سعید چکاوک
آنچه می خوانید طنزی است در واکنش به مقاله نژادپرستانه ضد فارس آقای فرهاد پاشایی با عنوان «شما فکر می کنید این کلید یکپارچگی است؟ نه! اشتباه می کنید!» (۱) که در پاسخ به مقاله اعتراض آمیز آقای دکتر ژوبین اصلاح پذیر(۲) درباره چاپ اشعار دنباله دار ضد فارس در هفته نامه «هفته» چاپ مونترال، نوشته و در شماره ۲۷۵ آن هفته نامه به چاپ رسانیده است. از اینرو؛ ما نیز-به گفته ظریفی نکته سنج- به تیغ می زنیم تا از ستیغ بنگریم…
دوستی دارم که او را بهره هوشی ناچیزی است. هر وقت از سر مزاح برای او لطیفه ای می گویم، یا از سر ذوق با استفاده از انواع صناعات ادبی حرف استعاره داری بر زبان می رانم، و یا گاه از سر لج، حرف نیش و کنایه داری به او می زنم، او هاج و واج مدّتی در چشمانم زل می زند و آنگاه با حیرتی وصف ناشدنی می پرسد: «چی شد!؟ چی گفتی؟ من که هیچ نفهمیدم!». آنگاه اصرار می ورزد تا معنای آنچه گفته ام را برای او بازگو کنم و من هرچه بیشتر می کوشم آن سخن را باز کنم، او کمتر می فهمد؛ تا آنجا که دیگر از دست او کلافه می شوم و با عصبانیت می گویم که: «عزیز من! اصلا این حرف ها را کنار بگذار. منظور من فلان چیز بود، همین». آن وقت او با یک نگاه عاقل اندر سفیه و با اندکی تامل فیلسوف مآبانه می گوید: «من نمی فهمم تو چرا اینقدر دلت می خواهد حرف ها را بپیچانی!؟ مثل آدم نمی توانی مزخرفاتت را بگویی تا همه بفهمند!؟»
این جدل های ما البته سر درازی دارد و من همواره و بی صبرانه منتظر روزی هستم که خبر گِل گرفتن درِ دانشگاهی که او از آنجا مدرک دکترای فلسفه گرفته را بشنوم. البته ناگفته نماند که به عقیده آن بزرگوار، من نیز مدرک روزنامه نگاری خود را همینطور شانسی، درون یکی از شکلات های تخم مرغی شکل «کیندر سورپرایز» پیدا کرده ام و هر وقت مقاله طنزی به خیال خود می نویسم، عبید زاکانی سه بار در آرامگاهش به دور خود می چرخد…
ولی دعوای اینبار ما بر سر اصطلاح «سابیدی به الک! هوتوتو!» است که از زمان پخش نمایش تلویزیونی «ویلایِ من»، ساخته مهران مدیری، بر سر زبان ها افتاده است و من شخصا خیلی با آن حال می کنم. ولی به عقیده این دوست دکتر من، عبارت ها و اصطلاح هایی از این دست هیچ معنایی ندارند و از من -که به قول او خیلی ادعای فارسی دانی دارم- خواسته تا اگر می توانم مثل بچه آدم وضعیتی را برای او نمونه بیاورم که مصداق درست این اصطلاح باشد. یعنی وضعیتی که در آن واقعا کسی به اَلک بسابد، هوتوتو! که از شما چه پنهان تا کنون موفق به انجام این کار نشده بودم…
امّا! «طنز»…ببخشید مقاله آقای «فرهاد پاشایی» که از این پس باید او را به ناچار «سلیمان سُلطانی» بنامم، (چون نام «فرهاد»، ریشه فارسی داشته و یادآور «شیرین» و «خسرو» و این فارس های ستمکار می باشد و همتراز بهتر تُرکی برای آن «سلیمان» عادل! -دلباخته «خُرّم سلطان» جیگر- در سریال تلویزیونی پرطرفدار ترکی «حریم سلطان» است. «پاشا» نیز از واژه فارسی «پادشاه» می آید که باز یادآور ستمگری های این فارس هاست، و معادل دمکراتیک آن هم به طور طبیعی همان «سلطان» می شود که از آن دست می توان «سُلطان صاحبقران» را نیز نام برد تا چشم این فارس های ستمکار دربیاید!) در «هفته» ای که گذشت، شور وصف ناشدنی را در من برانگیخت چرا که به چشم خود «سابیدن به الک، هوتوتو!» بسیاری را می دیدم که خیلی بامزّه بود… هرچند هنوز نمی دانم باید چند ساعت وقت بگذارم تا شاید این آقای دکتر فیلسوف ما بتواند از آنچه من به چشم خویش می بینم کمی سر در بیاورد.
راستش این مقاله آقای «سلیمان سُلطانی» خشم نهفته ای که ناشی از سرکوب، خفقان و ستمکاری ۹۰ ساله این فارس های خدا نشناس(که بی تردید مراد آقا سلیمان سلطانی از زمان روی کار آمدن رضاشاه است) بود را دوباره در من بیدار کرد که از این بابت تا پایان عمر مدیون او خواهم بود. او چیزهایی را در آن طنز…ببخشید مقاله، به من آموخت که به مصداق فرمایش گهربار مولا و سرور او امام نقی، مرا یک عمر بنده خود ساخت. من که به راستی خود را خیلی زرنگ و با هوش می دانستم، آنقدر گیج می زدم که حتّا قادر نبودم چیز به این روشنی، یعنی «ستم» های ۹۰ ساله این فارس ها را ببینم و باز فاجعه انگیزتر آنکه من نمی توانستم حتا «خود» فارس ها را نیز به چشم غیر مسلّح ببینم. من حتا تا آن زمان نمی دانستم (از شما چه پنهان که هنوز هم نمی دانم ولی شما به روی خودتان نیاورید…) که محل زندگی این فارس های ستمکار در این مدت ۹۰ سال کجا بوده و هست. آیا من کور بودم و این ستمکاران را نمی دیدم که آقای سلیمان سلطانی عزیز مرا بینا کرد!؟ یا آن فارس ها مثل جنّ و پری تا هوا قدری پس است، نامرئی می شوند!؟ تازه؛ من حتّا در برابر حقایق تاریخی نیز پنداری کور بودم. برای مثال، من نمی دانستم که ستمکاری این فارس ها از ۹۰ سال پیش آغاز شده و پیش از آن همه چیز در این سرزمین بهشت برین بوده. مثلا، همین آغا محمد خان قاجار -دامت افاضاته- پیشترها چنان حکومت دمکراتیکی تشکیل داد که همه چشم ها و دل ها و روده ها را می ربود و یا جانشینان و سلاطین-دامت شوکته و عظمته- با لیاقتِ پس از او در آن خاندان ملکوتی قاجار-دامت دولته و برکاته- چنان بهشتی در ایران زمین ساختند که نگو و نپرس. آنها حتا بسیار پیشتر از منشور سازمان ملل و حق تعیین سرنوشت ملّت ها، همین طور دو دستی سرنوشت ملت های هفده شهر قفقاز را دادند دست مردمانشان بروند، حالش را ببرند… ولی امان از دست این فارس های ستمکار در طی ۹۰ سال آزگار چه ها که نکردند! مثلا اگر این خدانشناسان نبودند، رشت و تبریز هم مثل هلو رفته بودند تو گلوی دایی یوسف تا او برای مردم آنجا «گولاگ»… راه بیاندازد (ببخشید که من گاهی اشتباه لپی می کنم؛ منظورم «کولاک» بود.) البته این ها مُشتی از خروارها ستمکاری های فارس هاست!
راستی بد نیست همین جا بگویم که من خود از دست این فارس ها ستم بسیاری دیده ام. چرا که من گیلکی هستم، زاده تبرستان که دوران دبستان را در کردستان، راهنمایی را در سیستان، دبیرستان را در بلوچستان، دوران سربازی و دانشگاهی را در لرستان و خوزستان سپری کرده و آنگاه در پی انقلاب شکوهمند –دامت عمره- و با بر سر کار آمدن فارس هاس ستمگری چون آیتان الله بر روی زمین آقایان صادق خلخالی، هادی غفاری، سید عبدالکریم موسوی اردبیلی، سید حسین موسوی تبریزی، سید محسن موسوی تبریزی، میرحسین موسوی خامنه ای، سید محمد موسوی خویینی ها، سید علی حسینی خامنه ای(مد ظله العالی)، غلامرضا حَسَنی و… از ترس جان به پاکستان و آنگاه هندوستان گریخته ام. ولی در تمام این دوران آنقدر از دست این ملّت فارس -که راستش اصلا نمی دانم کجای ایران می توان گیرشان آورد – رنج کشیده ام که نگو.
یادم می آید که من نیز چون آن کودک بینوای ترک زبان که درس و مشقش را درست نخوانده بود و تنبیه شد، و یا آن نوجوان ترک زبانی که در کلاس درس زبان فارسی، به ترکی انشا می نوشت (جل الخالق از این همه هوش، انگار در مدرسه فرانسوی زبان کبک کانادا به زبان فارسی انشا بنویسی، بعد هم انتظار داشته باشی برایت کف بزنند و بگویند تو خودت نمره بیستی! و بعدها به جای بستری شدن در یکی از بخش های بیمارستان روزبه، در برنامه تلویزیونی آقای فلاحتی در صدای آمریکا هضیان لیس زدن زبان مادری و ستم ملی بگویی (۳)… انگار که بچه های دیگر آن مملکت هیچ وقت از دست معلم شان به ناحق چوب نخورده اند و شگفت آور آنکه هیچ کس این میان هم هیچ چیز نگوید. ..والله که تعجب دارد!) و بعدها که او کمی بزرگتر و خوشگل تر شده بود شکنجه گران فارس او را به پنکه بستند و در حالیکه می چرخید گویا با آلت های فرفره ای خود می خواستند با او وصلت کنند که به خاطر پاره ای ایرادات فنی این امر میسّر نشد (ماشاالله به این همه تخیل، اگر مداخله این فارس های حسود در آکادمی نوبل سوئد نبود تا حال چند باری نوبل ادبیات گرفته بود…راستی اگر برای رضای خدا و درمان روانپریشی هایش خواستید او را نزد روانپزشکی بفرستید، مواظب باشید فقط هم ولایتی اش خانم دکتر سیمین صبری در نروژ نباشد چرا که ایشان همواره از دیدی روانشناسانه، فرافکنی می فرمایند و سندرم استکهلم -که در آن ستمدیده، عاشق و شیدای ستمکارش می گردد- را پس و پیش می فهمند و جای ستمدیده و ستمکار -در واقع آنکه براستی به او تجاوز شده و متجاوز و یا به سخن او براستی آنکه به نوکری دیگری درآمده- را در تاریخ این سرزمین و مردمان آن عوض می کنند(۴)…والله که این جماعت چقدر رو دارند!؟ )، در کودکی بسیار از دست ملّت فارس اذیت و آزار دیدم. روزی آموزگار ما تصویری در کلاس درس به ما نشان داد و گفت که این «مار» است. من بسیار شگفت زده شده بودم! زیرا «می مار» (به گویش گیلکی یعنی «مادر من») هیچ شباهتی با آن «مار» فارسی نداشت و من هرچه فریاد می زدم که اون لانتیه، مار نیه. اَما بخانه اَتو نیگیمی» (یعنی آن مار است، مادر نیست. ما در خانه اینطور نمی گوییم) آموزگار نمی پذیرفت. می گفت: «پسرم در مدرسه اینجوری می گوییم تا همه حرف همدیگر را بفهمیم، در خانه هر جوری دلمان خواست می گوییم.» ولی من آنقدر نق زدم و گریه کردم که آخرش آموزگار ما گفت: «ببین! هر گُهی می خوری، بخور! فقط خفه شو! اصلا همینطور گوساله باش، بهتر است!» این به راستی نمونه ای از آن ستمکاری های فارس ها بود. اصلا نمی دانم به ما چه کار دارند!؟ من اصلا دلم نمی خواهد حرف دیگران را بفهمم یا دیگران حرف مرا بفهمند. تازه، «گوساله» چرا!؟ باید به گیلکی می گفت «ماندا»؛ من اصالتا گیلانی هستم و حرف زدن به گیلکی در همه حال و همه جا حق مسلم من است! سازمان ملل هم از این حق حمایت می کند و حتا روزی را به عنوان روز زبان مادری برگزیده. الکی که نیست! ما اصلا اگر بخواهیم حرف همدیگر را نفهمیم، چه کسی را باید ببینیم!؟ ای بابا! به قول شاهین نجفی: «شعبان اَشان چی گده!؟» (شعبان اینا چی میگن!؟)…
تازه؛ دست ما که نیست؛ اصلا ربّ العالمین دلش نمی خواهد ما همه به یک زبان حرف بزنیم. شما که روی حرف او نمی توانید حرفی بزنید. سلیمان خان سلطانی و دوستان اهل یغمای او هم، همه مردان همان«ارباب عالم» هستند و حرف های او را می گویند و خواسته های او را اجرا می کنند. بنده های خدا که تقصیری ندارند؛ دستور، دستور «ارباب» است. آنها مامورند و معذور…اهل یغمایند، روزگارشان بد نیست، تکه نانی دارند، خرده هوشی،… و «اربابی» که همان نزدیکی است…مذهبی دارند که اذانش را باد شکم گفته باشد پس از یک پرس اسلامبولی پُلو… نسب شان هم شاید برسد به گیاهی در اِزمیر، به سفالینه ای بر روی میز کار رییس سازمان «میت» (سازمان اطلاعات ملی ترکیه) در آنکارا، یا شهرآشوبان و دلربایان استانبولی و آنتالیایی…(سهراب نازنین هم مرا ببخشد!). می پرسید چه کار به کار ارباب دارد؟ خب باید انگار داستان را از اوّل برای شما بگویم.
باری، بر طبق یکی از داستانهای «سِفر (به معنای «کتاب بزرگ») آفرینش» که اولین کتاب از «اسفار پنجگانه» یا «تورات» به شمار می آید، گروهی از مردمان یکپارچه و متّحد که به زبان واحدی حرف می زدند -همان نسلی که از توفان بزرگ جان به در برده بودند- از شرق به سرزمینی بنام «شاینار» می رسند و تصمیم می گیرند دست در دست یکدیگر داده در آنجا برج بسیار بلندی بنا کنند که به آسمانها برسد و برای آنها نام و آوازه ای به همراه بیاورد. ربّ العالمین که برای یلّلی تلّلی کردن به زمین آمده بود، این مردمان متحد و هم زبان را می بیند و از شکوه برجی که در حال ساختن آن بودند، شگفت زده شده و حسابی نیز به فکر فرو می رود. پیش خود می گوید: «مردمانی که یک زبان واحد دارند، هیچکس و هیچ چیز نمی تواند آنها را از رسیدن به آنچه اراده کنند، باز بدارد». پس؛ ساده ترین راه مقابله با آنها را در آن می بیند تا کاری کند که آنها دیگر حرف یکدیگر را نفهمند. از اینرو؛ به شعبده ای (گویا پس از «هفته» ها برنامه ریزی و رایزنی در میان رشته کوه های «زاگرس» و با رمز «یا لی لی» که خاقانی گویا در اینباره فرموده: «دولت (گویا دولت ترکیه) به گوش عزم تو این رمز گفته است…»)، زبان آنها را درهم، برهم و گنگ می کند که دیگر حرف یکدیگر را نمی فهمیدند. از آن زمان است که میان آنها تفرقه می افتد و آنها جُداسَری پیشه می کنند و در همۀ زمین پراکنده و سرگردان می شوند، و آنگاه، یغماگرانه هر چیزی را که سر راهشان به آن برمی خورند، از جمله آن برج زیبا را ویران کرده و به یغما می برند.
لازم به ذکر است که برپایه فرهنگ دهخدا (www.loghatnaameh.org)، واژه «یغما» اینگونه تعریف شده است:
«نام شهری در تُرکستان که مردمانی خوشگل و صاحب حسن دارد… نام شهری که خوبان بسیار از آنجا خیزند… شهری حسن خیز بود در تُرکستان و مردمان آن به تاراج و غارت همه چیز و از جمله خوان مشهور شده اند…»
در واقع، بر پایه گزارش علاّمه دهخدا، یغمایی ها خیلی آدمهای خوب و خوشگل و صاحب حسنی هستند و از میان آنها نیز تا بخواهی خوب و زیبارو برخاسته است. افزون بر آن، بر پایۀ فرمایشات آقای سلیمان سلطانی نیز، آنها برخلاف «اکثر ملل غیر فارس دست به اسلحه» نمی برند، «ولی فعالیت فعالین آنها با قلم بوده… چرا که آگاهی بزرگترین سلاح است…» و نیز اگر «تاریخ [آنها را] مطالعه بفرمایید و درجامعه شناسی [آنها] تحقیق بکنید و روحیه آنها را بهتر می شناسید و می بینید آنها حرف زیاد نمی زنند و زن و مرد عمل هستند». این فرمایشات اگرچه متین، ولی باید بسیار مواظب بود؛ زیرا تاریخ گواه آن است که از ملغمه «قلم و عمل» چیزی بیشتر از قلم شدن (دو نیمه شدن)، قلم قلم کردن (با شمشیر قطعه قطعه کردن)، قلم بستن و ممنوع القلم کردن، قلم بردن در بسیاری از چیزها از جمله تاریخ ایران، قلم گرفتن و قلم بر سر چیزها زدن (محو کردن و از بین بردن) از جمله آثار تاریخی، قلم به ناخن شکستن (عذاب دادن)، قلم در سیاهی نهادن (بدی و مصیبت برای کسی مقدور ساختن) گیرمان نیامده؛ حالا هم که به حمدالله «قلم در کف دشمن است»…. به هر حال باید کلاهمان را سفت بگیریم، چون یکبار دیدی این «قلم-عملی» ها به دم مسیحایی ارباب عالم و مائده های آسمانی-زمینی «میت»، یکهو جَوگیر شدند، شور حسینی آنها را ورداشت و شوخی شوخی همه دار و ندار ما را پارچه پارچه کردند و بر باد دادند و آنگاه تنها کاری که از دستمان برمی آید آن است که در دیسکوتک های لس آنجلس دست افشان و پاکوبان، غزل خوانیم که: «هوار هوار بردند، دار و ندار ما رو…».
ولی باز هم امان از دست این فارس های ستمکارِ یغماگرِ نامرئی! که همه جا هستند و هیچ جا نیستند و برای دیدن آنها باید دست به دامن احمدی نژاد ها و رحیم مشایی ها شد تا برای ما جن گیر و رمّال حرفه ای و رَمل و استُرلاب بفرستند. زیرا جن گیرها و رمال هایی که ما این دور و برها می شناسیم، همگی متفق القولند که: «به بینندگان این فریبنده را (یعنی فارس ها را)/// نبینی مرنجان دو بیننده را» (که حکیم توس بر من ببخشاید!). آری، به راستی که در توصیف تو! ای فارس ستمکار ناپیدا که «جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه» تنها می توان گفت: «ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم…» آخر تو کجایی که ما تو را نمی بینیم و نمی یابیم… (شرمنده ام به خدا! اینبار نیز به نظرم شیخ اجل سه بار در آرامگاهش به دور خودش خواهد چرخید…). «قاسم! اون تفنگ منو بیار!…»
حال؛ نظر به آنکه «ارباب عالم» دلش نمی خواهد ما بتوانیم به یک زبان حرف بزنیم؛ آقای سلیمان سلطانی و دوستان یغمایی قلمی-عملی اش هم دلشان نمی خواهد ما به یک زبان حرف بزنیم که هم اینک در این راستا با شجاعت و درایت شایانی در وسط یک هفته نامه به ظاهر فارسی زبان به چاپ مقاله های ترکی ضد فارس و قصه ها و شعرهای «نَنِه من غریبم!» (با توجه به آنکه به عقیده آقای سلیمان سلطانی شعر را« بو» نمی کنند و فقط می خوانند) مبادرت ورزیده، و زبان ترکی را به فارسی به همه آموزش می دهند که از این بابت باید به آنها جایزه نوبل در یکی از رشته های فیزیک، اقتصاد و یا پزشکی و یا حتا دندانپزشکی -که البته این آخری را حتما رییس هفته بیشتر خواهد پسندید- داد؛ چرا که سرانجام یکی قلمی-عملی پیدا شده در برابر تمامیت خواهی این ملّت ستمگر فارس که از دست یغماگری هایی ۹۰ ساله آنها عبارت «فارس تاز» و «فارس تازی» به یادگار مانده بایستاد و به همه درس برابری، احترام به حقوق اقلیت ها و در یک کلام، درس دمکراسی بیاموزد؛ منِ گیلک نیز که دلم می خواهد در همه جا و همه حال بتوانم به مادر بگویم «مار»، به مار بگویم «لانتی» و اصلا هم نمی خواهم زبان هیچ ملتی، به ویژه این «ملت ستمکار فارس» را یاد بگیرم؛ پس، ما می توانیم دست در دست یکدیگر داده و آنگونه که خواست «ارباب عالم» ارواحنا له الفداء و اعوان و انصار مواجب بگیر «میت» است، نگذاریم مردمان این کشور یک زبان واحد داشته باشند که بتوانند حرف همدیگر را بفهمند.
از اینرو پیشنهاد می کنم از سال نو میلادی از صفحات فارسی هفته نامه کاسته و با رعایت برابری، مساوات، احترام به حقوق اقلیت ها بر پایه منشور حقوق بشر سازمان ملل و دمکراسی، آن صفحات را به دیگر ملل ایران –درست همانگونه که آقای فرهاد پاشایی…ببخشید آقای سلیمان سلطانی آنها را می نامد- واگذار کنیم. من، هم اینک نامزدی خود را برای احراز مقام سردبیری بخش گیلکی هفته نامه اعلام می دارم که با رعایت برابری و دمکراسی می شود دو صفحه تمام. فقط این نکته را یادآور می شوم که چون بر ما گیلک ها بیشتر از ملل دیگر ستم رفته، صفحات میانی که «دو نبش» هستند مال ماست. همچنین؛ در همین جا اعلام می کنم از نخستین اقدامهای من، آموزش زبان گیلکی به هر دو گویش «بیاپیشی» و «بیاپسی» به همه زبان های ممکن، به جز فارسی خواهد بود تا چشم فارس های ستمکار دربیاید و درس دمکراسی یاد بگیرند. به قول شاهین نجفی: «آخ چه ب..مگای! بَرِی تونم وابدن! دنیا کی کربلایه، تو ترا سینه بزن…» (آخ چه بو…کنیه! داداش تو هم بیخیال! دنیا که مثل کربلاست، تو فقط برای خودت سینه بزن…). همچنین؛ نظر به آنکه –بر پایه فرمایشات جناب آقای سلیمان سلطانی- ما تا دلمان بخواهد در ایران ملل دیگر نیز داریم که اصلا خود یک سازمان ملل می شود و باید در فکر ملل دیگر نیز بود، پس با یک حساب سرانگشتی؛ دو صفحه برای کردی (البته با لحاظ گویشوران کرمانجی، سورانی، سنندجی و کرمانشاهی، کلهری، لکی، ایلامی و…)، دو صفحه برای بلوچی (البته با در نظر گرفتن همه گویشوران تپه های شرقی، رخشانی که خود شامل کلاتی، چاغه ای و خارانی، افغانی، سرحدی و پنجگوری است، سراوانی،کیچی، لتونی، ساحلی و …)، دو صفحه برای زابلی (با قبول تفاوت گویشوران گونه های زرگری، ادبی یا ملایی، سیدی و عربی…)، دو صفحه برای لری ( به شرطی ادای حق همه گویشوران بختیاری، بویراحمدی، ثلاثی و خرم آبادی و…)، و به همین روال برای زبان های تبری، تالشی، تاتی، آسی، زازاکی، افغانی، تاجیکی…
پس در این راستا و برای تحقق آرمان های دمکراتیک –بر پایه رهنمودهای ارباب عالم و اقدامات قلمی- عملی سربازان گمنام «میت»- در کشور عزیزمان ایران و در آرزوی آن روزی که در هر ده کوره ای به فرزندانمان تنها زبان همان ده کوره را بیاموزیم، به طوری که آنها زبان هیچ جای دیگر را اصلا نفهمند، و به امید روزی که کشور عزیزمان از آنچه که امروز هست گامی فراتر نهاده و هر دَم بیل تر بشود، و در راه مبارزه با ستمکاری این فارس های ستمکار نادیدنی و نایافتنی، همگی به حول قوت «ارباب عالم» ارواحنا الفداء، به دور پرچم دار این آرمان بزرگ -هفته نامه هفته- جمع می آییم و با ارسال مقالات مبسوط به زبان ها و گویش های گوناگون ایران به آن، فضای نوشتاری را هرچه بیشتر بر فارس های ستمکار تنگ می کنیم. شکی نیست که یغمایی های قلمی-عملی که هم اکنون مدت های مدیدی است در هفته کنگر خورده، لنگر انداخته اند از این امر با خواندن ترانه «ماوی ماوی ماس ماوی…» استقبال خواهند نمود.
از اینرو بی هیچ فوت وقت، نامزدهای سردبیری برای هر یک از این بخش ها در هفته نامه می توانند از همین امروز رزومه خود را برای مدیر مسئول و سردبیرِ از میان توده برخاستهِ دمکراتِ دمکرات دوستِ دمکرات پرورِ دمکراسی خواهِ هفته نامه بفرستند که نه تنها از خوبی و خوشگلی و صاحب حُسنی بهره کمتری از سربازان گمنامِ یغماییِ قلمی-عملی دور و بر خود ندارد، بلکه همانطور که استاد شهریار گویا در وصف او پیش از مرگ سروده:
«دیگران خوشگل یک عضو و تو سرتا پا خوب/// آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری»
همه دست اندرکاران چشم به راه نظرات، پیشنهادات و انتقادات سازنده شما می باشند.
خواهشمند است در درخواست برای همکاری خود، حتما رفرانس زیر را بطور خوانا قید فرمایید:
«یغماگران بُرج بابِل! سابیدید به الک! هوتوتو!»
پینوشت:
(1) http://hafteh.ca/index.php?option=com_k2&view=item&id=2318:%D8%B4%D9%85%D8%A7-%D9%81%DA%A9%D8%B1-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%DB%8C%D8%AF-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%DA%A9%D9%84%DB%8C%D8%AF-%DB%8C%DA%A9-%D9%BE%D8%A7%D8%B1%DA%86%DA%AF%DB%8C%E2%80%8C-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%9F-%D9%86%D9%87-%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D8%A8%D8%A7%D9%87-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%DA%A9%D9%86%DB%8C%D8%AF&Itemid=687#.UsWewtJDtWU
(3) http://www.youtube.com/watch?v=LIt-SParfyY