص می شناسند، با هر حمله به همسرم ناسزایی هم نثار من می کنند و در گفته ها و نوشته هاشان یا ضعف ها و اشتباه های گذشته ی مرا، بدون هیچ دلیل روشن ساختاری، به میان می کشند. و یا به اتهام زنی های بی اساس می پردازند.

و آخرین موردش هم نوشته ی اخیر آقای علی شاکری زند است؛ شخصی که حتی خبر ندارد من و اسماعیل نوری علا بعد از انقلاب ازدواج کردیم و نه قبل از انقلاب، و به او برای خیالاتی خود ساخته درباره ی نقش اش در گذشته ی من ناسزا می گوید و، همچنین، هیچ چیز از من هم نمی داند اما مرا «تواب» می خواند؛ و چنان در تعصب های جاهلانه ی خویش اسیر است که وقتی می خواهد «نفس کش» بطلبد، و یقه ی کسی را بگیرد، حداقل نمی رود اطلاعات درست گردآوری کند تا ظاهر حرف هایش درست از آب درآید.

در این جا من به آن بخش از حرف های نازل و غیر اصولی آقای شاکری در مورد دکتر اسماعیل نوری علا کاری ندارم. او، هم از نظر دانش و هم از نظر چگونگی بیان نظریات خود، بسیار بیش از ایشان توانایی دارد و نیازمند دفاعی از جانب من نیست. فقط قبل از هر امری، به دیگرانی چون این آقا بگویم که اسماعیل نوری علا نه تنها هیچ نقشی در خوب و بد گذشته ی من نداشته، بلکه امروز نیز، جز در رابطه با مسایل شخصی و خصوصی مان، او و من دو انسان کاملاً مستقل و آزاد هستیم و طبعاً هر یک مسئول عقاید، گفتارها، نوشتار ها، و رفتارهای شخص خودمان هستیم و بس.

جوانی و سیاسی کاری!

سال هاست که امثال آقای شاکری خیالات خود و یا بیهوده گویی هایی را که زمانی ساواک، و امروز جمهوری اسلامی، درباره ی من شایع کرده اند تکرار می کنند.  من اما هیچگاه درباره ی آنچه که در سال های اول دهه ی 1350 بر من گذشت سخنی نگفته ام، جز سال گذشته در برنامه ای از تلویزیون صدای آمریکا، آن هم نه در دفاع از خودم که بیشتر در توضیح کوتاهی در وضعیت روزهای زندانم. و مقایسه بین دوران شاه و جمهوری اسلامی.

(و همینجا بگویم که، متأسفانه، صدای آمریکا، برخلاف قولی که در ابتدا در مورد پخش سخنانم «بدون حذف یک کلام» داده بود، سخنان مرا به سلیقه ی خود کوتاه کرد و بعد هم قرار گذاشتند که کل آن را طی چند روز بعد منتشر کنند که نکردند و نمی دانم که، پس از آن چند روز معهود، آیا کل آن را منتشر کرده اند یا نه. در نتیجه، پس از این عمل غیر اصولی آنها گفته ام که تا وقتی مدیریت صدای آمریکا این گونه جهت گیری های سیاسی را به نفع جمهوری اسلامی داشته باشد، با همه ی احترامی که به معدود دوستان روزنامه نویسم در آنجا دارم، هیچ دعوتی را از آن ها قبول نخواهم کرد.

همانطور که گفتم، در آن برنامه نیز نه دفاعی از خودم کرده بودم و نه سخنی در رد گفته های دیگران بر زبان رانده بودم؛ زیرا، علاوه بر این که مطالب و کتاب هایی در این مورد منتشر شده اند که برخی شان بی غرضانه به بیان وقایع پرداخته اند، عمیقاً معتقدم که بسیاری از آدم ها در طول زندگی، و به ویژه در جوانی، اشتباهاتی می کنند که وقتی متوجه آن می شوند می کوشند تا به زبان یا به قلم اشتباهات شان را جبران کنند. برخی هم، چون من، برای جبران اشتباه خود،  دست به تلاش های شبانه روزی و انسان دوستانه می زنند. البته این حرف البته برای آن دسته از مردمانی چون آقای شاکری، که به پشتوانه ی نام مردان بزرگی چون دکتر مصدق و دکتر بختیار، جولان می دهند و گهر می پراکنند، قابل درک نیست. آن هایی که به جای آموختن از روش های نیک آنها مرتب شعار «من آنم که رستم یلی بود در سیستان» را تکرار می کنند و چوبی در دست دارند تا اگر کسی چون ایشان نیندیشد بر سرش بکوبند.

برای جوان هایی که احتمالاً از واقعیات گذشته خبر ندارند بگویم که، حدود چهل سال پیش، یعنی در دوران جوانی ام، من و عده ای دیگر، به اتهام «توطئه علیه امنیت کشور و اقدام برای گروگان گیری شهبانو و ولیعهد» دستگیر شدیم. این گروه بعداً با عنوان «گروه گلسرخی و دانشیان» معروف شد. در این اتهام معنای «توطئه» آن بود که ما در این مورد با هم «حرف» زده بودیم، بی آنکه کمترین اقدامی کرده باشیم. موضوع سخن ما نیز از این پرسش آغاز شده بود که «چگونه می توان زندانیان سیاسی را که تنها به اتهام عقیده اسیر بودند آزاد ساخت؟»

سازمان امنیت و اطلاعات کشور (ساواک)، در آن زمان سر و صدای فراوانی روی این «توطئه» و بزرگ کردن آن به عنوان یک اقدام بزرگ امنیتی براه انداخت. واقعیت اصلی آن بود که آنها، قبل از دستگیری ما، هشت ماه تمام زندگی همه ی ما را زیر نظر و کنترل خود داشتند. آن ها به وسیله ی مأمور اداره برقی که به بهانه ی قطع شدن برق به خانه من آمده بود در تک تک اتاق ها و روی تلفن من دستگاه ضبط صوت گذاشته بودند. دیگران را هم به انواع مختلف زیر نظر  داشتند. در واقع، شخصی از زندانیان سابق که با تنی از اعضای گروه ما آشنایی و دوستی داشت داستان گفتگوهامان را به آن ها خبر داده بود (این شخص سال گذشته خود در صدای آمریکا اعلام کرد که این کار را به «خاطر انسانیت» انجام داده است). یعنی، ساواک همه چیز را زیر نظر داشت و می دانست که ما نه تنها هیچ کار عملی نکرده ایم، بلکه نه کوچک ترین امکان و قدرت را برای گروگان گیری داشتیم و نه خیال صدمه زدن به کسی را. با این حال ما هر کدام به سهم خود مورد اذیت و آزاری قرار گرفتیم که بر اساس قوانین موجود حق مان نبود. بدتر که دو تن از ما نیز چون پوزش نخواستند اعدام شدند. مسایل بسیاری در ارتباط با آن روزها هست که سعی خواهم کرد همه ی آن ها را به دست پژوهشگری صالح بسپارم.

 

پوزش خواهی ها!

غیر از آن دو تن، بقیه (50 نفر، که 12 نفر کارشان به دادگاه کشیده شد)  مجبور شدند تا پوزش بخواهند. عذرخواهی ظاهری، از ترس یا واقعی، هم به هر یک از پوزش خواهان مربوط است؛ همانگونه که خاطرات نویسی های راست یا دروغ، و قهرمانی ها و قهرمان سازی هایی که بعدها و پس از انقلاب انجام شد.

اما پوزش من در دادگاه واقعی بود. و در آنجا صادقانه گفتم که «من حتی بال کبوتری را هم نمی توانم بشکنم چه برسد که به کودکی صدمه بزنم». ساواک می دانست که راست می گویم. در بازجویی ها فهمیدم که صدای مرا داشتند، وقتی که به دو تن از همراهانم می گفتم که «اگر کوچک ترین صدمه ای به کسی و یا حتی به “گروگان های احتمالی” بخورد من نیستم.»

         اما آقای شاکری باید بداند که، برخلاف تهمت غیر انسانی و غیر مسئولانه اش، من نه تنها در دوران سختی های زندان و پس از زندان جوانی ام، که در هیچ لحظه ی دیگری از زندگی ام، «تواب» (به معنای آنچه حکومت اسلامی بر این واژه سوار کرده و کسی را «تواب» می خواند که از کرده ی خود اظهار پشیمانی کند و سپس خدمات خود را در اختیار حکومتی که او را زندانی کرده بگذارد، نبوده ام و تواب وار عمل نکرده ام.

ساواک وقتی که آزادم می کرد مرا از این ترساند که اگر پس از آن با «افراد ناباب» معاشرت کنم، اگر بی اجازه به خارج بروم، اگر حرف های ناجور بگویم و بنویسم و …و.. دوباره کارم زندان است و این بار … ولی،منصفانه بگویم، آنها هرگز از من (و تا آنجا که می دانم از دیگرانی در آن گروه نیز) نخواستند تا «تواب» شویم. فکر می کنم فکر تواب و تواب سازی که در ذهن آقای شاکری نشسته، متعلق به حکومت اسلامی است که ایشان آن را بی انصافانه در مورد کسانی که چون ایشان فکر نمی کنند بکار می برند و فرهنگی را که زاده ی خمینی و خمینی زده ها ست گسترش می دهند.

من از ابتدا لحظه ای هم، بله حتی لحظه ای هم، نه اعتمادی به خمینی و وابستگان اش داشتم و نه کوچک ترین ابراز ارادتی به او کردم، و نه حتی هنگامی که، در آغاز پیروزی انقلاب، به یمن فردی که عاشق خمینی بود، به جرم «همکاری با رژیم پهلوی»، دیگرباره به زندانی افتادم که صدای تیرباران زندانیان اش قطع نمی شد. بعد از مدتی دکتر عبدالکریم لاهیچی از سوی سازمان حقوق بشر به ایران آمد و برای وضعیت زندانیان به زندان ما هم آمد. و وقتی مرا آنجا دید قاطعانه از زندانبانان خواست تا قبل از وارد کردن هر اتهامی به من، پرونده های گذشته و زندانم را به درستی بخوانند و به ایشان هم گزارش دهند. چند روز بعد خواستند مرا آزاد کنند اما من در آن زندان ماندم و تا وقتی که نامه ی رییس دادگاه های انقلاب را مبنی بر بیگناهی خود دریافت نکردم (که هنوز این نامه را با مهر و امضای رسمی اش دارم) حاضر نشدم آنجا را ترک کنم. که البته این شهامت را مدیون دکتر لاهیجی گرامی هستم که در آن لحظه های سخت برای بسیاری پشت گرمی بزرگی بودند.

و اما اکنون

برای اطلاع آقای شاکری و دیگرانی چون ایشان، و برای قطور کردن بیشتر پرونده سازی هاشان، بگویم که من همین اکنون هم بر سر پوزش خود هستم؛ پوزش از کسانی که «حرف گروگان گرفتن» شان را زده بودم، همین سه چهار سال پیش شاهزاده رضا پهلوی را تصادفاً در خانه ی دوستی که میهمان اش بودم دیدم. قبل از آن روز، او، مثل خیلی دیگر از فرهنگ دوستان، دورادور از فعالیت های من و همراهانم در «بنیاد میراث پاسارگاد» حمایت کرده بود ولی هیچگاه ایشان را ندیده بودم. در آن دیدار او را، مثل نوشته ها و گفته هایش، بی کینه و بی تعصب و دموکرات منش دیدم، گونه اش را بوسیدم و به حرف هایش که بیشتر از خاطرات مدرسه و عشق به ایران بود گوش دادم. همیشه دلم خواسته که از شهبانو هم پوزشی همین گونه بخواهم، اما پیش نیامده است.

باری، اگرچه می دانم که در فکر و نظر آقای شاکری و امثال ایشان همین سخنان نیز عین جنایت است (وگرنه لقبی همچون «تواب» را به من هدیه نمی کردند،) اما لازم است که برایشان توضیح دهم که چرا ـ با این که آزادی خواه بودن، انساندوست بودن، و معترض بودن خود در جوانی ام را حسن می دانم ـ، اما شرمنده هستم زیرا سال هاست که دریافته ام چنان حرف ها و افکار ماجراجویانه ای، حتی در حد فکر و حرف نیز، غیر انسانی است.

و من به دو دلیل به این درک رسیده ام: یکی شناخت عمیق و کامل از مفاد اعلامیه ی حقوق بشر و یکی شناخت زوایای فرهنگ ایرانی سرزمینم که، با همه ی ضد تبعیض بودن اش، حامل هیچ خشونتی، چه در رفتار و چه حتی در کلام، نیست و آن را شایسته و زیبنده ی انسان نمی داند.  

در واقع سال های سال است یاد گرفته ام تا از جنس درخت باشم و نه از جنس تبر. و چنین است که بسیاری از اهانت ها و دروغ هایی را که در اطرافم شایع بوده ندیده گرفته ام و گاه برخی شان را، در حد همین توضیح، پاسخ داده ام اما، بجای آن، بیش و بیشتر از همیشه، بر تلاش هایم در راهی که پیش گرفته ام افزوده ام.

بله من، برخلاف آقای شاکری که خود را عضو جبهه ی ملی می داند، عضو هیچ گروه و سازمان و حزبی نیستم اما عاشق مردمان و سرزمینم و خواستار سلامت و آرامش مردمان جهان هستم. من، برخلاف ایشان، که خود را برای یک شخص یا یک گروه می کشد و نسبت به گروه های دیگر جز نفرت و خشم ندارد، هیچ نفرت و خشمی از پادشاهی خواهان، یا هر گروه و حزب دیگری، ندارم؛ و با این که خود را یک جمهوری خواه می دانم اما باور دارم که ایران فردا وقتی به درستی ساخته خواهد شد که همه ی ایرانیان، با هر عقیده و مرامی، و با هر مذهب و بی مذهبی و عقیده ای، بتوانند در یک چارچوب دموکراتیک و بر مبنای مفاد اعلامیه حقوق بشر در تعیین سرنوشت خویش نقشی اساسی داشته باشند. و من هم، به سهم خود، در برابر آنچه که بیشترین مردمان روزگار دموکراتیزه شدن حکومت در ایران اراده کنند سر تعظیم فرود خواهم آورد. و پس از آن هم، اگر زنده باشم (و برایم هم فرقی نمی کند که آن حادثه ی خجسته در زنده بودن یا در نبود من اتفاق بیفتد، ـ چرا که نمی خواهم مورچه ای باشم که دنیا را با رفتن خودم تمام می بیند)، در چارچوب قوانین دموکراتیک آن جامعه برای تحقق خواست های سیاسی و فرهنگی خود تلاش خواهم کرد.

من، تا رسیدن به آن زمان، همچنان بر جایگاه اعتراضم بر هر بی عدالتی و تبعیض و ناروایی ایستاده ام و به همین خاطر هم بوده است که از رییس شورای رهبری شما بخاطر کلماتی که در نامه اول شان نوشتند، و به ناروا استقلال و تمامیت ارضی ما را وامدار تشیع کردند، انتقاد کرده ام؛ با این که برایشان احترام قایلم، نه به خاطر ریاست و کیاست شان به خاطر تلاش هایی که در ارتباط با فرهنگ و تاریخ ایران داشته اند و حتی زمان هایی در برنامه های بنیاد میراث پاسارگاد که برای حفظ میراث فرهنگی ایران انجام شده، مثل بزرگان دیگری از جبهه ملی و بزرگان سازمان ها و گروه های دیگری شرکت داشته و با ما همزبان و همراه بوده اند.

و اکنون هم لااقل از خودم خجالت می کشم. چرا که، درست در زمانه ای که یکی از بدترین حکومت های تاریخ ایران همچون هیولایی بر سر مردمان مان فرو  افتاده، و سالی نیست که صدها جوان بیگناه، حتی به جرم فکر کردن در زندان ها به شکنجه و مرگ کشانده می شوند، و میلیون ها زن از ساده ترین حقوق خود محروم اند، و هر روز بخش هایی از تاریخ و فرهنگ مان به تاراج و ویرانی برده می شود، و  میلیون انسان سال هاست که در پوچی و بدبختی به سر می برند، و در قرن بیست و یکم در حصار دیوارهای جهل و خشونت و استبدادی قرون وسطایی اسیر شده اند، ما از خودمان می گوییم و به ساختن سدهایی مشغولیم که راه بندان هر مبارزه ای اصولی چه در ارتباط با مسایل سیاسی و چه مسایل فرهنگی اند.

نهم دسامبر 2014

http://news.gooya.com/politics/archives/2014/12/189886.php*

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.