عذرا حسینی
…قلم حسین در خدمت اربابان قدرت نبود . قلمش توجیه گر سیاست های فلج کننده و ناکارآمد نبود . قلمش در خدمت ویرانگران وطن ، خود فروختگان ، غارتگران و انحصار گران و خوش خدمتان به بیگانگانه نبود و از انواع همین همین قلم بود که ترس و لرزه بر پیکره رژیم استبدادی جمهوری اسلامی ، و وحشت بر دل خمینی افتاد و او را به واکنش واداشت تا در یکی از سخنرانی هایش با عصابانیت و تندی و پرخاشگرانه بگوید ” باید این قلم ها را شکست “…
مبارزی در بند در سال ۶۰ بعد از کودتا بر علیه بنی صدر که هم سلول آقای حسین نواب در زندان اوین، بند یک در اتاق شماره ۳ بوده است خاطراتی را از آن زنده یاد حماسه آفرین در آخرین لحظات حیاتش به رشته تحریر در آورده است. با اینکه از منابع دیگر، از چند زندانی آشنا و در آن زمان در بند نیز راجع به شهامت و رشادت آن جوانمرد تاریخ در آخرین لحظات حیاتش شنیده بودم، اما دقیق روشنم نبود که او در زندان چه گفته است و چه کرده است؟
من خود حسین نواب را از طریق مقالاتش که در روزنامه انقلاب اسلامی می نوشت می شناختم و با او کم و بیش آشنا بودم. مقالاتی چند را از او خوانده بودم و بیاد دارم پس از خواندن یکی از مقالات او که همیشه با یکی دو بیت از اشعار حافظ شروع می شد، آنچنان شیفته رسائی قلم و بیان روشن و محتویات پر بار و متهورانه و بی باکانه آن شدم و تحت تاثیر قرار گرفتم که آتشی از خوشحالی در دلم شعله ور گشت و فوری شماره تلفن روزنامه را گرفتم تا با او صحبت کنم و ستایش و خوشحالی خودم از شیوائی قلم و محتوای پر بار مقاله اش را به اطلاعش برسانم و بعنوان یک شهروند نگران اوضاع آشفته و پر تنش کشور، جرات او را در بیان حقایق و طرح مسائل که بر پایه واقعیات و نه تهمت و دشمنی و جنگ قدرت مطرح کرده بود بستایم و بگویم که جانا سخن از زبان ما می گویی و برایش آرزوی موفقیت و پیروزی نمایم.
در مخفی گاه که بودم، نیز پیامی از آن دوست عزیز و متعهد دریافت کردم. اطمینان داده بود که تا آخرین لحظه حیات، تا جان در بدن دارد، به بنی صدر وفادار خواهد ماند و کنارش خواهد ایستاد. با دریافت پیامش جز روان شدن اشک از چشمانم از خوشحالی که در سختی، یکه و تنها نیستم و دوستان و وفادارانمان در کنارمان هستند، آرامشی در دل و روح خود احساس کردم و شفاها از طریق شخص پیام آور، از آن دوست متعهد و با وفا تشکر نمودم.
تنها جرم حسین آن بود که با قلم رسا و شیوای خود، مسائل گریبانگیر جامعه ایران را در روزنامه انقلاب اسلامی مطرح می کرد، مشکلات را باز و شفاف می کرد. راه حل ها را پیش روی همگان می نهاد، دست های پنهانی را که به تخریب و زدو بند مشغول بودند، آشکار و هویت صاحبان آن دستها را افشا می کرد.
به همین خاطر نیز جان شیرینش را گرفتند.
به قول حافظ:
گفت: آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
قلم حسین در خدمت اربابان قدرت نبود. قلمش توجیه گر سیاست های فلج کننده و ناکارآمد نبود. قلمش در خدمت ویرانگران وطن، خود فروختگان، غارتگران و انحصار گران و خوش خدمتان به بیگانگان نبود و از همین نوع قلم بود که ترس و لرزه بر پیکره رژیم استبدادی جمهوری اسلامی، و وحشت بر دل خمینی افتاد و او را به واکنش واداشت تا در یکی از سخنرانی هایش با عصبانیت و تندی و پرخاشگرانه بگوید ” باید این قلم ها را شکست “.
حسین، قربانی زیبائی، پر باری، حقیقت یابی و بی پروائی و آزادگی قلم خود شد. او همچنین آزرده و دل شکسته از دورشدن مردم از صحنه مبارزه بود و از به تماشا نشستنشان و به نظارهبسنده کردنشان تاسف می خورد و آنها را به مقاومت برای تحقق آرمانهای انقلاب می خواند. آنها را به شور و زندگی می خواند. همانگونه که در دوران انقلاب بودند. همانطور که خودش بود و از مردمی که با آن شور و شوق انقلاب کرده بودند و دنیایی را بوجد آورده بودند و رژیمی ۲۵۰۰ ساله را به سقوط کشانده بودند و با اتحاد و یگانگی و عشق و مقاومت خود دنیایی را به تماشا خوانده بودند، سوال می کرد ” چرا کز کرده اند؟ چرا ساکت مانده اند؟ چرا عشق و دوستی را وانهاده اند؟ چرا دلهایشان از هم جدا شده و دوستی ها را از یاد برده اند؟ “و با تاسف در بالای یکی از سرمقاله هایش که با این شعر شروع می شد، خطاب به آنان گفت:
شهر خاموش من، آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدائی انبوه هزارانت کو؟
چهره ها در هم و همه بیگانه ز هم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟
و در یکی دیگر از سرمقاله هایش که تیتر آن ” ایستاده ایم ” بود با این شعر حافظ شروع کرد:
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید
یا جان رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن بر آید
حسین از سوز و سازها نوشت. از بندهایی که بخاطر جنگ ناچار بود بر زبان و قلم خود بنهد و مدارا کند نوشت. و در دل از آن همه نابسامانی بسوزد و بسازد، نوشت. می گفت کسی به اندازه من دل سوخته نیست. آتشی که در درون داشت با بیان کلمات چون شعله ای اخگر می شدند و روشنائیشان دل و دیده هموطنان عزیزش را نشانه می گرفتند. تا شاید همتی کنند و بخود آیند واز کرختی در آیند و در تعیین سرنوشت خود بکوشند و سهیم شوند و حاکم بر سرنوشت خویش گردند. او تا آخرین لحظه های مانده به کودتا و کمی بعد از آن نیز همچنان می نوشت و مردم را به مقاومت و استواری می خواند و خود نیز استوار ماند. به آنچه می گفت باور داشت. بارها و بارها بعد از اعدام شدن حسین و اطلاع یافتن از ایستادگی و مقاومتش در مقابل دژخیمان و زندان بانانش، تصویر او در آخرین دقایق حیات در ذهنم جان می گیرند. او را مجسم می کنم انگار در آن لحظه من نیز حضور داشتم. تصویر آخرین لحظات زندگی او در ذهنم روشن و روشنتر می شوند. زنده می شوند، جان می گیرند. حسین را می بینم با قدی بلند و افراشته، شانه های ستبر، چشمانی نافذ، قدمهائی استوار، محکم و بی تزلزل با موهایی مشکی و صاف و براق رها شده بر شانه هایش، همچون قهرمانی افسانه ای در اسطوره ها، آرام و مصمم، باورمند به باورهایش، پر از انسانیت و وجدان، پر از وطن دوستی و غرور و تبلوری تمام عیار از ارزشهائی که از آنها بارها و بارها سخن گفته و نوشته بود عجین شده در جسم و روحش، انگار تمامی آن ارزشها در تک تک سلول هایش خانه گزیده بودند و در آنجا حضور داشتند. حقیقت داشتند. می شد آنها را لمس کرد. می شد آنها را دید.
سرفراز و آزاده، خندان لب و سرشار از صلابت، او را به میدان اعدام می برند. آخرین داشته های خود را که از جمله یک ساعت است به دوستی می دهد. هیچ تزلزلی در او نیست. هم سلولی هایش را در آغوش می گیرد و با آنها وداع می کند. در دل و روح آنها درد و مرگ موج می زند. همه نگران و افسرده هستند. می دانند دیگر او را نخواهند دید. اما شهامت او را می ستایند و با افتخار به او می نگرند. دلشان سرشار از مباهات است.
هم سلولیش می نویسد “روزی که او را برای بازجوئی خوانده بودند، هشدار داده بودند که او را خواهند کشت و به او گفته بودند بیا چیزی بگو، حرفی بزن، بلکه زنده بمانی. ما نمی خواهیم تو اعدام شوی “و حسین پاسخ داده بود ” من نمی توانم پا روی وجدانم بگذارم ” بازجو از او راجع به مجاهدین می پرسد. حسین جواب می دهد: من مجاهد نبوده و نیستم اما می دانم که شما با رفتارتان به دستشان اسلحه دادید. بازجو می گوید اشتباه شما در همین است. اسلحه دستشان بود. منتظر کشیده شدن ماشه بودند. ما هم دست هایشان را قلم کردیم. بازجو از وی در مورد بنی صدر می پرسد. و حسین می گوید او استوار ایستاده است. بازجو می گوید حالا که دنباله رو ” منافقین شده ” و حسین پاسخ می دهد که او جدی تر از آنست که دنباله رو باشد. اگر دنباله رو بود دنباله روی شما می شد. بازجو می گوید می دانیم که بنی صدر چندان تمایل نداشته که سفره اش را با منافقین یکی کند ولی شما آقای نواب صفوی! شما و یکی دیگر، هی در گوشش خواندید. شاید او خودش را هم معرفی می کرد. حسین می گوید، اگر هم چنین بود، ابدا بمعنای تسلیم نیست. آقای بنی صدر می خواست بقول خودش چون سیاوش در آتش رود. اما من خطاب به او گفتم سیاوش شدن را رها کن، رستم باش نه سیاوش.
هم سلولی او اضافه می کند چند روز بعد او را با علی معماریان، یوسف بهرامی، طلبه ای از اهالی ورد در محلات و اسماعیل کارگر بردند و تیرباران کردند. هر چهار نفرشان بدون اینکه از پیش توافق کرده باشند در سلول بلند بلند گفتند ” سلام بر آزادی ” و حسین نواب درود بر بنی صدر را نیز اضافه کرد
حسین همانطور که از بنی صدر خواست که رستم بماند، همانطور که از مردم خواست مقاومت و ایستادگی کنند، خود نیز مقاومت کرد و رستم شد. رنج او در آخرین لحظات حیات، رنج از دست دادن جان شیرینش نبود. نگران از اعدام شدن نبود. رنج او از ادامه یافتن دیکتاتوری و استبداد در شکل و رنگ جدید بود. از عدم آزادی بود. از وابستگی بود. از خیانت و جنایت بود. از فقر و بی عدالتی بود. از سیر قهقرایی بود. از دروغ و ریا بود. از دزدی و حبس و شکنجه و زندان بود. از ناچیز و حقیر شمردن حرمت و کرامت انسانی بود. او انسان دوست بود و با شرف. وطن دوست بود و ضد ارزشهائی که در حال حاکم شدن بر کشور بودند، او را رنج می دادند. در آن لحظه که ماموران اعدام او را به تسلیم شدن و شکستن اراده اش می خواندند، او انتخاب خود را کرده بود. او انتخاب کرده بود تا بر ارزشهای خود که جزء شخصیت و هویت او شده بودند وفادار بماند. از آنها دفاع کند. از جان شیرین خود بگذرد. اما بر انتخاب خود بایستد. و برای ارزشهایش ارزش قائل شود. در آن لحظه من، زیر فشار گامهای استوارش، زیر فشار تعهد و اراده اش، صدای خورد شدن پیکره استبداد را می شنیدم. اراده و تعهدش تازیانه هایی بودند که بر پیکره استبداد فرود می آمدند. اگر نبود مقاومت جوانانی از نوع حسین و علی معماریان و یوسف بهرامی و اسماعیل کارگر و دیگران و دیگران، سیطره استبداد تا بی نهایت ادامه می یافت و رژیم در آرامش خاطر به استبداد خود ادامه می داد.
وقتی او را به میدان اعدام می بردند، او سر بلند بود و زندانبانانش خود را حقیر و پست و فاقد انسانیت، زورپرستانی تهی شده از همه ارزشهای انسانی و، بدل به خفاشانی کور دل شده می دیدند که در تاریکی و سیاهی می زیند. و نور صلابت و بلند نظری و انسانیت و شرافت و حق و حقانیت و زیبائی و مهر و دوستی را تاب دیدن نداشتند. سیاه دل و از ارتزاق خون می زیستند. جز شهوات نفسانی، خونخواری و دنیاپرستی به هیچ چیز دیگر نمی اندیشیدند و جز در ظلمات و سیاهی نمی توانستند بزیند . نوری که از حسین می تابید چشمهایشان را کور می کرد. حسین از کور دلی و شقاوت آنها رنج می برد. او به هم سلولیش می گفت: “می دانی چه چیز مرا رنج می دهد؟ این ها با این شکنجه ها و اعدامها روی رژیم پیشن را سفید کرده اند. در حالیکه از آدم کشی آن رژیم هیچ تردیدی نیست. اما حالا از آن می ترسم که جنایات رژیم سابق محو و کمرنگ شوند. آنچه مرا به اندوه می کشاند اینست که اینها از “بنی عباس” هم بدترند و چه بسا مردم روزی آرزوی بنی امیه را بکنند و بگویند ” ای کاش بنی امیه باز گردد “حسین ادامه داد من از این موضوع رنج می برم. رنج می برم!
همیشه آرزو می کنم کاش ذره ای از شهامت و استواری و تعهد او در وجود من و هر یک از ما لانه داشت. او الگوئی است برای همه ایرانیان تا که برای پرهیز از ناملایمات و سختیها و بی صبریها و ناامیدیها، هویت و شرافت و انسانیت خود را زیر پا نگذارند و بر ارزشهای خود محکم بایستند و پا بفشارند. تنها راه پیروزی بر استبداد تعهد به وفای به عهد و ایمان و آرمان و ارزشهاست. همین اراده و استواری بر ارزشهاست که رژیم را بستوه می آورد و به شکست می کشاند و برای همین هم هست که رژیم به شیوه های گوناگون برای شکستن اراده و ایستادگی مبارزان و خرد کردن ارزشهایشان متوسل می شود. حسین مقاومت کرد و نشکست و پایبند به ارزشها بماند و مشعلی شد. ستاره ای شد و به آسمان رفت و درخشید. هر وقت به آسمان می نگرم چهره او را می بینم و راه شیری و مسیری را که نشان می دهد. مسیر استقلال و آزادی و ارزشهای انسانی و انسانیت و ایستادگی و تعهد و وفای به عهد و دوستی. یاد و خاطره اش در یاد و خاطره ما ایرانیان ابدیت یابد.