زوایای حسی و لمسی نوروز !

این مطلب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید :

اسماعیل هوشیار

از دیرباز؛ یعنی دوران کودکی ؛ یعنی همان روزگاری که موضوع نوروز درتاروپودمان نشست …..نوروز برای من 2 جنبه اصلی داشت که با 2 حسم کارمیکرد . حس لامسه و لمس خوراکی های نوروزی و اسکناس نو که حالا جای خودش را به خاطرات سپرده است….. و حس جوانه های بهاری ! این یکی همان حس سنگینی است که توی قطب شمال هم بوی آن را حس میکنی ؛ حتی اگر سبزه و چمنی نبینی ؛ ولی درهمان فروردین از راه میرسد .

 این نگارش تقویمی با جنبش طبیعت قابل تحسین است . حدس میزنم آن زرنگی که با مریم به طویله رفت و بعد تقصیر را گردن خدا انداخت…..اگر تاریخ رفتن به طویله را اول تابستان انتخاب میکرد ؛ حالا کریسمس و نوروز همزمان میشد . ولی حالا ما ایرانی های تبعیدی باید 2 تاریخ را درنظر داشته باشیم .

 گفتم که آن حس لامسه یا لمس خوراکی های نوروز ؛ سالیان است جای خودش را به مشتی خاطره سپرده است ؛ خاطراتی واقعی با استخوان بندی محکم …..؛ ولی درپرداختن به جزئیاتگاهی به تخیل خودم پناه میبرم . احتمالا هنوز دوران ابتدائی بود که ما دریکی ازنوروزها رابطه مان با شوهرعمه مان به گرمی گذاشت . قبل ازآن واقعه ؛ آن شوهرعمه مورد بحث ؛ نه تنها ما را تحویل نمیگرفت بلکه با سردی و احتیاطی بی مورد ازکنارمان رد میشد ! جهت اطلاع ما مقدارمتنابهی عمو و عمه و دائی و..کلا فامیل داشتیم . ازمیان 3 عمه مربوطه 2 تای آنها هم مرتبتربودند و هم مرفه تر! شاخص این مرتبی و مرفهی برای من 2 فاکتوربود . آن 2 عمه ازمیان همه فامیل ؛ تلویزیون داشتند و سنتی نبودند . آنها ازمیان همه فامیل سفره های هفت سینشان هم شیکتربود و هم بزرگتر……!

 اما یک اشکال عمده هم این 2 عمه داشتند و آن هم اینکه خودشان قدرت تصمیم گیری نداشتند و همه امورات تحت هژمونی و فرامین شوهرها بود . ازجمله سفره های هفت سین را همه ساله فقط نشانمان میدادند ولی حق دست زدن کسی نداشت حتی بزرگها ! درمواقعی بچه ها که ما بودیم حق دیدن سفره را هم نداشتیم . اتاق سفره هفت سین جدا بود و اتاق پذیرایی جدا ! عمه و شوهرعمه با تشریفات مخصوص مهمانان را برای دیدن سفره هفت سین میبردند و سریع برمیگرداندند . آن سال اولین باربود که من هم اجازه دیدن سفره هفت سین را داشتم . چشمم که به سفره افتاد تقریبا نفسم گرفت . هم بزرگ بود و هم پر و هم رنگی ! آن روزاولین سوال درذهنم نشست که این سفره زیبا و بزرگ ، چرا جزو اقلام ممنوعه است !؟

 عمه مهربان بود ولی اختیارنداشت . شوهرعمه نامهربان نبود ولی هروقت با من برخورد میکرد با دافعه و نگاهی شک دارارکنارمن رد میشد . مهمانی تمام شد عیدی هم گرفتیم ولی من درفکر بودم که تا عید سال بعد ؛ دیگه سفره را نمیدیدیم و طی یک سال چه برسرسفره و خوراکی ها می آمد ؟ و خلاصه اینکه برای رسیدن به این ممنوعه ها چه باید کرد !؟

فردای آن روز سوالات همچنان آزارم میداد . با لباسهای عید که لباس مدرسه هم بود درکوچه پرسه میزدم . شاید حدود 2 کیلومتر بعد ناخواسته جلو خانه عمه بودم . بدون هیچ سناریو یا بهانه ای و یحتمل ناخواسته درزدم . شوهرعمه جلوی درظاهر شد و بانگرانی پرسید : چه میخواهی ؟ گفتم : با جواد کاردارم . جواد پسرعمه ام بود و آن سال مشغول تلاش برای گرفتن دیپلم بود ومن درابتدائی بودم ؛ یعنی همین تفاوت سنی باعث شد که شوهرعمه جلوی خنده اش را به زوربگیرد ؛ چون هیچوقت با بچه های عمه به دلیل همین اختلاف سنی کاری نمیتوانستیم داشته باشیم . به هرحال شوهرعمه جواب داد : بچه ها خانه نیستند عمه ات هم نیست و لای درب خانه را تنگترکرد . ولی من سایه عمه را ازپشت شیشه هال دیدم که مشغول قدم زدن است . با دلخوری خداحافظی کردم و رفتم سرکوچه کمین کردم تا به زعم خودم مچ شوهرعمه رابگیرم . دروغ شوهرعمه انگیزه خوبی بود تا من حدود یک ساعت سرکوچه منتظربمانم . تا اینکه عمه و شوهرش ازخانه بیرون زدند . نمیدانم ترسیدم ویا حسی غریب مرا ازمچ گیری بازداشت . خودم را نشان ندادم . و عمه و شوهرش بالاجبار رفتند به مهمانی !

 چشمم به حبیب کفترباز که افتاد سناریویی مثل برق ازذهنم گذشت . رفتم جلو و ضمن سلام و تبریک به حبیب کفترباز…..حبیب هم ازسلام و تبریک من متعجب … نگاه شک داری کرد و گفت : عید خودت مبارک بچه …..فقط بگو چی میخواهی !؟ گفتم هیچی . دوچرخم رو خونه عمه ام جا گذاشتم و اونا هم رفتن بیرون ! میتونی قلاب بگیری و کمک کنی من ازدرب بالا برم و دوچرخه رو از توی حیاط بردارم ؟ حبیب دوباره من رو براندازی کرد و یحتمل سوالاتی ازذهنش گذشت . هم ما را میشناخت و هم عمه ما را . موضوع دزدی هم به این فسقلی نمیخورد ؛ پس کمک به من برایش مشکل ساز نیست .با کمک حبیب ازدربالا رفتم و خودم را با مشقت به حیاط رساندم .بدون بازکردن در؛ ازحبیب تشکرکردم ؛ چون اگردرب را بازمیکردم حبیب میفهمید که دوچرخه ای درکارنیست ! گوشم را چسباندم به درحیاط ؛ تا صدای دورشدن حبیب را خوب بشنوم ! ازحیاط کوچک وارد هال شدم و بعد وارد اتاق سفره هفت سین شدم . حالا من بودم و سفره و لذت شکستن حریم ممنوعه ها . اول حسابی نگاهش کردم و بعد تا خرخره خوردم . همه آشغاها را هم با لج روی فرش میریختم . ولی باز حرصم تمام نشد . زیرپیراهنم را درآوردم و پرش کردم ازانواع خوراکی ها ؛ به جزمیوه که تهدید له شدن داشت. با رضایت و زیرپوشی پرازخوراکی وبا احتیاط ازخانه عمه خارج شدم .

خوراکی ها را جا سازی کردم و زیرپوش را پوشیدم . کسی نفهمید که چه بود و چه شد . فقط مادرهنگام خواب با تعجب پرسید : تو چرا بوی آجیل و سوهان گرفتی ؟ این لکه های روغن روی زیرپوشت چیه ورپریده ؟ باز چه گندی به قالب زدی ؟

فردای آن روزعمه و شوهرعمه برای بازدید متقابل عید به خانه ما آمدند . آنها از دزدی که شب قبل به خانه شان زده بود حرفهایی زدند و اینکه چقدروسائل و اینا….برده بود ! و ننه جان هم وسط تعاریف هی میگفت : خدا مرگش بده این دزد بی انصاف را….! شوهرعمه ساکت بود و امورخالی بندی وشاخ وبرگ دادن به دزدی ؛ با عمه بود . نمیدانم کجای تعاریف عمه ما جلوی خنده خودمان را نتوانستیم بگیریم و شاید همین موضوع باعث خوب شدن رابطه شوهرعمه با ما شد !

آنها آن شب رفتند و فردای آن روز شوهرعمه آمد و به مادرم گفت : میخواهد از زیر زمین صندلی بیاورد بالا و چون تنها است به اسماعیل بگو که بیاید کمک من ! ننه هم با کلی سفارش ما را فرستاد کمک شوهرعمه ! وارد خانه شدم فاز مثبت راحس کردم ولی دلیلش را نمیفهمیدم . عمه نبود و شوهرعمه گفت بریم توی اتاق سفره هفت سین ؛ با هم چایی بخوریم . گفتم پس صندلی و کمک و اینا ….چی میشه ؟ شوهرعمه هم گفت :باشه بعدا؛عجله نکن وارد اتاق هفت سین که شدم سفره مرتبترو حتی پرترازقبل شده بود هرچند برای من دیگرممنوعه نبود وکنجکاو هم نبودم ؛ ولی اینکه درکمتراز24 ساعت همه چیزمرتب شده بود تقریبا کف کردم . شوهرعمه برایم چای آورد و تقریبا مشغول درد و دل بود . برایش مهم نبود که من حرفهایش را میفهمم یا نه ؟ ازمیان همه حرفها و دردودلهایش یادمه که گفت : تو ذاتت خراب نیست ولی روشت غلطه ! ما هم به عقلمان نرسید که بگوئیم : وقتی راههای مسالمت آمیز بسته باشد آدم مجبورمیشود ازراههای دیگراقدام کند ! یه چیز دیگه هم گفت : گفت اگه دختری به سن و سال من میداشت حتما میدادش به من ! من گوشم با شوهرعمه بود و نگاهم روی سفره هفت سین . شوهرعمه ادامه داد : میدانی چرا ؟ گفتم نه . گفت : چون خیالم راحته که تو ازگرسنگی نمیمیری !

آن روز هم شنیدم و هم نفهمیدم که منظورشوهرعمه چه بود ! سفره هفت سین برایم عادی شده بود.رفتارشوهرعمه کاملا نسبت به من عوض ومهربان شده بود . جابجایی صندلی بهانه بود . با گرمی ازهم خداحافظی کردیم ولی بازهم سوال …..! ازعمه و شوهرعمه این سرعت عمل برای خرید مجدد خوراکی های مسروقه درآن زمان کم ؛ بعید بود . پس آنها یک انباری باید داشته باشند ……انبارخوراکی های خانه عمه کجا میتوانست باشد !؟

اسماعیل هوشیار

نوروز 1392

مطالب مرتبط با این موضوع :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Layer-17-copy

تمامی حقوق این وبسایت در اختیار مجموعه رنگین کمان بوده و استفاده از محتوای آن تنها با درج منبع امکان پذیر می باشد.