jedari hassan 01

بهار خاطره ها!

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

jedari hassan 01

jedari hassan 01حسن جداری

میرسد نوبهار ودر دل من

می شکوفد بهارخاطره ها

میدهد بر وجود من مستی

عطرگلهای وحشی صحرا

++++

با بهاری که میرسد از راه

خاطرات گذشته، هم سفرند

روزهای گذشته از نظرم

همچو باد بهار، میگذرند

++++

یادم آید که مادر پیرم

حسرت بازدیدنم، دارد

یادم آید که آن فرشته مهر

فکراز ره رسیدنم دارد

++++

یادم آید که دوستان قدیم

که همه،خوب ومهربان بودند

همرهانی که سال ها بامن

یاروهم رزم وهم زبان بودند

++++

هر کجا جمع و محفلی باشد

سخن یار رفته، باز آرند

تا که دل گرم شور عشق کنند

دل به یاد گذشته، بگمارند

++++

یادم آید که زندگانی من

عشق وآشوب وشوق وشوری داشت

در جهان دلم، فروغی بود

سینه ام، آفتاب و نوری داشت

++++

یادم آید که رنج کارگران

سال ها، چاشنی شعرم بود

اشگ سوزان کودکان یتیم

قدرت شاعری من، بفزود

++++

چون پدیدار گشت نهضت نفت

همت توده ها، هویدا شد

در بهاری پراز لطافت وحسن

غنچه شعر من، شکوفا شد

++++

یادم آید که همچو شبنم صبح

شعر من پاکی و لطافت داشت

جلوه های لطیف احساسم

دلربائی و شور و حالت داشت

++++

شعرها ساختم همه پر شور

جملگی در ثنای آزادی

نغمه هائی علیه استعمار

دشمن دیر پای آزادی

++++

یادم آید که آتشین شعری

ساختم از برای کارگران

گفتم این جان چه ارزشی دارد

که شود خاک پای کارگران!

++++

سرنگون شد حکومت ملی

چون به دست اراذل و اوباش

حکمفرمای خاک ایران، شد

فرقه دزد و خائن و کلاش

++++

روز روشن به شب، مبدل گشت

حال آزادگان، پریشان شد

آنکه را عشق توده در سر بود

منزلش گوشه های زندان شد!

++++

بعد از آن کودتای ننگ آور

زیستم ماه ها به پنهانی

خاطر از رنج توده، آزرده

دل پر از غصه و پریشانی

++++

یادم آید که ارتجاع پلید

حمله یک شب، به آشیانم کرد

دفتر شعر من، زمن به ربود

از غم و غصه، نیمه جانم کرد

++++

آخرین روزهای آذر ماه

شهر تبریز، سرد و یخ بندان

یادم آید به جرم آزادی

اوفتادم به گوشه زندان

++++

قصه ها دارم از گذشته بسی

که همه، تلخ یا که شیرین است

لیک در چشم عقل من، تنها

یادی ازروزهای دیرین است

++++

من چه میخواهم از گذشته دور؟

که به جزنقش خواب ورویا، نیست

شمع خاموش خاطرات کهن

روشنی بخش بزم دل ها نیست!

++++

حالیا در جهان من، تنها

سردی تلخ و وحشت انگیزاست

در وجودم دگر، بهاری نیست

هستی ام در کمند پائیز است!

++++

نه انیسی، نه همزبانی هست

نه کس از درد من، خبردار است

آخر از جان من، چه میخواهد

این سیاهی که در شب تار است

++++

مردم از این سیاهی جانکاه

هان که از وحشتم، نجات دهید

ای خدایان شعر و عشق و شراب

باردیگر، مرا حیات دهید!

بهار سال ۱۳۴۲

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.