محسن یلفانی
در این سی و چند سال بسیار سنحابیها و کشاورزها این پیمان ناگفته را پاس داشتند. عطای حکومت شرارت و خدعه را به لقایش بخشیدند، پناهندگی سیاسی در کشورهای بحرانزده و تنگنظر غربی را بر مرگ و تهدید و خفت و خواریِ حکومت ملّایان ترجیح دادند و سرانجام دور از میهن و مردم خویش سر در نقاب خاک کشیدند. آیا قرار است که برجستهترین رویداد کارنامۀ ما تبعیدیانِ حکومت اسلامی به همین مرگها و مراسم پرشکوه و جانگدازی که بر اثر آنها بر پا میکنیم، خلاصه شود؟
(این مقاله اندک زمانی پس از درگذشت هوشنگ کشاور صدر نوشته شد و میخواست تا در عین حال بزرگداشتی از خاطرۀ این مبارز فرزانه باشد. انتشار آن مدتی به تاًخیر افتاد. اینک، سالگرد روز تاریخی سیام تیر، شاید مناسبت دیگری فراهم آورد. م. ی.)
در میان دوستان و دوستداران پرشمار هوشنگ کشاورز صدر من جای کوچکی داشتم ولی حکایتی از او به یاد دارم که از زبان دیگران نشنیدم. در همان سالهای اول تبعید روزی به کریم سنجابی، از پیران مکتب فکریاش، که در سالهای کهولت از ایران فرار کرده بود ولی آرزو داشت پس از مرگ جسدش را به ایران بازگردانند و در آنجا به خاک بسپارند، گفته بود : «آقا، این فکر را از سر به در کنید. بگذارید شما را هم در همین جا دفن کنند – در میان این هزاران ایرانی که قبرهایشان در چهار گوشۀ عالم پراکنده است. تا آنها که بعدها بر این قبرها میگذرند، بینند و بدانند که این قوم کوردل و تبهکار با فرزندان میهن چه کرد.» حدود سی سال بعد هوشنگ کشاورز صدر خود بر این پیمان استوار ماند و در حالی که به گفتۀ همسرش نام «ایران» را تکرار میکرد، آخرین نفسها را کشید و در گورستانی دوردست در فلوریدای ایالات متحدۀ آمریکا به خاک سپرده شد.
در این سی و چند سال بسیار سنحابیها و کشاورزها این پیمان ناگفته را پاس داشتند. عطای حکومت شرارت و خدعه را به لقایش بخشیدند، پناهندگی سیاسی در کشورهای بحرانزده و تنگنظر غربی را بر مرگ و تهدید و خفت و خواریِ حکومت ملّایان ترجیح دادند و سرانجام دور از میهن و مردم خویش سر در نقاب خاک کشیدند.
آیا قرار است که برجستهترین رویداد کارنامۀ ما تبعیدیانِ حکومت اسلامی به همین مرگها و مراسم پرشکوه و جانگدازی که بر اثر آنها بر پا میکنیم، خلاصه شود؟
آیا قرار است که حاصل زندگی سیاسی هوشنگ کشاورز صدر، که همان مراسم یادبودش در پاریس نشان داد از چه وجهه و اعتبار و نفوذ و محبوبیتی برخوردار بوده، به همان جلسه، و چند جلسۀ دیگر در کشورهای مختلف، و سنگی بر گوری در یکی از چهار گوشۀ جهان ختم شود؟
اگر چنین است، نباید اعتراف کنیم که برنامۀ – سازمانیافته یا خودبخودیِ- حکومت اسلامی برای بیرون راندن بخش بزرگی از نیروی سیاسی آگاه و مدرن جامعۀ ایرانی تحقّق یافته و از این راه سلطه و فعّال مایشائی رژیم آسانتر و حتّی تضمین شده است؟
در برابر این پرسشها و بسیار پرسشهای دیگر از این دست، نمیتوان دست روی دست گذاشت، اختیار رویدادها را به دست روزگار سپرد و نهایتاً با شرکت در مراسم یادبود بزرگانی که، دریغ، در این سالها رفتنشان سرعت شتابآمیزی به خود گرفته، دل خوش کرد. اگر تحمّل پناهندگی و تبعید به معنای مقاومت در برابر سلطۀ خدعه و جهل به خودی خود به اصطلاح حامل ارزشی است، پذیرفتن مرگ در تبعید، به مثابه آخرین تیر ترکش این مقاومت، سخت تلخ و ناامید کننده است.
گفتهاند و راست هم هست که هوشنگ کشاورز صدر از اعضای فعّال و پیگیر جبهۀ ملّی بوده و تا آخر به آرمانهای جبهۀ ملّی و رهبر تاریخی آن دکتر مصدق وفادار بوده است. (دوستان چپ مایلند تصریح کنند که آن زنده یاد فعالیت سیاسیاش را در سازمان جوانان حزب توده شروع کرده و بعد به جبهۀ ملّی پیوسته و در آنجا نیز به جناح یا گرایش چپ جبهۀ ملّی تعلّق یا تعلّق خاطر داشته است.)در مراسم یادبود هوشنگ کشاورز نیز که متناسب با شخصیتی محبوب و صمیمی و کوشا و پاکسیرت چون او، برگزار شد، بسیاری از سخنرانان از همکاریشان با او در جبهۀ ملّی سخن گفتند. با اینکه همۀ این بزرگواران، همچون خود هوشنگ کشاورز صدر، در انقلاب ۱۳۵۷ نیز شرکت کرده بودند، بخش عمدۀ خاطراتی که از وی نقل میکردند، مربوط به فعالیت جبهۀ ملّی در سالهای ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ بود. گوش دادن به سخنان این بزرگواران، به قول معروف، این احساس را در آدم ایجاد میکرد که آنان، و مطمئناً خود هوشنگ کشاورز نیز، سخن گفتن از جبهۀ ملّی را، که فعالیتهایش به جائی هم نرسید و به «شکست» انجامید، بسی خوشتر میدارند تا شرح خاطرات مربوط به انقلاب اسلامی که نزدیکتر و زندهتر بود و به «پیروزی» هم رسید.
این ملاحظه، نه بهانه، که دلیل مسلمی است بر این که باید یک بار دیگر به آن هویت یا نیرو یا مجموعۀ سیاسیای بیاندیشیم که به زندگی هوشنگ کشاورز صدر شکل و معنی داد و دوستان و دوستدارانش همچنان با علاقه و افتخارِِ، هر چند با آمیزهای از تاًسف و حسرت، از آن سخن میگویند:
تاریخچۀ جبهۀ ملّی، بجز در دو سال و چند ماه نخستوزیری دکتر مصدّق، قصّۀ پر از آب چشم ناکامیها و جدائیها و شکستهاست. حتّی همان دو سال و چند ماه هم بیشتر به منازعه و رقابت و اختلاف و تفرقه گذشت. امّا این سابقۀ تلخ و پریشان، که البته به هیچوجه به جبهۀ ملّی اختصاص ندارد و سرنوشت مشترک همۀ سازمانها یا تشکیلات آزادیخواه مملکت ماست، نمیتواند مانع پذیرفتن این حقیقت آشکار باشد که از انقلاب مشروطیت به این سو، حبهۀ ملّی معتبرترین و پایدارترین تشکّل سیاسی بوده است که آزادیخواهان ایران توانستهاند برای رسیدن به حق حاکمیت مردم، تاًمین حقوق و آزادیهای اولیه، استقرار قانون و… برپا کنند.
جبهۀ ملّی از لحاظ تاریخی با دو دشمن اصلی و آشتیناپذیر روبرو بوده که به چیزی کمتر از نابودی تام و تمام آن رضایت نمیدادهاند : استبداد سلطنتی و ارتجاع مذهبی، که گاه به اتفاق و گاه به تنهائی، در این کار موفق شدهاند – هر چند که جبهۀ ملّی، به اقتضای شیوۀ اعتدالی و مسالمتآمیز خود، همواره آمادۀ تحمّل و مایل به سازش و همکاری با هر دوی آنها بوده است. شاه و درباریان و کسان دور و بر آنها مبارزۀ ضد استعماری دکتر مصدق را برنمیتافتند و اصولاً بقای خود، و شاید هم بقای مملکت، را در گروی وابستگی به انگلستان و آمریکا میدانستند. ارتجاع مذهبی، در عین حال که نمیتوانست در مبارزۀ ضد استعماری با جبهۀ ملّی همراه نباشد، اصولاً آن را به عنوان یک نیروی سکولار سراسری لامحاله رقیب غیرقابل تحملّی برای خود میدانست. دشمن نخست در کودتای ۲۸ مرداد و دشمن دوم در انقلاب اسلامی ضربت مرگبار خود را بر جبهۀ ملّی وارد کردند.
جز اینها باید از دشمنی کینهتوزانۀ حزب توده با جبهۀ ملّی یاد کرد که اگر چه بعد از قیام سی تیر ۱۳۳۱ اصلاح و تعدیل شد و در دوران کوتاه (۱۳۳۹-۱۳۴۲) نیز تلاشهائی برای همکاری صورت گرفت، ولی در نهایت اختلاف آشتیناپذیر ایدئولوژِیک از یک سو، و دنیای دو قطبی دهههای جنگ سرد، که خواه ناخواه حزب توده را به پیروی کورکورانه از اتحاد شوروی میکشانید، از سوی دیگر، همه گونه دلیلی برای مقابلۀ این دو نیرو فراهم میکرد.
امّا دشواری کار جبهۀ ملی تنها به رو در دروئی با این دشمنان محدود نمیشود. تاریخچۀ جبهۀ ملّی در عین حال مالامال از اختلافها و ناسازگاریهای درونی و در نتیجه انشعابها و جدائیهای پایانناپذیر است. تنها نگاه گذرائی به برخی از این منازعات و کشمکشهای داخلی میتواند ما را از آنچه گذشته افسرده و نسبت به آینده دلسرد کند :
در سال ۱۳۴۰، در پی اندک گشایشی در فضای سیاسی که بر اثر آن جبهۀ ملّی فرصت مییابد فعالیت خود را از سرگیرد و به موفقیتهائی هم نائل شود (میتینگ میدان جلالیه، انتخاب الهیار صالح به نمایندگی مجلس شورای ملّی…)، مهندس بازرگان و چند تن از دوستانش که تا آن زمان عضو جبهۀ ملّی بودند و بی هیچ مشکلی با آن همکاری میکردند، «نهضت آزادی ایران» را تشکیل میدهند. هدف آنان از تشکیل این سازمان جدید قاعدتاً این بوده که هم به ایمان و علاقۀ مذهبی خود مجال بروز آشکارتری در صحنۀ سیاسی دهند و هم از طریق مذهب کسان بیشتری را به فعالیت سیاسی بکشانند. در این که نیت آنان خیر بوده و نظر سوئی هم نسبت به جبهۀ ملّی نداشتهاند و همگی نیز افرادی متّقی و درستکار بودهاند، تردیدی نیست. در ضمن آنها همچنان خود را جزو جبهۀ ملّی میدانستهاند و اندک زمانی بعد این مسئولان جبهۀ ملّی بودند که برای حضور آنها در صفوف جبهه اشکال تراشی میکردند. امّا برای دریافت تاًثیر نهائی تشکیل نهضت آزادی بر جبهۀ ملّی، همچنانکه بر سرنوشت تمامی جامعه، باید هفده سالی میگذشت. در جریان انقلاب اسلامی بود که نقش تاریخی نهضت آزادی به عنوان اسب تروآئی که مذهب را در ارتجاعیترین و خشنترین نمودهای آن وارد صحنۀ سیاسی کرد، و شد آنچه شد، آشکار گردید.
در همین سالهای ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ اختلافهای زیادی میان مسئولان و فعالان جبهۀ ملّی بروز کرد. به طور خلاصه نسل جوانی که در این سالها به مبارزۀ سیاسی روی آورده بود، رهبران و مسئولان قدیمی را بیش از حد میانهرو و محافظهکار میدانست و مشتاق بود که عمل سیاسی با صراحت و قاطعیت بیشتری همراه باشد. این اختلاف سلیقه، تا آنجا پیش رفت که مسئولان قدیمی از کار کنار کشیدند و جوانان که دیگر رخت جبهۀ ملّی را به قامت خود تنگ میدیدند، به شیوههای افراطی مبارزه روی آوردند. (زنده یاد هوشنگ کشاورز صدر، که محبت خود را نسبت به این جوانان همواره حفظ کرد، تعریف میکرد که تا آن زمان صفت «افراطی» در کار سیاست مذموم شمرده میشد و معمولاً برای تقبیح کسانی که حدود عقل و منطق و مصلحت را رعایت نمیکردند، به کار میرفت.) اختلاف میان مبارزان نسل جدید و رهبران قدیمی از جبهۀ ملّی به نهضت آزادی هم منتقل شد. حاصل نهائیِ این گرایش به قاطعیت، که منطقاً میبایست به قهر هم کشیده میشد که شد، تشکیل دو سازمان انقلابی چریکهای فدائی خلق و مجاهدین خلق بود. شهرت و محبوبیت – و نه نفوذ و اعتبار – این دوسازمان، که البته بیش از هر چیز از برداشتهای سیاسی بلندپروازانه ولی زودگذر آن دوران نشاًت میگرفت – که اختصاص به ایران هم نداشت و سراسر «جهان سوم» و حتّی محافل «مترقّی» کشورهای غربی را نیز در بر گرفته بود – جبهۀ ملّی را در محاق کامل قرار داد. چنانکه این تصور پدید آمد که این جبهه نقش تاریخی خود را، بد یا خوب، بازی کرده، دورانش به سر رسیده و فاتحهاش خوانده شده است.
امّا دو سازمان چریکها فدائی و مجاهدین خلق پنج شش سالی بیشتر دوام نیاوردند. علت این جوانمرگی هم بیش از ضربات بیرحمانۀ ساواک، فاصلۀ نجومی برنامه و به اصطلاح پلاتفرم آنها با واقعیت جامعۀ ایران بود. در واقع، هنگامی که در اواخر بهار ۱۳۵۶ با انتشار نامۀ سه نفری کریم سنجابی و شاپور بختیار و داریوش فروهر خطاب به شاه، جبهۀ ملّی فعالیت خود را از سر گرفت، از چریکها و مجاهدین چیز زیادی باقی نمانده بود. (امّا همانچه باقی مانده بود، به یمن فضائی که به ابتکار رهبران جبهۀ ملّی و دیگر آزادیخواهان میانهرو نظیر آنها ایجاد شده بود، بیشترین استفاده را برد. گو این که در این «استفاده» سهم شیر نصیب آیتالله خمینی و پیروانش شد که توانائی و اشتهای انقلابیشان بسی بیشتر از فدائیان و مجاهدین بود، که این همه داستان دیگری است و در جای دیگری گفته شده است.)
تنها چند ماهی پس از سر گرفته شدن فعالیت جبهۀ ملّی در سال ۱۳۵۶، یک بار دیگر گوئی زمین زیر پای آن خالی شد. جامعۀ آشنا و مخاطب معمولی و تاریخی جبهۀ ملّی با سرعتی جنونآمیز در مسیری پیشبینی نشده و غیرقابل کنترل به حرکت درآمد. جبهۀ ملّی در مقابل وضعیتی قرار گرفت و مجبور به انتخابهائی شد که هیچ گونه آمادگیای برای آنها نداشت. در یک سو، بهمن انقلاب اسلامی بود که تنورهکشان سرازیر شده بود و همه چیز را در خود میپیچید و با خود میبرد، و در سوی دیگر شاهنشاهی که در سراشیب سقوط به هر چه دم دستش میرسید چنگ میزد و با خود به درون پرتگاه میکشید. سازش کریم سنحابی با آیتالله خمینی، شرطها و تردیدهای غلامحسین صدیقی در پذیرفتن نخستوزیری شاه، و مهمتر از همه، اشتباه مرگبار شاپور بختیار در پذیرفتن همین مسئولیت، که نتیجۀ از پیش آشکار آن نه حتّی یک دولت مستعجل، که تنها یک دولت محلّل بود، نشانههای تراژیک تنگنا و انزوائی بود که نیروهای گریزنده از مرکز در طول دههها برجبهۀ ملّی تحمیل کرده بودند. به خوانندهای که این چند سطر را نشانه و دلیل آشکار ناتوانی جبهۀ ملّی و تاًییدی بر این میداند که جبهۀ ملّی دلیل وجودی خود را از دست داده و عمرش به آخر رسیده بود، یادآور میشویم که وضعیت جبهۀ ملّی در این هنگام انعکاس طابقالنعل بالنعل وضعیت آن بخش از جامعه بود که مخاطبان سنتی آن را تشکیل میدادند. (به نظر زنده یاد هوشنگ کشاورز صدر مخاطبان یا طرفداران، همچنانکه فعّالان جبهۀ ملّی، عمدتاً و سنتاً در دو پایگاه دانشگاه و بازار متمرکز بودند، که در آن برهۀ زمانی اولّی بوسیلۀ فدائیان و مجاهدین و دومی بوسیلۀ روحانیت مصادره شده بودند.) به طور کلّی پایگاه اجتماعی جبهۀ ملّی همان طبقۀ متوسط جدید – با به یاد داشتن همۀ شرط و شروط و تسامحی که به کار بردن اصطلاح طبقه میطلبد – بود که در آشوب برآمده از انقلاب، وضعیتی بهتر از دانشگاه، چه رسد به بازار، بازار نداشت.
جبهۀ ملّی هنوز از زیر بار جدائی شاپور بختیار کمر راست نکرده و زیر بار همکاری با آیتالله خمینی تلوتلو میخورد که در ۱۴ اسفند ۱۳۵۷ در مراسم بزرگداشت زادروز دکتر مصدق در احمد آباد اعلام تشکیل «جبهۀ دموکراتیک ملّی» را همچون ضربهای از پشت احساس کرد. یک بار دیگر فرزندان معنوی دکتر مصدّق، در پی آرمانهای دور و دراز انقلابی، سرکردگان قبیلۀ او را با امیدها و انتظارات متواضعانه و معقولشان، تنها گذاشتند.
غیرممکن شدن ادامۀ همکاری با رژیم اسلامی و تصمیم جبهۀ ملّی در خروج از دولت موقت انزوای هر چه بیشتر آن را در پی آورد. تا آنجا که در روز ۲۵ خرداد ۱۳۶۰ هنگامی که جبهۀ ملّی، در اعتراض به لایحۀ قصاص، مردم را به تظاهرات فراخواند، آیتالله خمینی، سرمست و سیراب از قدرت بادآوردۀ انقلاب، با یک اشاره آن را مرتد خواند و از صحنه بیرون راند و صدای هیچ کس هم برای دفاع از هیئتی که بیش از سه دهه نماد بهترین و برجستهترین آرمانهای ملّت ما شمرده میشد، برنخاست.
این خلاصۀ شتابزده و جانبگیرانه از تاریخِ مهمترین و پربارترین تاًسیس سیاسی آزادیخواهانۀ تاریخ معاصر مملکت ما طبعاً نمیتواند مورد قبول یا حتّی توجه کسانی باشد که از دور یا نزدیک در نیروها و جریانهائی شرکت داشتند که از جبهۀ ملّی جدا شدند و در اینجا به آنها اشاره شد. امّا میتواند، در روزگاری که همگان در پی یافتن حبلالمتینی برای گریز از انزوا و تفرقۀ چارهناپذیر به هر سو سر میسایند و دست خالی باز میگردند، بهانه یا مقدمهای برای بازنگری و به خودآمدن نسبت به ظرفیتهای موجود و در دسترس باشد. کسانی هم که به کار بردن اصطلاح ثقیل «حبل المتین» را برای آن هیئت متواضع و ناتوانی که امروز از جبهۀ ملّی باقی مانده، مبالغهآمیز و بیخردانه میدانند، کافی است به حاصل تلاشهای این سی و چند سالۀ خود بیاندیشند و درجۀ آشفتگی و ناتوانی سازمانها و تشکلهائی را که در این سالها سربرآوردهاند و فرو خفتهاند، با بازماندۀ جبهۀ ملّی مقایسه کنند.