دنیز ایشچی
“سه”
دوران روشنگری رنسانس از ایتالیا آغاز شد. شهرهای بندری مثل فلورانس و ونیز در اثر گسترش تجارت ثروتمند می شدند و طبقه ای نوین اجتماعی رشد کرده و از نظر اقتصادی با کلیسا و قدرت دربار رقابت می کرد. طبقه سرمایه داری نوین تجاری خواهان آزادی بیشتر میدان عمل، لیبرالیسم سیاسی بیشتر و گسستگی بیشتر از قید و بندهای کلیسا بود. این طبقه نوین اجتماعی جهت باز تولید سرمایه های خود به امنیت و ثبات قانونمند و اعمال نقش فعالتری در قدرت سیاسی احتیاج داشت. این طبقه سیاسی نزدیکی خود را با شاهان محلی و دولت شهرهای محلی بیشتر به نفع خود می یافت، و دوری بیشتر از قدرت ارتجاعی سیاسی کلیسا را ترغیب میکرد.
“کپرنیک” منظومه شمسی را کشف می کند. “کپلر” نه تنها کشف می کند که سیارات در مدارهای بیضی شکل به دور ستارگان می گردند، بلکه با دقت ریاضی خارقالعاده محاسبات دقیقی در این زمینه ها ارائه می دهد. “ماژلان” با دریانوردی به دور زمین، نشان می دهد که کره زمین برخلاف گفته های کلیسا کهکره زمین را مسطح قلمداد می کرد، گرد است. او با کشف تنگه “امید نیک” افریقا را دور می زند. “گالیله”با مطالعات نجومی خویش نشان می دهد که این زمین است که به دور خورشید می چرخد، نه برعکس. به خاطر این کفر گویی وی از طرف کلیسا به مرگ محکوم می گردد که بالاخره از مرگ نجات پیدا می کند. وی قانون مکانیکی “شتاب” و تاثیرات نیروها بر همدیگر و قوانین مربوط به اجسام سقوط کننده را کشف کرده و تلسکوپ را اختراع می کند. “مایکل انجلو” با نبوغ و خلاقیت خود نه فقط زیباترین تابلوهای نقاشی، بلکه آثار معماری و اختراعات فروانی را به نسل بشریت به یادگار می گذارد.
در همین دوران دستگاه چاپ اختراع شده به کار انتشار کتابها و آموزش اطلاعاتی سرعت فروانی می بخشد. در اروپا و بخصوص در ایتالیا حکومتهای دولت شهری محلی فروانی بدون اعتنای زیاد به قدرت کلیسا، به همدیگر به رقابت و جنگ و جدل مشغول میباشند. هنوز امپراطوری های قدرتمند و یا پادشاهان قدرتمندی هم نبودند که این قدرتهای محلی کوچک را زیر یک چطر گرد آورده باشند. “ماکیاولی” (۱۴۶۹میلادی) محصول یک چنین شرایط و چنین دورانی می باشد. او که در یکی از همین دولت شهرهای کوچک ایتالیا به عنوان مشاور سیاسی یکی از همین امیرهای محلی فعالیت می کرد، آموزه های سیاسی خود را در کتابی به نام “امیر” گرد می آورد. شاید به میزان زیادی او را یک اندیشورز سیاسی و یا سیاستمدار دانست تا یک فیلسوف. با این حساب شاید اولین سیاستمدار و یا فیلسوفی باشد که ما در دوران آغاز عصر روشنگری با اندیشه هایش آشنا می شویم.
دوران “ماکیاولی” همزمان می باشد با دوران امپراطوری عثمانیاز یک طرف و حاکمیت صفویان در ایران از طرف دیگر. همزمان با ماکیاولی با جنبش “مارتین لوتر” ( ۱۴۸۳ میلادی) از آلمان مواجه هستیم که محور های سیاسی فلسفی اندیشه های مشابه ماکیاولی را در شکل دیگری ولی با گستردگی قدرتمندتری در سرتاسر اروپا به پیش می برد. در زمان ماکیاولی دولت شهر های مختلف در نبرد با همدیگر ائتلاف های موقت وگاها خیلی شکننده ای تشکیل می دادند ، تا رقیب مشترکی را از بین بردارند. زیرکی سیاسی بدون پایبندی به قوام توافق های موقتسیاسی نورم و روال عادی کارکرد سیاسی روز بود. ماکیاولی خواهان نوعی جمهوریت، یا لیبرالیسم و رقابت آزاد با برتری آن کسی که زیرک تر از دیگران می باشد بود. او معتقد بود که در مقابل مردم جاهل و نا آگاه، میشود دروغ گفت و باید به هر وسیله ای شده در دنیای تنازع بقای سیاسی، حیات سیاسی خود را از طریق توافق با با هر نیروئی جهت بر داشتن دشمن های اصلی و بزرگ حفظ کرد.
فلسفه”اومانیستی” برای حل مشکلات زمان ماکیاولی کفایت نمی کرد. حتی تعدادی از کشیشهای کلیسا ها طرفدار اومانیسم بودند. اومانیسم دیگر آن رادیکالیسم و تحول گرایی فکری را در خود نداشت که بتواند به نیازهای تحولات سیاسی و لیبرالیسم فکری زمان پاسخ درخور تاریخی بدهد. کشف ها و اختراعاتدیگر علمی صنعتی که زندگی بشری را دگرگون می کنند، یکی پس از دیگری از راه می رسند. “جیمز وات” ماشین بخار را اختراع می کند، نیوتون قانون مربوط به نیروی جاذبه در زمین را کشف می کند. “هاروی” مدار گردش خون در بدن انسان و موجودات زنده را کشف می کند. تا آن موقع کلیسا با تمام عظمت الهی خود نمی دانست که این قلب موجودات زنده است که خون را در رگها پمپاژ کرده و به شریان در می آورد. در عرصه ریاضیات، حساب انتیگرال و دیفرانسیل و لگاریتم توسط “لایپ نیتس” و “لایپر” کشف و اختراع می گردند. کسان دیگری مثل “فرانسیس بیکن” تلاش در جدا کردن فلسفه از باورهای کلیسائی می کنند. وی با برجسته کردن فلسفه استقرائی و علمی، اهمیت جدائی فلسفه استقرائی از قیاس و جدائی آن از اندیشه های کلیسا را برجسته می کنند.
“مارتین لوتر” ( ۱۴۸۳ تا ۱۵۴۶) را شاید از یک زاویه بشود یک کشیش سرکش نامید، ولی از زاویه دیگر وی مثل شهاب الدین سهروردی باور نداشت که جهت پیوند به خدا احتیاج با واسطه ای مثل کلیسا وجود دارد. او با نفی قراردادی رابطه مسیحیان با کلیسا و پاپ، مطرح می کرد که مسیحیان از طریق عشق خود به عیسی مسیح، مستقیما می توانند به رستگاری برسند. او که مبارزات خستگی ناپذیر خویش را تا آخر عمرش با کلیسای واتیکان ادامه داد و خود با یکی از خواهرانی که کمک به آزادی وی کرده بود ازدواج می کند.مکتب دینی جدا شده از کلیسای واتیکان که توسط مارتین لوتر آورده می شود، نه فقط شیرازه قدرت و خفقانی قرنها حاکمیت کلیسای واتیکان را از هم می پاشد، بلکه کمک فروانی به قدرت گیری قدرت های محلی و قدرتهای ملی و شاهان محلی می کند. او که یک آلمانی الاصل بود، در اواخر عمرش کینه شدیدی نسبت به یهودیان پیدا کرده بود.
“شک کردن” اساس بنیاد حرکتی فلسفی دکارت و لایپ نیتس را تشکیل می دهد. “رنه دکارت” ( ۱۶۵۰ تا ۱۵۹۶) اهل آلمان بود، ولی در پاریس زندگی می کرد و حدود بیست سال از زندگیش را هم در هلند گذرانده بود. او با شک کردن در مورد پدیده ها، تلاش می کرد تا روشی را اتخاذ کند تا شک وی برطرف گردد. با این طریق ذات درونی پدیده ها برایش روشن شده و وی را از شک در می آورد. روح را متین تر از ماده می داند. ذهن را متین تر از افکار دیگران. اندیشیدن بخاطر تمیز دادن اجزاء پدیده ها از همدیگر می باشد. معرفت از طریق شک کردن و تعمق و فکر کردن و تلاش فکری برای پی بردن به ذات پدیده ها حاصل می گردد. “من می اندیشم، پس هستم”. البته “دکارت” که خود یک مسیحی بود، نمیدانست با این جمله اش چه تحول بزرگی در فلسفه نوین ایجاد می کند. او در عین حال باورمند بود که این شیطان است که او را به شک وامیدارد. خدا او را به عشقیقین راهنما می باشد. فلسفه وی مانند فلسفه ارسطو در مقابل افلاطون، نقش کمتری را برای روح قائل است. “لایپ نیتس”هم که فلسفه اش بر محور “شک کردن” جاری می باشد، یافتن تناقض ها، شک کردن او را به تعمق و اندیشیدن منطقی وا می دارد تا به علیت پدیده ها پی ببرد.منطق کلید فهم ماورالطبیعه و ثبوت الهی می باشد.
“اسپینوزا ۱۶۳۲ تا ۱۶۷۷” که از یک خانواده یهودی الاصل اسپانیائی بود که پس از سختی های فروان سر از هلند در آورده و در نزدیکیهای آمستردام زندگی می کرد.پس از اینکه در سن بیست و سه سالگی بینش های فلسفی خود را در رابطه با روح، جسم مطرح می کرد، با کلیسا و دین یهود در افتاد و او را از جامعه یهودیان طردش کردند.او که خود به ماورا الطبیعه باورمند بود، تلاش می کرد تفسیری نوین از متون مقدس ارائه بدهد. او با تاکید بر ارزشهای اخلاقی درست، آزادی و آزاد اندیشی، سازشی بین لیبرالیسم و اندیشه های کلیسا و متون مقدس برقرا بکند. در زمینه های سیاسی وی باورمند بود که این کلیسا است که باید از سیاست کنار کشیده و تابع سیاسی دولت وقت باشد. او خواهان عشقی عقلانی به خدا بود. روح بشر معرفت کافی جهت ثبوت خدا را دارا می باشد. خطا کردن یعنی خلاف قانون زمان عمل کردن. این حرفها را اسپینوزا زمانی مطرح می کرد که هنوز جمهوریت، پارلمان و حکومت قانونی به شکل امروزین پابرجا نبود.
فلسفه اسپینوزا از یک طرف کنکاش علمی فلسفی در بازیابی محتوا و درون پدیده ها از طریق علمی و خصوصا علوم ریاضی می باشد. او دانش فرد را از طریق تاریخ، تجربه، قوانین علمی قابل مطالعه و درک بیان می کرد. در اینجا نظریاتش به “فرانسیس بیکن” نزدیک می گردد. او معتقد بود که ماده بدون روح نمی تواند وجود داشته باشد و روح بدون ماده. ماده در بطن خودش عنصر حرکت دهنده حیات را دارا می باشد . او روح را همان دانش علمی و قوانین علمی حاکم بر ذات ماده نام گذاری می کرد. او بیشتر بر ریاضیات، هندسه تاکید می کرد.از نظر “اسپینوزا” ، اراده، نیروی محرکه ای می باشد که اندیشه را به عمل تبدیل می کند. اراده و اندیشه و روح از همدیگر جدا نیستند. “غریزه” تدبیری است طبیعی برای حفظ حیات خود پدیده لازم است.در رابطه با “جبر و اختیار” مطرح می کرد که اگر سنگی را که به بالا پرتاب می کنیم، اختیار داشت، در مسیر خودش به حرکت ادامه می داد، پس او اختیار ندارد و باید از قوانین طبیعت تبعیت بکند.
“اسپینوزا” در مورد اخلاقیات مطرح می کرد که در زمینه های نیکی، بدی، زشتی، زیبائی، مهر و کینه باید ببینیم تا چه اندازه تابع غرایض و تا چه اندازه تابع منطق و اراده عقلیمان هستیم.غزایض تا زمانی که تابع عقل و منطق هستند، خوبند. در زمینه ماورا الطبیعه بیان می کند که ما همه اجزاء یک کلیت هستیم و بعد از مرگ حافظه شخصی ما از بین می رود، ولی تاثیر روحی آن در روح کلی به حیات خود ادامه می دهد.
در زمینه سیاست، “اسپینوزا” به روش طبیعی و اخلاقی در زندگی طبیعی انسانها می پردازد. او که طرفدار جمهوریت و قراردادهای اجتماعی بر اساس حقوق طبیعی آحاد جامعه بود، جنگ دولتهای موجود را مردود می دانست و خواهان تشکیلات بین المللی ما بین انسان ها بود که بر اساس قوانین طبیعی و آزاد با همدیگر مناسبات بر قرار بکنند. او مخالف محدود کردن اندیشه افراد توسط قوانین دولتی بود و مطرح می کرد که ایندو باید مکمل همدیگر باشند، از این نظر”دموکراسی” معقول ترین نوع حکومت می باشد.
ثروت های طبقه سرمایه داری تجاری انباشته می شد. اختراعات نوین موجب تاسیس ماشین آلات سنگین و کارخانه جاتی میشد که در مقیاس کلان تولید میکردند و برای مصرف عمومی عرضه می کردند. سرمایه داری صنعتی در کنار سرمایه داری تجاری شکل گرفته و روز به روزه رشد میکرد تا قد کشیده و با آن برابری بکند. لیبرالیسم و فرد گرائی در افکار روشنفکران و طبقات نوین عمق و وسعت روز افزون می گرفت. دیگر نه فقط حاکمیت مطلقه کلیسا موضوعیت و مشروعیت خود را از دست می داد، بلکه حاکمیت اشرافیت فئودال ها هم با اندیشه های لیبرالیسم و فردگرائی نوین قابل قبول نبود.طبقه نوین کارگر که به جز نیروی کار خود چیزی برای عرضه کردن نداشتند، در سرتاسر اروپا شکل می گرفت. سرمایه داری عمدتا در مقیاس ملی و کشوری فعال بود و از این نظر به شکل یابی دولت های ملی با نظامی لیبرالی تمایل داشت. نقش قهرمانان ملی در شکل گیری دولت های ملی و شکل یابی کشورهای مستقلی که از کلیسا جدا می شدند به میزان روز افزونی دیده می شد. اشرافیت فئودال هم باید خود را با این موج همنوا کرده و در آن ادغام می شد. فیلسوفانی که در عصر روشنگری و رنسانس از ایتالیا آغاز کرده و در آلمان و هلند ادامه یافته بود، در انگلستان صنعتی ادامه می یابد.
“جان لاک” (۱۶۳۲تا ۱۷۰۴ میلادی) محصول یک چنین دورانی می باشد. جان لاک بزرگترین و بنیان گذار فلسفه تجربی می باشد. شاید وی را بشود در عین حال پدر انقلاب خزنده نامید که نظراتتش به نظریات منتسکیو نزدیک بود.تاثیر نظارت جان لاک در حرکت های انقلابی آمریکا بیش از اندازه زیاد بود. نظرات وی در مقیاس زیادی در قانون اساسی آمریکا و انگلستان منعکس شد. او به دو جنبه ظاهری و باطنی پدیده ها توجه می کرد. در مورد قضیه ها با تجربه شخصی و تجربه جمعی اتکا می کرد. با تعمق روی تجربیان، فهم و عقل باید قضاووت کرد. او جوهر ماورا الطبیعه را مردود می شناسد ولی جوابی برای توجیه آن نمی تواند ارائه بدهد. معرفت را توافق اندیشه ها می داند. امور را به نسبت رنج و یا خوشی که در انسان ایجاد می کنند، بد و یا خوب می داند. او اعتقاد به هماهنگی منافع فردی و اجتماعی “نوعی لیبرالیسم” دارد. قسمتهایی از قوانین اخلاقی را نتیجه تحلیل و منطق بشری و قسمت دیگر را الهی می داند. او زن و مرد را مساوی قلمداد می کرد و موروثی بودن حاکمیت و قدرت پادشاهان را به سخره می گرفت و رد می کرد. از نظر او موروثی بودن سیاست مسخره است. او به وضع طبیعی قوانین مردمی در کنار قوانین الهی طبیعی باورمند بود.
دفاع از مالکیت خصوصی اساس فلسفه قانون طبیعی اجتماعی جان لاک را تشکیل می داد. هیچ قدرتی از جمله سلطنت و یا اربابان و کلیسا از نظر وی اجازه نداشتند تا این حق طبیعی افراد را لغو بکنند و مالکیت طبیعی خصوصی آنها را به خطر بیاندازند. از نظر جان لاک، دولت به مثابه یک قرارداد اجتماعی برای رفع نیازهای و مشکلات فردی و اجتماعی و حفظ مالکیت خصوصی افراد و منافع فردی و اجتماعی آنها می باشد. او هنوز شاه را نماینده خدا در زمین می داند ولی روی این مساله زیاد هم مطمئن نیست. گرچه در مورد مالکیت او از یک طرف مطرح می کند که انسان در نتیجه”کار” خود ارزشی را تولید می کند که به مالکیت خصوصی بر آن ارزش می انجامد، ولی از طرف دیگر مالکیت خصوصی را یک نوع مالکیت “طبیعی” و بلامنازع قلمداد می کند که زیاد با هم سازگار نیستند. از یک طرف نظر وی در مورد تولید ارزش به نظرات “ریکاردو” در مورد تولید ارزش افزوده توسط کارگران نزدیک است، از طرف دیگر معتقد است که ارزش افزوده ای که بازرگانان ایجاد می کنند، در نتیجه حمل و نقل کالا ایجاد می گردد.
جرج بارکلی” همزمان با “جان لاک” زندگی میکرد، مطرح می کرد که اشیاء مادی به واسطه ادراک شدن ما وجود دارند. اگر ما چیزی را لمس نکنیم، نبینیم و حس نکنیم، یعنی آن چیز وجود خارجی ندارد. واقعیت اشیای محسوس، همان ادراک شدن آنها می باشد. اینجا دیگر جایی برای ادراکات دیگران و معرفت عمومی و ادراکات اجتماعی وجود ندارد. “دیوید هیوم” (۱۷۱۱ تا ۱۷۷۶) بر عکس “جان لاک” که یک “رشنالیست” بود، معتقد بود که انسان بر اساس غریزه خود عمل میکند و بر اساس غریزه و نیاز خود تصمیم میگیرد. او معتقد بود که عقلانیت در سایه و زیر کنترل غریزه، نیاز و احساسات انسانی قرار دارد. او باورمند بود که اخلاقیات بر پایه های احساسات بنیان گذاشته شده اند، تا یک سری پرینسیپ های راستین. او معتقد بود که ما بر اساس مشاهدات و احساسات خودمان از تجربیاتمان است کههویت هایی برای پدیده ها می سازیم و از طریق مقایسه هاست که به علت و معلول آنها می پردازیم. او علت پدیده ها را نه در درون آنها، بلکه بر اساس احساسات ما از آنها و تجربه ای که ما از این احساسات در ذهنمان حاصل می گردد شناسائی می کند.
“فرانسیس بیکن” از بنیان گزاران فلسفه علمی و عینی انگلیس محسوب می گردد که تمامی بینش فلسفی اش را بر اساس اعتماد به علم، دانش و صنعت و تکنولوژی عصر خود پایه گزاری می کند. و تلاش می کرد تا آینده را بر اساس پیشرفتهای علمی و صنعتی تصویر بکند. او جامعه ای را تصویر می کرد که در آن انسان ها بتوانند مثل پرندگان بال داشته باشند و پرواز بکنند. تاکید بر عینیت، تجربه، دانش علمی و تاثیرات ادراکات از طریق حواس بر تجربیات و تعقل و فهم بشری از ویژگیهای فیلسوفان انگلیسی محسوب می گردد.
دوران دیگر دوران شکل گیری اندیشه های”ایگلیترینسم” و “یوتیلیترینسم” بر اساس فورمول بندی های سیاسی اجتماعی و فلسفی می باشد. اندیشه هایی که برابری و عدالت و آزادی را بصورت های لیبرالیسم سیاسی ، اقتصادی و اجتماعی در “ایگلیترینسم” می یابد. از طرف دیگر با تحولات بزرگ اجتماعی از طرف دیگر و مشاهده اقشار و طبقات تازه در شرف تکوینی از قبیل طبقه کارگر، پیشه وران، کشاورزان و اقشار دیگر خرده بورژوازی، تلاش می کرد تا عدالت اجتماعی برای عموم در قالب “یوتیلیترینسم” قورمول بندی بکند. فیلسوفان، اجتماعیون، سیاستمداران نوین، انقلابیون، نمایندگان کارگران، زحمتکشان، سرمایه داران، اشراف و طبقات دیگر، هر کدام از خواستگاه منافع اجتماعی خویش در این راستا پای به میدان می گذاشتند. در کنار مکاتب عقلانیت “رشنالیست ها” و آنهایی که غریزه و نیازهای طبیعی انسانی را عناصر تعیین کننده ارزشی رفتاری و کرداری وی تشخیص می دادند، “نچرالیستها”، با یک مکتب دیگری از فلسفه سیاسی اجتماعی بنام “رمانتیسم” روبرو هستیم. شاید بشود مرکز مکتب”رمانتیسم” را در فرانسه جستجو کرد.
جنبش “رمانتیسیزم” از اواسط قرن ۱۸ شروع می شود.محور و تاکید عمده این بینش بر سادگی، بی آلایشی و پاکی زندگی طبیعی زحمتکشان، پیشه وران و روستائیان زحمتکش می باشد. “ژان ژاک روسو” ( ۱۷۱۲ تا ۱۷۷۷)از بنیان گزاران این روش فلسفه فکری می باشد. آنها که مخالف سوداگری، تجارت، زرق و برق اشرافیت و رسم و رسوم و تشریفات مفصل آنها بودند، سادگی و بی آلایشی را از یک طرف از طبیعت، و از طرف دیگر از زندگی ساده و بی آلایش اکثریت زحمتکشان تقلید می کردند. “لرد بایرون”شاعر بزرگ انگلیسی را هم میتوان در ردیف رهروان مکتب رمانتیسیم” نامید. “برتراند راسل” در کتاب تاریخ فلسفه خود، هیتلر را نتیجه اندیشه های روسو، روزولت را نتیجه جان لاک، استالین را نتیجه اندیشه های دکارت ارزیابی می کند.
“روسو” بر عالم به دیده بدبینی نگاه می کرد که از نظر وی ناشی از انگیزه های منفی بشری می باشد. روسو از یک طرف به عدم تساوی اجتماعی معترض است، از طرف دیگر علت آنرا در عرف سنتی و منشاء مالکیت می داند. کتاب “امیل” اثر “روسو” که بعدا در شهر محل تولدش “ژنو” و پاریس به آتش کشیده می شود، تمام سیستم تعلیم و تربیت زمان را به زیر علامت سوال می کشد. او از رابطه انسان شهروند نوینی صحبت می کند که در یک جامعه فاسد از طرق مناسبات و قراردادهای طبیعی اجتماعی خود میخواهد بر راه بهبود زندگی فردی و اجتماعی تاثیر گذار باشد. کتاب”امیل” که از طرف روسو بعنوان مهمترین کتابش معرفی می گردد، پایه و اساسی برای تعلیم و تربیت نوین در جامعه مورد استفاده قرار می گیرد. کتاب دیگر وی در باره “قراردادهای اجتماعی” با تمرکز بیشتر بر چگونگیمناسبات نوین اجتماعی به تفصیل به سخن می پردازد. در این کتاب او از دموکراسی دفاع کرده و حق آسمانی پادشاهان جهت حکومت بر کشور ها را نقض می کند. او حکومت دولت شهری را به امپراطوریها ترجیح می دهد. او از”کیلورگوس” و حکومت “اسپارت” در یونان قدیم دفاع می کرد و در عین حال خواهان حکومت انتخابی بود. او مخالف تشکل یابی بود و با بدبینی به تشکل ها نگاه می کرد و خواهان انتخابات عمومی بود و اراده مردم بر حکومتها را ترجیح می داد. او که تاکید بر اراده فردی، اراده دولتی و اراده عام داشت، در مجموع نقش قوه مقننه را برجسته تر و بالاتر از قوه مجریه می دانست.
همزمان با روسو، در فرانسه ما با “منتسکیو” مواجه می باشیم.”منتسکیو”در سالهای(۱۶۸۹ تا ۱۷۵۵ ) زندگی میکرد. او که در وحله اول یک سیاستمدار، اندیشورز و تحلیلگر امور اجتماعی بود، تا اینکه یک فیلسوف باشد، بمراتب در تاریخ بشریت تاثیرات جدی تری بر جای گذاشت. شاید از خیلی نظرها بشود منتسکیو را با نقش سیسرو در زمان روم باستان مقایسه کرد. هر دو سیاستمداران ورزیده و دقیقی بودند که تلاش می کردند در زمان خود نظام و قانونمندی دقیق اجتماعی را پایه ریزی بنمایند. منتسکیو که منتقد سیستم اجتماعی سیاسی زمان خود بود، بیشتر از همه تلاش کرد تا بر اساس متدهای مقایسه ای و انبوهه های اطلاعاتی از نظام های مختلف اجتماعی، به نقاط قوت و ضعف آنها پرداخته و تلاش نماید تا قانونمندی مناسبی را برای زمان خود فورمول بندی نماید. ما که الان اصل تفکیک سه قوه مقننه، قضائیه و مجریه را امروز بخشیطبیعی از حیات نظام های سیاسی امروز میدانیم، چنین دستاورد بزرگی را مدیون نبوغ و تلاش خستگی ناپذیر وی میباشیم. رهنمون های وی خصوصا در کتاب “قانون” و کلیت نظریاتش به سرعت در انگلستان، اروپا و آمریکا گسترده شد و خصوصا در آمریکا طرفداران زیادی پیدا کرد.
“منتسکیو” مردم جامعه فرانسه را به درباریان، اشرافیت و مردم عوام تقسیم می کرد. او نظام های سیاسی حاکمه را به مونارشی یا سلطنتی که بر پایه های احترام سنتی استوار است، به جمهوریت که به هدایت رهبران آگاه استوار است و دیکتاتوری تقسیم می کرد که اساس آن بر ترس و وحشت استوار می باشد. او نقش فرد در تاریخ را کم اهمیت می داد و عمدتا بر نقش تحولات و اتفاقات بزرگ تاریخی بر تغییر مسیر تاریخی بیشتر تاکید می کرد. گرچه او در کتاب “نامه های فارسی”، بصورت یک رمان سرگذشت مسافرت دو مرد فارس را بیان می کند، ولی بصورتی غیر مستقیم، تاثیر گرفتگی او از رمانتیسم زمان را در علاقه وی به مردم عادی فرانسه نشان می دهد.
“ولتر”(۱۶۹۴ تا ۱۷۷۸) متولد پاریس بود و همزمان با”روسو” و منتسکیو” زندگی می کرد. او را صدای آزادیخواهی و ضد خرافه پرستی انقلاب فرانسه نام گذاری کرده اند. “ولتر” صدای حقوق بشر و آزادی در زمینه های آزادی بیان، آزادی دین و جدائی نهاد کلیسا از سیاست بود. “ولتر صدای تمدن، آزادی و جمهوریت انقلاب فرانسه، اراده مبارزه علیه ارتجاع، خرافه پرستی، فرهنگ لا ابالیگری آریستوکراسی، عقب ماندگی دینی کلیسا بود. “ولتر” یک لحظه از نوشتن رومان، گفتن شعر و نوشتن نمایش نامه های طنز آمیز بر علیه حکومت گران کلیسا و دولت دست بر نمی داشت. به همین خاطر”ولتر” را صدای آزادی و “روسو” را صدای برابری انقلاب فرانسه نام گذاری می کنند.
“ولتر” بخاطر مبارزات آشکار، واضح و خستگی ناپذیرش چندین بار سر از زندان باستیل در آورد. مدتی مهمان پادشاه روشنفکر آلمان”فردریک” بود. آنجا هم بخاطر صراحت کلام و استقامت روی حرفهایش با فردریک در افتاد و مجبور شد از آلمان فرار بکند. وی را که حتی از شهروندی فرانسه محرومش کرده بودند، مجبور شد در کشور سویس، نزدیکی های مرز فرانسه باغی خریداری کرده و در آنجا زندیگی بکند و از آنجا به فعالیتهای خود ادامه دهد.. نوشته های او از رومان، تئاتر، شعر و نامه های مختلف به شخصیتهای زمان خود به هزاران قطعه و یا جلد می رسند.
گفتیم که “ولتر” با “روسو” هم زمان بود. او با دیدگاه رمانتیک عاطفی روسو که نه عقلانی و علمی بود، هیچ قرابتی نداشت و آبش توی یک جوی نمی رفت.کلام”ولتر” در مورد یکی از نوشته های روسو اینطور بیان می کند، که”خیلی متشکرم ما ها را به زندگی چهار دست و پا ها دعوت می کنی. من دیگر سنم خیلی بالا رفته و دیگر عادت کرده ام روی دو پا راه بروم و نمی توانم ترک عادت بکنم”. به نظر وی “روسو” شکل میمونی و تکامل نیافته عاطفی انسان می باشد. با وجود این وقتی در فرانسه کتاب های “روسو” را آتش می زدند،”ولتر” گفت، ” من با هیچکدام از گفته های تو موافق نیستم، ولی بخاطر اینکه تو بتوانی آزادانه گفته های خود را بنویسی و بیان بکنی، حاضرم تا آخرین نفسو آخرین قدم جانم را فدا بکنم”. در مراسم تدفین “ولتر” که در پاریس برگزار شد، صدها هزار نفر اشتراک کرده بودند.
بدون شک “امانوئل کانت” (۱۷۲۴ تا ۱۸۰۴) انسجام نگرش فلسفی زمان خود را یک پله و یک فاز بالاتر کشید. او که به اندیشه های فلسفی زمان خویش واقف و مسلط بود، با نگرشی انتقادی، خصوصا به کارهای کسانی مثل دیوید هیوم،به حواس و تجربیات ما از طریق اندام های حسی مان می پردازد.او تلاش می کند تا علت ها و استدلال های مربوط بهپروسه ادراکات و فهم و درک ما را در رابطه با پروسه ای که از حس کردنشروع شده و به تجربیات ما تبدیل می گردد را تشریح کرده باشد. او فلسفه های فکری قبل از خود را نا منسجم و ناقص تلقی می کرد و خصوصا مخالف شکاکیون زمان بود. تجربه و انتقال ادراکات از طریق حواس ، تنها راه درک و علم نیست، بلکه تجربه فقط به آنچه که هست ما را آشنا می سازد، نه آنچه که باید باشد و یا میتواند باشد.
به نظر وی ذهن ما همه تجربیات را نگه نمی دارد، بلکه آنها را بصورت انتخابی در حافظه نگه می دارد، سپس آنها را دسته بندی کرده و بر اساس زمان، مکان در بخش های مختلف نگه می دارد. بخش دیگر ذهن، اینها را بصورت علم و ادراک، مفاهیم و علیت، وحدت ها، تضادها، ضرورت و امکان مقولات طبقه بندی میکند. به همان نسبت اصول و قوانینی برای جهان خارج از ذهن از قبیل ریاضیات، شیمی، زیست شناسی و غیره وجود دارند. اصول و قوانینی هم برای پروسه و نظام فکری ادراکی ما در ذهن وجود دارد. او باور داشت که این اصول علمی ابدی، مطلق و حقیقت ابدی می باشند.
عقل و ادراک انسان بخاطر محدودیت تجربیات ذهن و عامل زمان و مکان محدود است. لذا قادر نیست علت العلل و حقیقت مطلق را ببیند، از این نظر در راستای فهم حقیقت مطلق حرکت می کند. اراده و عقل ما باید از نظر اخلاقی بر اساسی باشد که در راستای همخوانی با عمل قانون کل طبیعت “ماکسیم” همخوانی داشته باشد.عقل ما را در اعتقاد به خدا آزاد می گذارد و اخلاق از ما میخواهد که معتقد باشیم.کار “کانت” عموما پروسه ادراک ذهنی،فهم،تعقل، نتیجه گیریها ی ذهنی بدون پیش فرضهای ذهنی در عالیترین شکل خود می باشد. “ماکسیم” از نظر کانت عالیترین باورمندی اخلاقی یک فرد در زمینه تنظیم سیستم ادراک و تصمیم گیری خود در راستائی که منفعت عموم اجتماع ، مصلحت خانواده را بعنوان وظیفه حقوقی و اجتماعی خود به مرحله اجرا و عمل در بیاورد.ارزشهای اخلاقی در واقع پرینسیپهایی هستند که در ذات خود نیک ، خوب و خیر عموم افراد و اجتماع را در بطن خود دارند.
نزدیک به صد سال با قدرت تمام اندیشه های فلسفی سیاسی”کانت”، “روسو”، “ولتر”، “جان لاک”، منتسکیو” و دیگران بر جهان غرب حکومت میکند تا بار دیگر فیسوفان دیگری بتوانند قد علم کرده و پا به میدان فلسف بگذارند و به خود جرات این را بدهند تا بر اندیشه های پیش کسوتان خود بیافزایند. ” جرج ویلهلم فردریخ هگل”(۱۷۷۰ تا ۱۸۳۱) متولد آلمان بود. قبل از اینکه به نظریات فلسفی هگل بپردازیم، بهتر است کمی به تحولات سیاسی تاریخی اجتماعی جامعه پرداخته و از بزرگترین تحولات سیاسی اجتماعی نظامی زمان، یعنی روی کار آمدن ناپلئون و تاثیرات سیاسی اجتماعی دورات پیروزیهای نظامی فراوان وی در سطح اروپا و آفریقا می باشد.
ناپلئون ( ۱۷۶۹ تا ۱۸۲۱) بعنوان یک نابغه نظامی و با اتکا به نبوغ و قابلیتهای شخصی خود توانست به دنبال موفقیتهای خود به مقام امپراطور فرانسه انتخاب شود. او با موفقیتهای نظامی فرواوان خود توانست از یک طرف به حکومتهای کوچک و منطقه ای شاهان کوچک که عمدتا فئودالهای بزرگ منطقه ای بودند پایان بدهد. او در کنار تضعیف فراوان نظام فئودالی در اروپا، از یک طرف به مالکیت خصوصی و گسترش نظام سرمایه داری شتاب بیشتری بخشید. او از طرف دیگر با وضع قوانین فروان نه تنها در مدنی و قانونی کردن سیستم اداره فرانسه، بلکه صادر کردن نظام قانونمندی اجتماعی به تمامی ممالکی که تحت سیطره حاکمیت فرانسه و ناپلئون بودند، به آنها این امکان را فراهم آورد تا خیلی جاها قانون مدنی، قانون جنائی، قانون خانواده، قانون حفظ امنیتی مالکیتها و قوانین دیگر جایگزین نظام های پیشین و بدوی قدیمی گردد. حتی رهبران کشورهای افریقائی مانند “محمد علی” مصر، تحت تاثیر فرمان های قانونی ناپلئون، به اقتباس از آنها اقدام می کردند. پیروزیهای ناپلئون از یک طرف احساسات ملی و غرور ملی را در میان مردم ملیتهای مختلف در مقابل قدرت کلیسا تقویت می کرد، از طرف دیگر به تلاشی نظام فئودالی کمک فراوان کرد و بالاخره به شکل گیری نهادهای اداری لازم جهت پیش برد چنین اهدافی کمک فراوان نمود.از طرف دیگر نشان داد که جهت ایجاد تحولات عظیم اجتماعی قهرمانان ملی و نقش رهبران قاطع سیاسی تا چه اندازه می تواند تاریخی، بنیادین و دگرگون کننده و تاریخساز باشد.
“هگل”، “شوپنهاور” (۱۷۸۸ تا ۱۸۶۰)و بالاخره بعدها “نیچه”،یا در زمان تحولات اجتماعی صورت گرفته توسط ناپلئون زندگی می کردند، یا مانند نیچه بعدها به میزان فروانی متاثر از آن بودند.”هگل” که همزمان با ناپلئون بود، متولد اشتوتگارت می باشد. دیالکتیک هگل که منشاء منطق فلسفی او را تشکیل می دهد، از زمان دیوجانوس، ارسطو و سیاست اعتدالی ارسطو پایه گذاری می شود.بر اساس فلسفه دیالکتیکی هگل، تز، انتی تز و سنتز، پروسه ادراک و تکاملی پدیده ها از طریق جذابیت، ادغام و سپس تکاملی پدیده ها از طریق این ادغام صورت می گیرد.
وحدت در کثرت و کثرت در وحدت از خصوصیات هستی اطراف ما می باشد. ذهن عامل اصلی ادراک وسیر فهم عقلانی می باشد.خدا، یعنی کل هستی مادی و ذهنی در طلاطم و وحدت با همدیگر. هگلیستهای راست، به سمت اصالت روح و اطاعت مطلق از مشیت روح توسط ماده، و هگلیستهای چپ، بسمت انتقاد از اصالت روح و برتر دانستن اصالت ماده معتقد می باشند. معرفت دارای حرکتی سه مرحله ای ادراک حسی، نقد تشکیکی حواس و معرفت معقول می باشد. در مرحله سوم، یعنی معرفت معقول، خود آگاهی، یعنی اتحاد عقل و معقول به عمل می آید. صدق و کذب متضادها کاملا متمایز نیستند و عقل ، یعنی ارتقاء آگاهانه بر حقیقت توسط یک فرد ممکن نیست، لذا یک فرد منفرد نمی تواند به تنهایی کل حقیقت را دریابد. به عقیده هگل در فراگرد زمان همه چیز تکامل می یابند و پیوستگی همه چیز در هم کلیت واحد و بزرگ را تشکیل می دهد.
کلیه حیات طبیعی را هم روح نا متناهی و هم ماده نا متناهی تشکیل می دهند که عقل در این میان هم جوهر و هم ذات الهی می باشد که ماده را به حرکت در می آمرد و جوهر جهان است. آیا اینجا به نظریات ارسطو، و حتی یک کمی هم به نظریات افلاطون نزدیک نمی شویم؟ به نظر وی در تاریخ دیالکتیکی مبارزه دولتها بر سر اهداف خود، قهرمان تاریخ اجازه دارد تا از قانون خارج شده و جهت تغییر و تحول اجتماعی اقدام بکند. هگل را شاید از یک طرف دیگر یک پروتستان افراطی نامید. اراده مادی بر نفس، آزادی افراد در تعلق آنها به دولت و قانون معنی پیدا می کند و دولت حیات اخلاقی اجتماعی می باشد. روابط میان دول میتواند با اشکال مواجه شود. استقلال نخستین آزادی و عالیترین شرف مردم می باشد و اتحاد مقدس کانت را خطا می داند و طبیتا با قرارداد جهانی مناسبات انسانها نمی تواند همگامی داشته باشد، لذا راه حل اختلاف میان دولت ها را از طریق جنگ میسر می داند.
“شوپنهاور” نه تنها همزمان با “هگل”زندگی می کرد، بلکه هر دوی آنها همزمان در دانشگاه تدریس می کردند. شوپنهاور نه تنها به شدت مخالف اندیشه های فلسفی هگل بود، بلکه به صورت افراطی گرایانه ای کلاس های درسی خود را همزمان با هگل یک ساعت می انداخت تا بخشی از دانشجویان فلسفه به کلاس هگل نرفته و به کلاس های وی بیایند. شوپنهاور بر خلاف “هگل” که به اصالت روح و ماده اعتقاد داشت، وی به اصالت اراده انسانی معتقد بود. به نظر وی مشیت تاریخ و تحولات زمان را اراده افراد تعیین می کنند. به دنبال شکست ناپلئون،”قهرمان شوپنهاور”، فلسفه او با وجود اعتقاد به اراده انسانی، با نا امیدی و یاس مواجه می گردد. اگر “ولتر” تخم طوفان انقلاب فرانسه را کاشته بود، شوپنهاور محصول آن را درو می کرد. او میگفت، در زیر پرده هوش ، ادراک، اراده معقول و یا غیر معقول، “غریضی” قرار دارد. یک نیروی حیاتی مبرم و کوشای ارادی با میل آمرانه پدیده ها را به حرکت در می آورد و هدایت میکند. وی نیروهای ارادی را به اراده غریزی، اراده احساسی و اراده عقلانی تقسم می کند. به نظر وی، نیروها و قوای جذب، دفع، ترکیب، انحلال، مغناطیس، برق، ثقل و غیره همگی تبلور اشکال مختلف نیروی ارادی می باشند.نقش نبوغ، شخصیت، هنر و غریزهو تاثیر اراده تحولات در پدیده ها را اساسی می دانست. او که بعد از شکست ناپلئون مایوس شده بود، به پدیده های اجتماعی از قبیل ازدواج زن و مرد عموما با دیدی منفی نگاه می کرد. او مثل اپیکوریهای بعد از شکست آتن، نمایندگی یاس و نا امیدی اندیشه های والای ناپلئونی بود.
“کارل مارکس” ( ۱۸۱۸ تا ۱۸۸۳ ) را میتوان از هگلیستهای چپ نام برد که از یک طرف بر اصالت ماده بر روحاعتقاد داشت و از طرف دیگر بر دیالکتیک تحولات درونی تکاملی پدیده های مادی و فکری و ادراکی معتقد بود. مارکس علاوه بر نقشی که در تاثیر گزاری در فلسفه داشت، خود بعنوان یک فعال سیاسی و اجتماعی در جنبش های اجتماعی زمان شرکت فعال داشت. افزوده اساسی کارل مارکس بر فلسفه را شاید در ایده مربوط به “ماتریالیسم تاریخی” خلاصه و تعریف کرد. بر اساس این باورمندی، از یک طرف دوران تاریخی ساختاری تمدن حیات اجتماعی انسان ها به دوران های اشتراکی اولیه، دوران برده داری، سپس دوران فئودالی ، بعد دوران سرمایه داری تقسیم شده و بالاخره به کمونیسم “دوران اشتراکی بعدی” تداوم پیدا می کند. نیروهای مولده تحولات اجتماعی را طبقات مظلوم و استثمار شونده دوران مربوطه تشکیل می دهند. در دوران حاکمیت سرمایه داری، حتی بعد از اینکه نظام ارباب رعیتی هم از میان برداشته شود، چون هنوز استثمار انسان از انسان از میان برداشته نشده است، این رسالت تاریخی بر دوش طبقه کارگر می باشد که برای استثمار و بهره کشی انسان از انسان برای همیشه پایان بخشیده و نظام نوین اجتماعی سیاسیبر پایه های مالکیت اشتراکی بر ابزارهای تولید را مستقر بکند. این نظام اقتصادی سیاسی اشتراکی نوین رابا تاثیر پذیرفتگی از “کمون پاریس”، نظام کمونیستی می نامد.کارهای دیگر مارکس در زمینه های تشریح ابعاد اقتصادی نظام سرمایه داری، تزهای سیاسی اجتماعی وی از دیگر آثار شایان توجه وی می باشند.
“هربرت سپنسر” (۱۸۲۰ تا ۱۹۰۳) انگلیسی، و”قردریک نیچه” آلمانی (۱۸۴۴ تا ۱۹۰۰)از نسل فیلسوفان بعد از دوران”هگل” ، شوپنهاور” و تاریخسازانی مثل “ناپلئون ” می باشند. هربرت سپنسر که از پیروان دیگر فیلسوفان انگلیسی مثل جان لاک “رشنالیست” میباشد، قوانین تکاملی داروین در محیط زیست از قبیل قانون بقا اصلح و انتخاب طبیعی و تنازع بقا را به جامعه شناسی بسط می داد.او اصل وحدت در کثرت را بسط می داد و همه چیز را از وحدت ذرات و یا پارچه های کوچکتر تشکیل می شوند و با وحدت انبوه آنها پدیده های کاملتری و پیچیده تری بوجود می آیند. این پدیده ها بعد از شکل گیری میتوانند به بحران های داخلی مواجه شده و دوباره بعد از از هم پاشیدگی یا حل بحران ها به شکلهای دیگری کاملتر ظهور کنند. او اینجا به قدرت اراده شوپنهاور نزدیکتر میشد. نیروی اراده است که این پدیده ها را به حرکت در می آورد. او بعد از”کانت” علم جامعه شناسی ، فرد و خانواده، جامعه ، دولت را بسط داد و بصورت یک وجود سیال و زنده به آنالیز آن پرداخت. سپس او فلسفه را به روانشناسی و نقش غریزه، اخلاق، اعصاب، احساسات بسط داد.
“فردریک نیچه” را شاید بشود آخرین فیلسوف بزرگ دوران روشنگری قرن نوزده و قبل از آغاز دوران مدرنیسم نامید. پدرش یک کشیش بود و مادرش از آن خشکه مقدس های سنتی بود. “نیچه” را میشود گفت بیشتر تحت تاثیر “شوپنهاور” قرار گرفته بود، تا “هگل”. برتراند راسل، وی را فرزند داروین وبرادر بیسمارک تصویر می کند. او باورمندی بر ضد فرهنگ صاف و نرم خیلی اخلاقی داشت. او با ورحیه های تسلیم طلبانه مسیحیت هم همفکری و همسوئی نداشت.او مخالف حاکمیت طبقه های پایین اجتماعی، که وی آنها را افراد تنبل و یا غیر موفق کم سواد توده های عوام می نامید بود. او خواهان حکومت افراد سخت کوش و موفق و جنگنده بود. او طرفدار اشراف و بخشی از طبقات میانه در امتزاج با اشرافیت بود. از نظر وی دموکراسی عمومی و توده ای خوب نیست و بر پایه های اخلاقیات عوام پایه گذاری شده است. او از طرف دیگر متاثر از اندیشه های آزادگیو رزمندگی ولتر بود.او در عین حال مانند شوپنهاور به نقش قهرمانان تاریخ سازی مثل ناپلئون که از طریق نبوغ، قابلیتها، سخت کوشی و رزمندگی خود چنین ثاثیرات شگرف و تحول آفرینی بر اروپا گذاشتند، بعنوان رهبری سیاسی اجتماعی جامعه اعتقاد داشت.
“نیچه” روابط نزدیکی با آهنگساز مشهور”واگنر” داشت که این روابط زمانی که واگنر در رابطه با مسیحیت شروع به ساختن سمفونی نمود، برای مدتی صدمه دیده بود. او فرهنگ سختی کشیدن “دیوجانوس”را با ارزشهای خلاقی مثل زحمت کشیدن، جنگندگی و رزمندگی، تلاش برای سعود به درجات بالاتر و سعود نهایی، جنگ با سستی در هم می آمیزد. او خصلتهای اخلاقی صاف و لطیف را “زنانه” ارزیابی کرده و به همین جهت بهخصلتهای زنانگی با دیده تحقیر نگاه می کند. شوق وذوق و ایمان و رزمندگی صداقت و ادراکو رزمندگی و جنگنده گی از خصلتهای انسان ایده آل نیچه می باشند. از دیده او این قهرمانان هستند که صفحات تاریخ را رقم می زنند. او نظام سوسیالیستی را توده گرا و زن صفت می نامد. از نظر وی سربازان از بازرگانان بالاتر، و از اشراف پائینترند. او به قوانین تکاملی داروینی از قبیل تنازع بقا، انتخاب طبیعی و بقاء اصلح معتقد بود و این مساله را در جامعه بشری هم صادق می دانست.
نیچه که در عشق زندگی شخصی خود موفق نشده بود، اکثرا به تنهایی زندگی می کرد، در اواخر زندگی خویش با اندیشه های “زرتشت” آشنا می شود و سخت تحت تاثیر قرار گرفته و کتاب “چنین گفت زرتشت” را می نویسد. در این کتاب او یافته های خود در اندیشه های زرتشت را از قبیل رزمندگی انسان درست کار و با اهداف والا با تمام بدیها و زشتی ها و پیروزی های وی در جنگ های پی در پی و جنگ نهایی، که با افکار نیچه همخوانی پیدا می کند به رشته تحریر در می آورد. زندگی بر اساس اراده فرماندهان و اطاعت فرمان بران استوار است. او می گوید ” من کسی را را که بخواهد چیزی نوین و برتر از خود را بیافریند و سپس در تلاش و رزمندگی در راه چنین آفرینشی جان خود را از دست بدهد، دوست دارم.
بر اساس چنین باورمندی هایی بود که او در نگرش به جامعه اطرافش در فشار روحی زیادی بود. وی که از یک طرف خیلی به خواهرش وابسته بود، به تنهایی زندگی می کرد، هیچ موقع ازدواج نکرد و نتوانست رابطه ادامه داری در زندگی شخصی خود داشته باشد. اودر اواخر زندگی خویش کنترل فکری خود را از دست داده بود و به قولی حالت ناراحتی روانی به وی دست داده بود. او در حالیکه میگفت که “خدای مسیحیت مرده است”، به آموزه های “بودا” با دیده مثبت و انتقادی نگاه می کرد.
دنیز ایشچی فوریه ۲۰۱۳-۰۲-۱۷