shokooh mirzadegi 01

تیرگان و استوره ای از خرد و عشق

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

shokooh mirzadegi 01

shokooh mirzadegi 01شکوه میرزادگی

به نظر من قصه ها و استوره های یک ملت، به مراتب بهتر از تاریخ رسمی و نوشتاری شان، می توانند روحیه و خلق و خوی آنها را در طول تاریخ نشان دهند. دلیل عمده ی این برداشت هم آن است که ـ حداقل تا دوران مدرن و پیدایش تاریخی علمی و پیدایش نقش اساسی مردمان در تعیین سرنوشت خویش ـ معمولاً تاریخ به دست افراد وابسته به قدرت و حکومت و یا به دست اشغالگران و دشمنان خارجی مردمان، نوشته می شده  و حاصل کار، در هر دو صورت، یا به شکلی غلوآمیز مثبت بود یا بیش از حد منفی. در حالی که قصه ها و استوره ها (چه از واقعیت گرفته شده باشند و چه از خیال) بوسیله ی مردمان آفریده شده و سینه به سینه منتقل گشته، زیاد و کم شده، پالایش یافته و چکیده ی آن، که با خصوصیات مردم و سلیقه ها و عقایدشان بیشتر خوانایی داشته، قرن ها زندگی دگرگون شونده و  روزآمد شده داشته اند.

در عین حال و اغلب، برخلاف این واقعیت که قدرتمندان مستبد همیشه سعی در ویران کردن و حذف آثار حاکمان قبل از خود را داشته اند، مردم عادی با زیرکی، با آفرینش مثلی و قصه ای به حفظ  آن آثار می کوشیده اند. مثلاً، در سرزمین خودمان، مردمان عهد حمله ی اعراب به ایران، آرامگاه کورش بزرگ را «مادر سلیمان» نام می نهند تا مهاجمانی که حاضر به تحمل هیچ شخصیت با اهمیت ایرانی نبودند آن را ویران نکنند. یا چهره ی آناهیتا را که همیشه عریان و یا بی حجاب بر شیری ایستاده بود، به صورت خورشیدی بر پشت شیر ترسیم می کنند تا خدا ـ زن خود را در پرده ای از خورشید حفظ کنند. همین طور می توان به انواع آتشکده ها و نیایشگاه هایی اشاره کرده که در زیر مساجد پنهان شده اند. اما بالاتر از همه ی اینها مورد قصه ها و استوره های ایرانی است که صدها سال است از میان خشم و تعصب حکام مذهبی جان سالم به در برده و به ما رسیده اند.

نمونه ی روشن و زیبای حفظ این قصه ها و استوره ها، تدوین داستان های شاهنامه است که از پس چندین قرن به شخصیتی چون فردوسی می رسند و او این داستان های واقعی یا پیچیده در خیال را منظوم (قابل به حافظه سپردنی) و مکتوب و ثبت می کند و آنگاه همان داستان ها، باز هم از سوی مردمان عادی، و در قهوه خانه ها و یا از زبان مادربزرگ ها، تا به زمان صنعت چاپ که امکان انتشار گسترده تر آنها را فراهم می سازد، راه می آیند.

همین گونه اند تمامی جشن ها و مراسم ایرانی ما که هیچوقت مورد علاقه و حمایت حکام مذهبی نبوده اند اما مردمان آن ها را تا به امروز حفظ کرده اند و مجموعه ی این داستان ها و مراسم و آداب است که به ما می گوید ایرانیان در طول تاریخ چگونه مردمانی بوده اند.

با نگاهی به استوره ها، قصه ها، ضرب المثل ها، جشن ها و مراسمی که برای ما تا اکنون بجای مانده است، به راحتی می توان گفت که ایرانی ها به طور کلی مردمی شاد و اهل خوشی بوده اند و هستند، و حتی باورهای مذهبی شان بیشتر درونی و حسی است تا وابسته به مسجد و کلیسا و کنشت. به قول معروف «خشکه مقدس» نیستند و، جز در زمان های اجبار و ترس، بیشتر از آن که اهل گریه و زاری و سینه زنی و قمه زنی باشند اهل خندیدن و رقص و شادمانی اند. این را بسیار شنیده ایم و خوانده ایم که «فلان پهلوان عرقش را خورد، دهانش را شست و نمازش را خواند» در حالی که، مثلاً، در میان مردمان دیگر کشورهای مسلمان عرق خوری و نماز خوانی با هم چندان سازگاری ندارد. یا مثال معروفی که عامیانه اش این گونه بر زبان ها می گردد که: « می بخور، منبر بسوزان، مردم آزاری نکن!» که نشان دهنده ی خوش طینتی مردمانی است که نه از ترس خدا و منبر که به خاطر نیازردن دیگران مهربان اند.

در عین حال استوره های ماندگار ما نشان می دهند که مردم ما در مواقع حساس همیشه راه هایی را برای گذر از بحران و سختی ها پیدا کرده اند که با خرد امروز بشری خوانایی دارد. با نگاهی به فلسفه ی جشن ها و مراسم خودمان، از عید نوروز و چهارشنبه سوری گرفته تا مهرگان و سده و یلدا و دیگر جشن ها، و با توجه به ریشه های استوره ای آن ها، این نکته را می توان به روشنی دریافت که ما همیشه به دنبال راه حل های انسانی و خردمندانه بوده ایم. کل تاریخ ما تاکید بر این است که: «نگران نباید بود زیرا در نهایت پیروزی با نیکی است، با روشنایی است، با شادمانی است.» و این همه تاکید بر پیروزیِ بدون تردید شادمانی و روشنایی و نیکی در کمتر فرهنگی دیده می شود.

یکی از این استوره ها که تا به امروز آمده و اکنون به مراتب بهتر از همیشه جلوه گری می کند استوره ی آرش کمانگیر است؛ مردی که ایرانیان را از چنگ جنگی چندین ساله نجات می دهد و، با اندیشه ی والای انسانی و  جان عاشقش، تبدیل به قهرمان ملی سرزمین مان می شود.    

استوره ی آرش کمانگیر به راستی زیبا و خردمندانه است: جنگی چندین ساله و سخت میان ایران و توران برقرار است. دو سرزمین هم نژاد اما یکی شهرنشین شده و به مدنیت رسیده و دیگری ـ که توران باشد ـ همچنان بیابانی و چادرنشین. ایرانیان در این نبرد در نقطه ای از مازندران در تنگنا قرار می گیرند و به فکر چاره می افتند و، برای جلوگیری از ضایعات بیشتر، عاقلانه می کوشند تا جنگ را تمام کنند. تورانیان نیز، خسته از جنگی فرسایشی، پیشنهاد خاتمه ی جنگ را می پذیرند. اما معلوم نیست که پس از پایان جنگ مرز دو کشور در کجا خواهد بود تا از آن پس دیگر به خاک یکدیگر تجاوز نکنند. قرار می شود هر کدام تیری رها کنند و تیر هر جا که فرود آمد همان جا مرز دو کشور باشد و هیچ یک از دو کشور از آن فراتر نروند.

استوره در این جا دارای چند نکته ی زیبا است که نشاندهنده ی تفکر  روشن مردمان ما در دوران های دور تاریخ اند. یکی راه حلی است که مردمان برای تعیین مرزهای سرزمین شان پیدا می کنند. این راه حلی متمدنانه است. در اینجا از جنگ و خونریزی و کشتی های تن به تن و دوئل و جنگ با حیوانات درنده و  دیگر راه هایی که معمولاً در فرهنگ های دیگر برای پایان جنگ به کار گرفته می شود خبری نیست. راه حل انجام مسابقه ای است پهلوانانه که به کارآیی انسان ها ربط دارد.

نکته ی دیگر این که قاضی و شاهد چنین مسابقه ای یک زن است (همانی که بعدها در سرزمین مان، بمدد تسلط فرهنگ های بیگانه، به اتهام «ناعادل بودن» یا «بی عقل بودن» نصفه ی یک انسان به حساب آمده و از شهادت دادن و قضاوت کردن محروم می شود!) قاضی و ناظر مسابقه ای که برای تعیین مرزهای سرزمین مان برگزیده می شود «سپندارمذ»، ایزد بانوی زمین، است؛ همو که نگاهدار محیط زیست و رودها و دریاها و باران هاست. بانو فرمان می دهد که تیر و کمان بیاورند و مسابقه را آغاز کنند.

و نکته ی آخر این که آرش، شجاع ترین و ماهرترین کمان انداز ایران زمین، می پذیرد که تیر را به بهای زندگی اش به دورترین نقطه پرتاب کند. او می داند که وقتی این تیر مرزهای وطنش را تعیین می کند زندگی او تمام شده است.  تیر آرش از قله ی دماوند رها می شود، ـ قله ای که در استوره های دیگر ایران زمین نیز جایگاهی ویژه دارد ـ و بر نقطه ای از جیحون می نشیند تا رنج های چندین ساله ی مردمان به پایان رسد. 

مردمان ایران از آن پس، هر ساله، در آستانه ی تیرگان، سالگرد جان باختن آرش را، به جای گریه و شیون، به جشن و پایکوبی پرداخته اند و، بنا بر سنت ایرانی، بر چهره و تن یکدیگر آب پاشیده اند تا غبار رنج ها را از تن و روی یکدیگر بشویند. 

این روزها ما دیگرباره در آستانه ی تیرگان ایستاده ایم، در آستانه ی سالگرد جان باختن قهرمانی ملی  برای آزاد شدن مردمان سرزمینمان از هیولای جنگ و از رنج های چندین ساله. و اگر چه اکنون نیز با رنج ها و زخم های تازه ای درگیر هستیم اما همچنان «می رقصیم که نیافتیم»؛ و اگر نتوانیم از ترس محتسب برقصیم، چهره  و تن یکدیگر را به آب می شوییم تا غبار رنج های چندین ساله مان را بشوییم و توان بازایستادن و زنده ماندن و نجات دوباره ی سرزمین مان را داشته باشیم. در هر تیرماه ایرانی آرشی دیگر تیر در کمان می کند تا مرز دوست و دشمن را بر صفحه ی فرهنگی ایرانزمین تعیین کند.

گفتم:
من بر کدام بلندا بایستم
که تیر پروازم
تا آن سوی زمین برود
و مرز میهن من را
نه روی خاک
روی شعور و تاریخ
تعیین کند؟
گفتی: هنوز دماوند*

تیرگان بر شما فرخنده باد.

* از کتاب هنوز دماوند (اسماعیل نوری علا

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.