ramin kamran 01

اول راه بعد رهبر

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

ramin kamran 01

ramin kamran 01رامین کامران

چندی پیش فرصتی پیش آمد تا در دو گفتگوی پیاپی که به همت آقای کورش عرفانی در تلویزیون اندیشه برنامه ریزی شده بود، با آقایان منصور اسانلو و محمد امینی مختصری در بارهُ اهمیت رهبری و استراتژی که در مبارزه علیه رژیم مقام مرکزی دارد ولی کسی توجه چندانی به آنها نمیکند، صحبتهایی بکنیم. حرفها پراکنده بود، گفتم اقلاً نظرات خودم را در اینجا جمع و جور بکنم.

تصور میکنم بی توجهی به اهمیت مسئلهُ رهبری و حتی گریز از بحث در بارهُ آن، چند دلیل کلی دارد که هیچکدامشان محکم و معتبر نیست. از پرداختن به دو مسئله صرف نظر میکنم. یکی منظم نبودن فکر و ذهن برخی افراد که باعث میشود تصور کنند هر کاری را میتوان از هرکجا شروع کرد و به هرکجا هم رساند و آداب و ترتیبی هم لازم نیست. دوم ترس مضحکی که برخی از رهبر شدن این و آن و به تبع رهبر نشدن خودشان دارند. اینها آنقدر ابتدایی است که لایق طرح در بحث تحلیلی نیست. من به سهم خود تصور میکنم ترس از تکرار تجربهُ تلخ انقلاب اسلامی و رهبری خمینی، دلیل اصلی این روگردانی است. مردم ایران در جریان انقلاب اسلامی به خمینی اعتماد کردند، اعتمادی که فقط متکی به گفته ها و مواضعی نبود که او طی انقلاب ابراز نمود و بعد هم زیرشان زد، بلکه در نهایت از مقام و موضعی برمیخاست که وی در ذهن مردم داشت. از یک طرف بالا بودن سن و سالش که به هر صورت در بین مردم به وارستگی و گسستن از علایق دنیوی تعبیر میشود و ملازم رو کردن به معنویت به شمار میاید و از سوی دیگر مقام مذهبیش که مترادف توجه به اصول اخلاقی به حساب میاید، هر دو، موجد حسن ظن بود. به طور کلی، مردم به شخصی اینچنین، ظن نادرستی نمیبرند، تصور نادرست درآمد ولی بی پایه نبود. از این گذشته سابقهُ دخالت روحانیان در سیاست از انقلاب مشروطیت به این سو هم بود که هیچگاه به قدرت گرفتن آنها ختم نشده بود و فکر اینکه یک روحانی خود بخواهد بر بالاترین مسند قدرت تکیه بزند، غریب و بعید مینمود. به هر حال این اعتماد برای مردم بسیار گران تمام شد و باعث شده تا عده ای امروز از ریسمان سیاه و سفید هم بترسند که البته این نیز خود، پیروزی دیرهنگام خمینی است چون از پاک کردن نتیجهُ آن خطای اول جلوگیری میکند.

مبارزهُ بی رهبر

چند سالی است، شاید بتوان گفت از زمان مرگ بختیار و رفتن مرکز ثقل اپوزیسیون به داخل کشور و رواج توهمات اصلاح طلبی، که فکر نادرستی در بین مردم رواج گرفته و آن فواید بی رهبری است. نوعی آنارشیسم مبارزاتی که پریشانی فکر و موقعیت و عمل را به هم آمیخته است و اگر در سرنوشت سیاسی مملکت تأثیری به این اندازه منفی نمیداشت، فقط میتوانست مایهُ تفریح باشد. حکایت «بی رهبری نقطهُ قوت است» و حرفهایی از این قبیل که برای به دست آوردن آزادی اصولاً باید بی رهبر بود، یا شعارهای یاوه ای نظیر هر سرباز یک رهبر و لابد هر رهبر یک لشکر و… که در این چند ساله مرتب و در مقیاس وسیع به خوردمان داده اند، نمونه های آشنای بیان این فکر است. اضافه کنم که ترویج این حرفها از سوی جنبشی که به جای یکی، دو رهبر داشت، بانمک بود و لابد با بی قابلیتی این رهبران توجیه میشد که به هر صورت دونفری هم کاری ازشان برنمیامد.

این فکر که انگار درخشش خودش کافی نیست، با دو ایدهُ درخشان دیگر همراه شده است: «دمکراسی بی وحدت» و «مبارزهُ بی خشونت» تا اغتشاش فکری و عملی را تکمیل نماید. مقصود از دمکراسی بی وحدت این حرفهای فردگرایانه و ابتدایی است که به ذهن شنونده چنین القأ میکند که کافیست افرادی با عقاید مختلف و حتی متضاد گرد هم بیایند و هرکدام حرف خودشان را بزنند تا از همین جمع شدنشان، در مملکتی دمکراسی برقرار شود! این وحدت گریزی تحت عنوان فردگرایی و کثرت گرایی و… چندگانگی را بر یگانگی مقدم میشمارد و حتی آنرا اصل میگیرد. بی توجه که اگر بین این افراد پراکنده وحدتی نباشد نه از دمکراسی میتوان صحبت کرد و نه از هیچ نظام دیگری. گریز از خشونت هم که معرف حضور همه هست. خلاصه اش به زبان ساده این میشود که ما رسماً اعلام میکنیم که هیچگاه دست به خشونت نخواهیم برد و البته متوقعیم که حکومت خودش بند و بساطش را جمع کند و برود! لابد محض قدردانی از مبارزانی چنین متمدن! فقط یادآوری میکنم که در مبارزه، احتراز از خشونت حاجت به موافقت دو طرف دارد ولی برای دست بردن بدان تصمیم یکی کافیست. اگر مقصود اطمینان دادن به حکومت باشد که کسی به کارش کاری نخواهد داشت، البته روش خوبیست، ولی اگر قصد تغییر نظام باشد، شاید راه بهتری هم بتوان پیدا کرد.

رهبری و شکل گیریش

باید اول از همه چند نکته را در باب چند و چون برآمدن رهبر یادآوری کرد تا هم نگرانی عده ای را رفع نماید و هم به کار نامزدان خامدست بیاید تا تقلای بیهوده نکنند.

اول و مهمتر از همه این که رهبر را مردم رهبر میکنند نه خودش. اینکه کسی نامزد رهبری باشد یا بشود چندان اهمیت ندارد، نامزد همیشه بسیار است، هرکس برای زندگی برنامه ای دارد، این هم یکی. ولی نکته این است که خود نامزد، هرکس که باشد و هر قابلیتی که داشته باشد، اصلاً و اساساً قادر نیست از خود رهبر بسازد، در همه احوال مردمند که انتخاب میکنند و میسازند، حال چه رهبر کاریسماتیک و چه غیر از آن. از این نوع بخصوص که اصلاً مایهُ دردسر است و در میان ایرانیان، به ترتیب که اصلاً تناسبی با شمار نمونه های تاریخیش ندارد، از آن سخن میرود، که بگذریم، میماند رهبر به معنای معمول.

تصور میکنم نخستین معنایی که از کلمهُ رهبر مستفاد میگردد این است که رهبر یعنی کسی که راه را میشناسد و میتواند دیگران را بدان راهنمایی بکند. محض خالی کردن عقدهُ دل از حرفهای نامعقولی که زیاده از حد شنیده ام، این را نیز اضافه کنم که نتیجه ای که میتوان از این گزارهُ ابتدایی گرفت این است که گفتن اینکه «فلانی رهبر مردمی بود چون در کنار مردم حرکت میکرد» حرف پوچ است و انعکاس کم دانشی و عوامفریبی گوینده. رهبر، بنا بر تعریف، جلوی مردم حرکت میکند. کسی که مدعیست در کنار مردم حرکت میکند در حقیقت دنباله رو آنهاست و به همین دلیل نه فقط رهبر نیست، شایستهُ رهبری هم نیست چون میکوشد به این پیروی که به خودی خود پیش پا افتاده است و اهمیتی هم ندارد، رنگ قلابی مردمگرایی و مردم دوستی بزند که اصلاً بضاعتش را ندارد و در عین حال هم برای خود مقام رهبری دست و پا بکند. آنچه خوبان همه دارند، گردآمده نزد یکی!

و اما نکتهُ دوم. وقتی میگوییم که رهبر قرار است راه را بشناسد، یعنی راه بر رهبر مقدم است. راه هم اگر صرفاً مقصود گشت و گذار نباشد، معطوف است به مقصد معین. پس اول از همه باید مقصد را انتخاب کرد تا بعد نوبت برسد به راه و در نهایت رهبر. کسی رهبر را قبل از مقصد و راه انتخاب نمیکند، حتی مردم ایران هم که بسیاری معتقدند در انقلاب سال پنجاه و هفت غیرعقلانی عمل کردند، چنین نکردند. از زمانی که سقوط شاه را طالب شدند، رفتند دنبال کسی که به صراحت بیانش میکرد و وعده اش را میداد. از این بابت اشتباه هم نکردند، خمینی تنها کسی بود که میخواست و میتوانست چنین کند و کرد. سؤتفاهم و کلاهبرداری و… مربوط است به قسمت بعدی ماجرا، به اینکه چه چیزی جای رژیم آریامهری را بگیرد، مقصد نهایی بود که کمتر به آن توجه شد و اگر دمکراسی بود با رهبری خمینی سازگار نبود.

خلاصهُ مطلب اینکه کسی میتواند مدعی رهبری بشود که برای مقصد مورد نظر مردم راهکار یا استراتژی دارد، چون مردم اینها را مبنای انتخاب قرار میدهند نه زلف و ریش نامزد رهبری را یا آسمان و ریسمانی که به هم میبافند. کسی که استراتژی پیشنهاد نکند، حتی در مقام نامزدی هم نیست، چه رسد به رهبری، فقط مدعی بی مایه است. یکی از دلایلی که باعث شده این همه مدعی در میدان باشد و مردم به هیچکدام عنایتی نکنند، همین است که کسی راهی که در خور توجه باشد، به کسی عرضه نمیکند. همه نشسته اند و حرفهای ناپیوسته ای میزنند که یا عملی شدنشان، حال چه به صراحت گفته شود و چه نه، محتاج همراهی قضا و قدر است و یا دخالت قدرتهای خارجی که در ذهن برخی مردمان جهان سوم، نقش مشابهی بر عهده دارند؛ یا اینکه از حد همین کلیات راجع به مبارزات مدنی و غیرخشونت آمیز که احتمالاً بیشتر از برنامه های تلویزیونی الهام گرفته شده تا از مطالعهُ تاریخ، فراتر نمیرود.

از اینها گذشته، مردم کسی را یکشبه در مقام رهبری قرار نمیدهند، حال هرقدر هم صاحب فکر و استراتژی باشد. اگر کسی چنین تصوری دارد به این دلیل است که در هیچ مورد مثال تاریخی درست دقیق نشده و تصور میکند رهبری امری خلق الساعه است، در صورتیکه حتی رهبری فرهمندانه هم که به نظر میاید چنین باشد، این طور نیست ـ رهبری خمینی هم نبود. مردم اول از همه به سابقهُ فردی توجه میکنند که راهبرد عرضه میکند. اگر آن سابقه و این راهبرد به نظرشان قابل قبول و معقول آمد، باز هم یکسره و چشم بسته دنبالش راه نمیافتند. با احتیاط و گام به گام این کار را میکنند و به تناسبی که نتیجه بگیرند، جلو میروند. در شرایط حاد مبارزه و در جایی که فضایی برای سنجش عقلانی باقی نمیماند و احساس همه بر عقلشان چربیدن میگیرد، البته ممکن است پیروی از رهبر صورت قاطع و بی قید و شرط پیدا کند که نشانهُ شاخص رهبری کاریسماتیک است، ولی این موارد بسیار نادر است. رهبری فرهمندانه بیش از آنکه نوع خاصی از رهبری باشد، بعدی از هر رهبری یا گاه مرحله ایست که طی آن رهبری عقلانی به معنای معمول، میتواند تحت تأثیر فضای مبارزه، وارد آن بشود و البته دوام کمی هم دارد.

به هر صورت، رهبری از هر نوع که باشد، ضمانت اصلی درست عمل کردنش هشیاری مردم و همان احتیاط های اولیه است: کجا میخواهند برود و چگونه میخواهند بروند. در مورد خمینی آنچه باید مأخذ اصلی قرار میگرفت، همان عقایدی بود که در ولایت فقیهش بیان کرده بود. هر شخص عادی که این کتاب را میخواند به سادگی میتوانست بفهمد که با این آدم به هر جا بتوان رسید، به دمکراسی نمیتوان، نمیتوان چون اصلاً قرار بر این نیست و مقصد جای دیگری است. اشکال از این بود که به یمن سانسور، گروه انگشت شماری کتاب را خوانده بود و تازه اکثریت این گروه آنرا چیزی محسوب میکردند در حد کتابهایی که آخوندها برای همدیگر مینویسند و در حد اعتنا نیست. آنهایی هم که خوانده بودند و جدی گرفته بودند، یا حرفی نزدند یا صدایشان در شلوغی بعد از پایان اعتصاب مطبوعات که طی آن خمینی چی ها بارشان را بسته بودند، به جایی نرسید. بخصوص که در طول انقلاب، اعوان و انصار خمینی کوشیدند تا کتاب را بی اهمیت جلوه بدهند یا حتی در انتسابش به خمینی شک بیافرینند. این بود دروغ بزرگ انقلاب که برخی در همان زمان با صحبت از «لزوم پیروزی انقلاب» توجیهش میکردند و بعد هم به روی خود نیاوردند.

خلاصه کنم، اول باید مقصد را روشن کرد، بعد راه یا همان استراتژی را معاینه کرد و رهبر را انتخاب کرد، نه برعکس.

مبارزهُ بی استراتژی

اول نکته ای که باید به آن توجه داشت این است که هدف داشتن با استراتژی داشتن دوتاست. هدف را برخی دارند، البته بسیار کمتر از آنی که تصور میکنند و تصور میشود؛ ولی راه رسیدن به آن بسیار نادرتر است و به راحتی پیدا نمیشود.

این دوره هدفی که همه میگویند دارند دمکراسی سکولار مبتنی بر حقوق بشر است. شعار رایج است و تنها حسنش این است که اقلاً دمکراسی در مقصد نهایی آن درج شده است. ولی باید دو نکته را از همینجا راجع به آن گفت. اول اینکه سکولاریسم از بابت تئوریک توان اینکه تکلیف ارتباط سیاست و مذهب را در ایران امروز درست روشن کند، ندارد. کافی نیست که بگوییم آخوندها که رفتند سکولارش میکنیم. قدری به نمونه های موجود حکومت سکولار در اطراف دنیا نگاه کنید تا ببینید اگر قواعد و قوانینی از همان نوع که این طرف و آن طرف جاری کرده اند، در ایران به اجرا گذاشته بشود، چه اندازه میتواند دخالت روحانیان در سیاست را محدود سازد و اگر این محدودیت جدی نباشد، اصلاً چرا باید برای برکنار کردن آخوندها زحمت کشید ـ چه فایده ای خواهد داشت این کار؟ باید به تفاوت لائیسیته و سکولاریسم توجه داشت و نباید از سر سهل انگاری مترادفشان گرفت، چون نیستند و انتخاب بینشان هم امر کم اهمیتی نیست و برای ما حیاتیست.

نکتهُ دیگر اینکه البته توجه به اعلامیهُ حقوق بشر در نگارش قانون اساسی مهم است ولی این به تنهایی ضامن درست کار کردن قانون اساسی نمیشود. اول از همه خود این قانون باید درست نوشته شود و اگر این کار درست انجام نشود از این اعلامیه یا نظایرش کاری برنخواهد آمد. سخن گفتن از حقوق بشر آسان است و چنانکه میبینیم از همه برمیاید ولی سخن گفتن از قانون اساسی که اصل کار است، مشکل. میبینیم که، چنانکه انتظار میرود، اولی پرمشتری است و دومی نه.

این را هم اضافه کنم که اعلامیهُحقوق بشر متنی است خارج از قانون اساسی ولی نباید به این دلیل تصور کرد که نظارت بر اجرایش هم باید از مرجعی بیرون از حیطهُ این قانون انجام بپذیرد. خیر، این هم کار ملت است که صاحب حق حاکمیت است و باید سرنوشت خود را تعیین نماید. تصور میکنم ملت ایران خود حتماً عقلش میرسد که عدالت معیار لازم دارد و این معیار حقوق بشر است و عقل نمایندگانش هم میرسد که این معیار را به کار ببندند. کسی قیم لازم ندارد، نه ایرانیش و نه فرنگیش را. هیچ نهاد بین المللی حق ندارد از بالای سر ملت ایران برای او تکلیف تعیین کند. نباید خیال کرد هرچه بین المللی است، بیطرف است و کاری را که خود ایرانی ها نمیتوانند انجام بدهند، اینها میتوانند. از این خبرها نیست. به همین سازمان ملل و آژانس اتمی که معرف حضورتان هست، نگاه کنید تا مظنه دستتان بیاید.

آنهایی که دنبال این حرفهای سبک میروند در حقیقت چشم به راه این هستند که دیگران برایشان استراتژی طرح کنند و به انجام برسانند، دیگرانی که البته غیر از دولتهای غربی نیستند. اگر هم میبینید برخی این نوع سهل انگاری در نبرد را تبلیغ میکنند و به عنوان راه مبارزهُ درست به همه عرضه مینمایند، سرشان به کشورهایی بند است که طمعی به ایران دارند. به همین دلیل است که میخواهند شلوغی و اغتشاش ایجاد کنند و این ناآرامی ها را به عنوان مادهُ اولیهُ در استراتژی خود به کار بگیرند. ایرانی ها را به استراتژی راه نمیدهند چون میخواهند سرنوشتشان را بدون دخالت آنها تعیین کنند و از اینکه اختیار کار به دست خود مردم ایران بیافتد، هراس دارند و جلوگیری میکنند. آن کسی سرنوشت نبرد را تعیین میکند و میتواند برندهُ آن باشد که در مقام طرح و اجرای استراتژی باشد، باقی پیاده نظامند. اگر قرار است برندهُ مبارزه خود ایرانیان باشند، استراتژی باید از دیدگاه آنها و با هدف تحقق منافع آنها طرح شود و توسط خودشان هم به اجرا گذاشته شود. داشتن استراتژی سیاسی در ساده ترین معنایش، یعنی اختیار داشتن بر سرنوشت خویش. صاحب اختیار سرنوشت ملت ایران، خود ملت ایران است.

استراتژی و ترکیبش

بعضی تصور میکنند که استراتژی نسخه کامل عمل است و همه چیز باید در آن بیاید. استراتژی برنامهُجامع عمل است نه برنامهُ کامل به معنای شامل شدن همهُ ریزه کاری ها. به همین دلیل هم طراحیش اصولاً حالت کلی دارد و نمیتواند وارد جزئیات شود. به جزئیات پرداختن استراتژی نشانهُ کمال آن نیست، علامت منحرف شدنش است از آنچه که باید باشد. امور جزئی را نمیتوان وارد استراتژی کرد چون از پیش معلوم نیست. استراتژی فرمول علمی نیست که بر اساس اصل حتمیت بتوان اجزایش را در پی هم رج کرد و به اندازهُ دلخواه بسط داد. برنامهُ عمل است در محیطی که آزادی انسان، یعنی قابل پیشبینی نبودن اعمالش، در آن نقش عمده بازی میکند.

این کلی بودن گاه از سوی افراد بی دقت، به سادگی تعبیر میشود و موجد این تصور میگردد که طراحی استراتژی کار آسانی است. در صورتی که سهل است و ممتنع. آنچه درش میخوانید و میبینید، پس از کنار زدن هزار و یک چیز، باقی مانده و در کنار هم قرار گرفته. حجم گزینه هایی که بعد از سنجش حذف شده تا استراتژی شکل بگیرد، با آنچه که در معرض دید باقی مانده، قابل مقایسه نیست. استراتژی باید پالوده باشد و این کار ذهن پالوده میطلبد، چه برای طرح و چه عمل. حاصل کار ساده است ولی پالایش آن بسیار طولانی.

استراتژی و تاکتیک را نمیتوان جدا از هم برگزید. در طراحی، حق تقدم با استراتژی است که معطوف است به هدف نهایی، نه تاکتیک که در هر حال متوجه است به هدف مرحله ای و وسیله است برای تحقق استراتژی. وقتی میگویند این دو باید با یکدیگر همراه باشد، یعنی تاکتیک باید با استراتژی همراه گردد. وقتی میشنوید عده ای کم شمار ولی پرصدا دائم صحبت از تاکتیک های غیر خشونت آمیز یا چنین و چنان میکنند، ولی اصلاً استراتژی ندارند، یا این شعار مضحک که فلان چیز هم استراتژی است و هم تاکتیک، را تکرار میکنند، عمق بی عنایتی آنها به اصل مطلب دستگیرتان میشود.

استراتژی آن استخوانبندی است که تاکتیک را باید روی آن سوار کرد. استخوانبندی سبکی است ولی باید تحمل بار پیروزی های تاکتیکی گوناگون را بیاورد و به دلیل سنگین شدن وزنهُ آنها از ریخت نیافتد. اگر چنین شود تاکتیک بر استراتژی غالب خواهد شد و هر قدر هم پیروزی پشت پیروزی ردیف شود، در نهایت به جایی نخواهد رسید. انضباط استراتژی بر هر انضباطی مقدم است. پیروزی تاکتیکی در قالب استراتژی است که معنای دقیقش را پیدا میکند، همانطور که کلمه در جمله. فرضاً کلمهُ «آب» معانی بسیار پرشماری دارد، ولی وقتی در جمله ای به کار رفت، معلوم میشود کدام مد نظر گوینده بوده است. استراتژی، آن جمله و آن گفتاریست که معنای حرکت تاکتیکی را تعیین میکند. پیروزی های تاکتیکی ناپیوسته، به دانه های تسبیحی میماند که بر زمین بریزید، هرکدامشان به یک سو قل میخورد. استراتژی نخی است که از میان آنها رد میشود.

پیروزی تاکتیکی هر اندازه هم که درخشان و بزرگ باشد، به خودی خود مترادف پیروزی استراتژیک نیست، معنای نهاییش از جای دیگر و از موضعی بالاتر تعریف و تعیین میشود. باید بین پیروزی تاکتیکی که جزئی و مرحله ایست و پیروزی کلی و نهایی ارتباطی باشد. این ارتباط نه تابع خیال و آرزوی ماست، نه زاییدهُ دست اتفاق، باید تابع اندیشه و تحت هدایت ما تأمین گردد. این ارتباط را استراتژی تأمین میکند نه چیز دیگر.

رهبری و استراتژی

ارتباط بین استراتژی و رهبری، در مرحلهُ عمل که مرحلهُ اصلی و نهایی است، به طریقی دیگر نمودار میگردد. به نوعی قرینهُ آنچه که اول آمد.

کار استراتژی فقط به طرح و روی کاغذ آوردنش ختم نمیگردد. اگر این بود کافی بود یکی بنویسد و هر کس دیگری اجرا بکند. نت موسیقی نیست که یکی بنویسد و دیگری بزند. این امر ممکن است بدیهی ننماید ولی طرح و به کار انداختن استراتژی باید کار یک نفر باشد. از آنجا که سادگی ظاهری استراتژی غلط انداز است، میتوان سبک گرفتش و گفت که وقتی طرح شد، هرکس میتواند به کارش ببندد. این طور نیست، پیچیدگی استراتژی، همانطور که اشاره شد، در آن چیزهایی است که بعد از تفکر و به اختیار طراح هرس شده و کنار رفته تا نتیجهُ نهایی این صورت موجز و روشن را پیدا کند. توجه به این حذف شده ها که به نوعی میتوان انتخابهای منفی نامیدشان، در اجرای استراتژی نیز همان اندازه ـ اگر نه بیشتر ـ اهمیت دارد که در طرحش و از آنجا که روی کاغذ نمیاید، به آسانی قابل بازسازی نیست، اصلاً اگر باشد.

رهبری و استراتژی نه بدون هم معنا دارد و نه میتوان از دو محل جداگانه تهیه شان کرد و بر روی هم سوار نمود. اینها در طرح و اجرا به یکسان به هم بسته است. همین وابستگی شاید بهترین ضمانت باشد برای نرفتن به خطا در هنگام انتخاب، یا لاقل کمکی باشد برای یافتن راه درست. مقصد بر راه و راه بر رهبر مقدم است. این پیوند منطقی و بنیادی فقط تذکر احتیاط برای پیروان نیست، تذکر فروتنی به رهبر هم هست. هیچ رهبری نیست که از راه مهمتر باشد، چه رسد از هدف.

۳۰ نوامبر ۲۰۱۳

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.