به یاد سیمین بهبهانی
وای که ردپای دزد آبادی ما، چقدر شبیه چکمه های کدخداست؟
روزی که ردپای به جا مانده ،شبیه چکمه های کدخدا بود یکی میگفت: دزد، چکمه های، کدخدا را دزدیده.
دیگری گفت: چکمه هاش شبیه چکمه کدخدا بوده.
هر کسی به طریقی واقعیت را توجیه میکرد.
دیوانه ای فریاد برآورد: که مردم؛ دزد، خود کدخداست…!!
مردم پوزخندی زدند و گفتند:کدخدا به دل نگیر، مجنون است دیوانه است…
ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی اوست.
از فردای آن روز کسی آن مجنون را ندید و وقتی احوالش را جویا شدند، کدخدا گفت:
دزد او را کشته است…!!
کدخدا واقعیت را گفت، ولی درک مردم از واقعیت ، فرسنگها فاصله داشت.
شاید هم از سرنوشت مجنون میترسیدند…
چون در آن آبادی، “دانستن” بهایش سنگین ولی نادانی ، انعام داشت.
پس همه ……
هر روز در خانه کدخدا جمع میشدند!
** سیمین بهبهانی **