مازیار سعیدى
همه مى دانند
رنگ آبى زمستان سى سال پیش
برفى بود و پاره پاره
آذرخش بود و بى پایان و بى دخیل
همه مى دانند، خوب خوب هم مى دانند
که
آن زمستان صنارى خاکسترى فکستنى
فاتحه خوانى شد جاودانه براى آدمهاى هنوز نرفته
فاتحه خوانى با جاى پاهایى آبالوده و
گندالوده و سرد
شلخته و از هم پاشیده
با درختانى شاخوانشان
و سفید و قندیل بسته
و افسوس هایى هدیه وار
غصه نگاه و شادى لگدزن
بحر آدمیزادگانى فاتح ولى هنوز بدنیا نیامده
این روز و روزگار همه مى دانند
زمستان امروزین ما دیگر رنگى ندارد
دیکر آن خواب آلودگى هاى روزگاران سى سال پیش را ندارد
دیگر لرزانشهاى همیشگى عضلانى را ندارد
و… همه خوب مى دانند
خوب خوب مى دانند چه بى برکت و ذلیل است ارزانى
همه خوبتر از سکه هاى نقره اى تقلبى خیابان بازار مى دانند
همه خوب خوب مى دانند که غیرتها
همه فرسوده اند و آبکى اند و تاخت خورده
همه خوب خوب مى دانند
که آن زمستانهاى نکبتى تمام نشدنى
آن سایه هاى همیشه خمیده ى دوست نداشتنى
آن بى رنگ و بى بار و بى لبخندهاى آسودنى
همه رفتگانند و مردگانند و خواب گرفتگانند… صنارى!
و… و دیگر نمى شود با یک زار و دو زار و صد تومان هم
براى کسى فاتحه خوانى پیدا کرد با پول سیاه
پولى صنارى!
مازیار سعیدى/ نیویورک دسامبر ٢٠١٢