jrk

امام زمان در سلول مهدوی کنی!

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

jrk

jrkفرخ حیدری

انتشار بخشی از خاطرات شفاهی «محمدرضا مهدوی کنی» با صدای خودش و البته بعد از مرگ طولانیش! زوایا و نمای دیگری از شخصیت پرحاشیه و ماهیت بندباز این آیت الله هفت خط را به نمایش میگذارد.

شاید اساسآ پرداختن به حرفها و حکایتهای مربوط به این ملاهای عبابدوش و آخوندهای شیاد و روضه خوان که در طول زندگی انگلی و مرگ آفرینشان همواره نشسته بر منبر و سوار بر گُرده امت، مشغول عوام فریبی و دین فروشی و دنیا پرستی بوده اند، دیگر ضرورت چندانی نداشته باشد. بخصوص که طی این ۳۶ سال سیاه حکومت ولایت مطلقه فقیه بر ایران زمین، و با توجه به کارنامه سراسر جنایت و خیانت و بیدادشان نسبت به این آب و خاک و فرزندان این سرزمین، برای بیشتر مردم مصیبت زده میهنمان، چه بسا نیازی به بازنگری روایتها و ادعاهای مملو از دروغ و دغل آنان وجود نداشته باشد.

با این وجود، در میان انبوهی تحریفها و خروارها دروغ که این جماعت با گزافه گویی و در ابعاد کلان، روزمره تحویل مردم و مخاطبین بی اطلاع میدهند، برخی اوقات بطور ناخواسته و اجتناب ناپذیر، اشارات و اعترافاتی وجود دارد که میتواند بخصوص برای نسل جوان کشور در رابطه با بعضی رویدادها و جریانات آزادیخواهانه تاریخ معاصر ایران، به جنبه هایی از حقیقت و واقعیت مثله شده توسط این شحنگان پیر، رهنمون شود. در یکی از نوارهای صوتی که اخیرآ برای اولین بار منتشر شده است، «آیت الله مهدوی کنی» با صدای خودش خاطراتی از دوران زندان ساواک نقل میکند که از چند نظر قابل تامل است.

لازم به یاداوری است در سال ۱۳۵۳ مهدوی کنی و هاشمی رفسنجانی از آخوندهای نه چندان مطرح حوزه، درحالیکه بطور معمول پولهای مردم را بعنوان «سهم امام» و خمس و زکات و صدقه… مستمرآ دریافت و مصرف میکردند بخاطر اینکه بخش محدودی از آن وجوهات مالی را در اختیار بعضی خانواده های مجاهدین زندانی گذاشته بودند، به اتهام کمک به یک گروه «خرابکار» دستگیر میشوند.

حالا بعد از گذشت حدود چهار دهه، در نوار صوتی، مهدوی کنی با نگاهی به آن دوران چنین میگوید:

« در سلول‌های انفرادی، زندانی‌ها را پشت سر هم می‌آوردند و می‌بردند …. در این دو ماهی که من در انفرادی بودم خیلی افراد را آوردند و بردند. یکی از آنها هم خواهر زاده‌ی آیت‌الله صافی بود که جزو مجاهدین (منافقین) بود و بالاخره بعد از انقلاب هم کشته شد. نامش خادمی بود و جزو بچه‌های خیلی قرص منافقین بود و خیلی هم شکنجه دیده بود. طوری که تا بالای ساق پایش زخم شده بود، تمام پوستش را کنده بودند و دوباره وصله کرده بودند، تمام پاهایش وصله‌ای بود. موجود عجیب و غریبی بود…

توضیحآ اینکه «مهندس حمید خادمی» دانشجوی دانشگاه آریامهر (صنعتی شریف) تهران و عضو ارشد مجاهدین خلق بود که در سال ۱۳۵۴ دستگیر و شدیدآ شکنجه شد و مدتها زیر اعدام بود. او نهایتآ در یک دادگاه نظامی محکوم به حبس ابد گردید و در دی ماه سال ۵۷ در زمره یکی از آخرین دسته های زندانیان سیاسی، در زمان نخست وزیری بختیار آزاد شد.

همانطور که مهدوی کنی در خاطرات شفاهی اش اشاره میکند وی مدت کوتاهی در سال ۵۴ در انفرادی با حمید خادمی هم سلول بوده است. درست زمانی که مجاهدین مومن و مقاوم و افرادی نظیر حمید که تازه دستگیر شده بودند در زیر ضربات سنگین پلیسی از بیرون تشکیلات و ضربه مهلک اپورتونیستی از درون، در معرض یک آزمایش سهمگین قرار گرفته بودند….

در چنان شرایط خطیر و خردکننده ی بود که حمید از اصول ایدئولوژیکی و آرمانی خویش و همینطور اطلاعات امنیتی که در سینه داشت با جسم و جان خویش دفاع و حراست میکرد و بقول مهدوی کنی که فقط چند روز با او همسلول شده بود « تمام پوستش را کنده بودند و دوباره وصله کرده بودند، تمام پاهایش وصله‌ای بود…»

البته در آن روزهای محدود همسلولی و هم نشینی با مجاهد دلیر حمید خادمی، آن چنان «مهدوی کنی» مسحور شخصیت والای انسانی آن جوان موحد و تحصیلکرده شده بود، و بقدری تحت تاثیر ایمان عمیق توحیدی و پایداریش بر اصول اعتقادی حتی در زیر شکنجه و تا سرحد مرگ… قرار گرفته بود که در همان ایام از قول او مطلبی خصوصی با چنین مضمونی در مورد حمید نقل شده بود:

« اگر به من بگویند امام زمان همین جاست و بزودی ظهور خواهد کرد، من خواهم گفت امام زمان همین حمید خادمی است»

قابل تامل است که علیرغم گذشت حدود چهل سال از آن مقطع خاص و بروز رویدادها و اتفاقات سهمناک و غیرقابل تصوری همچون سونامی به قدرت رسیدن ۳۶ ساله ملاهای تبهکار و نابکاری مثل خمینی و خامنه ای و رفسنجانی و مهدوی کنی …. و به قهقرا رفتن تاریخی فرهنگ و اخلاق و ارزشهای اجتماعی، و حاکمیت دروغ و تزویر و تحریف در جامعه و به زیر خاک رفتن هزاران هزار استعداد و نبوغ انسانی همچون حمید خادمی، هنوز مهدوی کنی نمیتواند حیرت و اعجاب خودش را از آن نسل «وفا و ایمان» که حمید خادمی یکی از آنان بود کتمان کند و با زبان و فرهنگ رذیلانه آخوندی میگوید: موجود عجیب و غریبی بود!

البته او دیگر نمیگوید که در آن زمان افتخار میکرده است که در پشت سر آن مجاهد پاکباز نماز هم خوانده است…

*****

اواخر زمستان سال ۱۳۵۸ و در جریان کارزار انتخاباتی اولین دوره مجلس شورای ملی بعد از انقلاب، من هم از طرف مسئولین بخش دانشجویی مجاهدین در دانشگاه علم و صنعت تهران برای کمک به ستاد انتخاباتی حمید خادمی به گلپایگان اعزام شدم. حوالی غروب بود که اتوبوس مسافربری به آن شهر رسید. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد عکس و نام حمید بعنوان کاندید «مجاهدین و نسل انقلاب» بود که بر بیشتر دیوارهای شهر نقش بسته بود.

بخاطر آشنایی خانوادگی که با خانواده حمید داشتیم از سالهای قبل درباره او زیاد شنیده بودم. بخصوص دوران زندان و شکنجه هایی که تحمل کرده بود و محبوبیت گسترده اش و استقبال بیسابقه ایی که هنگام آزادی و برگشت به شهر زادگاهش از طرف اهالی گلپایگان از او شده بود، زبانزد خاص و عام بود. حتی چند ماه قبل از بهمن ۵۷ عکسی از او و تعداد دیگری از زندانیان در روزنامه های آن روزگار به چاپ رسیده بود که از طرف خانواده هایشان و نهادهای حقوقی برای آزادیشان از بند، فراخوان داده شده بود. عکسی جذاب و فتوژنیک از دوران دانشجویی با موهایی پرپشت و بلند…

وقتی در ستاد انتخاباتی حمید خادمی برای اولین بار با آن «قهرمان شکنجه» روبرو شدم در یک نگاه مردی را دیدم لاغراندام و نحیف در حالیکه هیچ مویی جلوی سرش باقی نمانده بود… با لبخندی محبت آمیز و چشمانی نافذ و چهره ایی بسیار محجوب… در همان لحظات اول برخورد قبل از اینکه فرصت کنم خودم را جمع و جور کنم پیشدستی کرد و با فروتنی سلام کرد…

طی دو سه هفته ایی که تا پایان انتخابات در آن کانون پر جوش و خروش و سرشار از صفا و صمیمت با آن یاران عزیز بودم این شانس استثنایی را داشتم که در تیم حفاظت حمید در تمام سفرها و برنامه های سخنرانی او در شهر و شهرکها و روستاهای اطراف، همراه و ملازم او باشم… با خاطراتی بسیار از شخصیت والای انسانی او، فروتنی و بلند نظری و مهربانی اش، دردآشنایی و همدردی عمیقش نسبت به مردم محروم و زحمتکش، جدیتش در کار و مسئولیت تشکیلاتی و شوخ طبعیش در معاشرتهای جمعی، ایمانش به آرمانش و توان تئوریک و دانش سیاسی اش… و عشقش به مسعود و مجاهدین و مردم.

بعدها چند بار دیگر هم بطور اتفاقی او را در ستاد مرکزی مجاهدین در تهران (ستاد انزلی) و یا میتینگهای پایتخت دیدم با همان صفا و صمیمیت همیشگی… تا اینکه در اواسط بهار ۱۳۶۱ وقتی در زندان بودم، خبر جانفشانی او و همسرش فرشته ازهدی و دیگر یاران دلاورش را در یک نبرد نابرابر و حماسی در تهران شنیدم در حالیکه همگی تا آخرین نفس با پاسداران پلید خمینی جنگیدند و از حریم و حرمت انسانی و اعتقادی خود دفاع کردند و با پیکرهای غرق در خون بر خاک افتادند…

از آن جمع پرشور بچه های ممتاز گلپایگان که آن سال در حلقه حامیان حمید عزیز در کارزار انتخاباتی مجلس شورای ملی حضور مستقیم داشتند و یا همزمان بعنوان فعالین سیاسی حامی مجاهدین در مراکز و مناطق مختلف کشور در مبارزه علیه ارتجاع حاکم شرکت داشتند، طی سالهای بعد حدود ۶۰ تن از آنان در رویارویی با هیولای «فاشیسم مذهبی»، مرگ ایستاده را بر زندگی روی زانوهای تسلیم، ترجیح دادند و جاودانه شدند.

یاران و عزیزان و دلاورانی همچون: فرشته نوربخش ـ ناهید جوادی ـ اعظم حبیبی ـ شهناز علیقلی ـ شمسی رحمتی ـ نرگس عباسی ـ نرگس عباسیان ـ زهره شاهوردی ـ زهرا شاهوردی ـ فاطمه پوراشراق ـ معصومه پوراشراق – فاطمه سروری – ثریا ادیبی – فریده حافظی – علیرضا اشراقی ـ سعید سعیدپور ـ ساسان سعیدپور ـ جواد توکل ـ شاهرخ نوری ـ عباس پوراشراقی ـ هوشنگ اعظمی ـ مرتضی احمدی – مجید خادمی ـ علی خادمی ـ حسین خادمی ـ حمید امامیان ـ محمد تقی شریفی – علی نکونام ـ رضا امام جمعه ای ـ احمد شربتی ـ عبدالله شاهوردی – علی زمانی ـ حسین دیانتی ـ علی عباسیان ـ مجید ناظمی ـ حمید ناظمی ـ احمد میرهادی ـ علیرضا ریاضت ـ علی شکوهی زاده – احمد حضوری – عباس میثمی ـ مرتضی انوری ـ تیمور انوری ـ محمود توکل ـ اکبر شاکری ـ علی بخشائی ـ مهدی وثوقیان – مصطفی صداقت – حمیدرضا جمالی ـ علیرضا لطفی – زین العابدین افشون – برات حبیبی ـ  میرزا رحمتی – محمد باقر عباسیان – حسن فرزانه …

البته طی سالهای سیاهی که مهندس حمید خادمی و دهها و صدها و هزاران جان شیفته دیگر، برای آزادی مردم و میهن محبوبشان، از جان و عزیزتر از جانشان میگذشتند، آخوندهای مفتخور و خونخواری همچون مهدوی کنی در «جمهوری خون و جنون و جنایت» وزیر و نخست وزیر و کاندید ریاست جمهوری میشدند و همزمان گلهای سرسبد جامعه را درو میکردند و حرث و نسل کشور را به باد فنا میدادند.

موجودات رذل و زبونی که وقتی در قدرت نبودند حتی «ناخن گیر» در جیب نمیگذاشتند مبادا که ساواک آنها را به جرم «حمل سلاح سرد» دستگیر کند! ولی وقتی در حکومت بادآورده اسلامی به قدرت رسیدند روی همه جباران و جلادان و دشمنان خدا و خلق را در تاریخ معاصر سفید کردند.

*****

در همان نوار صوتی، مهدوی کنی افاضات جالب دیگری هم دارد که علیرغم همه تحریفها و لاف و گزاف های آخوندی، به وضوح فضای کلی زندان و جایگاه و ثقل سیاسی جریانات مختلف و بخصوص مرزبندی قاطع مجاهدین با مرتجعین را در آن دوران نشان میدهد. اینکه «مسعود و مجاهدین» از چه جاذبه و محبوبیتی در جمع مبارزین مسلمان و در بین جوانان زندانی برخوردار بودند و همینطور موضوع تنظیم رابطه و موضعگیری های انسانی و اصولی مجاهدین در ارتباط با زندانیان فدایی و دیگر مبارزین مارکسیست، که توسط همین ملاهای ابوداعشی مشمول فتوای «نجاست کفار» شدند.

پدیده شرم آوری که بعدها توسط خود خمینی، این پدرخوانده داعش شیعی، از هنگامیکه بر مرکب قدرت و حکومت سوار شد، با فتوای ننگین «منافقین بدتر از کفار» و سپس فتوای قتل عام همه زندانیان سیاسی «سر موضع نفاق» به یک «فاجعه ملی» ختم شد. بهای خونینی که تا همین امروز، مجاهدین بخاطر همان مرزبندیها و پرنسیبهای توحیدی و مقاومت در مقابل فاشیسم میپردازند…

بخشهای دیگری از خاطرات شفاهی محمدرضا مهدوی کنی:

«  منافقین فعلی ـ که آن زمان به آنها مجاهدین می‌گفتند ـ سردمدار بچه‌ مسلمان‌ها بودند و چون از مسلمان‌ها گروهی معارض و مبارز سازمان یافته و تشکیلاتی مثل اینها نبود ـ گرچه گروه‌های دیگر هم مثل منصورون بودند، اما اینها زیاد تشکیلاتی نبودند ـ بیشتر بچه‌ها در زندان جذب اینها می‌شدند.

 

مجاهدین اعتقاد داشتند که زندانی‌ها – به هر عقیده و مرامی هستند –  به خاطر هدف واحدی که دارند باید زندگی مشترکی داشته باشند و حتی همان تعبیرات کمونیست‌ها از قبیل کمون اولیه و این حرف‌ها را می‌زدند؛ لذا لباس‌های‌شان را با هم می‌شستند و در یک انبار می‌ریختند. بعد هر که می‌رفت هر چه لازم داشت برمی‌داشت. یکی شورت دیگری را  و آن یکی پیراهن دیگری را برمی‌داشت. به آن اتاق، انبار «کمون» می‌گفتند. ظرف‌ها و لباس‌ها را با هم می‌شستند و با هم می‌پوشیدند. رسم‌شان این بود و می‌گفتند باید این خصلت‌های خرده بورژوازی را کنار گذاشت و اختصاص داشتن یک لباس به یک فرد از خصلت‌های خرده بورژوازی سرمایه‌داری و تاجرمآبی است.

 

مجاهدین یک چنین حالت‌هایی داشتند. بچه‌ها هم جوان بودند و تحت‌تأثیر این احساسات قرار می‌گرفتند؛ لذا دیگر بحث مسلمان و کمونیست و غیره مطرح نبود و غذاها و لباس‌ها مخلوط بود و خود این اختلاط سبب شد که خیلی از بچه مسلمان‌ها از نظر اعتقادی انحراف پیدا کنند و آن تصلب دینی را، که در ابتدای ورود به زندان داشتند، از دست دادند….

 

به خاطر همین شعارها بود که می‌دیدیم برخی از بچه مسلمان‌ها نیم‌خورده‌ی کمونیست‌ها را به عنوان تبرک می‌خوردند. برای مثال یکی از بچه مسلمان‌ها از همین مجاهدین، رو به روی ما شربت درست می‌کرد، اول به آن فرد کمونیست می‌داد و به تعبیر لوطی‌ها می‌گفت بزن! بعد نیم‌خورده‌ی او را می‌خورد؛ یعنی به ما نشان می‌داد که ما این طور برای کمونیست‌ها احترام قایلیم. یکی از آنها به من می‌گفت: شاه را پاک می‌دانید، ولی می‌گویید این بچه‌کمونیست‌ها که این طور مبارزه می‌کنند و فداکاری و ایثار دارند نجس هستند، چه طور می‌شود این را قبول کرد که شاهِ خبیث، پاک باشد و این جوان‌های مبارز و فداکار نجس؟

 

وقتی ما وارد زندان اوین شدیم، دیدیم مسلمان‌ها و کمونیست‌ها و ملحدان زندگی مختلط دارند و طهارت و نجاست به آن معنی که در فقه اسلامی مطرح است اصلاً رعایت نمی‌شود و حتی این مسئله مورد استنکار واقع شد و طلاب و علمایی که در زندان بودند بایکوت شده بودند. ما به محض ورود اعلامیه‌ای به صورت فتوا بر نجاست کفّار و ملحدان و منکران خدا و اسلام و پرهیز از اختلاط در لباس و غذا صادر کردیم و در عین حال به احترام متقابل و رعایت آداب انسانی توصیه کردیم….

 

خلاصه این بند را دو قسمت کرده بودند، حتی دستشویی دو قسمت بود. یک قسمت در اختیار آنها بود و قسمت دیگر به مسلمان‌ها اختصاص داشت که ما ظرف‌های‌مان را در قسمت خودمان می‌شستیم…

 

مجاهدین، آن زمان خیلی بی‌اعتنایی می‌کردند. تعدادی از آنها را به بند ما آوردند، آنها خیلی بی‌احترامی می‌کردند و تقریباً معممین را بایکوت کرده بودند. بچه‌هایی هم که جدیدآ می‌آمدند بلافاصله با آنها تماس می‌گرفتند و ارتباط‌شان را با ما قطع می‌کردند، ولی ‌اینها (کمونیست‌ها)  این طور نبودند و برخوردشان تا آخر محترمانه بود.

 

اگر چیزی از قول مسعود رجوی نقل می‌کنم، نه به خاطر این است که من او را در زندان دیدم، چون او را به بند ما نیاوردند، منتها هواداران آنها را می‌دیدیم که به آنجا می‌آوردند و دوباره می‌بردند. از این رفت و آمدها غرض داشتند. همیشه در زندان رسم است که بندها را عوض می‌کردند و این به خاطر اختلاط و نوعی جمع‌آوری اطلاعات و یا روحیه‌گیری بود که در زندان رسم بود.

 

آنها، یعنی دوستان مسعود می‌گفتند اگر انقلاب پیروز شود حکومت آینده یک حکومت مذهبی به شکلی که شما آخوندها می‌گویید نیست. ما چنین حکومتی را قبول نداریم. باز یکی از آنها می‌گفت مسعود می‌گوید که ما خمینی را قبول نداریم، خمینی کیست که ما بخواهیم از او تبعیت کنیم. ما چهل تا مثل خمینی داریم. آقایان کروبی، فاکر و گرامی وقتی در بند دو بودند با آنها زیاد برخورد داشتند. این آقایان از قول مجاهدین نقل می‌کردند که آنها می‌گویند خمینی کیست؟ و می‌گفتند که اگر یک روز انقلاب پیروز شود اولین گروهی که ما با آنها می‌جنگیم شما آخوندها هستید، می‌گفتند بزرگترین مانع در سر راه حکومت بی‌طبقه‌ی توحیدی، شما هستید…..»  (بخشی از خاطرات شفاهی محمدرضا مهدوی کنی)

 

فرخ حیدری

آبان ۱۳۹۳

HeidariFarrokh@gmail.com

www.farrokh-heidari.blogspot.com

پانویس

————————————————————————–

1- سلام بر سروهای سرفراز آزادی! – به قلم مینا انتظاری

http://mina-entezari1.blogspot.com/2007/08/blog-post_5614.html

2- اولین دور مجلس نمایندگان بعد از انقلاب «مجلس شورای ملی» نام داشت که بعدها توسط خمینی و حزب چماق بدستان به «مجلس شورای اسلامی» تغییر نام یافت.

3- مجاهد خلق محسن نیکنامی از فرزندان دلیر گلپایگان و از فعالین سرشناس جنبش دانشجویی، در زمره هفت گروگانی است که در جنایت قتل عام اشرف، توسط تروریستهای تحت امر سپاه قدس، در ۱۰ شهریور سال گذشته ربوده شد.

4- زنده یاد سعید تدین از دیگر فرزندان مجاهد گلپایگان نیر بعد از تحمل ده سال زندان در حاکمیت اسلامی، سرانجام بخاطر ابتلا به بیماری سرطان جان سپرد.

5- محمدرضا مهدوی کنی که به گفته خودش قبل از انقلاب حدود دوسال زندان بود و با «عفو ملوکانه» آزاد شد، بعد از انقلاب از سردمداران حکومت اسلامی گردید و در مناصب اصلی همچون عضو شورای انقلاب خمینی، ریاست کمیته انقلاب اسلامی، وزیر کشور، نخست وزیر، عضو شورای نگهبان، عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی، عضو شورای تشخیص مصلحت نظام، رئیس مجلس خبرگان… در تمامی ظلم و ستم و بیدادی که بر مردم ایران اعمال شد سهیم و شریک بود.

6- در همان بهار ۱۳۵۸ یکبار بطور اتفاقی، زنده یاد حمید خادمی بخاطر وجود سلاح در ماشینش، که در آن ایام مورد خیلی غیرعادی محسوب نمیشد، توسط کمیته چی ها بازداشت میشود ولی با پیگیری سریع مسئولین مجاهدین و گویا با دخالت مهدوی کنی بعنوان رئیس کمیته انقلاب اسلامی در آن ایام، مسئله حل میشود.

7- بعد از شهادت حمید عزیز و همسر دلیرش فرشته، در جریان حمله وحشیانه پاسداران دادستانی با آر پی جی به خانه تیمی آنان در اردیبهشت سال ۱۳۶۱، تنها فرزندشان ناصر که یک کودک خردسال بود بشدت مجروح میشود و مدتی در بیمارستان  بسر میبرد که سرانجام با تلاش و پیگیری خانواده حمید، ناصر کوچولو تحویل مادر بزرگش (مادر حمید) داده میشود. ناصر خادمی هم اکنون بعنوان یک مجاهد اشرفی در زندان لیبرتی بسر میبرد.

http://youtu.be/-8aMrVA2jQM

8- بخشی از خاطرات شفاهی «آیت الله مهدوی کنی»

http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13930730000634

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.